خانه / دسته‌بندی نشده / خاطرات خواهر شهید سهیلا چاغروند

خاطرات خواهر شهید سهیلا چاغروند

 

خانم چاغروند

با تشکر از خانواده محترم شهید بخصوص سرکار خانم سهیلا چاغروند و خانم فروزان خسروی در ارسال عکس و تصاویر

خاطرات خواهر شهید : سهیلا چاغروند


در دوران کودکی و در بازیهای کودکانه مان همیشه مواظب من بود. در صحبت های کودکانه مان هر وقت به آینده فکر می کردیم و در مورد شغل آینده مان تصمیم می گرفتیم غلامرضا می گفت که در آینده می خواهم خلبان شوم و من تصمیم داشتم معلم شوم. روزگار سپری شد و غلامرضا و من بزرگ شدیم او در دبیرستان در رشته طبیعی (علوم تجربی) به تحصیل پرداخت و من نیز به دانشسرا رفتم.
یک روز غلامرضا بهمراه مرحوم پدرم و یکی از دوستان به قصد سرکشی اقوام به یکی از روستاهای اطراف شهر خرم¬آباد رفته بودند، در مسیر غلامرضا به پدرم می گوید پدر آن مرد نورانی سوار بر اسب را می بینی، پدرم هرچه توجه می کند کسی را نمی بیند. بعدها وقتی پدرم این موضوع را با بزرگان روحانی مطرح کرد آنها گفتند که غلامرضا احتمالاً امام زمان(عج) را دیده است.
وی در سال
۱۳۵۱ ه.ش موفق به اخذ دیپلم در دبیرستان امیرکبیر خرم آباد شد. و بعد به استخدام هوانیروز در آمد و به آرزوی دیرینه اش جامه عمل پوشاند، ابتدا دوره های مقدماتی اش را که شامل دوره های نظامی و زبان انگلیسی می شد در تهران گذراند بعد از آن برای دوره های عملی به مرکز آموزش خلبانی اصفهان منتقل شد.
خوب بیاد دارم که ما همیشه تعطیلات تابستان رو به اصفهان می رفتیم و با اینکه دوره های خلبانی غلامرضا بسیار سخت و طاقت فرسا بود بعد از اینکه از پرواز بر می گشت ما را به دیدن مکانهای دیدنی اصفهان می برد و سعی می کرد اوقات فراغت خوبی برای ما بوجود آورد و زمانی که تعطیلات تمام می شد و قصد برگشتن به خرم آباد را داشتیم برایمان سوغاتی می خرید و ما را بدرقه می کرد.
اواخر دوران دانشجویی غلامرضا همراه بود با تظاهرات مردمی بر علیه رژیم شاهنشاهی.
غلامرضا بخاطر تظاهرات در اصفهان توسط پلیس آن زمان دستگیر شد و حدود یک ماه در زندان بسر برد تا اینکه یکی از دوستان پدرم اطلاع پیدا کرد که غلامرضا در زندان می باشد و در نهایت پدرم توسط فردی به نام سرهنگ سعادت وساطت کرد تا او را آزاد کرد.
غلامرضا نسبت به خانواده بسیار با مسئولیت بود و همیشه می گفت ما هرچه برای پدر و مادر زحمت بکشیم باز جبران زحمات آنها نمی شود. او پدر و مادرم را بسیار دوست داشت.
یک روز وقتی که غلامرضا به خانه آمد مادرم را در حال شستن لباسهای نظامی برادر بزرگترم که آن زمان افسر پدافند بود دید بسیار ناراحت شد و به مادرم گفت: مادر آن لباسها بسیار سنگین هستند چرا آنها را به خشکشویی ندادی؟ مادرم گفت: خشکشویی تعطیل بود و برادرت به لباسهایش احتیاج داشت بهمین دلیل آنها را با دست شستم. فردای آن روز وقتی غلامرضا قصد رفتن به اصفهان را داشت یکی از فامیل ها که آن زمان وانت بار داشت را به همراه خود به اصفهان برد و بعنوان هدیه روز مادر یک ماشین لباسشویی کن وود را خریداری کرد و برای مادرم فرستاد که دیگر مجبور نباشد لباسهای ما را با دست بشوید.
غلامرضا برای پدر و مادرم احترام خاصی قائل بود، حتی برای ازدواجش همیشه می گفت که حتما باید با رضایت و انتخاب پدر و مادرم ازدواج کنم.
یک روز پدرم به خانه آمد و گفت که یکی از دخترهای فامیل را برای غلامرضا در نظر گرفتم و بعد به غلامرضا زنگ زد و ماجرا را برایش تعریف کرد و او از اصفهان به خرم آباد آمد و بعد از دیدن دختر مدِّ نظر پدرم را پسندید و به خواستگاریش رفتند.
غلامرضا درخواست انتقال به پایگاه کرمانشاه را داد. هنوز چند ماهی از زندگی مشترکشان نگذشته بود که جنگ تحمیلی عراق در سی و یک شهریور هزار و سیصد و پنجاه و نه شمسی علیه ایران شروع شد.
شرایط کشور بسیار پیچیده شده بود و شهرهای مرزی ما از جمله کرمانشاه تحت حملات شدید قرار گرفته بود و کلیه پرسنل پایگاه هوانیروز کرمانشاه، در حال آماده باش بودند بهمین دلیل اکثر شب ها غلامرضا در پایگاه بود و همسر جوانش در خانه تنها می¬ماند و این مسئله باعث شد که غلامرضا یک روز با پدرم تماس گرفته و از او خواست با برادر خانمش به کرمانشاه بروند و همسرش را همراه خودشان به خرم آباد بیاورند که با آرامش انجام وظیفه نماید. پدرم به کرمانشاه رفته و همسرش را به خرم آباد آوردند.
آن زمان من بخاطر یک سری مسائل پزشکی باید به تهران می رفتم، قرار بر این بود که غلامرضا هر چند روز یکبار با خانواده تماس بگیرد. زمانی که در تهران بودم یک شب خواب دیدم که هلیکوپتر غلامرضا با زمین برخورد کرد. ناگهان از خواب پریدم خیلی آشفته و نگران شدم، صدقه کنار گذاشتم و دعا کردم خدایا مشکلی برای غلامرضا پیش نیاید.
بعد از مدتی که به خرم آباد برگشتم از مادرم سراغ غلامرضا را گرفتم. مادرم گفت که چند روزی است که خبری از غلامرضا نداریم چندین مرتبه با هوانیروز کرمانشاه تماس گرفته ایم، میگویند به مأموریت رفته است.
مدتی از غلامرضا بی خبر بودیم که یک روز ظهر مادر خانمش سرآسیمه و آشفته به خانه مان آمد و ناراحت و گریان گفت که از هوانیروز تماس گرفتند و اعلام کردند که غلامرضا اسیر شده است. خیلی ناراحت و پریشان شدیم، شروع به گریه کردن کردیم و در آن زمان رسم بر این بود که از رادیو عراق صدای اسرا را پخش می کردند و با آنها مصاحبه می کردند و خانواده های اسرا به رادیو گوش می دادند تا شاید صدای عزیزانشان را بشنوند از آن روز به بعد کار پدر و مادرم این شده بود که رادیو گوش بدهند تا شاید صدای جگر گوشه شان را بشنوند اما هیچ خبری نبود و این انتظار آنها را رنج می داد.
سالها گذشت و خبری از غلامرضا نبود تا اینکه یک روز از هوانیروز به ما اطلاع دادند که غلامرضا مفقودالاثر است که آن روز عده ای شایع کردند غلامرضا پناهنده شده است. آن روز روزی سیاه و ناگوار برای خانواده چاغروند بود جای خالی فرزند تازه داماد و تهمت ها، خانواده را عذاب می داد.
تا اینکه یک نامه توسط سید عادل موسوی کروچیف شهید از طریق صلیب سرخ به دست خانواده¬اش رسیده بود.
مضمون نامه این بود:
ما در ظهر
۱۲/۷/۱۳۵۹ در مرز دهلران اسیر شدیم، خلبان چاغروند شهید شد و کمک خلبان حسین مصری را که تیر خورده بود به بیمارستان منتقل کردند لطفاً به خانواده های آنها اطلاع دهید.
برای پیدا کردن رد یا اثری از جنازه غلامرضا بودیم. بهمین دلیل بعد از هر عملیات که در منطقه انجام می شد و مناطقی در حوالی دهلران آزاد می شد پدرم و برادرانم به همراه همسرم و شوهر خواهرم سریعاً به آن منطقه می رفتند و به جستجوی محل می پرداختند تا شاید اثری از غلامرضا یا هلیکوپترش پیدا کند ولی چیزی پیدا نمی کردند و دست خالی بر می گشتند.
مادرم یک تخت بصورت حجله برای غلامرضا درست کرده بود که بر روی آن لباسهای خلبانی غلامرضا و لباسهای دامادیش و موهایش را که برای مظلومیت غلامرضا بریده بود قرار داد. تا اینکه یک روز یک خانم غرببه به خانه ما مراجعه کرد و گفت حاجیه خانم دیشب پسر شما به خواب من آمد و گفت خواهش میکنم که به مادرم بگویید که این تخت را جمع کند وقتی من این تخت را می بینم عذاب می کشم و مادرم نیز بعد از شنیدن حرفهای ٱن زن غریبه تخت را جمع کرد اما همیشه غم و داغ دوری فرزندش او را رنج می داد.
در یکی از روزهای سال
۱۳۶۲ به خانواده اطلاع دادند که شخصی به نام میلانی که از همراهان غلامرضا بوده از اسارت آزاد شده و به ایران برگشته. میلانی اهل کرمانشاه بود تصمیم گرفتم به همراه همسرم به کرمانشاه برویم و به دیدار میلانی تا از وضعیت غلامرضا خبری بدست آوریم.
وقتی به خانه میلانی رفتیم برای دیدار میلانی با مخالفت پدر میلانی روبرو شدیم و او عنوان کرد پسرش بر اثر شکنجه هایی که در دوران اسارت بر او وارد شده دارای شرایط روحی خوبی نیست و شرایط صحبت کردن را ندارد بسیار ناراحت شدم بی اختیار گریه میکردم برای برگشتن به هتل یک تاکسی گرفتیم در مسیر برگشت راننده تاکسی که کنجکاو شده بود گفت آقا ببخشید فضولی نمی¬کنم خواهرم مشکلی دارد. همسرم در جواب گفت برادرش خلبان بوده و اوایل جنگ به جبهه رفته و نشانی از او نیست، خیلی ناراحت شد و گفت فکر نکیند بخاطر کرایه این حرف را می زنم من یک پیرمرد نابینا را می شناسم که در
۱۰ کیلومتری کرمانشاه زندگی می کند و حس ششم خیلی قوی دارد او می گوید زنده است یا شهید شده است.
وقتی وارد خانه پیرمرد روشن دل شدیم، دستم را گرفت، بی¬آنکه من مطلبی را برای پیرمرد تعریف کنم گفت مادرش بمیرد چه جوانی، دخترم برادرت دندان جلویش شکسته است (که نشانی اش کاملا درست بود)…! و بین ایران و عراق قرار دارد و بعد از
۳ سال به منزل بر می گردد. من در جواب گفتم حاج آقا زنده است؟ او گفت: دیگر زیاد سوال نکن. شما برادرتان را می خواهید، او به منزل بر می گردد. وقتی گفت مادرش بمیرد احساس کردم غلامرضا شهید شده است ولی دوباره گفت بعد از ۳ سال به منزل بر می گردد خوشحال شدم. به خرم آباد برگشتیم، وقتی به خانه پدری رفتم مادرم با گویش لری گفت روله (فرزندم) چی شد؟ میلانی را دیدید؟گفتم نخیر. پدرش اجازه ملاقات رو به ما نداد. و بعد داستان پیرمرد را برایش تعریف کردم خیلی خوشحال شد و شکر خدا را بجا آورد و گفت می شود تا نمرده ام یک بار دیگر غلامرضا را ببینم.
اوایل جنگ بود قسمتهای زیادی از خاک ایران عزیز به دست دشمن بعثی افتاده بود نیروهای بعثی با شتاب در حال پیشروی بودند در تاریخ
۱۲/۷/۱۳۵۹ خلبان چاغروند و همراهانش داوطلبانه در یک تیم هفت نفره از تعمیرکاران تانک با یک سری قطعات تانک، از کرمانشاه به ایلام کمک به رزمندگان به تیپ ۸۴ مستقر درموسیان و دهلران پرواز می کنند.
دیوان جلیزی، پسر پیرمرد دفن کننده جسد شهید می گوید من در کویت زندگی می کردم که شنیدم در ایران جنگ است و خانواده اش در مرز به محاصره دشمن در آمده اند نگران می شود به ایران می آید وقتی می خواهد از راه آبدانان به موسیان برود نیروهای خودی اجازه ورود به منطقه اشغال شده را نمی دهند اما او نگران از احوال پدر و مادرش می گوید اجازه دهید بروم یا من هم اسیر می شوم یا می میرم و یا دوباره بر می گردم. موفق به دیدار پدر و مادر می شود.
دیوان تعریف می کرد من با سختیهای زیادی و در تاریکی شب خود را به جلیز رساندم که پدرم را پریشان دیدم وقتی که می خواستم برگردم پدرم گفت کار مهمی دارم وبا حالت پریشان یک چادر به سر من کرد و مرا به محلی که نزدیک مقر عراقی ها بود در آنجا محلی را نشانم داد و گفت اینجا را خوب به خاطر بسپار من اینجا یک خلبان جوان ایرانی را دفن کرده ام و جریان شهادت را تعریف می کند و می گوید ممکن است من بمیرم یا اسیر شوم و نتوانم نشانی را به ایرانیها بدهم. من آن محل را خوب بخاطر سپردم و شبانه به مرز برگشتم و به کویت رفتم.
دیوان جلیزی و اهالی روستا اینگونه تعریف می کردند که حوالی ظهر
۱۲/۷/۵۹ یک هلیکوپتر ایرانی از بالای روستای آنها که جلیز نام دارد و در ۴۰ کیلومتری دهلران است رد می شود. درست چند ساعت قبل از عبور هلیکوپتر نیروهای ایرانی عقب نشینی کرده اند و عراقی ها منطقه را به تصرف خود در آورده اند و زمانی که متوجه عبور هلیکوپتر ایرانی می شوند هلیکوپتر را مورد هجوم رگبار و موشکهای خود قرار می دهند که باعث آسیب دیدن هلیکوپتر می شود و هلیکوپتر مسیر خود را عوض می کند و به کوههای اطراف روستا می رود عراقیها نیز با چند دستگاه خودرو به تعقیب انها می پردازند بعد از دقایقی عراقی ها تعدادی ایرانی را به اسارت می گیرند و به روستا می آورند. عراقی ها از خلبان که فردی بلند قد و با محاسن مذهبی است می خواهند که به امام امت توهین کند که با مقاومت خلبان روبرو می شوند ابتدا او را شکنجه می کنند با سر نیزه چندین ضربه به شانه ها و دست و پای خلبان می زنند، اما خلبان استقامت می کند و نهایتاً افسر سیاه چهره عراقی بنام «البهدری» ناجوانمردانه سر خلبان را حسین وار از تنش جدا می کند و جنازه را به حال خود رها می کنند پدر دیوان که ریش سفید ده می باشد از این صحنه به شدت ناراحت می شود و به عراقی ها می گویند که اگر اجازه بدهید من جنازه این جوان را دفن کنم، زیرا او هم مسلمان است و هم هموطن من می باشد. با مخالفت عراقی ها روبرو می شود و به او می گویند که اینها مسلمان نیستند و مجوس هستند و دفن کردن ندارد. آقای زیاری بعد از رفتن عراقیها به استراحتگاه شبانه جنازه خلبان را دفن می کند.
سه سال و
۶ ماه گذشته بود که عملیات فتح المبین و محرم انجام شد وقتی شنیدم که دهلران منطقه موسیان آزاد شده است دوباره به ایران برگشتم و به روستایمان جلیز رفتم که اثری از پدر و مادرم نبود از اهالی روستا پرسیدم که آنها کجا هستند آنها اظهار داشتند که پدر و مادرت بخاطر نشان ندادن محل دفن جنازه آن خلبان ایرانی آنها را به اسارت برده اند.
آقای دیوان جلیزی پس از فهمیدن این موضوع به سپاه دزفول مراجعه می کند و از قول پدر و اهالی روستا نحوه شهادت خلبان را تعریف می کند و آنها نیز خبر را به پایگاه چهارم شکاری دزفول می دهند که پس از پیگیری های مستمر پایگاه هوانیروز کرمانشاه خبر از پروازی می دهند که توسط خلبان چاغروند در آن روزها در آن منطقه انجام شده که هنوز از سرنوشت چاغروند اطلاعی در دست نیست.
در نهایت با اجازه حاکم شرع، گروهی از سپاه دزفول از جمله فرمانده سپاه دزفول و شخصی بنام هدایت وآقای دیوان جلیزی و دکتر نیروی هوایی بنام نصراله باقریان و سرگرد خلبان شهید محمد بختیاری که در سال
۵۹ فرمانده گردان پروازی غلامرضا بوده و چند تن از خلبانان پایگاه در تاریخ ۲/۱۲/۱۳۶۲ به روستای جلیز می روند. آقای دیوان تعریف می کند وقتی به محل رسیدیم شروع به خاکبرداری حدود یک متر کردیم که به لباس خلبانی برخورد کردیم سر خلبان درون کلاه پروازی و از بدن شهید فاصله داشت و جای چندین پارگی بر اثر ضربات سرنیزه بر روی لباس خلبانی بود. جنازه را در ملحفه قرار داده با آمبولانس به پایگاه دزفول منتقل کردیم.
آقای حسین سپهوند که از همکاران غلامرضا در کرمانشاه بوده با چند خلبان دیگر با هلیکوپتر وارد شهر خرم آباد می شوند که آقای حسین سپهوند ماجرا را برای پدرم تعریف کرده بود، پدرم پیش مادرم آمد و گفت حاجیه خانم می خواهم مطلبی را با شما در میان بگذارم، شما همیشه از خدا می خواستید غلامرضا پیدا شود و حالا او پیدا شده است، مادرم یک لحظه ای سکوت کرد و گفت غلامرضا زنده است؟ پدرم بغض کرد و گریه کرد وگفت حاجیه شما آرزوی دیدن غلامرضا را داشتید و اکنون پیدا شده، او شهید شده است. مادرم با چشمانی پر از خون، خدا را شکرگزارم که ثانیه ها، ساعت، روزها، ماهها و سالها چشم به دردوخته بودم تا فرزند تازه دامادم را ببینم فردای آن روز پدر و مادر پیرم و برادر بزرگم و تعدادی از فامیل به طرف پایگاه چهارم شکاری دزفول که مسئولین وقت منتظر آنها بودند حرکت کردند.
چون غلامرضا را به طرز فجیعی شهید کرده بودند امام جمعه وقت و مسئولین می گویند نگذارید مادرش جنازه را ببیند ولی مادرم اصرار می کند که می خواهم فرزند مهربان و شجاع، دلاور، رشید و نترس خودم را ببینم و چهره زیبای او را ببوسم.
که از روی دندان شکسته، کلید کمد و نقشه های پروازی و لباس زیر غلامرضا شناسایی شد.
در آن سالهایی که غلامرضا مفقودالاثر بود پدر و مادرم به مکه مشرف شده بودند برای او حج خریداری کرده بودند و برایش کفن و آب زمزم آورده بودند.
مادرم همانند حضرت زینب، سر بریده غلامرضا را از کلاه خلبانی اش بیرون می آورد و می دانست که غلامرضا با خون خودش غسل کرده و لباس خلبانی اش کفن او بوده است. مادرم حاج غلامرضا را با همان آب زمزم و کفنی که از مکه آورده بود غسل وکفن می کند.

مادر شهید
بعد از غسل و کفن مسئولین محترم پایگاه چهارم شکاری دزفول و سپاه پاسداران و امام جمعه وقت آن زمان و سرگرد بختیاری فرمانده شهید با تشریفات خاص نظامی جنازه امیر سرلشگر

پدر شهید و سرگرد بختیاری

خلبان غلامرضا را بعد از ۳ سال و ۶ ماه به همراه پدر و مادر و برادر و فامیلها با احترام با هلیکوپتر از دزفول به طرف خرم آباد زادگاه شهید انتقال داده و در بیمارستان شهدای عشایر می نشیند و همه اقوام، دوستان و آشنایان، مردم و مسئولین با مارش نظامی به نحو احسنت از این شهید دور از وطن استقبال می کنند و در زادگاهش در قبرستان چاغروندها در بهشت ۱۳ خضر خرم آباد در آرامگاه ابدی اش به خاک می سپارند.
۷ سال بعد از شهادت غلامرضا یک روز غروب پاییزی وقتی که از مدرسه به خانه می رفتم در مسیر برگشت با اینکه هوا سرد بود پیرزنی را دیدم که پیاده به سمت قبرستان می رود آن زمان خانه ما در پادگان باباعباس بود که در حوالی خرم آباد بود و مسیر رفتن به پادگان از قبرستان خرم آباد می گذشت از راننده سرویس خواستم که جلوی پای آن زن بایستد زیرا به نظرم آن پیرزن مادرم بود. درست دیده بودم آن پیرزن مادرم بود وقتی از او پرسیدم که این موقع اینجا چکار می کنی به من گفت که همسر شهید ازدواج کرده می خواهم به سر قبر غلامرضا بروم و به شهید بگویم که او ازدواج کرده است. بر سر مزار شهید رفتیم و ساعتها با غلامرضا درد دل کردیم.
در مهرماه
۱۳/۷/۱۳۸۹ مراسمی در خرم آباد برگزار شد به مناسبت سی امین سالگرد شهادت غلامرضا و اولین یادواره شهدای خلبان استان لرستان که برای اولین بار با آقای سیدعادل موسوی کروچیف غلامرضا روبروش شدم و آن روز آقای موسوی اینگونه تعریف کرد:
که من شهید چاغروند را دورادور در محیط پایگاه می شناختم تا اینکه یک عملیات داوطلبانه به ما پیشنهاد شد که بنده و شهید چاغروند و آقای حسین مصری کمک خلبان داوطلب به انجام مأموریت شدیم. قرار بر این بود یک تیم تعمیرکار تانک به همراه مقداری مهمات برای تیپ پیاده
۸۴ لرستان آن زمان ببریم.
شغل من چون تکنیسین پرواز بود وظیفه ام ایجاب کرد که اول از همه هلیکوپتر را تحویل بگیرم و بر نحوه بارگیری محموله نظارت داشته باشم وقتی کارم تمام شد داشتم به سمت انبار می رفتم که با شهید چاغروند روبرو شدم بعد از احوالپرسی از من پرسید جناب موسوی چه خبر؟ به ایشان اطلاع دادم که هلیکوپتر را تحویل گرفتم و محموله را بارگیری کردیم و قصد گرفتن جلیقه ضد گلوله دارم زیرا عقب هلیکوپتر جایی که من در آن قرار داشتم هیچگونه حفاظی نداشت، بارها دیده بودم که سرنشینان عقب هلیکوپتر مورد هدف گلوله قرار گرفته اند که شهید چاغروند دستم را گرفت و گفت جناب موسوی هرچه خدا بخواهد همان می شود. و من بگونه ای تحت تأثیر حرف شهید چاغروند قرار گرفتم و از گرفتن جلیقه صرف نظر کردم.
پرواز ما به سمت منطقه شروع شد ابتدا به ایلام پرواز کردیم در آنجا سوخت گیری کردیم و خلبان چاغروند و مصری در حال کروکی مسیر بودند. در این حین با یکی از دوستان دوران دبیرستان روبرو شدم که پاسدار شده بود پس از احوالپرسی از همدیگر از من پرسید که اینجا چکار می کنید منم از مأموریتمان برای او تعریف کردم به همراه دوست دوران دبیرستان یک پاسدار جوان دیگر بود بنام آقای میلانی که وقتی فهمید به سمت موسیان پرواز می کنیم به من گفت که من دیروز آنجا بودم با منطقه آشنایی لازم را دارم من هم موضوع را به شهید چاغروند اطلاع دادم و ایشان هم قبول کردند، میلانی یک اسلحه یوزی همراه داشت که شهید چاغروند اسلحه را از میلانی گرفت و در زیر صندلی خود تعبیه کرد. پرواز را به سمت موسیان ادامه دادیم.
مسیر ایلام تا جاده ی مهران دهلران منطقه ای کوهستانی بود و بالگرد به همین خاطر آن قدر بالا و پایین پرواز کرد که حتی حال بعضی از سرنشینان خراب شد و دچار تهوع شدند بعد از منطقه ی کوهستانی در نزدیکی های مرز به منطقه ای صاف و هموار رسیدیم در این جا به جز یک نوع بوته، گیاه و رستنی ای وجود نداشت. ارتفاع پرواز ما در سطح پایین بود و دلیلش پنهان ماندن از رادارها و هواپیماهای دشمن بود. ما حدوداً در ارتفاع سه متری پرواز می کردیم من در کابین بالگرد در سمت چپ (کمک خلبان) نشسته بودم و به سمت راست دید نداشتم گاهی افکاری به ذهنم می دوید و هنوز آن مطلب در ذهنم به جایی نرسیده فکر دیگری ذهنم را تسخیر می کرد. در هر صورت در اندیشه ی پریشان خودم غوطه ور بودم گاهی نگاهم به طرف (گروهبان نورالدین غلامی) خدمه تانک می دوید و چون در داخل کابین بالگرد در حال پرواز، سر و صدا زیاد است: فقط لبخندی به هم تقدیم می کردیم و باز همان افکار آشفته بود و سرنوشت نامعلومی که در پیش رو داشتیم.

ناگهان صدای برخورد اشیایی به بدنه ی بالگرد توجه مرا جلب کرد. احساس کردم که صدای رگبار مسلسل است گلوله ها اصابت کرده به بالگرد از جلو تا آخر آن را هدف قرار داده و مثل کوک چرخ خیاطی از جلو تا عقب را فرا گرفت وقتی صدای الله اکبر و یا علی سرنشینان بالگرد را شنیدم متوجه شدم که همه متوجه گلوله خوردن بالگرد شده اند و صدای رگبار لحظه به لحظه بیشتر می شد و بالگرد مورد هدف قرار گرفت، لحظه ای قطع نمی شد و من که اصابت این همه گلوله را به بالگرد حس می کردم، با خود گفتم که هر لحظه ممکن است بالگرد منفجر شود.
در این حال برادر میلانی راهنمای ما با صدای بلند و با قسم و آیه می گفت:
«والله این جا منطقه ی خودی است. اینها ایرانی هستند» بالاخره هرکس چیزی می گفت، ولی واقعیت این بود که بالگرد ما در تیررس گلوله هایی بود که نمی دانستیم از طرف چه کسانی است. ناگهان بالگرد به زمین خورد و روی زمین، چند متر کشیده شد و در نهایت متوقف گردید. بلافاصله درب های بالگرد را باز کردیم تا قبل از انفجار احتمالی، از آن خارج شویم. البته چون تیرها از سمت چپ و محلی که من نشسته بودم می آمد از ترس اصابت تیرها، خواستم از سمت راست بالگرد خارج شوم هنوز خلبان و کمک خلبان روی صندلی های خود نشسته بودند، وقتی چشمان و نگاه من به آن سمت لغزید متوجه افرادی شدم که لباس نظامی ناشناخته و کلاه قرمز رنگ به سر داشتند و معلوم بود عراقی هستند.
خلبان چاغروند شهید شد و من به حال او غبطه می خوردم چون او به بالاترین مکانی که هر انسان می تواند برسد، رسیده بود. او دیگر مصیبت هایی را که ما در پیش رو داشتیم نداشت، ما باید خودمان را برای دوران نامعلوم اسارت آماده می کردیم آن هم در چنگ افرادی که در همین لحظات اول نشان دادند که بویی از انسانیت نبرده اند و برای ارزش های انسانی اهمیتی قائل نیستند.
اکنون سالها از شهادت ایشان می گذرد اما یاد و خاطره دلاوری ها، جوانمردیها و مهربانیهای او هرگز از قلب و ذهن و حافظه ما بیرون نمی رود.
روحش شاد که شهیدان فخر وطن و یادگار ماندگار تاریخ اند.

ارسال مطالب  : توسط خواهر شید سهیلا چاغروند
روح بلند و پیکر مقدس شهید و نحوه شهادتش می طلبد که بانیان امر و صاحبان رسانه در لزوم اقدامات زیر تعجیل نموده و بستر مناسبی را برای آن بعمل آورند

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

۲ دیدگاه

  1. این شیرمردان اینطور جانفشانی کردند که الان خون مردم رو آقازاده (انگلزاده) های مسئولین بی کفایت به شیشه بگیرند
    دلتنگ شهدا هستم
    پدر من هم از جانبازان نیروی زمینی ارتش بودند که سال نود وشش بدلیل عوارض گاز خردل پس از تحمل سالها زجر پرواز کردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید