خانه / دسته‌بندی نشده / شهید علی حیدر بهلولی

شهید علی حیدر بهلولی

شهید علی حیدر بهلولی
شهید علی حیدر بهلولی

 فرزند  : علی جعفر

تاریخ شهادت  :   ۱۳۶۶/۰۵/۲۴

محل شهادت  : میمک

محل دفن  : بروجرد

سایت یاد امام و شهدا و رزمندگان استان لرستان ، بانک اطلاعاتی جدیدی را برای معرفی این شهید والامقام بازنموده، لذا ازکسانی که از وی  خاطره دارند، تقاضا می شود،تصاویر و مطالب خود را در سایت قرارداده تا با نام خودشان منتشرگردد. باتشکر، مدیرسایت: یکم فروردین ۱۳۳۸، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش علی جعفر، نانوا بود و مادرش پری جان نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته اقتصاد درس خواند. ستوان سوم ارتش بود. سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. بیست  و چهارم مرداد ۱۳۶۶، با سمت فرمانده گروهان در میمک توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به دست و کمر، شهید شد. مزار او در زادگاهش واقع است.

برگ زرین شهید علی حیدر بهلولی:

ارسال برگ زرین شهید توسط برادر محمد رضا نایب زاده

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

۸ دیدگاه

  1. محمد رضا نایب زاده

    M:
    تا نیمه دوم مرداد ماه توی خط سورن مریوان. بودیم تازه داشتت عرقمون خشک میشد که دستور جا بجایی مجدد رو به سمت مهران دادن تمام گردان داخل منطقه پراکندگی جمع شد وطبق روال مجددابارگیری رو انجام دادیم کامیونها وتریلر ها کارشون که تمام شد اتوبوس ها هم رسیدن. بعد از گرفتن آمار کلیه پرسنل رو سوار اتوبوس ها کردیم ودستور حرکت به سمت پادگان ق سنندج
    صادر شد. شب رو. تو پادگان سنندج به صبح رساندیم. مجددا آمار گیری سوار اتوبوس شدن وحرکت به سمت منطقه از پیش تعیین شده. دم دمای غروب بود که به منطقه پراکندگی گولان مهران رسیدیم هر گروهان رفت در محل خودش قرار گرفت هیچکس از ماموریت بعدی گردان اطلایی نداشت به همین خاطر تا خود صبح خوابمون نبرد وبا ابهام به آمدن فردا. فکر میکردیم دوتا پتو برداشتم رفتم توی یه غارتا صبح با افکارم کلنجار رفتم. با توجه به قراین وشواهد مشخص شد علت جابجایی شرکت دادن گردان در عملیات نصر ۶ بوده. روز۲۲ مرداد سال ۶۶ ساعت ۱۰ صبح رفتم چادر علی حیدر بهلولی طبق روال گذشته یه کمی باهاش شوخی کردم. اما انگار دل و دماغ همیشه رو نداشت. گفتم حیدر اخماتو بازکن. یه نگاه زیر چشمی بهم کرد دهانش رو باز کرد چیزی بگه زیر لب اسم دخترش که تازه متولد شده بود رو میاورد. دلش هوای اون رو کرده بود. مدام اسم آزاده رو تکرار میکرد وبه قول ما لرها بعد از هر تکرار یه زرده خنده ا ی میکرد ویه نگاهی به من. تند وتند قربان صدقش میشد وتوافکارش باهاش بازی میکر د. امیر هم از رفتارش یه کم خجالت میکشید. با نگرانی و دلشوره ناهار رو با هم خوردیم. بعد از غذا چند ساعتی استراحت کر دیم. احساس یه نگرانی خاصی تو رفتارش احساس میکردم. اون حیدر همیشگی نبود این دلهر ه رو تو چشماش احساس میکردم. تو افکار خودم غرق شده بودم یهو دیدم حیدر سراسیمه از جای خودش بلند شدوآمد طرفم. با لهجه بروجردی بهم گفت نایب ،نایب بلند شو کارت دارم چند بار مسلسل وار فقط همینو پشت سر هم تکرار کرد وبا نوک پاش میزد به کف پاهام اجبارا نشستم به شوخی گفتم یه لقمه غذا خوردن اینقدر کتک خوردن نداره. ولی واقعا چهرش اون حال وهوا رونداشت فهمیدم که دیگه شوخی بسه. یه نگا ه عمیق وپر معنایی بهم کرد یه دفعه بغضش ترکید این جمله رو گفت ،،نایب من میدانم زنده نمیمانم وتو این عملیات کشته میشم بیا بریم یه غسل بکنیم نگاش کردم خنده ام گرفته بود ،چی میگی حیدر مث اینکه مشکل دار شدی این حرفا چیه میزنی ما حالا حالاها کارداریم کو تا مردن. با عصبانیت نگاهی بهم کرد وگفت میای بیا وگرنه خودم میرم واز زیر چادر زد بیرون. تندی بلند. شدم وپوتین هامو پوشیدم افتادم دنبالش. گفتم مرد بزرگ قهر نمیکنه بچه شدی حیدر. از زیر تانکر دو تا گالن پر آب کردم حیدر وسایل حمامش رو که یه لنگ ولیف ،صابون شامپوی پاوه بود باخودش آورد. منم طبق معمول چفیم همراهم بود. حیدر انگار استارت رفتنش رو همراه با استارت ماشین زد. حیدر شد راننده ومن گالن ها رو گذاشتم تو کابین عقب وخودم هم نشستم عقب گالون ها رو گرفتم. رفتیم یه جای دنج تنی به آب زدیم. میخواستم آب رو سرش بریزم تا غسل کنه نگذاشت ،گفت خودم باید غسل کنم .برگشتم گالن دوم رو برداشتم چند قدمی ازش دور شدم رفتم پشت اولین تپه واونو با دنیای خودش تنها گذاشتم،هرکدوم رفتیم……….بعد از تموم شدن استحمام وشستشوی بدون اینکه کلمه ای رد وبد ل بشه منو رسوند وخودش……… حال هواش خیلی عوض شده بود ،انگار یه چیز هایی بهش الهام شده بود .روز۲۳ مرداد. ساعت ۳ بعد از ظهر ااز خط عبور کردیم آخرین باری بود که حیدر بهلولی رو روی زمین میدیدم ،به سمتش رفتم هر دوتامون تجهیزات کامل رو بسته بودیم ،حال شوخی کردن رو اینبار من هم نداشتم به سمتش رفتم همدیگه رو بغل کردیم. خداحافظ رفیق ،خدا حافظ همدوره،خداحافظ بابای آزاده ،ما زوددتر از گروهان حیدر حرکت کردیم ،ودیگه ندیدمش ،چون همانطور که میدونست آسمونی شد. ساعت حدودا ۳ بامداد۲۴ مرداد سال ۶۶ بود که بیسیم چی گفت بابا بزرگ ۳۰ شده .یعنی……………………………روحش شاد رفیق بامرام خطه لرستان

    • محمد رضا نایب زاده

      خداوند عمر با عزت به حافظان خاطرات رزمندگان بدهد دست مریزاد

    • منوچهر یاوری

      ممنون از شما عزیز بزرگوار من نیز افتخار این رو داشتم با این فرمانده لایق باشم و این شهید بزرگوار من رو به فرمانده دسته منصوب کرده بود و دقیقا همین توصیفی رو که فرمودید ونگران دخترش بود و نگرانی نسبت به اینده اش داشت و میگفت یکی از دغدغه های من است و من در سنگر ایشان چای درست میکرده و سیگاری جاق میکردیم و در فکر فرو میرفت و من در جبهه مهران ترکش خورده ومجروح شدم و بعد از دوران نقاهت که برگشتم و یکی از تلخ ترین خبرهای زندگیم را شنیدم که دوست گلم و فرمانده شجاع مان به شهادت رسیده روحش قرین رحمت و ارامش

      همرزم فرمانده محبوبم – منوچهر یاوری از تهران

      • محمدحسن ظهراب بیگی

        با سلام و دعای خیر محضر شما سرور گرامی و نورچشمی عزیز و بزرگوارم که با قدم مبارکتان سایت یاد امام وشهدا را گل باران فرمود و مشوق ما در امر انتشار معارف و اطلاعات شهدا هستید. با تشکر از شما مدیر سایت یاد امام وشهدا

  2. محمد رضا نایب زاده

    خاطرات مربوط به شهید دلاور گل سرسبد بچه های محله ماهیگیران ابراهیم عالی نژاد رو هم خواهم فرستاد

  3. در عملیات نصر ۶ من حمیدرضا صمدی در گروهان شهید بهلولی فرمانده دسته بودم. شب عملیات وقتی با تنها ۳۵ نفر از بچه های کرد و لر و لک به بالای تپه ای که فکر میکردیم ارتفاعی است که باید آزاد کنیم رسیدیم، هیچ کس با ما نبود من فکر میکردم شهید بهلولی و بسیاری از فرمانده هان خود را مخفی کرده اند، اما با توجه به شناختی که از شهید بهلولی و شجاعت های او داشتم این امر برایم حیرت انگیز بود. وقتی روی ارتفاع رفتم متوجه شدم ارتفاع اصلی جلوتر است و امکان تسخیر آن به هیچ وجه نیست! بلا تکلیف اون بالا گیر افتاده بودیم دشت و کانال منتهی به ارتفاع پر بود از پیکر شهدا. پایین آمدم و به بچه ها گفتم که ارتفاع اصلی جلوتر است. با عصبانیت داشتم فریاد می کشیدم پس کجایید؟ چرا پنهان شدید ؟ که دیدم شهید بهلولی با خنده شیرین همیشگی گفت: ها باز چنته صمدی؟ من کرد بودم اما شهید بهلولی همیشه با من لری حرف میزد و باعث شده بود که لری را طوری حرف بزنم که هیچکس باور نمی کرد من لر نباشم. گفتم کجایید؟ من نمی دانم چکار کنم. گفت اشتباهی توی میدان مین رفتیم. خلاصه من و ایشان و شهید عالی نژاد و دو نفر دیگر ابراهیمی و اسم دیگری را فراموش کردم، رفتیم بالای تپه. پیکر بجه ها را نشان دادم و گفتم امکان نداره بتوانیم خودمان را به ارتفاع برسانیم. همه شهید خواهند شد. اما او گفت من باید این ارتفاع را بگیرم. آنقدر محکم گفت علیرغم اینکه نظرش را خودکشی می دانستم، گفتم پس من جلو میفتم و شما هم با بچه ها حرکت کنید. گفت نه! خودم جلو میرم تو برو بچه ها را تشویق کن تا با فریاد ا…اکبر حمله کنی
    ند و جلو بیایند. هر چه اصرار کردم قبول نکرد. شهید بهلولی دقیقا عین پدرم بود و با دیدنش یاد پدرم می افتادم. من برگشتم و با فریاد بچه ها را تشویق به حمله کردم . هنوز صد گام نرفته بودم که بچه ها بجای حمله با داد و فریاد به عقب برگشتندو نزدیک بود مرا از کانال بیرون بیاندازند. وقتی جلو بچه ها را گرفتم و پرسیدم چه شده؟ چرا دارید عقب نشینی میکنید؟ یکی با گریه گفت بهلولی را زدند باور نمی کردم. به بچه ها گفتم توی کانال بنشینید خودم و شهید عالی نژاد و یکی دیگر که الان خاطرم نیست کی بود، جلو رفتیم. نگاه کردم دیدم شهید بهلولی وقتی خواسته از کانال خارج بشه همانجا او را زده و پیکرش خارج از کانال افتاده بود. امکان آوردن پیکرش خیلی کم بود عراقی ها زمین و زمان را به آتش کشیده بودند. هیچ جانداری اونجا اون جلو زنده نبود. نگاهی به شهید عالی نژاد انداختم و گفتم نمیشه جنازه اش را آورد. با عصبانیت و گریه داد زد مگر نمی دانی اونی که اون جلو افتاده کیه؟ مرد حسابی اون بهلولیه ها.. میخوای بری برو من میرم میارمش!! از خودم خجالت کشیدم! با گریه گفتم کی گفته او را اینجا بگذاریم؟! بریم. اون افتاد جلو و من هم توی کانال پشت سرش! از زمین و آسمان آتش می بارید. گلوله های رسام به اطراف میخوردند. از زیر گلو توی پاها عبور میکردند اما در کمال خوش شانسی! به بدنمان نمی خوردند. کنار بهلولی رسیدیم. به گمانم تیر رسام دوشیکا سینه اش را شکافته بود ولی قطره ای خون از سینه نریخته بود. فقط دستش خونی بود. با مشقت فرا‌وان پیکر شهید را به جای امنی منتقل کردیم و روی سرش به ویژه شهید عالی نژاد گریه میکردیم و ضجه میزدیم. جنازه توسط بچه ها به پشت منتقل شد. شهید عالی نژاد همانجا قسم خورد تا زنده ام لحظه ای از کشتن دشمن دست نکشم و اینگونه شهید عالی نژاد شد شکارچی عراقی! به انتقام خون شهید بهلولی هر روز و شب حتی در سنگر عراقی ها عراقی میکشت. از صبح تا شب جلو میرفت و دست خالی بر نمیگشت. هر چه نصیحت میکردی سود نداشت. می گفتیم لااقل توی خط خودمان فرصت پیدا کردی بزن، میگفت نه اون جوری دلم آرام نمیگیره ! من در عمرم هیچکس را به اندازه شهید عالی نژاد شجاع ندیده ام ! من مرخصی بودم که میره توی خط عراقی ها، او را میبینند، طی یک درگیری چهره به چهره تعداد زیادی عراقی میکشه و در نهایت نزدیکهای خط خودی او را میزنند و به شهادت میرسد . خبر شهادتش را وقتی از مرخصی برمی گشتم پشت یک ریو به من دادند. نزدیک بود از اون بالا سقوط کنم…. یادشان گرامی…

  4. سلام خاطره نحوه شهادت و چگونگی انتقال پیکر پاک شهید بهلولی توسط این حقیر و شهید عالی نژاد را فرستادم اما هنوز منتشر نشده! اما از این فرصت کنم و ضمن سلام به فرمانده شجاعم جناب نایب زاده عرض کنم صمدی هستم سرباز شما در لشکر ۸۴ گردان ۳ میمک، مهران، دشت هلاله و سورن. یادتان میاید بعد از شهادت شهید بهلولی شما فرمانده گروهان شدید و هر دسته ای کارش با عراقی ها گیر میکرد تحویل من می دادید و میگقتید برو دهن عراقی ها را سرویس کن خیلی پررو شدند. یادتان میاید خودسرانه رفتم شناسایی و خون آلود و زخمی برگشتم ولی بروم نیاوردید …یادتان می آید روز روشن رفتم میدان مین عراقی ها مین آوردم و شما و فریدون بارانی همشهری من، چقدر به من حرف زدید ولی خود شما دم غروب با من آمدید(البته شما منو بردید شجاعت من به پای شما نمی رسید) رفتیم کمین و سنگر دیدبانی عراقی ها هر چه سیم تلفن و کلت منور انداز داشتن دزدیدیم!!! و تا خط خودمان دویدیم و وقتی رسیدیم من از نفس افتادم ولی شما با اینکه من از شما جوانتر بودم همچنان میدویدید و میگقتید ببین پسر لر…. یادتان می آید در عملیات نصر ۶ وقتی عملیات شروع شد پای ارتفاع به شما و گروهبان… ( متاسفانه اسمش فراموش شده دوست شما و شهید عالی نژاد و سید موسوی بود) به شوخی گفتم حالا ببین پسر کُرد چطوره و خندیدی برو ببینم چکار میکنی…!! آنچه نوشتم فقط برای یادآوری خاطره بود. و ببخشید اگر من من زیاد داشت…!!! خیلی دلم تنگ اون روزها و شماست. ایمیل میفرستم شاید شماره ایمیل کنید

  5. سلام خاطره نحوه شهادت و چگونگی انتقال پیکر پاک شهید بهلولی توسط این حقیر و شهید عالی نژاد را فرستادم اما هنوز منتشر نشده! اما از این فرصت استفاده کنم و ضمن سلام به فرمانده شجاعم جناب نایب زاده عرض کنم صمدی هستم سرباز شما در لشکر ۸۴ گردان۷۴۹ گروهان ۳ میمک، مهران، دشت هلاله و سورن. یادتان میاید بعد از شهادت شهید بهلولی شما فرمانده گروهان شدید و هر دسته ای کارش با عراقی ها گیر میکرد تحویل من می دادید و میگقتید برو دهن عراقی ها را سرویس کن خیلی پررو شدند. یادتان میاید خودسرانه رفتم شناسایی و خون آلود و زخمی برگشتم ولی بروم نیاوردید …یادتان می آید روز روشن رفتم میدان مین عراقی ها مین آوردم و شما و فریدون بارانی همشهری من، چقدر به من حرف زدید ولی خود شما دم غروب با من آمدید(البته شما منو بردید شجاعت من به پای شما نمی رسید) رفتیم کمین و سنگر دیدبانی عراقی ها هر چه سیم تلفن و کلت منور انداز داشتن دزدیدیم!!! و تا خط خودمان دویدیم و وقتی رسیدیم من از نفس افتادم ولی شما با اینکه من از شما جوانتر بودم همچنان میدویدید و میگقتید ببین پسر لر…. یادتان می آید در عملیات نصر ۶ وقتی عملیات شروع شد پای ارتفاع به شما و گروهبان… ( متاسفانه اسمش فراموش شده دوست شما و شهید عالی نژاد و سید موسوی بود) به شوخی گفتم حالا ببین پسر کُرد چطوره و خندیدی گفتی برو ببینم چکار میکنی…!! آنچه نوشتم فقط برای یادآوری خاطره بود. و ببخشید اگر من من زیاد داشت…!!! خیلی دلم تنگ اون روزها و شماست. ایمیل میفرستم شاید شماره ایمیل کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید