خانه / دسته‌بندی نشده / شهید حمیدرضا امیدی

شهید حمیدرضا امیدی

شهید حمیدرضا امیدی
شهید حمیدرضا امیدی

فرزند  : حاجی

تاریخ شهادت  :   ۱۳۶۵/۱۱/۰۸

محل شهادت  : خرم آباد

محل دفن  : خرم آباد

سایت یاد امام وشهدا و رزمندگان استان لرستان ، بانک اطلاعاتی جدیدی را برای معرفی این شهید والامقام بازنموده، لذا ازکسانی که از وی  خاطره دارند، تقاضا می شود،تصاویر ومطالب خود را در سایت قرارداده تا با نام خودشان منتشرگردد. باتشکر، مدیرسایت بیستم اسفند ۱۳۵۱، در شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش حاجی و مادرش معصومه نام داشت. دانش آموز اول راهنمایی بود. هشتم بهمن ۱۳۶۵، در بمباران هوایی زادگاهش بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای همان شهرستان واقع است. برادرش غلامرضا و خواهرش ناهید نیز به شهادت رسیده اند.

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

۲ دیدگاه

  1. مسعود نورمرادی

    هرگاه از سرخیابان هفتم قاضی آباد میگذرید برای کار روزانه یا بعضی ها که برای دیدزدن دبیرستان دخترانه رد میشوید از ذهن خود چهره معصوم کودکی که همان نقطه توسط ترکش بمب شهید شد را هم درخاطر داشته باشید.

    سالیان پیش در مدارس قاضی آباد به اسم مهدی قاضی وبعد شهیدصدوقی، دانش آموز بودیم زمان کمبود وجنگ بود و وسایل بازی الان وجود نداشت،زنگهای تفریح بازی ساده ای داشتیم به اسم تکپا جنگ!!! البته تاثیر هوای جبهه و جنگ هم در اختراع این بازی ها بی تاثیر نبود! به دو دسته تقسیم میشدیم وبا لگد به زیر زانو وقلمه پا ضربه میزدیم، یکی از بهترین بازیکن این رشته بودم مثل ستارگان گرانقیمت فوتبال، اول بازی هرکسی سعی میکرد در گروه من باشد که برد حتمی بود،چه حالی میداد وقتی تیم مقابل تار مار میشدن ودر میرفتن نفر آخر باقی مانده رو چند نفری گلوله باران کردن! وچه بعد بود گوشه حیاط تو محاصره افتادن ! همیشه قلمه پای همه کبود بود، همیشه بجای کفش پوتین ضمخت میگرفتم که برای تداوم قهرمانی لیگ نیاز بود پوتین یا کفش تیز ومحکم داشته باشی!

    روزی در تعقیب یکی از نفرات مقابل نصیرزاده نام داشت که سه برابر من قد وهیکل داشت اما همیشه خدا سرکلاس خواب بود میگفت خونه قرص بهش میدن! برای همین ترسی از هیکلش نداشتم وانقد رگباری تیر انداختم که به داخل کلاسها فرار کرد، داخل یکی از کلاسها چندیدن بار بالا وپایین تعقیب وگریز و کمی ضربه به میزها! بعد هم زنگ پایان تفریح وخاتمه بازی و رفتن سر صف وتکبیر و مرگ بر گفتن وتف ولعنت کردن کشورهای عالم ورفتن سر کلاس. معلمی داشتیم به اسم آقای داودی با اینکه معلم های قبلیم همه زن بودن واز ناظم ومعلم مرد میترسیدیم اما دیدیم آقای داودی بسیار مهربان تر آن معلم های خانم بودن. کمی از درس نگذشته بود که معلم ومبصر کلاس بغلی وارد شدند، صحبت درگوشی معلمها با هم کردند وبعد معلم آنها آقای جهانبخش جلو آمد وبه مبصرشان حمیدرضا امیدی گفت کدامشان بود.منهم که یادم رفته بود چه دسته گلی به آب داده ام گردن را راست و باچشمان صاف تو چشمان انها نگاه میکردم،بجای سر پایین انداختن که مجرم شناسی نشه!
    حمید صاف به ردیف میز سوم رسید منهم با بی تفاوتی و خاطرجمع که کاری نکردم ظل زدم بهش! که یهوگفت این بود! رنگ از صورتم پرید ، ایمان داشتم اشتباه گرفته گفتم ،نه چی من بودم!

    معلمشان آقای جهانبخش به داشتن دست بزن و تند بودن به لقب شمر!مشهور بود همیشه خدا صدای داد زدن سر شاگردانش رامیشنیدیم! آقای جهانبخش مچ دستم را گرفت برد به کلاس خودشان،تمام دانش آموزانش جلوی کلاس سر پا بودند تا نگاهم به آنهمه کیف وکتاب ریخته شده وهمه میزهای چوبی کف اطاق چپه افتاد تازه یادم افتاد چه دسته گلی به آب داده ام. برعکس سایر بچه ها اصلا از چوب وشلنگ ناظم و معلم ترسی نداشتم چون یاد گرفته بودم دست رو بی حس وحواسم رو از درد دور کنم، بعضا بچه ها باعث کتک خوردن بیشتر من میشدن با گفتن اینکه آقا این آدم آهنی هستش! و بعض معلم ها لجشان در می اومد میخواست ثابت کنه آدم آهنی تون رو آدم میکنم ده ها برابر بقیه به کف دست من چوب میزدن،اما من سرد وبی احساس فقط با نگاه تلخ وسرد نگاه میکردم ولج اونها بیشتر درمیومد! بدترین بارش معلم نصرت الله زمانی بود که خواست آدم آهنی رو به گریه بندازه اما نتونست! یک زنگ تمام !بله دقیقا یک زنگ تمام با خط کش، ودو چوب که شکست و در آخر یک کابل داخل داشبورد ماشینش که همکلاسی که دشمنی داشتیم دوید رفت آورد ،بالای دویست سیصد ضربه زد آخر زنگ تفریح از دست آن لجباز ! نجاتم داد!

    مثل امروز نبود یکی رو دو چوب میزنند وزیر استیضاح میشود معلم اخراج میشه مدیر معلق!

    فقط خدا بیامرز معلم حاج اسحاق ایازی بود گفت نه بچه ها آدم آهنی نیست فقط غیرت داره نمیخواد گریه کنه همین! بعدشم با خودکار گذاشتن لای انگشتان دست من وبقیه و مین دم ها رو به خره کردن با فشار پنجه فرضیه شو ثابت کرد!

    خلاصه معلم جهان بخش خدا بهش جهان را ببخشاید ، بجز چند تشر وداد بیداد اکتفا کرد. واز تنبیه قرون وسطایی خبری نبود!

    اما چندماه بعد کینه ما با حمیدرضا امیدی تبدیل به دوستی شد چون هم محل بودیم ، و هم بازی !

    توی یکی از بازی های فوتبال جلوی خانه حمید سرخیابان هفتم قاضی آباد و کناردبیرستان خدیجه کبری یکباره صدای غرش هواپیما آمد، من و سایر دوستان داخل جوی آب پریدیم اما حمید طرف خانه دوید متاسفانه ترکشهای بمب افتاده توی همان نزدیکی به او برخورد کرد و افتاد.توی گرد وغبار هرکس بطرف خانه دوید ،مادر حمید با روسری خودش شکم سوراخ شده و اعضا بیرون افتاده را مثل شیرزنان افسانه ها به داخل زخم گذاشت وآنرا بست، متاسفانه علاوه بر حمید خواهر او نیز به شهادت رسید و برادر دیگرش نیز درجبهه شهید شد. واین خانواده سه شهید تقدیم آزادی و امنیت این سرزمین نمود.

    از در کوچک وقدیمی گلزار شهدا خرم آباد ، در ابتدای قبور تصویر چه

  2. مسعود نرمرادی

    یادش جاوید وگرامی، هروقت چهره معصوم حمیدرضا امیدی رو میبینم قبلم درد میگیره بغض درگلو.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید