فرزند : تاری خان
تاریخ شهادت : ۱۳۶۲/۱۰/۰۹
محل شهادت : شهرستان بانه
محل دفن : گلزار شهدای سرآسیاب شهرستان خرم آباد
سایت یاد امام و شهدا و رزمندگان استان لرستان ، بانک اطلاعاتی جدیدی را برای معرفی این شهید والامقام بازنموده، لذا ازکسانی که از وی خاطره دارند، تقاضا می شود،تصاویر و مطالب خود را در سایت قرارداده تا با نام خودشان منتشرگردد. باتشکر، مدیرسایت
پنجم دی ۱۳۴۲، در روستای ویسیان از توابع شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش تاری خان و مادرش خاص طلا نام داشت. خواندن و نوشتن نمی دانست. کارگر بود. به عنوان سرباز ژاندارمری در منطقه حضور یافت. نهم دی ۱۳۶۲، در بانه حین درگیری با گروه-های ضدانقلاب هنگام پاکسازی منطقه مین بر اثر اصابت ترکش به گلو و سینه، شهید شد. مزار وی در روستای سراب یاس از توابع شهرستان زادگاهش واقع است.
تدبیری که گردان را نجات داد آقا سید پای مرا با این چفیه ببند مرا پشت این سنگ قراربده و تیربار گرینف را به من بده تا جلوی دشمن را بگیرم و شما بچه ها را از کمین بیرون ببر. به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا ، شهید مدافع وطن عباس میرزایی از سربازان ژاندارمری و نیروهای گردان جندالله سنندج در مورخ ۱۳۶۲/۱۰/۰۹ حوالی بانه کردستان براثر درگیری با کموله دمکرات به شهادت رسید. آنچه می خوانید خاطره ای است از هم رزمهای این دو شهید بزرگوار به نام آقای موسوی که در منطقه ماسور خرم آباد ساکن می باشد. ایشان نقل می کنند: مادر شهید عباس میرزایی به من تاکید کرد جان تو جان عباس هر دوتایتان را به خدا می سپارم می دانی که من با چه زجری این بچه را بزرگ کرده ام و لطفا مراقب عباسم باش ….. روز حادثه: در تاریخ ۱۳۶۲/۱۰/۹ گردان جندالله سنندج در شهرستان بانه کردستان در کمین دمکراتها افتاد اولین شهید رضا یادگاری بود که هم ولایتی شهید عباس میرزایی از روستای سرابیاس بود که با تیر مستقیم قناسه به ناحیه سر شهید شد. شهید میرزایی از ناحیه پا مجروح گردید مرا صدا زد و گفت: آقا سید پای مرا با این چفیه ببند مرا پشت این سنگ قراربده و تیربار گرینف را به من بده تا جلوی دشمن را بگیرم و شما بچه ها را از کمین بیرون ببر. هرچه ناله کردم، هرچه التماس کردم تا منصرف شود و گفتم: عباس جواب مادرت راچه بدهم؟ من شاهد زجرهایی بودم که پدرت با کارگری ومادرت با کاردر مزرعه شما رابزرگ کرده و…. نشد که نشد و حریف اصرارهای عباس نشدم. پای عباس را بستم و پشت سنگ بزرگی سنگر گرفت و تا آخرین فشنگ جنگید. پس از آنکه گلوله های عباس تماس شد، دشمن بزدل بازهم جرأت پیشروی نداشت و با انداختن نارنجک به سمت وی و مجروح شدنش از ناحیه کمر وشانه مطمئن می گردند که دیگر تیری در تفنگ ندارد به بالای سرش می رسند و تیر خلاص را به گلویش می زنند ومانند اربابش حسین ….واین درگیری یک نفر با چندین نفر از دشمنان چند ساعت به طول می انجامد و با همین تدبیر و رشادت گردان با کمترین خسارت از کمین خارج می شود…. اما دو مطلب، پدر شهید سه روز بعد از شهادت پسرش از منطقه عملیاتی دشت عباس، دهلران، چنگوله برگشت، هر کاری کردند که باور کند که پسرش شهید نشده، باور نکرد که نکرد، و بیش از ده سال روزانه روی تپه ای منتظر آمدن پسرش را می کشید، می گفت: در جبهه که بودم، شبی عباس آمد، کنارم گفت: بابا کمرت درد می کند؟ گفتم:آره عزیزم، خیلی درد دارم، گفت من ماساژ می دهم تا دردت بیفتد تو هم بخواب. من از این به بعد مراقب توام . گفتم آخه شما توی کردستان و من جنوب چطوری مرا پیدا کردی؟ لبخند می زد و هیچی نمی گفت… بعدها دست مرا نویسنده یعنی پسر دیگرش را گرفت و برد که جای عباس در جبهه و جنگ خالی نباشه … مادر شهید، چند روز زودتر از آوردن پیکر شهید اطلاع داشت ولی هرگز نگفت چطور خبرداشته. وقتی که جنازه را می خواستند خاک کنند گفت تا من گلوی عباس را بوس نکنم، نمی گذارم، خاکش کنید و اصرار کرد و وقتی که خواست گلو را ببوسد، تیر بیشتر گلو را تخریب کرده بود، آنقدر آن لحظه سخت بود که از بیانش عاجز هستیم. نویسنده آقای کیومرث میرزایی جانباز دفاع مقدس و برادر شهید عباس میرزایی.