خانه / دسته‌بندی نشده / شهید سید حشمت الله موسوی سلطان آبادی

شهید سید حشمت الله موسوی سلطان آبادی

قاب شهید سید حشمت موسوی
قاب شهید سید حشمت موسوی

فرزند  :  سیدغلامحسین

تاریخ شهادت  :  ۱۳۶۴/۰۸/۳۰

محل شهادت  :  دربندیجان عراق

محل دفن  :  گلزار شهدای شهرستان  دورود

سایت یاد امام و شهدا و رزمندگان استان لرستان ، بانک اطلاعاتی جدیدی را برای معرفی این شهید والامقام بازنموده، لذا ازکسانی که از وی  خاطره دارند، تقاضا می شود،تصاویر و مطالب خود را در سایت قرارداده تا با نام خودشان منتشرگردد. باتشکر، مدیرسایت

سی ام آذر۱۳۴۲، در روستای هندسلطان آباد از توابع شهرستان ازنا به دنیا آمد. پدرش سیدغلامحسین و مادرش کبرا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سی ام آبان ۱۳۶۴، با سمت فرمانده گردان در دربندیخان عراق بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. مزار وی در شهرستان زادگاهش واقع است.

۱- خاطره منو شهید سید حشمت موسوی درمنطقه پدافندی زبیدات عراق در گردان ثارالله سال ۶۳ ( دهها خاطره دلنشین در آون سالها)

– خاطره من از شهید سید حشمت موسوی زمانی که سیل در منطقه پدافندی زبیدات عراق همه چیز را از بین برد . سال ۶۳

– خاطره من از شهید سید حشمت موسوی زمانی که ایشان فرمانده گروهان شهید مطهری بود.

– خاطره من از شهید سید حشمت موسوی زمانی که با هم برای زدن خمپاره ۶۰ به جلو اعزام می شدیم.

– خاطره من از شهید سید حشمت موسوی زمانی که ایشان در منطقه برای پدرش نماز می خواند.

– خاطره من از شهید سید حشمت موسوی زمانی که در درون سنگرها در اوج گرمای ۵۰ درجه زبیدات عراق خود را خنک می کردیم.

– خاطره من از شهید سید حشمت موسوی  زمانی که در اوج گرمای ۵۰ درجه زبیدات عراق می بایست آب را خنک کنیم وبیاشامیم.

– خاطره منو شهید سیدحشمت موسوی از عقربهای بسیار زهراگین منطقه زبیدات که دراوج گرما به سنگرها هجوم می آوردند.

– خاطره منو شهید سید حشمت موسوی زمانی که دست به ابتکار ساخت گلوله های رسام خمپاره ای می کردیم.

– خاطره دوربین عکاسی شهید سید حشمت موسوی که موجب شد عکسهای یادگاریهای منطقه پدافندی زبیدات عراق در خاطره دفاع مقدس ثیت وضیط گردد.

۲– خاطره منو شهید سید حشمت موسوی  زمانی که برای اعزام به منطقه پدافندی  دربندیخان عراق می رفت و به شهادت رسید.

لطفاً برای دیدن سایر مطالب به ادامه مطلب مراجعه فرمایید 

اولین خاطرات با شهید سید حشمت موسوی اعزامی از درود 

خاطرات من با شهید سید حشمت موسوی از آنجا شروع می شود که درسال ۶۳ درگردان ثارالله لشگر۵۷ حضرت ابوالفضل علیه سلام در منطقه پدافندی زبیدات عراق خدمت می کردم.

در اون منطقه پدافندی خاطرات بیشماری از رزمندگان وشهدای لرستان بخصوص عزیزانی که درگردان ثارالله وگروهان مالک گردان انبیاء که درجوار گردان خط پدافندی بود ، داشته ام .اما متأسفانه بخاطر گذر زمان ومشاغل بسیار بسیار فشرده در زمان اشتغال از یادم رفته و مقدار کمی از اونها درذهنم باقی مانده است که از خدا می خواهم حالا که فرصتی پیش آمده که از رشادتهای رزمندگان وشهدای لرستانی یادی نماییم، خاطراتشان را در ذهنم زنده گرداند و تکلیف خود را در این راه مقدس تمام وکمال نمایم. انشاالله

خوب از اونجا بگویم که اون موقع شهید سید حشمت موسوی که در گردان ثارالله خدمت می کرد ودر گروهان شهید مطهری بعنوان فرمانده گروهان مسؤلیت مقدس خودرا به انجام می رساند، من در گروهان شهید باهنر بعنوان معاون گروهان خدمت می کردم. دراون موقع خط پدافندی گردان ثارالله حدود ۴ تا ۵ کیلومتر امتداد داشت وتا خط پدافندی گردان ذلفقار ارتش در شرهانی ادامه می یافت. خوب برای  اینکه برای عزیزان خواننده منطقه پدافندی اونموقع تا حدودی آنطوریکه بوده تصور گردد، ناچارم در چند سطری کوتاه بخشی از مطالب رو منطقه رو بازگو کنم تا مردم عزیز خصوصاً نسل سومی ها عرفان وایثار رزمندگان اون زمان را لمس کرده وبا توکل وتوسل به اهل بیت عصمت وطهارت وشهدا ورزمندگان مخلص ، انشاالله بتوانند از فتنه های آخر زمان بسلامت عبور کرده ودر محضر شهدا با روسفیدی شرفیاب گردند.

منطقه پدافندی زبیدات عراق یک سرزمینی کاملاً رملی و شن زاربود. در تابستانها هوا بسیار گرم وخشک و درزمستانها نیز بسیار سرد واستخوان سوز بود. بخاطر موقعیت استقرار یگان در مقابل خطوط دشمن ، به ناچا خط پدافندی از شرق به غرب و در امتداد جاده زبیدات کشیده شده بود. بخاطر نبود عوارض حساس قابل ملاحظه ، سنگرهای انفرادی واجتماعی بوسیله رملهای همان منطقه توسط گونی ساخته می شد؛ وخاکریز ها نیز توسط دستگاههای لودر وبلدوزر از همان رملها ایجاد شده بود؛ وهراز چندگاهی بخاطر شرایط آب وهوا وبادهای موسمی وفصلی کاملاً دوباره تقویت می شد. که حتماً حتماً با تلفات همراه بود. فاصله خط گردان تا خط دشمن از حدود ۲ کیلومتر از سمت غرب شروع می شد وتا به حدود ۴۰۰ متر از سمت شرق ادامه می یافت.

درتمام فصول جانوران منطقه که بیشتر از مار و عقرب و موش گرفته تا روباه و شغال و گاهاً گرگ های صحرایی موجب شده بود استراحت در سنگرهای اجتماعی و نگهبانی در شب و روز بسیار بیشتر از دشمن ایجاد زحمت نماید وعزیزان رزمنده در خواب ویا بیداری با نیش عقربها راهی اورژانسهای صحرایی شوند ؛ ویا نگهبانهای شبانه با تحرکات جانوران شب خیزکه در جلوی خاکریزها تردد می نمودند ، دچار تشخیص اشتباهی با حضور کمینهای دشمن شوند وزحمتشان بیش از پیش مضاعف گردد.

 خوب یادم است سال ۶۳ بود دقیقا ابتدای فصل پاییز بود هوا داشت دگرگون می شد ومنطقه پدافندی روبه تغییر می نهاد. نیروهای گردان که سال اول رو در اونجا تجربه می کرد ، آمادگی با حوادث طبیعی غیر منظره رو نداشت، گاها در خیلی از مناطق عملیاتی وپدافندی اینچنین بود که همه چیز قابل پیش بینی نبود ورزمندگان وشهدا می بایست خود را با هر شرایطی سازگارسازند واین برای نیروهای مخلصی که درمنطقه حضور می یافتند ، مطلب تازه ای نبود ؛ واونها جان شریفشان را برای تقدیم به اسلام ومسلمین تقدیم کرده بودند. واز هیچ چیز پروا نمی کردند.

درابتدای فصل پاییز سال ۶۳ هوا روبه سردی می نهاد وکمکم بادهای بارانی روبه منطقه پدافندی می کردند. خدامی داند آنچه که الان بعد از گذشت حدود ۳۰ سال می نگارم ، جز صداقت ودرستی چیزی نیست، بلکه الهام شهدا ما رو به این خاطره گویی وادار نموده است. حدودای ساعت ۸ یا ۹ صبح بود که به یکباره بارانی درگرفت که ما تا کنون سابقه آن نشنیده بودیم ودرهیچ جاه نمونه ای ازآن بازگو نشده بود. اول آخر بارندگی ، حدوداً از ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت بود که یکباره سیلی به عظمت کوه منطقه را فراگرفت وهر چه را در سر راه خود بود ، میران وبا خود می برد. درخط پدافندی گردان که تمام کانلهای آب وپلها توسط رزمندگان مسدود شده بودند واز آنها بعنوان سنگر بتونی استفاده می شد ، ناگهان تبدیل به مدفن نیروها گردد. خدامی داند که پل ۸ دهنه بتونی که در انتهای ضلع شرقی گردان ثارالله قرار داشت و از اون به عنوان تدارکات استفاده می شد، با آبی مواجه شد که حدود چهارمتر نیز آب از سر اون پل بلا رفته بود وتمام امکانات رو به سمت خطوط عراق شسته بود. در خیلی موارد که خاکریزها جلوی حرکت آب را گرفته بودند، آب به سنگرهای نیروهای خسته ای که دیشب یا دم دمای صبح نگهبان بودند؛ ودرخواب بسر می بردند، رفته بود و تعدادی از بچه ها متأسفانه غرق شده بودند. در همین بین بود که من صدای فریادی رو از سمت گروها همجوار (شهید مطهری) می شنیدم که فریاد می زد کمک کمک کمک بجه غرق شند کسی به فریاد ما برسد واین فریاد قطع نمی شد ومرتب ادامه داشت. من که درگیر وضعیت گروهان خودمان بودم و آب وسیل مجالی برای فکر کدن به مانمی داد، بعد از مقداری مکث به طرف اون فریاد دویدم تا ببینم موضوع از چه قراراست. دراین حین دیدم یکی از برادران سپاهی ( سید حشمت موسوی )که اون موقع با وی آشنایی نداشتم داشت به تنهایی اقدام به نجات نیروهایی می کرد که در سنگرهای اجتماعی به دام افتاده بودند. با دیدن من که وضعم از اون بهتر نبود( یعنی سراپا خیص و گل آلوده وخسته وبی رمق ) گفت بچه ها همه شهید شدند ویه کاری بکن. وبالای بلندی ایستاده بود وزیر پاشو نشون می داد تا سنگراجتماعی رو که زیر خروارها آب مدفون بود به من بنمایاند. حدود ۱۵ دقیقه بود که نیروها گرفتار سیل شده بودند وهیچ راهی برای دراوردن اونها نبود وخود شهید سید حشمت می گفت یکی دوبار شیرجه به داخل آب زده ومی خواسته وارد سنگر شود ، اما با آب بسیار گل آلود وبسیار سرد وخروشان مواجه شده ونفس هم کم آورده ونتوانسته کاری بکند. منم با شنیدن این مطلب اورا آروم کردم وگفتم بیا برای نجات سایرین برویم که هنوز فرصت نجاتشان از دست نرفته. ولی او بیشتر اصرار می کرد، که ناگهان فکری به ذهنش رسید! گفت بیا کانالهای مسدود خاکریزها رو منفجر کنیم شاید اب از پشت خاکریزها به طرف عراق برود و بعد از پایین اومدن اب برای بیرون کشیدن نیروها از سنگر اقدام کنیم. منم باقبول پیشناد وی هرچه گلوله آرپی جی ونارنجک در همان حوالی بود آوردیم تا شاید این پیشنهاد عملی شود، که خداروشکر دیدم شهید جلال ابراهیمی نیز با تعدادی از نیروهای کمکی رسید و دقیقاً همان کاری را می کردند که به ذهن شهید سید حشمت رسیده بود واز سمت غرب به شرق موفق شده بودند چنتا از کانالهای مسدود را منفجر؛ وراف سیل رو بطرف عراق بازکنند. خلاصه عزیزان رسیدند وبا شهید سید حشمت اقدام به انفجار کانال مورد نظر نمودند. دراین بین که من می دیدم نیروهای این گروهان بخوبی از پس مقابله با سیل بر می آیند، فوراً به سمت گروهان خودمان دویده  و با کمک نیروهای گروهان باهنر اقدام به مقابله با سیل نمودیم . این خاطره ادامه دارد منتظر باشید            راوی  محمدحسن ظهراب بیگی

 

ادامه خاطره :

همانطورکه گفتم باران بدون وقفه وبا سرعتی عجیب می بارید وهر دقیقه بر وحشت ما افزونتر می شد. چرا که در مقابل این سیل عظیم جزبه پناه بردن به خدای بزرگ ، هیچ جان پناهی دیگری نداشتیم؛ وهرلحظه ممکن بود با افزایش حجم سیل همه نیروها را سیل به سمت عراق ببرد و تلفات غیر قابل جبرانی را برای جمهوری اسلامی ببار آورد. خیلی ها همزمان که مشغول مقابله با سیل بودند؛ دست به دعا برداشته بودند واخلاص دعای آنها چنان در عالم وجود پیچیده بود، که شکی نداشتیم حتماً خدای مهرمان مارا از این بحران عظیم نجات می دهد. اما ته قلبمان همواره یک اظراب غریب نسبت به شرایط باور نکردنی وقوع سیل  بود که متأسفانه ما را تا پایان واقعه سیل رها نکرد.

خودروهایی که پشت خاکریزهای به دام سیل گرفتار شده بودند یکی پس از دیگری به طرف پل هشت دهنه کشیده می شدند وکسی نمی توانست آنها را از دست مکش سیل نجات دهد، اما خداوند اراده کرده بود برخی از خودروها در پستی وبلندیهایی ، وبرخی درمیان دهنه های پل گیر کنند ؛و اجازه رفتن به کام دشمن را به آنها نداشته باشند. نیروها هم فقط به فکر نجات خود وهمرزمان خود بودند، چرا که اولویت نجات نیروها  از هر کاری اولاتربود. از طرفی چون مسیر سیل از طرف مرز جمهوری اسلامی به سمت عراق بود ، عراقیها بیشتر از ما درگیر مقابله با سیل ویرانگر ونجات خود بودند؛ وبه وضوح می دیدیم اونها هم به این سو وآنسو می دویدند تا راهی برای نجات خود بیابند. وضعیت استقرار سنگرهای انفرادی واجتماعی وکانالهای مواصلاتی وکمین عراق کاملاً عکس وضعیت ما بود . چرا که استحکامات اونها کلا زیرزمینی بود ودرتمام ایام سال غیر قابل شناسایی به نظر می رسید. اما خداوند حکیم ومهربان با این واقعه تمام کاسه کوزه های آنها را بر ملا ساخت و از همه مخفی کاری های اونها پرده برداشت.( امداد غیبی ) میدانهای مین وسیم خاردارهای اونها که برایشان سالها زحمت کشیده بودند به یکباره نانود شد وخیلی از استحکامات تخریبی اونها به سمت پشت جبه آنها تغییر مسیر داد که تا سالهای بعد برای پاکسازی آنها متحمل کلی هزینه ووقت وتلفات انسانی بودند. کانالهای مخفی مواصلاتی اونها مملو از آب شده بود و تا ماهها بعد از واقعه سیل، مجبور بودند در جلوی دید تیر ما تردد کنند وشکر خدا ما بتوانیم تلفات قابل ملاحظه ای از آنها بگیریم. اما دراین حین یک چیز مشترکی بین ما وعراقیها بصورت طبیعی بوجود آمد؛ وتا چند روز قرارداد رزمندگان شده بود؛ واونهم اینکه هیچکس به طرف دیگری حتی یک گلوله شلیک نمی کرد وهمه تا چند روز مثل یک امت واحد به نظر می رسیدند. عراقیها فریاد کنان از مسیر سیل فرار می کرده وبه بلندیها پناه می بردند. ما نیز که همزمان شاهد حرکات اونها بودیم درحال اقداماتی برای رها شدن از دست سیل زبیدات بودیم. آب دیگه تمام خط پدافندی را گرفته بود وجز تعداد معدودی سنگر اجتماعی که در ارتفاع ساخته شده بودند ؛ سنگردیگری به چشم دیده نمی شد. نیروهای ما نیز با اجتماع در نقاط مرتفع دست به دعا برداشته بودند ومنتظر عنایتی خاص از جانب پروردگار منان بودند. من که در اون موقع بعنوان معاون گروها ن شهید باهنر بودم ناگهان با فکری مواجه شدم ، واون فکر این بود که پس از اینکه آب کاملاً بالا اومد وراه فرای نمی داشتیم ، تا جایی که سیل اجازه دهد ، آیا می شود در بلندترین نقطه مرتفع در عقب خطوط پدافندی جمهوری اسلامی برویم وبعد خود را به سیل بزنیم وشنا کنان خود را به آنسوی آب برسانیم؟!!!!!!. چرا که وقتی به طرف غرب خطوط پدافندی می نگریستیم مشاهده می شد که هنوز آب کاملاً برخی از خطوط پدافندی گردان ثارالله رو نگرفته ومسیرهای مرتفع تر در امنیت بیشری بسر می برند. خوب این هم یک فکری بود واز دست گذاشتن بر روی دست بهتر بود. ولی فکر بسیار بسیار خطرناکی بود؛ چرا با آنکه من خودم را یک شناور بسیار ماهر می دانستمم، نمی توانستم در آن وضعیت، حتی دو الی سه متر هم شنا کنم ! چه رسد به اینکه عرض رودخانه ای که بوسیله سیل بوجود آمده بود و حدوداً از هفتاد ویا هشتاد متر بیشر بود وبا سرعتی باورنکردنی به سمت عراق درجریان بود، بتوانم از آن عبور کنم. وباز فکری دیگر وباز طرحی دیگری در ذهنم پدیدار می شد….

 درنهایت با خودم گفتم پس سایر نیروها چه می شود همه که نمی توانند شنا کنند وخود را به آب بزنند؟ . تا اینکه همه نیروها را در یک نقطه مجتمع ساختیم وگفتیم تنها یک راه نجات وجود دارد؛ واونهم اینکه همه به سمت بلندترین نقطه عقبه خطوط پدافندی برویم وزمانی که اب به مارسید، اون موقع خودمانرا به آب بزنیم. دراین جا باید این نکته را یادآورشوم که سیل منطقه زبیدات فراگیر وعمومی بود ، اما شرایط گروهانها ونیروها درمنطقه به دلیل موقعیت خطوط پدافندی یکسان نبود ودر گردان ثارالله دو گروهان بیشتر ازهمه وضعشان بحرانی بود. یکی گروهان شهید مطهری ودیگری گروهان شهید باهنر . واز میان این دوگروهان نیزگروهان شهید باهنر به دلیل اینکه در آخرین ضلع شرقی گردان ثارالله وجنب خطوط پدافندی شرهانی مستقربود واز طرفی در مسیر آبرفتی پدافند کرده بود ، شرایطش از همه وخیم تر به نظر می رسید.

خلاصه بعد از حدود ۲۰ الی ۳۰ دقیقه مقدار ریزش نزولات جوی روبه  کاستن گرفت وامید نیروها روبه افزونی نهاد. تا اینکه مطمئن شدیم آب از این که هست بیشتر نمی شود وباید به فکر ساماندهی وضعیت نیروها درخط باشیم. همانطورکه گفتم یکی دوسنگر درگروهان که در نقاط مرتفع تری ساخته شده بودند، کمتر در معرض غرق شدن در آب قرار گرفته بودند. لذا نیروها را در سنگر اجتماعی فرماندگی گروهان جمع آوری کردیم واز اونها خواستیم تا مشخص شدن وضعیت سیل در همین جا متمرکز شویم. وضعیت جسمانی نیروها وظاهر اونها غیر قابل وصف بود . تمام سروضع نیروها خیس وگل آلوده بود و باران کم وبیش برسر نیروها می بارید وبه نظر می رسید نمی خواهد پایان پذیرد. دراین موقع به ذهنم رسید که اگر لباسهای اضافه ای که در ساک دارم خشک باشد ، اونها رو بین نیروها تقسیم کنم تا برخی از نیروها در وضعیت بهتری بسر ببرند . خدا روشکر دیدم ساک شخصیم در داخل سنگر فرماندهی کاملاً خشک است والبسه آن قبل استفاده ، از اینرو به بعضی از نیروها که لباس خشکی دراختیار نداشتند ، لباسهایم را تقسیم کردم تا  آنها از رطوبت و وجود سرمایی که درحال افزودن بود، درامان باشند.

 چقدر خوب می شد که بتوان با تبیین چند کلمه، فضای معنوی را که اونموقع بر نیروها حاکم بود،متصور می ساخت ، اما صد حیف که چنین چیزی امکان پذیر نیست و غیرقابل لمس می باشد. خدا روشکر عصر همان روز باران بند آمدو نیروها درکمال ناباوری نجات یافتند. اما با داشتن کلی مشکلات مانند فقدان سنگر اجتماعی والبسه کافی وتدارکات وپشتیبانی لازم و از طرفی خستگی مفرطی که بر نیروها مستولی شده بود ، چه میبایست کرد. یادمان آمد که در جبهه ها نیروی معنوی رزمندگان حرف اول را می زند وهیچ قدرتی در جهان یارای مقابله با ان را ندارد. ولذا می دیدیم که نیروها به هم لبخند می زدند وهمدیگر را درآغوش محبت خود می فشردند. دراین بین من درفکر آیند وضعیت نیروها بودم که اگر گرسنگی وتشنگی ونبود امکانات بر ما فشار آورد چگونه از اون بحران بیرون آییم وجوابگوی نیروها باشیم . دراون حال فقط تبسم می کردم ونظاره گر وضع کنونی بودم و بدور از دید نیروها بوسیله بی سیم با فرمانده گردان تماس حاصل می کردیم تا برایمان پشتیبانی ارسال نماید. اونها هم به ما دلگرمی می دادند و می گفتنتد نیروی کمک وپشتیبانی ارسال شده لاکن رودخانه عظیمی که پدیدار گشته مانع رساندن آنها به شما می شود. چاره ای نبود تا فروکش شدن آب باید تحمل می کردیم ورحیه افراد را در بهترین شرایط حفظ می نمودیم. به هرحال نیروها یکی دو روز را با اون شرایط در سنگر فرماندهی تحمل کردند وشب تاصبح را درحالت نشسته ویا فشرده (پهلو درپلو) بسر می بردند. جز تعداد هفت سنگرنگهبانی و انفرادی که بر روی خاکریزها قابل استفاده بود ، مابقی قابل ازبین رفته بودند و نیروها برای نگهبانی شبانه  به اجبار می بایست در اون حوالی اقدام به پست و ونگهبانی بدهند. از تعداد نیروهای باقی مانده ، همه با هم شب تا صبح به نگهبانی می پرداختیم وروزها را به استراحت بسر می بردیم. خلاصه کل خطوط پدافندی درمسؤلیت گروهان را، خداوند نگهداری می کرد . فردای آنروز که فشار گرسنگی بر همه چیره گشت هرکس برای رفع گرسنگی خود به اطراف پراکنده شده تا شاید چیزی برای خوردن بیابد. هنوز تعداد کمی از گونی های جمع آوری نان خشکه ها در اطراف برخی سنگرها یافت می شد ، اما به دلیل اینکه در گل ولای مدفون شده بودند قابل خوردن نبودند، اما درهمان حال می دیدیم بعضی از نیروها برای خوردن نانهای گل آلوده که اکثرا کپک زده نیز بودند اقدام می کردند. ازقبل در کنار مسیر آب خروجی تانکرهای آب، بعضی از نیروها اقدام به کاشت صیفی جات مانند گوجه وخیار وهندوانه کرده بودند ودر زمان واقع سیل هنوز کال بوده وقابل بهره برداری نبودند. اما دراین شرایط حتی اونها هم می توانست بخشی ازگرسنگی نیروها را بهبود بخشد. بعد از چندروز که آب سیل و رودخانه فصلی کاهش یافت وگردان توانست برای ما پشتیبانی ارسال نماید ، بقدری ذوق زده شده بودیم که غیر قابل وصف بود .خداروشکر از آن بحران سیل نجات یافتیم .

اما ذهنم درگیر چند چیز بود ، یکی آنکه بر سر آن نیروهایی که در سنگر اجتماعی گروهان شهید مطهری غرق شده بودند وشهید سید حشمت موسوی برای نجات اونها اقدام می کرد، چه آمد؟، واینکه اگر دراینده نزدیک مجدداً با سیلی دیگری مواجه شدیم ،چگونه باید با آن مقابله نماییم.

به همین منظور وقتی شهید سید حشمت موسوی را دیدم از او خواستم که واقع آنروز را برایم بیان کند. ایشان با خوشحالی گفت : خداروشکر بعد از فروکش شدن آب ویافتن سنگر غرق شده باکمال ناباوری متوجه می شوند کسی در سنگر نبوده وقبل از آنکه نیروها در سنگر به دام سیل بیافتند به سمت گروهانهای همجوار فرار کرده ودر اونجا پناه گرفته اند. ولذا نیروهای اون سنگر اجتماعی بعد از چندروز خود را به گروهان معرفی کنند که موجب خوشحالی همگان می شود.

 اما من هیچ موقع قیافه لحظاتی رو که شهید سید حشمت موسوی برای نجات اونها فریاد می زد واقدام می کرد ، ازخاطرم  نمی رود، چرا که او با حس مسؤلیت پذیری مافوق اراده بشری، خود را در میان سیل می زد وتصمیم داشت با هر شرایط به داخل سنگر نفوذ کند ونیروها رو نجات دهد. خدا روشکر که خداوند چنین فرماندهانی را برای نگهداری انقلاب اسلامی به کشور عزیزمان عطا فرموده بود وجبه ها بوسیله وجود ملکوتی اینگونه عزیزان نگهداری می شد. واما برای مقابله با سیل احتمالی آتی نیز اقداماتی داشتیم که از حوصله این بحث خارج است وشاید در خاطره دیگری به آن اشاره داشته باشم.  التماس دعا  محمدحسن ظهراب بیگی

ادامه خاطره با برادر شهید سید حشمت موسوی

سال ۶۴ بود و هنوز مأموریتم در گردان ثارالله ادامه داشت . بنا به دستور فرماندهی لشگر بناشد خط پدافندی گردان ثارالله با گردان ابوذر جابجا گردد؛ ویک سری جابجایی در میان مسؤلین وفرماندهان گروهان تا رده گردان صورت گیرد. دراین بین بنابه پیشنهاد فرمانده وقت گردان برادر شهید محمدعلی گودرزی معروف به شلیک وند، اینجانب به عنوان معاون دوم گروهان شهید مطهری منصوب، وتوفیق یافتم با شهید جلال ابراهیمی بعنوان معاون اول گروهان و شهید سید حشمت موسوی بعنوان فرمانده گروهان ،هم سنگرگردم. لازم به توضیح است که یاد آور شوم قبل از آنکه جابجاییها صورت گیرد، مسؤلیت گردان ثارالله بطور موقت با برادر شهید مصطفی نوروزی بود چرا که فرماندهان وقت گردان «شهید محمدحسن گودرزی وشهید کرمخدا ابراهیمی» هرکدام پس از دیگری ودرفاصله یک هفته در خط پدافندی گروهان شهید باهنر یعنی جنب سنگر فرماندی گروهان که بنده درآن خدمت می کردم به شهادت برسند. ولذا هنوز فرمانده ثابتی برای گردان معرفی نشده بود. تا اینکه زمان جابجاییهای گردانها ، فرماندهی را به شهید محمدعلی گودرزی که قبلاً زیر مجموعه همین گردان بود واز رده گروهان به بالا تا رده  فرماندهی گردان ارتقاء یافته بود ، محول نمایند.

واما خط پدافندی جدید گروهان شهید مطهری که درمنطقه زبیدات عراق یعنی ضلع غربی گردان ثارالله استقرار یافته بود، و تا خطوط پدافندی گروهان مالک از گردان انبیاء با فرماندهی شهید جوزی امیری امتداد یافته بود. در ابتدای آشنایی نزدیک من با شهید جلال ابراهیمی وشهید سید حشمت موسوی که حدود ۴ الی ۵ ماه در زیر یک سنگر خدمت می کردیم ،رفتارشان چنان مجذوب کننده بود که گویی خداوند بزرگ، ما را از یک تن آفریده ولحظه ای تحمل جدایی یکدیگر را نداشتیم. بعد از ماهها که به مرخصی می رفتم ، عشق عزیزان رزمنده وشهدای مورد نظر، مارا چنان شیفته خود ساخته بود که اگر در اون موقع متأهل نبوده وتکلیف امورخانواده بر عهده ام نبود ، فوراً به منطقه رجعت می کرده وخود را در آغوش عارفانه آن عزیزان می افکندم. درخطوط پدافندی به علت اینکه فرصت بیشتری برای خودسازی وجبران مافات بود، برخی عزیزان مانند شهید سید حشمت موسوی حتی نمی گذاشت یا لحظه کوتاهش فوت گردد. وی دائماً ذکر خدای عزّوجل رو بدون وقفه همراه داشت وهیچ موقع زبانش از مناجات خسته نمی شد. حتی موقعی که با هم اختلاط می کردیم واز امورات محوله ویا خاطرات زندگی یادی می کردیم، او ذکر روزانه خود را ادامه می داد.  ماها می گذشت وهرشب وی برای نمازشب مخفیانه وضو می ساخت ودر دل آن خطوط پدافندی وسنگرهای الهی، صورت برخاک می گذاشت وصدای العفوالعفوش چهره ملائک را بر کرامت بشری متعجب می ساخت. مشاهده صحنه های معنوی ارتباط شهدا با عالم ملکوت ، زمانی صورت می گرفت که معمولا شبها تا صبح برای سرکشی نگهبانهای خطوط پدافندی ، مجبور بودم شب را به صبح برسانم .

تا اینکه چند روزی بود می دیدم ایشان پاره ای از اوقات شریفش رو برای ادای نماز انتخاب کرده وهراز چندگاهی نماز بر پا می دارد. از وی سؤال کردم که چرا وقت نماز نشده نماز می خوانی، مگر نماز قضا به گردن داری و … ایشان با کمال محبت و بزرگواری جواب داد که نه، الحمدلله نماز قضا به گردن ندارم ، لاکن برای پدرم نماز می خوانم . گفتم خدای رحمتش کند وخدا شما را اجر عظیم عنایت فرماید که نمازهای پدرتان را برگردن گرفته وادا می نمایی!. ایشان یک لبخند ملیحی بر لبانشان ظاهر شد وگفت: نه پدرم زنده است و من نمازبرای او هدیه می کنم. دراون حال خدا می داند با جمله ای که بیان کرد، روح از بدنم خارج شد واز فرط شرم وخجالتی نتوانستم نگاه به صورت منورش کنم؛ واز کرده های غفلت بارم ،از اون موقع تا کنون شرمنده و نادم باشم. آه خدایا کجایند این وجود های ملکوتی که عالم وجود از خون مبارکشان تا میلیاردها سال متأثر است. این حالات تنها مختص به یک یا دو رزمنده شهید نبود بلکه اکثرشهدا ورزمندگان دفاع مقدس دارای  ویژگی های منحصر به فردی بودند که با تبین چند سطر ویا جمله قابل وصف نیست.

زمانی که منو شهید سید حشمت موسوی برای عملیات کمین به جلوی خطوط پدافندی می رفتیم ، وی با روحیه وچهرهای مانند ماه تابان مأموریتش روانجام می داد وشهامت بی مثال خود را به نمایش می گذاشت. خاطرم هست یک روز به همراه شهید سید حشمت موسوی وشهید جلال ابراهیمی ویکی دونفر دیگر که درخاطرم نیست، خمپاره شصت وچندتا گلوله را برای انجام عملیات شلیک خمپاره به اهداف سنگرهای اجتماعی ونگهبانی خطوط عراقیها برداشتیم از کانال کمین راهی جلو شدیم . در مسیر راه هرکسی  اصرارمی کرد وسایل و گلوله ها وخمپاره رو از دست دیگری بگیرد و دیگری را یاری دهد. درطول ماه چندین بار برای پرتاپ خمپاره شصت اقدام می کردیم. گاهی با شهید سید حشمت وگاهی با شهید جلال ابراهیمی وگاهی با فرماندهان دسته ها وگاهی با نیروها. وبرای گرفتن ادوات نظامی بر دیگری سبقت می گرفتیم. طول کانال حدود ۲۵۰۰ متر بود ومی بایست تاجایی که مقدور باشد ودر دید عراقیها نباشیم ، فاصله روکمتر نماییم. معمولا زمان رفت وبرگشتمان حدود سه ساعتی بطول می انجامید چرا که دائم باید با هوشیاری کامل خود را از دید دشمن مخفی می ساختیم. زمانی که به محل پرتاپ رسیدیم شهید سید حشمت کار برپایی خمپاره رو به من محول می کرد، چرا که در اینکار مهارت فوق العاده ای داشتم ودر کمترین زمان ممکن دقیقترین اهداف رو نشانه می رفتم. بعد از اینکه تونستیم سه الی چهار گلوله به سمت دشمن شلیک نماییم، متوجه شدیم دیدبان عراق محل کمین روشناسایی کرده ومتأسفانه ما رو توسط توپخانه اش به گلوله بست . ما نیز از ادامه پرتاپ خمپاره جلوگیری کرده و بدون هیچگونه ترس و واهمه ای در همان نقطه پرتاپ ، چند دقیقه ای رو به حالت درازکش وبدون حرکت برزمین قرار گرفتیم. چون تجربه های قبل رو داشتیم ، می دانستیم به محض حرکت، یا عقب روی، دشمن گلوله های بعدی رو بر سرما فرود می آورد. لذا تلاش کردیم هر چند دقیقه ای یکبار بصورت سینه خیز محلمان را تغییر دهیم وبه همان ترتیب به عقب برگردیم. دشمن بعداز شلیک حدود ده گلوله به نقطه ای که درآن مستقر شده بودیم ،مطمئن شد مارو هدف قرارداده وآتش توپخانه رو متوقف ساخت. به هرحال حدود چندساعتی گذشت که الحمدلله بدون تلفات درخفای کامل به خط پدافندی گروهان رسیدیم.

چند باری هم منو شهید سید حشمت دو نفری اقدام به پرتاپ گلوله خمپاره به سنگرهای دشمن کردیم ، اما ازمکانهای مختلفی استفاده می کردیم. چرا که به محض پرتاپ خمپاره ما ، محلها شناسایی می شد ودر دفعات بعد سریعاً توسط عراق پاسخ داده می شد. یکبار خاطرم هست بعد از استقرار خمپاره شصت، منو شهید سید حشمت، قبل ازآنکه دیدبانهای عراق محل مارو شناسایی کنند ،با شلیک یکی دوخمپاره سنگر نگهبانی خط پدافندی عراق را کاملاً منهدم ساختیم و فوراً آنرو ترک کردیم. این شیوه عراقیها رو خسته وزمین گیر کرده بود و هر بار مجبور بود برای مقابله با خمپاره شصتی که معلوم نبود از کجا شلیک می شود کلی نیروها وادوات نظامی خود را برای مقابله با ما بسیج نماید. وخطوط پدافندی خود را نتواند تأمین نماید. خودروها وادوات ونیروهای دشمن  به راحتی نمی توانستند در خطوط پدافندی تردد نمایند وهر بار مجبور به دادن تلفات بودند.

یک بار دیگر یادم هست شهید سید حشمت به من گفت بیا با یک ابتکار جدید، خطوط پدافندی دشمن رو بیشتر ناامن نماییم. گفتم پیشنهاد شما چیست؟ ایشان گفت بیا گلوله ی خمپاه شصت رسام ساخته وشلیک نماییم!. وقتی که به سمت دشمن شلیک می کنیم در هوا روشن می شود و رعب و وحشت بیشتری برای نیروهای عراقی به همراه دارد وسربازان عراقی از جبهه شان پا به فرار می گذارند. خوب این هم یک طرحی بود شاید اگر دنبال می شد جوابگو می بود. نمونه اونهم توپهای فرانسوی بود که با برد حدود ۷۰ کیلومتر در اختیار عراق قرار داده بودند. به هرحال یک روزی رور برای این کارگذاشتیم وخرج های کمکی توپ رو برای اینکار انتخاب کردیم و در پشت گلوله خمپاره شصت جاسازی کردیم. تا شب فررسد وبرای آزمایشس اون اقدام نماییم. خلاصه بعداز انجام این آزمایش ، متأسفانه جواب نداد وماهم از ادامه کار منصرف شدیم.   راوی محمدحسن ظهراب بیگی

هنوز سال ۶۴ بود ودرگردان ثارالله و درجوار شهدا ورزمندگان این گردان توفیق خدمتگذاری داشتم. فصل تابستان منطقه پدافندی زبیدات بسیار بسیار گرم بود. منطقه زبیدات رملی و درتابستان مملواز مار مور وعقربهای بسیار خطرناکی بود که در مواقع عدم هوشیاری رزمندگان، موجب گزیدگی بسیار دردناک وکشنده می شد. گاهی مورچه وهزارپا در هنگام خواب ، درگوش آنها فرو می رفت وصدمات جبران ناپذیری را ببار می آورد. خیلی مواقع عقرها ومارها برای فرار از گرما ، در داخل پوتین رزمندگان ستراحت کرده  و برای آندسته از رزمندگانی که قبل از پوشیدن پوتین آنرو نمی تکوندن ، جراحت بسیار شدیدی برایشان پیش می آمد. بعد از کلی فعالیت های داخل منطقه وخستگی مفرط ، زمانی که برای استراحت می خواستیم اقدام کنیم ، حتما باید جانب احتیاط مقابله با جانورهای منطقه را نیز مد نظر قرار می دادیم تا با مشکلی روبرو نشویم . با این حال باز با حالت نگرانی به بسترخواب می رفتیم.

خاطره ای که به یادم می یاد  از اونجا شروع می شود که در اواخر فصل بهار که گرمای منطقه هنوز به حد اعلا نرسیده بود؛ به حدود ۴۰ درجه می رسید وموجب شده بود آب آشامیدنی تانکرها از ساعت ۱۰ صبح به بعد بسیار گرم شود وبرای آشامیدن مناسب نباشد. معمولاً مسؤلین لشگر توزیع یخ منطقه را از فصل خرداد به بعد شروع می کردند؛ وقبل از آن باید تحمل خیلی مسائل را می کردیم. یک روز تصمیم گرفتیم برای ناهاربچه های سنگرمان آب آشامیدنی خنک مهیا کنیم.اما آب تانکربسیار گرم بود وبرای این کار مناسب نبود. از اینرو منو شهید سید حشمت موسوی باخود گفتیم چگونه می توان به آب سرد دست یافت. ( البته چند روز قبلش من با برادر…. مسؤل آماد لشگر تماس گرفتم تا برای نیروهای خط  یخ درخواست نمایم. اما ایشان با وجود آشنایی با بنده گفت : با عرض تأسف هنوز فصل توزیع یخ نرسیده و انشاالله بموقش اقدام می شود.) بعد از مقداری فکر وتدبیر به این نتیجه رسیدیم که یک پارچ آب رو در حدود ده عدد بشقاب روی بگردانیم تا شاید یه مقداری از حرارتش کمترشود وبتوان آب خنکتری رو برای برادران سنگر مهیا سازیم!. خدا روشکر اینکار مقدار کمی جواب داد و این آب گردانی تا رسیدن فصل توزیع یخ ادامه می یافت . ممکنه که الان با وجود یخچالهای مدرنی که در خانه ها دلنوازی می کند ، به این روش پوزخند بزنند و ما رو ملامت نمایند. اما واقعاً در اون شرایط ما حتی برای پایین آورد یک درجه حرارت آب آشامیدنی وگرماهی سوزان منطقه ، محتاج بودیم و برای اون تلاش می کردیم.

خاطره دیگر اینکه در همان ایام و در اواسط تابستان ، بادهای گرم وسوزان منطقه زبیدات با حرکت رملهای سوزان فضای منطقه رو برای ما بسیار بسیار غیر تحمل کرده بود واستراحت در روز برایمان امری غیر ممکن می نمود. شبها نیز تا صبح برای سرکشی نگهبانی های خطوط اقدام می کریدم و درنوبت یک شب بخواب ،با مارو عقربهای منطقه در سنگرها دست وپنجه نرم می کردیم . چراکه اونها در خنکی شب برای بدست آوردن غذا وشکار، بیرون می آمدند. خوب یادم هست شهید محمدعلی گودرزی که فرمانده وقت گردان بود، دستور ساخت یک حسینیه حدود ۵۰ نفره رو در امن ترین نقطه خط گردان ثارالله  داده بود وپس از اتمام اون ، یک کولر آبی که با موتور برق کار می کرد رو در اونجا نصب کرده و از نیروهایی که برایشان میسر بود به حسینیه بیایند، خواسته بود در ساعتها ۱۵ تا ۱۷ عصر در اونجا استراحت نمایند.

خوب این یه ایده بیسار عالی بود ولی برای کل نیروهای گردان غیر ممکن بود مسیر چندساعتی رو با پا برای یک استراحت دو ساعته به اون نقطه بیایند. ولذا فقط بخشی از نیروهای اطرف حسینیه وتعداد کمی از دسته های همجوار حسینیه از این نعمت بهره برداری می کردند. پس تکلیف بقیه چه می شد؟.

قبلاً گفتم که جبهه به قول امام راحل ( قدس سره شریف ) یک دانشگاه انسان سازی بود وعرفان در منطقه به بالاترین نقطه اوج معرفت خود بر روی کره خاکی رسیده بود، و می شد ره صد ساله رو در یک شب طی کرد! (هم تجربه اش رو دارم وهم نمونه های بیشماری رو درخاطر دارم که انشاالله در وقتش برخی از اونها رو تقدیم می کنم ) ولذا خیلی از عزیزانی که به آن مرحله عرفان رسیده بودند ، استراحت در سنگرهای بسیار گرم وسوزان و یا بهارخوابهایی رو که در جلوی سنگرها با پلت ساخته شده بود رو ترجیه می دادند به استراحت در زیر کولر! .

 دراین شرایط بود که من به شهید سید حشمت وشهید جلال ابراهیمی گفتم بیایید ما هم یک کولر طبیعی در سنگرمان بسازیم تا شاید بتوان مقداری هوای خنک رو در سنگرمان تجربه کنیم. بعداز قبول پیشنهادم ، در اطراف منطقه بدنبال درختچه ها وگیاهان بیابانی رفتیم تا بتوان بعد از قرار دادن اونا درپشت پنجره سنگر اجتماعی، وپاشیدن آب به انها مقداری هوای خنگ به داخل سنگر بکشانیم. این کار مستلزم چند چیز بود یکی آب مداوم برای خیس کردن درخچه ها، ودوم وزیدن باد برای ورود هوا به داخل سنگر!. بعد از اجرای طرح متوجه شدیم که هیچکدام جواب نمی دهد. اما ناامید نشدیم  و بعد از چند روز ، طرح دیگری را برای داشتن هوای خنک به اجرا دراوردیم. این طرح چنین بود که من گفتم بیاییم یک پلت فلزی یک متر در دومتر ونیم  رو از سقف سنگر آویزان کنیم وبا یک سیم استخوانی تلفن اون را طاب دهیم تا باد تولید گردد. هرچند هوای داخل سنگر گرم ، اما با به حرکت درامدن هوای داخل سنگر، می شد تاحدودی استراحت در سنگر را تحمل کرد.

فوراً دست به کار شدیم وخدا رو شکر این کار جواب داد وباد قابل ملاحظه ای رو تولید کرد. اما مشکل اینجا بود که چه کسی اونو به حرکت دراورد تا بقیه استراحت کنند. این مشکل هم با وجود از خود گذشتی اکثر رزمندگان منطقه مشکل جدی نبود و در یک نوبنت بندی نفرات سنگر می شد مشکل را برطرف ساخت .

 در عمل وقتی عزیزان استراحت می کردند، نفری که مشغول بادزدن بود بعد از لحظاتی به خواب  می رفت وموجب می شد  مابقی رو بیدار گردند. یک بار که منو شهید سید حشمت موسوی به تنهایی در سنگر استراحت می کردیم، اول نوبت من بود که باد بزنم ، به ایشان گفتم شما استراحت کنید و من باد می زنم . ایشان بخواب رفت ومن هم بسیار خسته و خواب آلود بودم ، اما نمی شد کارو رهاکنم و موجب بیدار شدن این شهید سرافراز باشم. لذا از خدا خواستم یاریم دهد و تا پایان خواب ایشان بتوانم بادبزن رو طاب دهم. دراین لحظه بود که من نیز کم کم به خواب فرو رفتم وتلاش می کردم که دستم از سیم پلت جدا نشود . در این لحظه بود که دستم بدون اختیار بادبزن رو رها نکرده بود ؛ وتا پایان خوابمان بدون وقفه ادامه طاب می داد . باورنکردنی بود هم من خوابیده بودم وهم شهید سید حشمت وهم بادزبن دستی متوقف نشده بود. وقتی شهید از خواب بلند شد ، گفت حالا شما بخواب تا من باد زنم ! با حالت تعجب به او گفتم منم خوابیده ام ونیاز نیست شما زحمت بکشید! او با تعجب به من نگاه می کرد وفکر می کرد شاید من از روی فروتنی و ازخود گذشتگی نمی خواهم او زحمت باد زدن مرو بکشد. ولی بعد از چندی  اصرار قانع شد  که واقعاً این کرامت از طرف پروردگار برایمان حاصل شده ونیاز به بادزدن نیست.     محمدحسن ظهراب بیگی

زمان پایان خدمتم از گردان ثارالله فرا رسیده ؛ واز تیپ دستور رسیده بود تا گردانهای شهرستانی تشکیل گردد؛ ونیروهایی را از سه گردان ثارالله وابوذر و انبیاء برای ساختار سازمانی این گردانها آزاد نمایند. در این موقع بود که شهید محمدعلی گودرزی از من خواست که برای تشکیل گردان محبین که مربوط به شهرستان کوهدشت می شد، آزاد وبه آن گردان منتقل شوم. با وجود اینکه بین عزیزان رزمنده همسنگر، یک علقه محبوبانه وعاشقانه شگفت انگیز ایجاد می شد ، لاجرم هر از چندگاهی با تصمیمات فرماندهی ، به فراقی دلگیر وغم بار تبدیل می شد . با این حال جای شکرش باقی بود که خداوند توفیق افزونتری را به ما عطا می فرموده تا با حضور در محضر شهدا و رزمندگان دیگری ، سیر تکامل عرفان حصولی را از وجود مخلص ومنور آنها ،بیشتر کسب نمایم؛ وپره دیگری را بر ورق معنوی خاطراتمان بیافزاییم.

دقیقاً یادم هست که در تاریخ ۲۶/۶/۶۴ از گردان ثارالله به گردان محبین منتقل شدم. چندی بعد که گردان ثارالله برای حضور در خط پدافند منطقه دربندی خان عراق مأموریت یافته بود، ودر پادگان شهید شفیع خانی توفق مجددی حاصل شده تا برای آخرین بار چهره منور شهید سید حشمت موسوی را زیارت نمایم، از او خواستم که اگر برایش میسر است این مأموریت را نرود و مدتی را برای رسیدگی به امر خانه وخانواده خود ، به شهرستان دورود برگردد وانشاالله در سالهای بعد مجدداً به خیل یاران رزمنده بپیوندد. چرا که ایشان سالها بدون وقفه در جبهه ها حضور یافته بود واحساس می کردم ، با این پیشناد او را خوشحال می کنم وفرصت تجدید روحیه ای را برایش مهیا می سازم. اما با تعجب ایشان گفت گرچه ممکن است به این پیشناد نیاز داشته باشم ، ولی در این شرایط که جبهه نیاز به نیرو دارد ، غیر ممکن است او به عقب برگردد وحضور مؤثردر جبهه اش را به حضور در شهرستان معامله نماید. من به اوخیلی اصرارکردم که اواین پیشناد رو بپذیرد، ولی هر بار با مقاومت بیشترش روبرو می شدم. تا اینکه بدو گفتم مسؤل پرسنلی تیپ با ما رفاقت دیرینه دارد، واگر صلاح بداند ، فوراً از طرق او تسویه برایش می گیرم. اما ازدیرباز، اخلاص بی مثالش موجب شده بود که دربهای ملکوتی آسمان باز شده و اورا  ندا کند که « یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَءِنَّهُ اِرْجِعی إِلی رَبِّکِ راضِیَهً مَرْضِیَّهً فَادْخُلی فی عِبادی وَ ادْخُلی جَنَّتی » وبا رد این پیشنهاد ، به سوی محفل شهادت گام بردارد . بله چند روزی بیشتر از رفتن وی به منطقه پدافندی دربندیخان عراق نگذشته بود که خبر یافتم در منطقه با مین برخورد نموده و روح مقدسش به ملکوت اعلاء پر کشیده است. یادش بخیر برای روح امام شهدا وکلیه شهدای دفاع مقدس بویژه شهید سید حشمت موسوی بخوانیم فاتحه با صلوات .

راوی محمدحسن ظهراب بیگی

برگه های زرین شهید سید حشمت موسوی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید