خانه / شهید محسن صادقی / خاطره من وشهید محسن صادقی حدود بیست ودوسال بعد از شهادتش در سال ۸۷ که هیچ کس آنرا باور نداشت!!! / خاطره من وشهید محسن صادقی حدود بیست ودوسال بعد از شهادتش در سال ۸۷ که هیچ کس آنرا باور نداشت!!!

خاطره من وشهید محسن صادقی حدود بیست ودوسال بعد از شهادتش در سال ۸۷ که هیچ کس آنرا باور نداشت!!!

خشهید محسن صادقی-روح الله سپهوند

شهید محسن صادقی-روح الله سپهوند
شهید محسن صادقی-روح الله سپهوند

اطره من وشهید محسن صادقی حدود بیست ودوسال بعد از شهادتش در سال ۸۷ که هیچ کس آنرا باور نداشت!!!

تا اینکه دربهارسال ۸۹ به اتفاق تعدادی از همکاران بازنشسته وشاغل مأموریت یافتیم برای امر نظارت بر پروژه کشاورزی شرکت تعاونی حضرت ابوالفضل(ع) به اندیمشک حرکت کنیم. دربین راه هر عزیزی خاطره ای میگفت ومعنویات زمان جنگ و یاد شهدا رو در ما زنده می ساخت. دراین بین برادر جانباز نادر پورحسینی خاطره عجیبی را تعریف کرد و ادامه مأموریت مارو به واقعه باورنکردنی گره ساخت. هرچند در این برهه زمانی باورش کردنش غیر قابل امکان است ، اما همین سه نفری که با آن مواجه شدیم ، ما رو کفایت می کند.
داستان از این قراربودکه برادر حاج نادرپورحسینی گفت : یک شب خواب شهید حاج جعفر کوشکی که قبلاً فرمانده پدافند لشگر
۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) بود را دیدم. وقتی او را در خواب ملاقات کردم از وی تفسیر آیه

وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللّهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ

را پرسیدم. شهید کوشکی گفت: می خواهی به واقع تفسیر این آیه را نشانت دهم؟. گفتم بلی
دیدم شهید گفت : یاد هست که چندوقت پیش می خواستی بری سری به منزل ما بزنی و از احوالی از خانواده ام بگیری؟ گفتم بله خوب یادم هست. شهید گفت به محض اینکه اراده کردی به سمت منزل ما بروی ، من حاضر شدم و با تو همراه گشت! می خواهی نشانی بدهم؟ گفتم بله نشانی بده . گفت در فلان کوچه که می رفتی کی با تو سلام علیک کرد؟ آیا فلانی نبود؟ آیا یک دختر بچه از کنارت عبور نکرد؟. وهمینطور یکی یکی نشانه ای درست می داد ومرا از این همه دقت و حضور متعجب ساخته بود. بعد گفت این است معنای آیه شریفه. خوب فهمیدی؟
تعریف پشت سر تعریف بیان می شد تا به پادگان امام سجاد (ع) رسیدیم. اما لحظه ای رؤیای صادقانه حاج نادر از ذهنم بیرون نمی رفت که همان شب در پادگان ، خواب شهید محسن صادقی را دیدم. از ایشان سؤال کردم چرا از ما خبری نمی گیری و احوالی از ما نمی پرسی ؟ . ایشان در تصدیق رؤیای صادقانه حاج نادر گفت : ما حواسمان به شماهست ومی دانیم که چکار می کنید. و اشاره به زمانی کی کرد که از بنده خطایی سر زده بود!. وقتی به اوگفتم پس چرا به من تذکر ندادی که مرتکب خطا شوم ؟ ایشان گفت : من می گفتم ، اما شما نمی شنوید!.
فردای آن روز خوابم را برای دوستان تعریف کردم و خیلی معمولی در پادگان به امورمحوله پرداختیم وغروب همان روز آماده برگشت به خرم آباد شدیم.
زمانی که از شهراندیمشک عبور می کردیم صدای اذان مغرب بلند شد. طبق معمول برادرا گفتند خوب است نمازاول وقت را بخوانیم وبعد ادامه دهیم. بعد از این صحبت همگی به اطراف می نگریستیم تا با دیدن مسجدی در آنجا توقف کنیم و فریضه نمازرو بجا آوریم. تقبل رانندگی با برادر رحیم بیرانوند که از برادران بازنشسته سپاه بود. منو حاج نادر، همراه وی
بعد از گذشت حدود یکی دوکیلومتر از شهر، مسجدی در طرف راستمان بچشم خورد وبرادر بیرانوند بیدرنگ در جلوی آن توقف کرد. این مسجد تازه ساز بود وهنوز کف حیاطش موزاییک نشده بود و قسمتی از نازک کاری نیزبه اتمام نرسیده بود.
داخل مصلا که شدیم، دونفر بیشتر داخل مسجد نبود، یکی یه نفر پیره مرد ودیگری یک پسر جوان.
با دیدن پسرجوان چنان شکه شدم که تا پس از خروج از مسجد مدهوش چهره مشبه و منور او ماندم. در هنگام ورود به مصلای مسجد هرسه نفرمان بدون اینکه با هم حرفی به میان بزنیم ، او را شهید محسن صادقی می پنداشیم. من چنان وی را شهید محسن صادقی پنداشتم که با خنده ازوی سؤال کردم؟ تو محسنی؟ دیدم او گفت نه من مهدیم!. سپس از وی خواستم به پیش نمازمان شود وباهم نماز جماعت بخوانیم. او به مرا پیشناد کرد، اما با اصرارم به امامت ایستاد ونماز جماعت پنج نفری برپاگردید. بعد از نماز جماعت همچنان مدهوش وبی تکلم از مسجد خارج شدیم.چند دقیقه ای از حرکتمان نمی گذشت که برادر بیرانوند و پورحسینی گفتند : چقدر شبیه شهید محسن صادقی بود!. منم گفتم بله و شک نداشتم که خودش است. به همین خاطر بود که ازش خواستم امامت جماعت را تقبل نماید ویک نماز ملکوتی شاملمان گردد.
ازاین خاطره چند ماهی نمی گذشت که باز هم مأموریت یافتیم به پادگان امام سجاد (ع) بروم. در بین راه مدام دنبال مسجد اطراف اندیمشک می گشتم. هرچه گشتم در اون حوالی مسجدی پیدا نکردم. ماههای بعد نیز به این منوال می گذشت. اما هربار تلاش بیشتری می کردم تا مسجد را بیابم ، کمتر به نتیجه می رسیدم. الان حدود چهارسال است که از این واقعه می گذرد و هربار از اندیمشک رد می شوم مثل گم کرده ای ، دنبال مسجد مذکور می گردم ، اما همچنان از وی خبری نیست و اصلاً اون حوالی مسجدی بنا نشده است. خدا عالم است وما جاهل
راوی :        محمد حسن ظهراب بیگی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

۶ دیدگاه

  1. خیلی زیبا بود.
    وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللّهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ.
    احتمالا اگر با چشم دل بگردید دوباره بتونید اون مسجد رو ببینید. بار اول به نیت خدا گشتید و پیدا شد. انشالله دوباره پیدا میشه. موفق باشید

    • محمدحسن ظهراب بیگی

      بسمه تعالی
      از توجه و دقت نظر شما ممنونم. اما متأسفانه زمونه اون معنویت سابق را از ما گرفته و شاید دیگر بصیرتی بدست نیاید تا درک حقایق را داشته باشیم. شما دعا بفرمایید تا انشاالله آدم شویم

  2. سبکبالان خرامیدند و رفتند ،،، خاطره بسیارملموس والبته خیلی تکان دهنده ای بود وای برما که بعدازشهداچه کردیم فقط میتوان گفت : شهدای عزیز که برهرکارماحاضروناظرهستید اگرنتوانستیم شرمنده ایم ……. زیر دینم که جان خود فدانکردم ،، به عهدتان وفانکردم ،، هوای کربلا نکردم

  3. خدایا بحق امام و شهداء ما را بخاطر گناهانی که ازمون سرزده از شفاعت آنان محروم نساز.
    شهداء شرمنده ایم
    خیلی ممنون از ذکر این حالات معنوی

  4. سلام
    بسیار زیبا و دلنشین بود. بیاد شهید مخلص خدا محسن عزیز اشک بر گونه هایمان جاری شد.کاش توفیق بود یکبار دیگر اخلاص چهره اش را مشاهده میکردیم.
    از طرف برادر شهید

  5. محمدرضا کرنوکر

    خدایا تورو به حق آبروی حضرت زینب (ع) ظهور آقا ومولامون( حضرت مهدی عجه الله تعالی فرجه شریف )رو نزدیک کن!آقا شرمنده ام بخدا شمارو قسم میدم بی بی دو عالم وفخر زمین وزمان حضرت فاطمه( س) که منو عفو کنید خجالت میکشم که بگم شفاعتمو بکنین ولی شما خانواده کرامت هستین پس عاجزانه میخوام شفیع منو خانوادم باشین تو روز قیامت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید