خانه / دسته‌بندی نشده / خاطرات جذاب رزمنده لرستانی از شهید میرزا علی دریکوند

خاطرات جذاب رزمنده لرستانی از شهید میرزا علی دریکوند

محمد سلیمانی
محمد سلیمانی

خاطرات جذاب محمد سلیمانی رزمنده لرستانی از شهید میرزا علی دریکوند

ژلاله پرسیم اراخم دیری تفاوت وگردگلل باخ دیری
وت داخیم یسه ا رنگ خوینم نامه جانبازی شهید هابینم
به یادفرمانده شهید،جوان رعنا٫برادرجوزی امیری
اِ دلِ مَر هَم چِتَه غَم ها دِبارِت علی شاه مردو گِره بَگشنَ دِکارِت
یاد باد آن روزگاران یاد باد
روزگاری که مردان ، مرد بودند و شیرمرگ در مقابلشان سر تسلیم فرودمی آورد ، روزگاری که خدا برای آن هایی که دوستشان داشت فراهم کردو گلچین کرد و خوبان را با خود برد ، خدا با حضور در زمین بازی خدایی هارا انتخاب کرد و با خود برد که مبادا با رفیقان نابابی چون ما بنشینند و بدنام شوند . چه می گویم ! یعنی می خواهم بگویم ، میخواهم در باره ی آن ها بگویم ، آخر مرد حسابی این هم شد سخن گفتن ، ببخشید،ببخشید؛دوست داشتم سخن بگویم ولی بلد نیستم . آقا اصلاً از اول اشتبا ه کردم .-چتد روزی است که بی قرار به یاد یکی از دوستان شهیدم که زمان جنگ درمنطقه عملیاتی زبیدات عراق، معاون فرمانده گردان انبیا از لشگر همیشه پیروز ۵۷ حضرت ابو الفضل (ع) و بنده نیز مخابرات آن گردان بودم افتاده ام ولی این بیقراری با دفعات پیش متفاوت است . چرا که مرتب کسی درگوشم نجوا می کند، بلند شو وبه سراغ دوستت برو . و احوال او را بگیر .آخر بعد ازاردیبهشت سال ۱۳۶۴ آن هم در منطقه ، دیگر او را ندیده ام ،دنبال بهانه ای بودم که به شهرستان خرم آباد لرستان بروم ، با خودم گفتم کجا میتوانم سراغش را بگیرم ، یادم آمد که روزی درسنگرنشسته بودیم وبه شوخی، آینده همدیگر را پیش بینی می کردیم .او گفت:اگر روزگاری می خواستی احوالی از ما بگیری به روستای دارایی از توابع شهرستان خرم آباد برو . به خرم آباد رفتم . به بهانه ای حدود ساعت ۱۱ صبح از منزل بیرون زدم ، یکسر به سراغ گلزار شهدای روستای دارایی هر چه گشتم خبری ازدوستم نبود گفتم :شاید آن اسم زمان جنگ،اسم مستعاراو بوده درحالی که در قاب عکس های شهدا دنبال دوستم می گشتم ناگهان چشمم به عکسی افتاد که حس کردم به من لبخندمی زند . قفل شدم و میله های آهنی قبر آن شهید را آنچنان فشاردادم که دستم درد گرفت . به عکس که خوب خیره شدم چهره برایم آشنابودبه سنگ مزار نگاه کردم .خدای من ! یکی دیگر از همسنگرانم بود که درسال ۶۴ حدود ۳ ماه با هم دریک سنگر زندگی می کردیم . این عزیز جوانی ۲۰ ساله بود به نام میرزا علی دریکوند که همیشه چهره ی خندانی داشت. و پشت سیم خاردار های دشمن هم با صدای بلند می خندید و بارها برای این کار با او دردسر داشتیم . یادم می آیدوقتی خمپاره کنار سنگرمان خورد ترکش به شکم ایشان اصابت کرد، روده ها را محکم گرفته بود و داشت دردمی کشید . به او گفتم: این چهره به تو نمی آید همیشه ما را با خنده هایت به درد سر می انداختی ، حالااگر راست می گویی بخند . دست اورا گرفتم که سوار آمبولانس کنم خندیدو گفت خودم سوار می شوم.بعدهاشنیدم که درعملیات کربلای ۴ بعد ازاینکه مجروح می شود و به اسارت در می آیدبه او تیر خلاص می زنند و به شهادت می رسد .”به هرحال نمی دانم که خداوند چرا به من لطف کرد و سعادت ملاقات این عزیز رابه من عطافرمود”!حدود یک ساعت در کنار این عزیز و سایر کسانی که درعملیات ها با هم بودیم و به شهادت رسیده بودند و آن ها را می شناختم یا نمی شناختم ماندم وبر من چه
گذشت خدا می داند به هر حال تجدیدخاطره کردم وعقده های چند ساله راحسابی خالی کردم . به داخل روستابرگشتم کنار جوانی که منتظر ماشین بود تا برای کاری به شهر برود ترمزکردم . چهره ای دوست داشتنی داشت به قول امروزی ها ، بچه مثبت بود . خیلی مؤدبانه جلو آمد . چهره اش شبیه یکی از دوستان زمان دانشجویی و جبهه ام بود ولی ذهنم کار نمی کرد . سلام کردم و سراغ دوستم رااز اوگرفتم . با علاقه و خیلی صمیمی گفتند : سن و سال من به آن روزها نمی خورد ولی برادری دارم شاید او بتواند به شما کمک کند . با تلفن همرا با برادرش تماس گرفت .جوان از
من پرسید که برادرم اسم شما را می پرسد . خودم را با اسم فامیل معرفی کردم . بلافاصله برادرش خواست که با من صحبت کند وقتی گوشی راگرفتم ، آنقدر با محبت با من صحبت کرد که انگار مرا می شناسد . ازصحبت های محبت آمیزوبغض او،بغض در گلویم پیچیدوقادر به صحبت کردن نبودم گوشی را به طرف جوان برزمین انداختم ، با راهنمایی و اصرار جوان به طرف منزل او به راه افتادیم وقتی وارد ساختمان شدم دیدم این همان دوستی است که این جوان را به او تشبیه کرده بودم بدون هیچ حرفی همدیگر را در بغل گرفتیم واشک ریختیم . بلی او برادر، حاج سیاوش بهاروند(برادرشهید والا مقام حاج کیومرث بهاروند که در اواخر شهریور سال ۶۵درعملیات کربلای ۱درمهران به درجه رفیع شهادت نایل آمد ) بود ازدوستانی که حدود ۲۸ سال پیش درتربیت معلم بروجردهمکلاس بودیم و بعداز اعزام به جبهه و پایان مأموریت تا کنون همدیگر را ندیده بودیم از شهید میرزا علی دریکوندپرسیدم که آیا با او آشنایی دارند ؟گفت : او پسر خاله ما می باشد . جویای احوال خودش شدم که خانواده اش با ابراز احساسات خود مرا بسیار شرمنده کردند . به دست بوسی پدر بزرگوار شهید بهاروندرفتم ،او نیزازجوانمردی آن روزگاران می گفت و از روزگار فرهنگی امروز گله هایی داشت . به اودلداری دارم . و گفتم خدارا شکر کن که چنین فرزندانی به جامعه تحویل داده ای . مهم وظیفه است . ما تکلیف انجام میدهیم و نتیجه با صاحب امر است . به این پدر عزیز سخن جوان امروزخودش ، حاج اسماعیل رامی گویم که به من گفت :”خوشا به حالتان به خدا قسم جوانان آن زمان شیر بودند، شما بازی را بردید و تمام شد” . پدر عزیز؛ جوان دیروزت هستی خود را فدای فرهنگ اسلام کرد و جوان امروزت با عشق و اشک چنین می گوید ، پس حسرت نخور و محکم باش که در نزد خدا آبرو داری و مهم هم همین است و ما بقی دنیا فانی است ! آن جوان عزیز که ازاین پس او را به نام حاج اسماعیل نام خواهم برد به دیدن ادامه ماجرا،کنجکاوی بیشتری نشان داد .زندگی را رها کرد و با من به دست بوسی مادر بزرگوار شهید میزراعلی دریکوند آمد . مادر این شهید مرا در آغوش گرفت و فریاد زد پسرم خوش آمدی تو برای من میرزا علی هستی فکرکرد با خانواده آمده ام از من خواست که به داخل منزل برویم .گریه ام گرفت . دست او را بوسیدم و از زنده ماندن خودم خجالت
کشیدم .جوان او با من بود به خاطر امثال من چه مبارزاتی کرد و چگونه به شهادت رسید.حالا من بیایم و با زن و بچه خوش خوشان جلوی چشم مادر شهیدراه بروم با خودم گفتم : خاک بر سرت ، هرگز این کار را نکنی . بعد ازخداحافظی با مادر شهید، با آدرسی که حاج سیاوش داده بود تا روستای بهرامی ، محل زندگی خانواده آن دوستم همراه شدیم . از چند مردمسن که سر کوچه ای ایستاده بودند سراغ دوستم را گرفت . از پنجره ماشین به دست اوکه اشاره می کرد چشم دوختم و رد انگشت او را گرفتم .درخت بلند گردویی را نشانه رفته بود . بعد از ۲۷ سال اولین باری بود که به این روستا آمده بودم و خانواده ی دوستم را میدیدم . بعداز ظهر بود . گفتم : وقت خوبی نیست نکنه خواب باشند و مزاحم باشیم . دیدم حاج اسماعیل از من بیقرار تر است گفت : نه باباخواب چیه ؛ بلافاصله در زد در باز شد . آقایی در را باز کرد . سلام کردیم .حاج اسماعیل خواست بگوید این همراه من فلانی است که ما را به داخل منزل کشید وگفت : می دانم منتظرش بودم . حاج اسماعیل گفت مگر
او را می شناسی ؟ گفت :بلی حالابفرمایید آبی بخورید با هم صحبت می کنیم . وقتی من و حاج اسماعیل روی فرش نشستیم چیزی دیدیم که عقل ما در پاسخ آن ماند . مگر می شود ؟ تعدادی عکس ازشهید با دوستانش و چند نامه جلوی ما بود . وقتی نگاه کردم دیدم عکس زیبایی از من و شهید در داخل سنگرجبهه جنوب غرب منطقه زبیدات عراق میباشد و دو نامه ای هم که برداشتم هردو متعلق به خودم بودکه یکی در تاریخ ۱۷/۴/۶۴ و نامه دیگر را ۲۹/ ۲/ ۶۴ حدود دو هفته قبل ازشهادت ایشان فرستاده بودم . میخ شدم بی اراده فریاد زدم یاامام زمان ،اینجا چه خبره ؟
نگاهی به حاج اسماعیل کردم دیدم دارد گریه می کند . دیگر قادر به فکر کردن نبودم فقط نامه ها را می خواندم و می بوییدم می بوسیدم وگریه می کردم . وقتی خواندن نامه ها تمام شد ، دوباره با تمرکزبیشتری خواندم ، خدا را شکر شرمنده نشدم چون محتوای آن ها برایم جالب بود . نگاهی به عکس دوستانم انداختم و به یاد آنها و ازجاماندن خودم از قافله چه حسرت هاخوردم . حالم که بهتر شد سر صحبت باز شد. آقایی که در را باز کرد برادر ، کرم امیری ،برادرسردار شهید جوزی امیری بود . (همان سرداری که سخن گفتن از رشادت های او دراینجا نمی گنجدوهمین بس که رهبر عزیزمان دروصف این عزیزان فرمودند : (“جنگیدن مردان لر بیش از آنکه شنیدنی باشد دیدنی است “) .او گفت : چند وقتی است که قصد نوشتن زندگی نامه و خاطرات شهید و دوستان او را داشتم چون سن من اقتضای آن زمان را نمی کرد . مانده بودم کسی را نمی شناختم . از خود شهید کمک خواستم که به یاریم آمد و اینچنین بود که دیدیم . با خودم گفتم دیدی که بی قراریت بیجا نبود . راستش وقتی قضیه را تحلیل می کردم ازاین لطف خدا به بنده وشرمندگی خودم در مقابل شهدا ، ترسیدم و با خودم گفتم : واقعاًشهیدان زنده اند ولی درک آن برایمان شکل است .

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید