خانه / دسته‌بندی نشده / خاطرات رزمنده دفاع مقدس بسیجی محمد فقیهی

خاطرات رزمنده دفاع مقدس بسیجی محمد فقیهی

محمد فقیهی
محمد فقیهی
آن هشت نفر
منطقه عملیاتی جفیر – تیرماه شصت و یک
 
سنگری نداشتیم و باید برای سنگرمان مصالح جمع آوری می کردیم. ما در جنگمان فقط دشمن بعثی را هدف نگرفته بودیم، محدودیت ها هم دشمن ما بودند و آنقدر بر علیه شان جنگیدیم که توان مقاومتی نداشتند. در سنگرهای آن زمان خبری از یک سازه بتنی فوق قوی نبود، همین که دو تخته چوب را کنار یکدیگر جمع میکردی، سنگری داشتی از جنس چوب و قلبی از جنس آسمان برای راز و نیاز و اشک هایت.
 
با چهار نفر از بچه های گردان " ۳۲۱ تیپ یک قزوین" رفته بودیم سمت جفیر، نشانی صندوق های خالی مهمات کاتیوشا را باید از جفیر پیگیر می شدی، کمپرسی را آماده کرده بودیم که صندوق ها را در آن بگذاریم و برگردیم سمت حسینیه برای ساخت سنگر. هنوز به جفیر نرسیده بودیم که صدای دیوار صوتی "میگ عراقی" را شنیدیم و فی الفور از کمپرسی پیاده شدیم.
 
 
آنقدر خاک به هوا بلند شده بود که چشمهایمان جایی را نمی دید. بر اثر تیربار مستقیم هواپیپماهای دشمن، زمین آرام و قرار نداشت، یک لحظه نگاهم به زمین دوخته شد و باورم نمیشد، زمین در حال جوشیدن بود اما اینطور نبود، بر اثر تیربار مستقیم هوایی، خاک بالا و پایین می شد و تصور کرده بودم زمین در حال جوشیدن است. فرصت فکر کردن از ثانیه به صدم ثانیه رسیده بود، تنها سرپناهمان آسمان بود و دعای دیگران.
در همین بین بود که ناگهان دود سیاهی به آسمان بلند شد، رد دود را که می گرفتی، میرسیدی به "توپ ۱۵۵ خود کششی" گردان خودمان که لا به لای دود و آتش و انفجار، در حال دست و پنجه نرم کردن بود. سر و صدا آنقدر زیاد بود که صدای بچه های گردانمان در آنجا گم شده بود. تنها یادم می آید که می دویدیم به سمت آنجا و لودر هم پشت سرمان غرش کنان می آمد. خیلی تلخ بود که هشت نفر از بچه هایمان در داخل قبضه توپ گیر کرده بودند و ما بر اثر شدت انفجار گلوله های توپ فقط می توانستیم نظاره گر باشیم. تمامی آن هشت نفر بر اثر انفجارهای پیاپی تکه تکه شدند و ما ماندیم و قطعه ای از پیکرشان که حتی قابل شناسایی نبودند.
به نیابت از آن شهیدان، قطعه ای از پیکر مطهرشان را جمع آوری کردیم و به خانواده هایشان تحویل دادیم. نمی دانم حکمت آن روز و روزگار چه بوده و هست اما هنوز هم که به جفیر می روم، صحنه های آن روز برایم زنده می شود.
 
به یاد آن روز و رشادت های برادرانمان، در همان منطقه یادمانی در سه راهی جفیر ساخته اند که زوارش شده اند کاروان راهیان نور.
روحشان شاد و یادشان گرامی
 
یک عکس، یک خاطره (۱) - یدالله
شهید یدالله آذرخش از راست به چپ : احسان افخمی، من و یداله آذرخش
هنوز ۱۷ سالش نشده بود که لباس رزم پوشید. آشناییمان برمیگردد به رضا و مسجد صاحب الزمان خرم آباد که مهر بودنش با اولین دیدار در دلم نشست. بودنش دل را آرام میکرد، هنوز هم برایم سخت است از حس و حالم بگویم، آنقدر بودنش عجیب بود که همه مجذوب او بودند. عبادتش، صحبتش و حتی سکوتش رنگ خدا داشت و آرامش. آنقدر بی ریا و بی آلایش بود که تقریباً تنهاترین آدمها هم او را همدم خود میدانستند.
حادثه خیلی سختی را در عملیات والفجر ۶ تجربه کرد، بطوریکه سمت چپ بدنش کاملاً فلج شده بود.
یکروز من و سعید نقاش زاده و رضا خواجوی رفته بودیم برای کمک تا منزلش را رنگ کند، او هم برای ما کم نگذاشت، از مرغ محلی گرفته تا دوغ و محصولات محلی تدارک دید، ما هم حسابی فرصت را غنیمت شمرده و نهارش را خوردیم، موقع کار که رسید، به بهانه ای از خانه اش رفتیم و هرچقدر گفت پس رنگ آمیزی چه میشود، با خنده گفتیم انشالله نهار بعدی!
در هوای سرد بهمن ۶۵ و در حالیکه مجروحیت بالای ۷۰% را چند ماهی بود تحمل میکرد، عملیات تک حاج عمران پیش آمد، در عملیات های تک، جنگ تن به تن بود و او در حالی که رشادتش را با تن ناسالمش فریاد میزد، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن در ۱۸ سالگی به شهادت نایل آمد.
روحش شاد
عکس فوق، آخرین یادگاری از آخرین دیداریست که دلتنگی هایم را تازه کرد. انگار همین دیروز بود که بچه های تبلیغات لشکر ۵۷ ابوالفضل، من، او و احسان افخمی را در یک قاب تصویر کردند. دیدارمان به قیامت یداله آذرخش...
 
منطقه عملیاتی حاج عمران سال ۶۵
در منطقه عملیاتی حاج عمران  بعد از ارتفاعات تمر چین  پیرانشهر در سال۶۵ به همراه لشکر بدر که اکثرآ اعضای مجاهدین و تعدادی از اسرای عراقی بودند عملیاتی بر روی تپه شهداء انجام شد تپه شهداء از لحاظ ارتفاعات به کلیه تپه ها و در ه های اطراف مشرف بود و نیروهای عراقی مستقر بر روی تپه به نیروهایی که قصد عملیات داشتند از همه طرف مسلط بودند و همین تسلط شروع عملیات را با مشکل مواجه می نمود ولی نیروهای لشکر بدر با جنگی سرسختانه توانستند تپه را شبانه به تصرف خود در بیاورند من که در معیت دو نفر از دوستان جهت شناسایی به منطقه اعزام شده بودیم در حین عبور از کانال پدافندی نیروهای عراقی با کشته های افتاده در کانال مواجه شدیم و مجبور بودیم از روی جنازه ها رد شویم وارد سنگری شدم دیدم با زبان عربی صحبت می کردند ابتداء فکر کردم اشتباه آمدم ولی آنها اظهار داشتند نترس ما یاران حر و شما یاران ابوالفضل (ع) هستید. خوشا بحالتان خلاصه مقداری دست و پا شکسته با هم صحبت کردیم و ما از سنگر خارج شدیم و به سمت قله بعدی برای شناسایی رفتیم.
خاطره ششم
یک شب فراموش نشدنی: تازه وارد منطقه جنگی شده بودیم خرداد ماه سال ۱۳۶۰ بود به منطقه آشنایی چندانی نداشتیم به من ماموریت دادند در کنار رودخانه کرخه نرسیده به سوسنگرد مواظب مقداری  مهمات باشم نبینی از آن شب جهنم شماره یک را کاملا" لمس کردم پشه های نوک بلند سراغ من آمدند شبه میگ های عراقی همه جای بدنم آتش گرفته بود به هر جایی از بدن میرسدند نیش میزدند لباس وپوتین جلوگیر پشه ها نبودنه آب رودخانه چاره ساز بود نه فریاد رسی تا صبح زجر کشیدم تحمل میکردم. داشتم دیوانه میشدم امان از دست پشه های خوز ستان آنهم اطراف سوسنگرد.حالا هم هر وقت یادم میآید انگار همانروز است.از دوستانی که بیاد دارم خیراله جمشیدی بچه رشت محمد عسگری بچه الیگودرز- جواد البرزی بچه بروجرد - علی سلطان گودرزی بچه الیگودرز -موحدی بچه تهران خدا رحمتش کند در سوسنگرد شهید شد
خاطره پنجم
نبرد چذابه: بعد از عملیات طریق القدس ارتباط نیروهای شمال وجنوب  دشمن قطع شد وبدنبال فرصتی بود تا ضربه ای به نیروهای اسلام بزند با تمام قوا حمله ای آغاز نمود در تنگه چذابه وتپه های نبهء که کاملا" شن روان  وبا بادها ی تند تپه ها جابجا میشدند جنگیدن در آن منطقه مشکل بود لاکن رزمند  گان اسلام بمدت ده روزنبرد تن به تن  واقعا" استقامت کردند  از زمین وهوا آتش  میبارید بجز توکل به خدا کسی یاور ما نبود هواپیما های دشمن شبیه کبوتر بالای سر ما میچرخیدن واز ارتفاع بالا بمباران میکردند شبها آخر که دشمن متحمل ضربات سنگینی شده بود وتپه ها چندین با ر توسط دشمن تصرف وباز با نبردی سنگین از او پس گرفته میشد در حال خوردن شام آنهم مقدار کمی آبگوشت که فقط آب بود چند عدد نخودو لوبیا که موشکهای زمین بزمین دشمن نگذاشت آنرا بخوریم ودشمن با سرافکندگی بسیار عقب نشینی کرد ومیدانست از عهدهء نیروهای اسلام بر نمیآید
خاطره چهارم
عملیات طریق القدس  در منطقه تپه های الله اکبر وبستان  در شبی  که نم نم باران در حال باریدن بود با رمز یا حسین (ع) در آن عملیات بچه های سپاه خرم آباد از جمله حاج غلام مدهنی  -خدامراد مطهری- حسن ظهرابیگی  شرکت داشتند تعدادی بدرجه رفیع شهادت نائل آمدند وتعداد ی نیز جانباز شدند بستان آزاد شد وپیروزی بزرگی نصیب رزمندگان اسلام شد با دعای امام (ره)
خاطره سوم
در نزدیکی هویزه بعد از روستای سویدانی  عملیاتی در تابستان سال ۱۳۶۰ انجام شد تعدادی از نیروهای  دشمن کشته شدند وبجا ماندند درمنطقه عملیاتی آنجا را تبدیل به جهنمی کرده بودند برای نیروهای مستقر در خط مقدم  زیرا بعلت نزدیکی خطوط خودی ودشمن امکان جمع آوری وجود نداشت آب میخوردیم بوی جناز ه میداد آنهم انسان که غیرقابل تحمل است نفس کشیدن مشکل غذا که نگو ونپرس برای یک لیوان آب خوردن باید بینی را میگرفتی بعد آب میخوردی زندگی در شرایط سخت ولی باید تحمل میکردی چاره ای نبود  بخصوص زمانی که باد انهم بادهای خوزستان وزیدن میگرفت۰
خاطره دوم
رفت تا در اواخر سال ۵۹ بهمراه تعدادی دیگر از دوستان به پادگان عجب شیر اعزام شدیم برای آموزش نظامی بعد دوماه آموزش فشرده به اهواز انتقال داده شدیم ازهمراهان  علی ا.... سگوند -نورمحمد آزادی- بهمن ساکی- جلیل ارکیا بیاد مانده وقتی ما از اهواز به حمیدیه رفتیم تازه ارتش بعثی عراق توسط رزمندگان سلحشور ونیروهای بسیجی لرستان ونیروهای شهید چمران از حمیدیه عقب رانده شده بودند تعدادی تانکهای آنها درگل بجا مانده بود  .در یکی از روزهای سال ۱۳۶۰ یکی از بستگان بنام خدامراد مطهری بهمراه دوستانش از جمله حاج غلام مدهنی جانباز  نابینا از ناحیه دوچشم عضوسپاه پاسداران خرم آباد از سوسنگرد بدیدار ما در نزدیکی هویزه آمده بودند مشغول نماز جماعت ظهر به امامت اقای مطهری بودیم از طرف دشمن گلوله توپی شلیک ودر نزدیکی ما منفجر شد اکثر افراد حاضر سینه خیز رفتند ولی آقای مطهری همچنان در حال نماز بود۰ بعد از عملیات ثامن الائمه (ع) وآزاد سازی ابادان از چنگ دشمن زمزمهء آتش بس از طرف دشمن  بگوش میرسید  افرادی که تا حدودی وابستگی به گر وههای منحر ف داشتندبه ما که پیرو خط امام (ره) بودیم اعتراض میکردند با چه چیزی میخواهید بجنگید امکانات ازجمله گلوله سهمیه بندی بود۰بادست خالی نمیشود جنگید لاکن اراده آهنینن مردان جنگ محکم پای کار ایستاده بودند تا دشمن وحشی را سر جای خود بنشانند  چون حضرت امام (ره) فرموده بود اگراین جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم  وچنان سیلی به صدام خواهیم زد که دیگر از جایش بلند نشود وبه لطف خدای متعال همچنان هم شد۰
خاطره اول
هنوز چند روزی از شروع جنگ تحمیلی نگذشته بود در معیت چند نفر از بستگان ودیگر دوستان شاغل در جهاد سازندگی بمنظور آموزش نظامی وآمادگی دفاعی به اردوگاه بهرام واقع در پل هرو زاغه لرستان اعزام شدیم بعد از استقرار در اردوگاه و چند ساعت استراحت چند قبضه اسلحه -ام یک وبرنو از نوع بلند وکوتاه به افراد اعزامی تحویل شد واز آن ساعت به بعد برنامه آموزش شروع شد ابتدا مربی چند  نوع بمب دستی با سه راهی لوله آب وطریقه کاربرد اسلحه های تحویلی  را آموزش داد .علت آموزش بمب دستی عدم دسترسی به امکانات جنگی مثل نارنجک بود ازآنجائیکه سه راهیهای تهیه شده از نوع آهنی گالوانیزه و خیلی هم سنگین بودندپس ازپرتاب در چند قدمی ما منفجر می شدندکه بسیارخطرآفرین هم بودند.یکی ازدوستان گفت چیزی برای شام نداریم بخصوص نان به همراه یکی از بچه هاکه رانندگی بلد بود با یکدستگاه جیپ شهباز قدیمی به روستای پل هرو رفته وازکدبانوی چندخانه تعدادی نان محلی گرفتم وبه اردوگاه برگشتیم  گفتم برای شام چی داریم بچه ها مسئول آشپزخانه گفت: فقط چند عددسیب زمینی آب پزومقداری پیاز خام ومربای هویجی که آلوده به مورچه قرمز ریز شده است . چاره ای نبودبایدشام را با همان امکانات کم صرف نمودیم .بعد از صرف شام یکی از دوستان (رضا صارمی)که بعلت قطع پا ازجانبازان جنگ تحمیلی می باشد برنامه ای اجرا کردکه من می خواهم بروم داخل کتری ما هم اطراف او جمع شدیم و شعر می خواندیم که این دوست داخل کتری شود وبرای مدتی چراغها خاموش شد بعد از روشن شدن چراغها ار آن دوست خبری نبود فقط صورت تعدادی از دوستان همرزم سیاه شده بودند و همگی دوستان کلی خندیدند. خوب است قدری هم از رزم شبانه در ارتفاعات اطراف اردوگاه بگویم باآن اسلحه های سنگین وبلند رزم شبانه شده بود مشابه جنگهای عشایر و شبیه فیلم مبارزین رییسعلی دلواری بوشهری جابجایی برنو بلند وام یک توسط افراد کوتاه قد که اکثرا"نیروی جوان بودند مشکلات زیادی درآن شب تاریک ایجاد کرده  خلاصه بعد از چندشبانه روز آموزش فشرده بایستی آماده میشدیم برای حرکت به سمت خرمشهر . فرمانده وقت دستور حرکت را صادر نمودند.  بهمراه چند تخته پتو وچند قبضه اسلحه سوار وانت باری شدیم وبسمت خرم آبادحرکت کردیم تا از آنجا به خرمشهر اعزام شویم ولی قبل از رسیدن ما خرمشهر سقوط کرد وبدست دشمن کافر افتاد۰ از آن  نفرات  تعدادی درجبهه های جنگ تحمیلی بدرجه رفیع شهادت نائل آمدند وتعدادی نیز جانباز شدند۰

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید