خانه / دسته‌بندی نشده / عملیات ایزایی تک دربندی خان عراق

عملیات ایزایی تک دربندی خان عراق

سال ۶۴عملیات سرتک دربندیخوانعملیات ایزایی تک دربندی خان عراق

اما اینبار قضیه طور دیگری بود و آبروی رزمندگان لرستانی در یک نقطه رقم می خورد و فرمانده محترم کل سپاه با این تک ایزایی، تیپ را از حالت پدافندی به آفندی تغییر می داد.

خلاصه روز موعود فرارسید و حرکت دوگردان محبین وابوذر برای عملیات ایزایی تک دربندی خان حوالی بیست بهمن سال ۶۴ آغاز شد. نقطه استقرار گردانها در عقبه منطقه پدافندی دربندیخان را ارتفاعات جنگلی اطراف روستای شیخ صله درنظر گرفته بودند.

روستای شیخ صله

منطقه شیخ صله
منطقه شیخ صله

این منطقه برای استتار نیروها پوشش مناسبی را از درختهای بلوط فراهم آورده بود. چادرها بگونه ای در زیر درختها استتار نموده بودند که با پرواز هواپیماهای دشمن و ماهوارهای جاسوسی قابل تشخیص نبود. تردد نیروهای نظامی منطقه در روز به حداقل کاهش یافته بود. در اون فصل بهمن ماه ، هوای کردستان بویژه در ارتفاعات ، بسیار سرد و شکننده بود. نیروها پاره ای از وقت روزانه رو  به بازی های محلی و سرگرمیهای ورزشی مانند (طاق پِل شکسته و دال پرون ) سپری می کردند. شهید نورمراد مقدسی دراین زمینه مهارت ویژه ای داشت؛ واز همه چابکتر وفرزتر بود. وی موجب شده بود تا هوای بسیار سرد منطقه به هوای بسیار گرم و متبوعی تبدیل گردد . هیچکس از شرایط جوی منطقه گلایه نمی کرد وافراد برای انجام عملیات ، لحظه شماری می کردند. گردان انبیاء در خط پدافندی دربندی خان مستقر بود و تمام حرکت دشمن را زیر نظر داشت تا مبادا دشمن از حضور نیروهای عملیاتی و تردد های شبانه با خبر شود. من وشهید حشمت اله قلی که با دیدن بازیهای محلی عزیزان کوهدشت لذت برده و اوقات فراغت خود را به نظاره ایستاده؛ واز محفل گرم و شور انگیز توأم با معنوی آنان گرمی می گرفتیم. فرمانده وقت تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) حاج روح اله نوری و جانشین وی حاج مرتضی کشکولی بود .

بعد از گذشت حدود یک هفته از توجیه عملیاتی فرماندهان ونیروها و آمادگی صد درصد آنها ، آماده بودیم تا به دستور فرماندهی محترم تیپ ، حرکت خود را به سمت منطقه عملیاتی آغاز نماییم. در آخرین جلسه هماهنگی که در مقر فرماندهی تیپ بعمل آمد ساعت و تاریخ حرکت رو ۲۵ بهمن ساعت ۱۹ اعلام داشته بودند. با شناسایی که برادران عزیز واحد اطلاعات انجام داده بودند و شهید علی راست پیرحیاتی توانسته بود به پشت خطوط عراقیها نفوذ نماید ، تنها نگرانی را میدان وسیعی عنوان می کرد که از میانه های ارتفاع بمو تا نزدیک قله که خطوط پدافندی عراق دران مستقر بود ، گسترده شده بود. نیروهای تخریبچی اعلام آمادگی برای باز کردن معابر میدان مین را کرده بودند و به دو تیم تقسیم شده بودند. از برادران تخریبچی همراه گردان محبین برادر غلامرضا دریکوند و برادر فرج قاسمی تنها افرادی هستنتد که هنوز نامشان در ذهنم باقی مانده است.  شب شد وبعد از نماز وشام آماده حرکت می شدم. باور کردنی نبود !، شیرانی که تا چند ساعت پیش غرق در سرور وشادی بازیهای محلی بودند ، اینک با فرارسیدن شب به مانند زاهدانی بودند که درمحفل مناجات با حق، گویی راه هزار ساله تقرب الهی رو درهمان لحظه طی می کردند.

 طولی نکشید که کمپرسی ها برای بردن نیروها سر رسیدند تا نیروها رو تا محل نقطه رهایی که چند کیلومتری جلوتر از خطوط پدافندی مان ( خط دربندی خان)  بود؛ انتقال دهند.  دو عدد کمپرسی را برای گروهان ما درنظر گرفته شده بود. من و شهید حشمت اله قلی نیروها را سوار کرده وخود نیز با یک کمپرسی همراه شدیم. درهنگام سوارکردن نیروها به نیروها گفتم آیه وجعلنا « وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ » را با تمام وجود واخلاص قرائت ودر طول راه با خود زمزمه نمایند. زمانی که سوار کمپرسیها شدیم هوا صاف وپر از ستاره و بسیار سرد بود .  اما پس از گذشت حدود نیم ساعت از حرکت کمپرسیها ، ابر سیاه ومتراکمی بر منطقه مسلط و تمام هوای منطقه رو دگرگون ساخت. درجلسات توجیهی فرماندهان ، جوّ وهوا یکی از عوامل مهمی بود که مد نظر قرار گرفته بود و مسؤلین اعلام کرده بودند تا چند روز آینده هوا صاف و ثابت است ونیروها با اطمینان کامل می توانند در هوایی مهتابی اقدام به عملیات کنند. اما قضیه کاملاً وارونه شده بود و هوا بشدت به سمت بارش برف پیش می رفت . کم کم چهره ها درهم کشیده شد وبه نگرانیها رو به افزایش نهاد . ما بخاطر اینکه آگاهی درستی از حکمت و تدبیر الهی نداشتیم ، و نمی دانستیم تغییر سریع هوا در این موقع زمانی، حامل چه پیامی است،  با چشمانی حیرت زده و مملو از سؤال ، به نتیجه عملیات می نگریستیم وبا خود می گفتیم که خدایا ما برای پایداری انقلاب اسلامی و نجات میهنمان در مقابل کفرجهانی در این راه قدم نهاده ایم ، حال چرا در این شرایط حساس و سرنوشت ساز، باید  جو و هوا با ما همراهی نداشته باشد!!!.

زمانیکه کمپرسی ها درحرکت بودند ، داخل بار کمپرسیها بسیار سردتر بود و برخی از نیروها تجهیزات زمستانیشان ضعیف تر بود. دستهای من چنان یخ زده بودند که با هیچ ترفندی قابل گرم شدن نبودند. تا اینکه فکری به خاطرم رسید . از شهید حشمت اله قلی خواستم که دو دستش را بالا ببرد و کف دستهایم رو زیر بغل او بگذارم چون او خیلی ورزیده و درشت هیکل بود و به نظر می رسید سرمای منطقه در او هیچ اثری نداشته است. وقتی دستهاشو می بست وحرارت زیر بغل او به دست هایم می رسید ، گرمای نسبی را برایم فراهم می ساخت تا از بی حس شدن دستانم جلوگیری نماید.

هنوز بیست دقیقه ای از حرکتمان نگذشته بود که برف شدیدی در منطقه باریدن گرفت وطولی نکشید که کمپرسی ها از حرکت باز ایستادند. فوراً دستور رسید که باید مابقی راه رو پیاده طی نماییم. هنوز حدود پنجاه کیلومتر راه کوهستانی وبرفی با سرمای بسیار شدید در پیش روی نیروها وجود داشت. بچه های واحد اطلاعات وراهنمای گردانها شناسایی منطقه رو بدون برق انجام داده بودند وخیلی از علامتها وشاخصهای خود را در زیر برف یافت نمی کردند. منطقه حائل بین خطوط پدافندی ما وعراقیها کوهستانی وجنگلی و منطقه ای بکر و وحشی بود . به همین خاطر ما نیز آشنایی درستی نسبت به راههای آن نداشتیم. به همین خاطر شهید قلی به همراه نیروهای شناسایی واحد اطلاعات در نوک گروهان قرار گرفته بودند تا راه رو بنمایانند .من نیز می بایست بطور پیوسته سر ستون گروهان را با آخر آن  که حدوداً ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر بود ودر شرایطی طولانی تر می شد؛ کنترل نمایم تا خدایی ناکرده ستون ازهم نگسلد و نیروها در منطقه دشمن گم نگردند. یعنی اگر نیروها تا رسیدن به خطوط دشمن می بایست یک با مسیر را طی نمایند، من می بایست دها بار در کنار گروهان ستون را از اول تا آخر طی نمایم تا مشکلی پیش نیاید!. خداوند توان فوق العاده ای به همه ما عطا کرده بود و بدون آمادگی و تمرین قبلی ، کارها خوب پیش می رفت.

تقریباً نصف راه با مشکلات فراوان طی شده بود و برخی بخاطر خستگی مفرطی که داشتند از ستون جدا شده و به استراحت می پرداختند. این کار موجب تعلل در حرکت شده بود وبه هر ترتیبی که بود آنها را برای پیوستن به ستون تشویق می کردم. چرا که نیروها زمانی می توانستند توقف نمایند که گردان با هم اقدام به توقف نماید ویک استراحت کوتاه مدت داشته باشد. وجود سرما وبرف و تاریکی شب و عدم شناخت کافی از مسیرها موجب شده بود زمان از ما گرفته شود و می ترسیدیم در ساعت مقرر صبح (یعنی ساعت ۱ صبح ) به خط پدافندی عراق نرسیم. بار همراه و مهمات  نیروها خستگی نیروها رو دوچندان کرده بود و تعدادی از آنها گلوله های آرپی جی رو به زمین می گذاشتند و سبکتر راه رو ادامه می دادند. من وسایر فرماندهان دسته مجبور بودیم گلوله های بجا مانده رو حمل نماییم و از نیروهای پٌرتوانتر بخواهیم که ما رو یاری دهند. حدودای ساعت ۱۱ شب بود که به ناگاه در داخل شکمم درد عجیبی احساس کردم . این درد ناگهانی باعث شد از ستون جداشوم. اصلاً نمی شد قدم از قدم  بردارم . این درد مجهول چنان عرصه را بر من تنگ کرد که چاره ای نبود جز اینکه کنار ستون به زمین بیفتم و دراز بکشم. هر کدام از نیروهایی که از من می گذشتند با نگاهی گذرا  نفرجلویی خود رامی گرفتند تا از ستون جدا نمانند ؛ وبه راهشون ادامه می دادند. درچنین شرایطی بود که با توسل به ائمه اطهار وامام زمان (عج) از خدا خواستم تا فرجی کند و مرا از این درد غریب برهاند. در اعماق وجودم ناله ای بود که به خدا شکوه وگلایه سر می داد : خدایا چرا در این شرایط حساس وبحرانی باید گرفتار یک درد عجیبی باشم که مرا از شرکت در عملیات محروم سازد؟!. خداوندا منی که از اول تا کنون نیروهای تحت امرم را برای شرکت در عملیات ترغیب می کردم واز اونها می خواستم که علی وار بر صوف دشمنان حمله ور شوند ، چگونه می توانم در چشمانشان نگاه کنم وبه آنها بقبولانم که جا ماندم از روی ترس نبوده است . خداوندا تورا به کرم وبزرگواریت قسم و به عزیزترین عزیزانت قسمت  می دهم که مرا از این درد شکم برهان و توفیق شرکت در عملیات رو ازمن سلب ننما.

امداد غیبی:

خدا خودش شاهد است که بیشتر از یک الی دو دقیقه ای نگذشت که ( امداد غیبی فرا رسید )  وخداوند کرامتی فرمود و درد شکمم بکلی برطرف؛ و بهبودی باورنکردنی نسیبم شد. در همان لحظه بود که در کنار ستون روی برفها به سجده رفتم وسجده شکر بجا آوردم . برخی از نیروها با تعجب می نگریستند وشاید فکر می کردند دراین شرایط بحرانی ، این نماز بی موقع  چه معنایی دارد ؟ و متحیرانه از کنارم عبور می کردند. هنوز ستون به راه خود ادامه می داد که خدارو شکر بارش برف متوقف شد وهوا کاملاً صاف گردید!. نیروهای شناسایی واحد اطلاعات با همه مشکلات بوجود آمده ، تمام توان خود را بکار گرفته بودند تا در شناسایی مسیر راه برای گردان کم نگذارند، اما همه نگران این بودند که مشکلات گردان را به موقع پای کار نرساند و عملیات با مشکل روبرو شود. اما غافل از اینکه راهبر کس دیگری است و اراده الهی مافوق همه فرمان هاست ، واوست که مؤمنین را بر کفار ومنافقین یاری می بخشد. « هُوَ الَّذی أَنْزَلَ السَّکینَهَ فی قُلُوبِ الْمُؤْمِنینَ لِیَزْدادُوا إِیمانًا مَعَ إِیمانِهِمْ وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ کانَ اللّهُ عَلیمًا حَکیمًا » . بله کم کم داشت برهمگان هویدا می شد که دلیل تغییر ناگهانی هوا چه بوده و خداوند حکیم چگونه کاستی های  رزمندگان اسلام را  تبدیل به فرصت می نمود. « یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَهَ اللّهِ عَلَیْکُمْ إذْ جاءَتْکُمْ جُنُودٌ فأَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ ریحًا وَ جُنُودًا لَمْ تَرَوْها وَ کانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرًا »

درهمون لحظه بود که با روشن شدن هوا توسط ماه وستارگان و پدیدار شدن جای پای نیروها بر روی برف ، افراد دریافتند که با پا گذاشتن بر جای پای نفر جلویی ، می توان سرعتشون را چند برابر کنند؛ و تلفات زمان رو به حداقل برسوند. بدون اینکه به کسی چیزی گفته شود ، خداوند الهام فرموده بود نیروها انرژی مافوق بشری دریابند،؛ و هرکس بطور خودجوش پای در جای پای جلویش گذاشته و به سرعت پیش می رفت.

حدودای ساعت ۱ صبح بود که به خطوط دشمن رسیده و در ابتدای سیم خاردار میدان مین دشمن توقف کردیم.

عملیات سرتک دربندی خان

نیروهای تخریبپی به سرعت وارد میدان مین شده تا معبری را برای گردان بازکنند. هوای بسیار سرد وبرفی باعث شده بود حرکت دست برادران تخریبچی کند شود . دست هاشون قادر نبود بخوبی سرنیزه رو برای سیخ زدن بگیرد . برادر فرج قاسمی رو می دیدم که با سن بسیار کمش توان فوق العاده ای رو بکار بسته بود تا شاید بتواند معبر استانداردیرو  را برای گردان بازنماید. اما او چند عدد مین ضد نفر رو بیشتر خنثی نکرده بود و مین ها در زیر برف قابل شناسایی نبودند. زمانی که گردان به ابتدای میدان مین رسیده بود باید با فرماندهی تماس بیسیم برقرار می کردیم تا موقعیت را به ایشان اعلام نماییم.  فرماندهی محترم از ما خواسته بود که هرچه سریعتر میدان مین را خنثی کنیم  و آماده رمز عملیات باشیم . حدود ۳۰۰ نفر گردان محبین  در ابتدای میدان مین منتظر باز شدن معبر بودند و هیچ صدایی از کسی بلند نمی شد، الا صدای خش خش بیسیم پی آرسی گروهان که از دها متر اونورتر شنیده می شد. وحشت صدای بیسیم مارو نگران  ساخته بود که خدایی ناکرده طوری نشود که نیروها  توسط نگهبانهای عراقی شناسایی شوند ؛ چرا که سنگر های دشمن بعد از میدان مین بود و اونها منتظر کوچکترین صدایی بودند تا سیل گوله های بی هدف رو به سمت آن شلیک نمایند.

دراینجا بود که من به بیسیم چی گروهان که در نوک پیکان گردان قرارداشت ، گفتم کلید وضعیت بیسیم را روی بی صدا بگذارد تا خش خش آن عملیات رو لو ندهد. برداران تخریبچی اعلام کردند با این وضعیت و فرصت کم محال است گردان بتواند به موقع خود را به سنگرهای عراقی برساند چرا که نیروها در ابتدای میدان مین منتظر باز شدن معبر بودند وسرعت باز شدن معبر کند پیش می رفت. لذا برادران پیشناد دادند نیروها نیز پیوسته بدنبال تخریبچیان حرکت نمایند تا فرصت کمتری برای رسیدن به سنگرهای دشمن تلف شود. گرچه این پیشنهاد از نظر نظامی غیر ممکن بود ، لا کن با پذیرفتن هرگونه خطرغیر منتظره ، باید زمان را به نفع خودمان تغییر می دادیم؛ ورأس ساعت مقرر آماده رمز عملیات می شدیم.

بعداز گذشت چند دقیقه ومشورت با برادر حمید آزادی که در اون زمان معاون دوم گردان بود ، من وشهید حشمت اله قلی در جلوی گردان وپشت سر برادر غلامرضا دریکوند وفرج قاسمی و برخی که نامشان فراموش شده ، وارد میدان مین شدیم وحرکت مورچه ای خودرا به دنبال تخریبچی ها آغاز کردیم. گردان ابوذر که از برادران شهید پرور الیگودرز  تشکیل می شد، در ضلع جنوبی ارتفاع بمو ودر سمت چپ ما به اهداف رسیده بودند و منتظر اقدامی هماهنگ برای شروع عملیات بودند.

عملیات سرتک دربندی خان

خدایا با این وضعیت چه باید کرد؟. ساعت به حدود ۱٫۵ الی ۲ صبح رسیده بود وهنوز چند متر از میدان مین بیشتر باز نشده بود. منتظر بودیم که بازهم از طرف غیب یک  امداد الهی حواله شود. اما بازهم غافل بودیم که خداوند قبلاً برما منت نهاده و جنود الهی را بر ما فرو فرستاده و برما نمایان ساخته است . امامتأسفانه ما از اون بی خبربودیم.

امداد غیبی:

برفی که تمام میدان مین را پوشانده بود ، جنودی بود که خداوند به یاری ما رسونده بود. تا اینکه برادران تخریبچی بدون سیخ زدن مجدد ، تنها با دست کشیدن در زیر برفها معبری به عرض شانه ها ایجاد نمودند؛ و مین های خنثی نشده رو در کنا ستون رها کردند تا بدین ترتیب سرعت حرکت را افزایش دهند. تنها چیزی که موجب می شد افراد با مین برخورد نکنند ، جای پایی مطمئنی بود که نفر جلویی برای نفر عقبی بجای گذاشته بود. این جای پاها بگونه ای بود که انگاری بجای ۳۰۰ نفر ، تنها یک نفر آنها رو ایجاد کرده است !. دوسوم از میدان مین طی شده بود که دست یک از برادران  با مین برخورد کرد و صدای وحشتناک انفجار تمام منطقه رو فراگرفت. یک لحظه همه مات ومبهوت شدیم و وحشت سراپای وجودمان را فراگرفت . چرا که نیروها راهی برای پناه گرفتن نداشتند وتمام حرکتها ختم به مین می شد. سرمای شدید وبی حس کننده موجب شده بود که نیروها به حالت ایستاده خشکشان بزند وخود را بوسیله نفرات جلو ویا عقب نگه دارند. خواب نیز عنصری بود که بر نیروهای خسته و بی رمق مستولی شده بود و چیزی نمانده بود که نیروها را از پای دراورد. در این حال بود که جز به معجزه الهی ، به چیز دیگری نمی اندیشیدیم.  گویا همه آماده بودند تا با نشاندن گلوله های دشمن بر سینه ملکوتی خود، فتح این عملیات ایزایی رو برای تیپ و درنهایت برای جمهوری اسلامی رقم بزنند. خداوندا مگر می شود در این لحظات خطیر و نا امیدکننده بنده مؤمن خویش را فراموش کرده باشی و او را در مهلکه دشمن اسلام تنها بگذاری!.

دراین هنگام خداوند قادر متعال اراده فرمود،  صدای زوزه شغالی در منطقه بلند شود، وتوجه  نگهبانهای عراقی رو به سمت خود متمایل سازد. گرچه دشمن نسبت به قبل هوشیار تر شده بود، اما تصورش این بود که شغالی با مین برخورد کرده و صدای انفجار مربوط به آن است. لذا بالای خاکریز رفته وبا دوربینهای مادون قرمز یا سبزخود محل احتمالی انفجارو مورد بررسی قرار می دادند.

امداد غیبی:

ما آنقدر به سنگرها دشمن نزدیک شده بودیم که به راحتی می تونستیم حرکات اونها رو زیر نظر بگیریم و آنها رو مشاهده کنیم.  از اونطرف  خداوند اراده کرده بود با نیروی معجزه آسای آیه « وجعلنا » بین ما وعراقیها  حائلی ایجاد نماید تا اونها حتی با چشم مسلح نیز قادر به رؤیت ما نباشند. هنوز زمزمه های آیه « وجعلنا » بر زبان نیروها جاری بود که صدای انفجار دومی منطقه عملیاتی را شوکه ساخت. (بعداً متوجه شدیم انفجاربعدی مربوط به  مینی بوده  که متأسفانه پای برادر سوری ولدی رو که همراه گردان ابوذر بوده  قطع کرده است. ) برادری که دستش با مین برخورد کرد، همانجا کنار ستون بی حرکت ثابت ماند تا بعداً نیروها فرصتی یابند وجلوی خونریزیش او را بگیرند. اما هنوز حدود ۴۰ تا ۵۰ متری باقی مانده تا معبرکنونی درنزدیکی های  سیم خاردار پشت خاکریز دشمن ختم گردد ؛ ولذا درنهایت بهت و نا امیدی ، تمام نگاهها به سمت خدا معطوف ، تا فرج دیگری نازل گردد.   از طرفی فرماندهی محترم تیپ که منتظر اعلام آمادگی گردانها بود ، تنها با گردان ابوذر تماس داشت؛ وارتباطش بکلی از گردان محبین قطع شده بود. من در حین گرفتاریهای داخل میدان مین ، به این می اندیشیدم که چرا بیسیم گروهان بیش از یک ساعت است که پیامی رد وبدل نمی کند و کلاً از نفس افتاده است!.  که صدای انفجار سومی کل منطقه رو به هم ریخت و یکی از عزیزان بسیجی گردان محبین  در هنگام ایستادن بخواب رفته ، وپس از برخورد با زمین ، باسنش با مین برخورد کرد . جوِّ منطقه بکلی دگرگون شد. دراین لحظه بود که یقینم حاصل شد با این انفجارات پی در پی ، دشمن از حضور نیروهای ایرانی در میدان مین آگاه می شوند و راه فراری برای هیچکس باقی نمی ماند.

با وجوداینکه افراد با مین برخورد کرده و برف های میدان از پاره های تنشان رنگین شده بود،  صدایی از آنها بر نمی خواست و خودشان را فدای سلامتی نیروها نموده بودند. در این لحظه بود که برادر حمید آزادی او را برای تحویل به واحد انصار (برادران تخلیه مجروح) ، فوراً بر دوش گرفت و چسبیده به ستون نیرویی، او را به پایین ارتفاع  وابتدای میدان مین رساند.

ساعت به نزدیکای ۲ الی ۲٫۵ صبح رسیده بود و معبر ما تغریباً به فاصله ۴ متری خاکریز دشمن  رسیده بود. قبل از خاکریز اصلی دشمن ، یک سری سیم خاردارهای حلقوی وستونی راه مارو به درون منطقه دشمن سد کرده بودند . طولی نکشید که دو نفر نگهبان عراقی بر روی خاکریز رفته و درجلوی ما ظاهر شدند. چون ما در جلوی گردان بودیم چشم درچشم، به آنها خیره شدیم.  یکی از اونها با چراغ قوه مارو نشانه رفت . نیروهای ما  مانند دانه تسبیح پشت سرهم منتظر بودند تا با اولین فرمان ما، عکس العمل نشان دهند.  ما نیز منتظر بودیم که از طرف فرماندهی تیپ پیامی به بیسیم واصل شود . اما همچنان از بیسیم چی  ندایی برنمی خواست!. در این بین خداوند مرحمت نمود تا بار دیگر ناله  شغالی منطقه رو به سمت خود متوجه سازد!. دیگر شکی برایم باقی نمانده بود که خداوند خودش عملیات رو هدایت می کند و لشگر پنهانش  به مقابله با دشمن برخواسته اند.

من یه مقدارکمی  به زبان عربی آشنایی داشتم ومتوجه شدم که آندو با هم چه زمزمه ای می کنند. یکی از عراقیها خنده کنان به عربی با دوستش گفت : عجب! امشب چقدر شغالها به سر مین می روند !؛ احتمالاً امشب عروسی  شغالهاست!.  ( ابن آوى فی اللیله الزفاف )

دیگه فرصتی برای باز کردن مابقی معبر باقی نمانده بود و تعلل بیش از حد  موجب می شد عراقیها نیروهای بی دفاع میدان مین رو درو کنند. به همین منظور یکی فریاد زد که به سمت سیم خاردارها هجوم بریم و با نثار جان خود مابقی میدان مین رو پاک کنیم. منو شهید قلی و سایر برادران جلوی گردان ، با توکل به خدا به سمت سیم خاردارها دویدیم وخودمونو به آنها را رسوندیم . یکی از نیروها که پشت سر من قرار داشت فریاد می زد ، نرو نرو وبمان،  به خدا الان روی مین می ری! . با روشن شدن خمپاره های منور دشمن ، زمین وزمان آماج گلوله های دشمن شد ونعره وفریاد ما در سفیر گلوله ها محو می شد. شجاعت وصلابت بی مثال نیروها چنان بر میدان مین سایه افکنده بود که برای رسیدن به سنگرهای دشمن گوی سبقت را ازیک دیگر می ربودند.  برادر غلامرضا دریکوند که از برادران تخریبچی بشمار می رفت ، تمام انرژی اش رو برای بازکردن سیم خاردارها بکاربسته بود وتلاش می کرد هر طوریکه شده بوسیله سیم چین آنها  رو قطع  کند. اما در اون شرایط بسیار سرد وحشتناک ، دستانش بیحس شده و بجای پاره کردن سیم خاردار ، انگشتان خودرا قطع قلم می کرد. عجیب بود که اواصلاً متوجه مجروحیت خود نمی شد؛ و بجای سیم خاردار، همچنان با سیم چین ، انگشتان خود را مجروح می ساخت!.

چند بار از نیروها کمک خواست تا اورا یاری دهند. وقتی که یکی از نیروها با سرنیزه به کمک او برخواست تا سیم خاردارها رو قطع کند ،متوجه اشتباه وی شد وبه او گفت چرا انگشتانش را بجای سیم خاردار قطع می کنی!. اون موقع بود که برادر غلامرضا دریکوند متوجه اشتباهش شد.

فرماندهی محترم تیپ نیز در اون شرایط خیلی سعی کرده بودند که با گردان محبین تماس حاصل نمایند و دستور عملیات را صادر کنند ، اما بیسیم گردان همچنان درخاموشی بسر می برد و صدایی از اون خارج نمی شد. به همین منظور حوالی ساعت ۲٫۵ صبح بود که بطور یکجانبه دستور شروع عملیات به گردان ابوذر ابلاغ گردیده بود و درگیری از جناح چپ گردان محبین آغاز شد. هنوز نیروهای ما مانند مهره های تسبیح  در میدان مین بسر می بردند و راه گریزی از مهلکه نبود. مقدار زیادی از میدان مین را طی کرده بودیم ، ولی هنوز چند متری از آن بازنشده بود و در فاصله چند قدمی سنگرهای نگهبانی دشمن بودیم . با شروع درگیری تیربارچی عراقی که در حدود فاصله ۴ متری ویا کمتر ودر پشت سیم خاردار دیواری وحلقوی قرار داشت، با شلیک بی هدف به ابتدای میدان مین ، سیل گلوله های رسام وجنگی را بطرف میدان مین آغاز کرد. به خاطر سطح ارتفاع تیربارچی نسبت به موقعیت ما که دقیقاً زیر لوله اسلحه تیربارش قرارداشتیم ، گلوله های رسام وجنگی با فاصله چند سانتی متری، از بالای سرما عبور می کرد و به پایین میدان مین اصابت می کرد. گاهاً احساس می کردیم تیرها از کنار سروصورت ما عبور می کند و تلفات زیادی در میدان مین از ما گرفته است.   من وشهید حشمت اله قلی و تعدادی از برادران واحد اطلاعات وتخریبچی در نوک پیکان گردان محبین بودیم ، تمام سعی وتلاش خود را کردیم تا راهی برای نفوذ به سنگرهای دشمن پیدا بکنیم. اما متأسفانه سیم خاردارها اجازه هرگونه عبور را از ما سلب کرده بود و در پشت آنها به دام افتاده بودیم. دراین لحظه بود که شهید حشمت اله قلی به آرپی جی زن گفت : زود باش تیربارچی رو بزن . اما شرایط آنگونه نبود که نیروها درکمال آرامش واطمینان درمقابل دشمن آرایش بگیرند ودر یک پناه گاه امن اقدام به تیراندازی کنند. این بود که شهید حشمت اله قلی زود آرپی جی رو از دست آرپی جی زن گرفت تا خودش سنگر تیربارو منهدم کند. من دقیقاً پشت سر او قرار داشتم و شاهد صحنه ای باورنکردنی از این شهید بزرگوار بودم . وشجاعت کم نظیر و باور نکردنی او را مشاهده می کردم.

قبضه آرپی جی ۷  را بصورت ایستاده روی زمین قرارداد بطوریکه عقبه اون کاملاً به کف زمین چسبیده باشد.  وی سعی می کرد اولین گلوله رو برای شلیک در درون مقرش جاگذاری کند. اما دستهای یخ زده اش مانع این بود که این کارو به راحتی انجام دهد. وقتی که با سختی گلوله را به داخل آرپی جی هدایت کرد، گلوله خود بخود به سمت بالا شلیک شد و نظر تیربارچی رو به طرف ما معطوف ساخت.  دیگر جای هیچ تعلیلی نبود هرکسی سعی می کرد راهی رو برای نفوذ پیدا کند. چند ثانیه به همین منوال می گذشت که عراقیها با شلیک گلوله منور میدان مین را به روز روشن تبدیل ساختند. با روشنی میدان مین نیروهای عراقی کاملاً بر ما مسلط شده بودند و مسیر گلوله ها رو به سمت ما تغییر می دادند. شهید حشمت اله قلی  بلادرنگ گلوله دومی را درون آرپی جی قرارداد و به سمت تیربارچی که در چند متری ما قرارداشت شلیک کرد. خدا روشکر با همان شلیک ، گلوله آؤپی جی به دهانه سنگر تیربار چی اصابت کرد ومنهدم شد .نیروهای عراقی که تازه متوجه حضور ما درچند متری خود شده بودند، بجای مقاومت ، پا به فرار نهادند.

منطقه عملیاتی سرتک دربندی خان عراق

منطقه عملیاتی سرتک دربندی خان
منطقه عملیاتی سرتک دربندی خان

با روشن شدن منطقه در زیر نور منورهای دشمن، یکی از نیروها فریاد زد بیایین من یک معبر نفوذی پیدا کرده ام. من وشهید حشمت اله قلی که از شوق انهدام تیربارچی درپوست خود نمی گنجیدیم ، بادیدن معبر عراقیها در قسمت راست گردان که در حدود ۵۰ متری ما قرار داشت ، و راه عبور نیروهای کمین به داخل محوطه پدافندیشان بود، دستور دادیم نیروها هرچه سریعتر از معبر به داخل نفوذ کنند ودشمن را تارومار کنند. همچنان ما در جلوی گردان پیش می رفتیم که پس از نفوذ به سنگرهای دشمن ،  با مقاومت خیلی ضعیف تعداد کمی از نیروهای عراقیها که داخل سنگرها وکانالهای موضع گرفته بودند ، مواجه شدیم. با پرتاپ چند عدد نارنجک وشلیک چند تیر کوتاه تراش ،(تراش یعنی تیراندازی بصورت رگبار از زانو به بالا ) اونها نیز از تاریکی شب استفاده کرده و به سمت دره ای که در پشت ارتفاع بمو بود ، فرار کردند. منو تعدادی از نیروها به تعقیب آنها پرداختیم تا اینکه با دره ای بسیار عمیق و تاریک مواجه شدیم. مطمئن شدم که ادامه تعقیب کار بیهوده ای است وباید به پاکسازی سنگرها ادامه دهیم. زمانی که من وشهید حشمت اله قلی به پاکسازی سنگرهای عراقی مشغول بودیم ، جنازه های سربازان بعثی رو مشاهده می کردیم که توسط نیروهای دلاور ما به هلاکت رسیده بودند. تعداد اسیری که توسط گردان ما جمع آوری شده بود به حدوداً هفت نفر می رسید. زمانیکه مشغول جمع آوری اسرا و غنائم جنگی بودیم ، یک سری از نیروهای عقبه گردان تازه به منطقه عملیاتی وارد شده بودند و به هر طرف شلیک می کردند. اونها نمی دونستند منطقه دشمن سقوط کرده و ما درحال گردآوری اسرا وامکانات قابل حمل دشمن هستیم. تا اینکه یکی از نیروهای خودی، اسلحه اش را روی سینه ام گذاشت وگفت : قف ( یعنی بایست) هوا گرگ ومیش بود او قیافه منو کاملاً نمی دید و فکر می کرد یک عراقی هستم. کمتر از یک ثانیه بود که بنظرم رسید هرچه بگویم ممکن است به مرگم بیانجامد، تا اینکه خداوند در ذهنم آورد که به زبان محلی (لری) یک فوش آبدار نسیبش کنم و به او بفهمانم که من فلانی هستم!. دراین موقع بود که دیدم اسلحه اش را پایین آورد و فلنگ وبست ودرهنگام فرار به سایر نیروها می گفت او ظهراب بیگی است و سریعاً داخل نیرو ها گم شد. بعدها نیز هیچ موقع قادر به شناسایی او نشدم.

فرصت خیلی کم بود وهوا داشت روشن می شد. منو شهید حشمت اله قلی با هدایت نیروها توانستیم با پرتاب نارنجک به داخل سنگرهای اجتماعی و مهمات دشمن ،  تعداد زیادی از کانالها و سنگرها رو پاکسازی نماییم وسنگر فرماندهی دشمن را تصرف نماییم. خوب یادم هست که به شهید قلی گفتم شما درب سنگر مواظب من باش تا داخل سنگرفرماندهی دشمن شوم و هرچیز با ارزشی که می بینم با خودم بیاورم. ایشان قبول کرد ومن داخل شدم. دراین موقع دو جنازه عراقی کف سنگر افتاده بودند. وقتی از کشته شدنشان مطمئن شدم، سنگر را بررسی و بیسمهای راکل و ماهواره ای اونها رو مشاهده کردم . در چند ثانیه اونها رو باز کرده وباخود به غنیمت بیاورم. اون موقع بیسمها برای نظام جمهوری اسلامی خیلی ارزش داشت و نیروهای مخابراتی ما از اونها برای شنود مکالمات دشمن خیلی بهره برداری می کردند . حدود بیست دقیقه از درگیری ما با عراقیها نگذشته بود که دستور رسید هرچه سریعتر منطقه تصرف شده رو ترک نموده و نیروها رو به عقب برگردانیم. خوب یادم هست در اون موقع حدود هفت نفراسیر عراقی گرفتیم وبرای انتقالشان به منطقه پدافندی جمهوری اسلامی ، به دست نیروها دادیم تا سریعاً با خودشان به عقب بیاورند. دراین بین من وشهید قلی بلند فریاد می زدیم بچه ها هوا دارد روشن می شود زود باشید وسریعاً منطقه رو ترک کنید ، کسی به جا نماند ، فرماندهان دسته ها ومعاونین ، نیروها رو به عقب هدایت نمایند. این الفاظ پشت سرهم وبا فریاد هرچه تمامتر بین نیروها گفته می شد تا مطمئن شویم کسی باقی نمانده وهمه از مسیر قبلی روبه عقب حرکت کرده اند. دراین بین به خاطرم اومد که به بیسیم چی گروهان بگویم موفقیت ماروبه فرماندهی تیپ اعلام نماید؛ وبگوید درحال عقب روی هستیم. وقتی ایشان خواست تماس حاصل نماید ، متوجه شدم که بی سیمش خاموش است وتازه دارد اونو روشن می کند. در اون لحظه به سرش فریادکشیدم چرا بیسیمت رو خاموش کرده ای ، مگر در میدان مین نگفتم اونو در حالت بیصدا بگذار، چرا خاموشش کرده ای !. ایشان سعی کرد وانمود کند که بیسیم خاموش نبوده ومن اشتباه می کنم. ولی با باز کردن ولوم بیسیم به او قبولاندم که از ابتدای میدان مین بیسیم رو خاموش کرده و ارتباط گروهان رو با فرماندهی قطع کرده است. شرایط طوری نبود که دراون لحظه موضوع خاموشی بیسیم رو کش دهیم. بعد از مطلع کردن شهید حشمت اله قلی ، سریع آماده شدیم تا به عقب برگردیم. من وشهید قلی آخرین نفراتی بودیم که منطقه دشمن رو ترک می گفتیم. به ناگاه متوجه شدیم دونفر بالای سر مجروحی که از ناحیه شکم تیر خورده بود توقف کرده اند؛ نام او شهید کبک علی عزیزی بود همرزمان او تمام سعیشان رو کرده بودند تا اونو به عقب بیاورند؛ اما سرمای شدید وخستگی مفرط و ترس از روشن شدن هوا و تسلط مجدد عراقیها به منطقه و مهمتر از همه اینکه، هنوز حدود پنجاه کیلومتر راه بسیار سخت وصعب العبور برای عقب روی مانده بود که قدرت تصمیم گیری صحیح را از ما سلب می کرد و نیروها حتی نای حرکت عادی خودشان رو نیز از دست داده بودند ، چه رسد به اینکه بتوانند مجروح یا شهیدی را نیز بدون وسیله به عقب حمل نمایند . ولذا دو نفرهمرزمش تنها توانسته بودند او رو تا ابتدای خاکریزهای دشمن وتا اول شیب ارتفاع حمل نمایند و برای استعانت از دیگران، در کنار شهید کبک علی عزیزی به اطراف بنگرند شاید فرجی حاصل شود و وی را به عقب بیاورند. وقتی من وشهید قلی این صحنه رو مشاهده کردیم فوراً به کمکشان رفتیم تا اونو به ابتدای میدان مین حمل نماییم ،شاید با دیدن نیروهای تخلیه مجروحین وشهدا بتوانیم اونو تحویلشان بدهیم. زمانی که بالای سرش رسیدیم هنوز زنده بود و از درد شکم ناله ضعیفی بر می آورد. وقتی شکمش رو نگاه کردم سوراخ کوچکی روی شکمش بود و سرمای بسیار شدید نیز موجب شده بود که خون زیادی از بدنش خارج نشود. فرصت آنچنانی برای بررسی دقیق مجروحیتش نداشتیم و خواستیم هرطوری شده اونو به پایین ارتفاع منتقل کرده وبه دست نیروهای امدادی بدهیم.

منطقه عملیاتی سرتک دربندی خان
منطقه عملیاتی سرتک دربندی خان

زمانیکه من وشهید حشمت اله قلی مشغول وارسی محل مجروحیت او بودیم ، متوجه شدیم از اون دو نفر یکی محل رو ترک گفته وبرای حمل وی باید سه نفری اقدام نماییم. شهید کبک علی عزیزی همچنان روی برانکاو دراز کشیده بود وبه ما می نگریست . گویی متوجه شده بود کاری از دست ما برنمی آید واگر بتوانیم جنازه اش رو به عقب برگردانیم ؛ کار بزرگی رو درحقش انجام داده ایم. دراین بین چند راه کار رو امتحان کردیم ، یکی کول کردن که به دلیل خستگی مفرط ما نشد، یکی دست وپایش رو سه نفری بگیریم و اون ودر شیب ۷۰ درجه به پایین بیاوریم ، که اون هم نشد ، و در آخر داخل همان برانکاو یک نفر عقب اونو بگیرد ودو نفرجلوی اونو بردارد وهدایت کند ودر شیب تند قررش دهیم وبه پایین بکشونیم. ولذا منو شهید قلی در جلو ایستاده وبا سرعت هرچه تمامتر مجروح رو به پایین کوه آوردیم. هنوز شهید کبک علی عزیزی زنده بود . ناله های ضعیفش به آخر رسیده بود و حرکات مارو با چشمانش دنبال می کرد. درپایین کوه هیچکس رو برای کمک ندیدیم و انگار همه نیروها منطقه رو با سرعتی مثال نزدنی رو به عقب تخلیه کرده بودند وما سه نفر آخرین نفراتی بودیم که منطقه دشمن رو ترک می گفت. چند لحظه ای بالای سر ایشان درنگ کردیم تا نفسی تازه کنیم . دراین حال دیدم برادر کبک علی عزیزی ناله سوزناک عجیبی سر داد وگفت « ای دالکه » یعنی ای مادر! و آخرین وداع رو با این دنیا گفت و جان خود را به جان آفرین تسلیم کرد وبه ملکوت اعلاء پیوست . گرچه در اون لحظه شهادتش برای ما بسیار دردناک بود ، اما ما می تونستیم برای حمل اون راحت تر عمل کرده و نگرانی دردکشیدن اونو نداشته باشیم. از اینرو شهید حشمت اله قلی پیشنهاد داد که خودش به تنهایی جلوی برانکاو رو می گیرد و منو همرزمش عقب را بگیریم تا به نیروها برسیم. شکر خدا شهید قلی نسبت به ما هنوزاز توانایی بالایی برخوردار بود؛و شرایط منطقه اورا کاملاً بی رمق نساخته بود.ولذا با این پیشنهاد سرعت حمل شهید عزیزی بالا گرفت و بعد از حدود یک ساعت راهپیمایی بسیار سخت ونفسگیر، بلاخره به تعدادی از نیروها در راه مانده رسیدیم که اونها نیز داشتند خستگی در می کردند. عراقیها و نیروهای خودی مدام خمپاره منور می زدند و منطقه رو روشن کرده بودند . عقب روی برای نیروها آسانتر شده بود ، اما خستگی و سرمای سوزان منطقه از ما دست بردار نبود وداشت آخرین توان مارو برای برگشت می گرفت.

منطقه عملیاتی سرتک دربندی خان
منطقه عملیاتی سرتک دربندی خان

بادیدن برخی از نیروها خوشحال شدیم و اونها به کمک ما اومدن تا شهید را به عقب برگردونند. حالا فرصتی داشتیم تا منو شهید قلی نیز استراحت بین راهی داشته باشیم. تعداد نیروهای کمکی به حدود ۸ تا ۱۰ نفر رسیده بود و سرعت عقب روی به چند برابر افزایش یافته بود. در بین راه با چند تا از اسرا برخورد کردیم که توسط یکی از بسیجیان گردان به عقب برده می شد. او هر از چندگاهی با شلیک گلوله پشت سر اسرای عراقی به اونها دستور می داد بی وقفه راه رو به پیمایند ومعطل نکنند . یکی از اسرا بدون پوتین طی مسیر کرده بود وپاهایش از برف ویخ متلاشی شده بود نیروهای گردان بوسیله پارچه و باند وهرچه که همراهشان بود تونسته بودند پای اونو ببندند تا کمتر اذیت بشود ، لاکن در اون شرایط بهتر از اون نمی شد برایش کاری کرد. وتازه او خیلی هم خوشحال بود که کشته نشده وبا نیروهای ما به سلامت به منطقه می رسد.

خوب یادم هست که آخرین گلوله ای که اون برادر بسیجی ، داشت پشت سر اسیر عراقی شلیک کرد، به او گفتم چرا آخه چرا اینقدرتیراندازی می کنی ؟ مگر اسیر با پای خودش با ما همراه نیست ؟ تازه از ما هم تندتر راه می رود. دیدم بسیجی گفت بخاطر اینکه یه موقع فکر فرار به سرش نزنه و بدونه که ما چقدر هوشیاریم!.

تاریکی هوا کم کم داشت جایش رو به روشنی هوا  می داد. هول وهراس آتش تیهیه دشمن داشت مارو نگرانتر می ساخت. چراکه بعداز روشنی هوا و ورؤیت نیروها ، عراقیها برای جبران این شکست مفتضحانه منطقه رو به آتش می کشیدند واز هر طرف مارو مورد حمله توپخانه وگلوله های خمپاره قرار می دادند.  به همین خاطر عدم توقف نیروها وسرعت بیشترشان مهمترین چیزی بود که به نیروها گوشزد می کردیم و تمام انرژیمان روبرای رسیدن به خطوط پدافندیمان متمرکز ساخته بودیم.

چیزی نگذشت که برخی از نیروها نداسردادند نمازصبح دارد قضا می رود هرکه میتواند نمازشرو اداکند. افرادی رودیدم که دراون شرایط غیر عادی ، در کنار نهرهایی نشسته بودند که از بارش برف منطقه جاری شده بود. پوتین دراوردن ووض گرفتن در اون شرایط از هرکاری سختر می نمود. توقف افراد نیز برای ادای نماز شرایطرو سختر می کرد. به همین خاطر به نیروها گفتم با تیمم و در حال حرکت هم مشود نماز صبح را ادا کرد! . دراین موقع چند نفر از نیروها رو دیدم که با اطمینانی خاصی پوتین ها رو دراورده ومشغول ساختن وضو وادای نماز صبح هستند. توصیف حالت متواضعانه نمازگزارها در مقابل خالق یکتا با بکارگیری کلماتی اینچنینی ، کاری بسیارصعب ودشوار؛ وعاری از روح عرفانی مخلصینی چون اون عزیزان می باشد . باید می بود ومی دید که آن شیران دلاور دشمن ستیز در مقابل عظمت ربوبیت ، چگونه به مناجات حق می نشستند واون عوامل طبیعی وعملیاتی نیزنمی توانست مانع وصال آنها با حق تعالی باشد. شهید حشمت اله قلی رو دیدم که وضو می ساخت وبه من می گفت در حال حرکت نماز بجا آوریم. اما متأسفانه من در اون شرایط توان وضوگرفتن رو نداشتم؛ و با گرفتن تیمم وادامه حرکت روبه عقب بطوریکه  پشت به قبله باشیم ( یعنی روبه منطقه پدافندی جمهوری اسلامی ) ، ادای نماز نمودیم.

زمانی که هوا کاملاً روشن شده بود ما به نزدیکای خط خودی رسیده بودیم و عراقی ها نیز بصورت پراکنده اقدام به شلیک توپخانه بی هدف می کردند. اما هیچکدام از نیروهای ما در دید تیر اونها نبودند وگلوله های عراقیها در مسیر نیروها اصابت نمی کرند. وخداروشکر همگی توانستند به سلامت خودشونو به خط پدافندیمان برسونند. زمانیکه من وشهید قلی موفق شدیم به خط برسیم ساعت حدود ۹ صبح بود ومسؤلین تیپ به همراه فرمانده تیپ ( سردار روح اله نوری ) منتظر مابودند تا با دیدن نیروها، اونها رو در بغل فشورده وبه آنها تبریک بگویند. دراین موقع بود که برادر عزیز حاج مهدی سبزواری رو دیدار کردم و خسته نباشید ایشان به ما موجب شد تمام خستگی عملیات از ما رخت بندد و با شوق وشعف مثال نزدنی راهی محل استقرارمان در اطراف روستای شیخ صله گردیم.         راوی :  محمدحسن ظهراب بیگی

خاطرات ادامه دارد. انشاالله بزودی منتشر خواهد شد

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

یک دیدگاه

  1. با سلام خدمت راوی عزیز جناب اقای ظهراب بیگی
    یه سوال داشتم خدمت شما تو گردان محبین کسی جز شما و شهید حشمت اله قلی نبود که اسمی از اون برادرا نیست
    یا شهید شدن یک نفر تو اون حمله شهید عزیزپور تو روایت نوشتی برگشتیم دیدیم شهید عزیزپور افتاده نه گفتی چه چور شهید شده ،نه گفتین کی بوده ،نگفتین اهل کجا بوده فقط گفتین شهید شده ولی اله ماشاالله خیلی از خودتون تعریف کردین .برادر این راوی گری نیست شما فقط رزمه خودتون گفتی .نمی دانم در فردای قیامت جواب اونشهدا را چه جوری میدی .البته از معجزات خودتم گفتی خوشحال شدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید