خانه / دسته‌بندی نشده / یادی ازعملیات بیت المقدس (۲)

یادی ازعملیات بیت المقدس (۲)

برگرفته از کتاب ستاره های به خون خفته لرستانبه قلم برادر حجت شریفی
حاج حجت شریفی
حاج حجت شریفی

مدتی از عملیات نصر۸ بر ارتفاع «گرده رش» و تسخیر آن توسط رزمندگان دلاور اسلام گذشته بود. ما در تدارک عملیات دیگری برای فتح ارتفاعات «عامدین»، «قمیش»، «الاغلو» و بعضی قسمت های دیگر بودیم. معبر جبهه ی حمله به ارتفاعات «قمیش» و «الاغلو» از طرف ارتفاع «گرده رش» به دست رزمندگان اسلام باز شده بود. این ارتفاعات به سختی درّه ی «وِه وِه» نبود و راحت تر می شد در آن ها مانور داد. رزمندگان با حمله به ارتفاع «قمیش» آن را تصرف کردند.

 

حضور صدام در ارتفاع «قَمیش»

در عملیات نصر۸ که بر روی ارتفاع «گِردِه رَش» انجام شد، رزمندگانی متشکل از لشکر امام رضا (علیه السلام)، دو گردان انبیاء (علیه السلام) و حمزه سیدالشهداء(علیه السلام) از لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) و یک گروهان از گردان شهداء شرکت داشتند. رزمندگان اسلام پاتک های سنگین و متعددی از عراق را پاسخ دادند. یک روز که پاتک ها بسیار شدت گرفته بود و ما کشته های زیاد و تعدادی اسیر نیز از دشمن گرفته بودیم، تعدادی از اسرا با اصرار فراوان قسم خوردند که صدام اکنون روی ارتفاع «قمیش» حضور دارد و درگیری های  ما را نظاره می کند. اگر رزمندگان ما مطمئن بودند که این گزارش حیله ی جنگی نیست، برای هلاکت صدام حاضر بودند از «گرده رش» تا «قمیش» کشته داده و خود را به او برسانند. بعد از پایان جنگ در کتاب «۱۹سال با صدام» خواندم که بدل صدام به جای او از جبهه ها دیدن می کرده تا نیروهایش روحیه بگیرند. و اینجا نیز بدل صدام آمده بود نه خودش.

 

گرسنگی را تحمل می کنیم تا مهمات برسد

بهمن سال۶۶ بود و گردان انبیا(علیه السلام) برای عملیات بیت المقدس۲ آماده می شد. گردان در تحت فرماندهی برادر پاسدار سبزخدا دریکوند برای حمله به تانک های موجود در دشت یا شیار حد فاصل سلسله ارتفاعات متصل به «قَمیش» و «اُلاغلو» مأمور شده بود. دو روز بود که برف و باران می بارید و ما در زیر چادرهای سرد، زمان سختی را می گذراندیم. به دلیل بارش برف و لغزندگی و راهبندان جاده های خاکی، تدارکات به سختی می رسید. برخی نگران بودند که در اثر کمبود غذا نتوانیم عملیات را ادامه دهیم؛ اما رزمندگان بر انجام عملیات اصرار داشتند. آن ها حاضر بودند به جای غذا، مهمات کافی و لازم برسد و عملیات را به انجام برسانند. لذا می گفتند اگر تدارک مشکل شد، مهمات برسانید گرسنگی را تحمل می کنیم.

تقسیم غذا

دو روز بود که بر اثر کمبود غذا به نیروها فشار می آمد. یک ساعت بعد از نماز ظهر، غذا را آوردند. من زیر چادر فرماندهی گروهان با برخی از بچه ها صحبت می کردم   که سرباز وظیفه برادر « روح الله گله دار»، مسئول تدارکات و پخش غذا به چادر وارد شد و گفت: «شرمنده ام. من غذا را تقسیم نمی کنم». گفتم: «چرا؟ مگر کسی چیزی گفته»؟ گفت: « نه غذا کم است. نمی خواهم کسی پشت سر من چیزی بگوید». گفتم: «می خواهید به تدارکات گردان بروم و غذا را بیشتر کنم»؟ گفت: «نه. کلاً غذا کم است». گفتم: «خوب، اشکالی ندارد. من تقسیم می کنم». اعلام کردیم تمام گروهان به خط شدند. موضوع را برای آن ها توضیح دادم. به آن ها گفتم غذا کم است. تعدادی از نیروها از صف خارج شدند و اعلام کردند که غذا نمی خورند؛ ولی من مانع آن ها شدم. کفگیر تقسیم غذا را آوردند، برنج استامبولی بود. باصلوات و نام خدا غذا را تقسیم کردیم. به هر کدام یک کفگیر- که به اندازه ی کف یک دست می شد- غذا رسید. به فرمانده گروهان ومعاونش- که غذا را تقسیم کرده بودند- هر دو یک کفگیر رسید.

 

دلم برای فرمانده سوخت

هنگام عبور از کنار چادر یکی از دسته ها، صدایشان را می شنیدم. درباره ی تقسیم غذا صحبت می کردند. برخی گلایه می کردند و بعضی هم آنها را به صبر دعوت می کردند. کسی می گفت: «فرمانده گروهان ما را جمع کرد و غذا را تقسیم کرد که این حرف و حدیث ها نباشد». دیگری می گفت: «آن ها هم مثل ما». و دیگری می گفت: «آن ها دو برابر ما فعالیت می کنند. اگر به اندازه ی ما غذا بخورند که دوام نمی آورند» و دیگری می گفت: «به خدا قسم من در آخرگروهان بودم و دیدم که بعد از تقسیم غذا، برای فرمانده گروهان و معاونش، تنها به اندازه ی یک نفر- یعنی یک کفگیر برنج- ماند و همان جا نشستند و با هم آن را خوردند و من دلم برای فرمانده سوخت!. بقیه با شنیدن این حرف سکوت کردند و من- که پشت چادرشان بودم- به گریه افتادم. بعد از۲۲سال زمانی که این خاطره را می نوشتم، با صدای بلندگریه کردم. یاد آن روزها بخیر، یاد آن دوستان بخیر، یاد شهیدان بخیر.

صرف غذا با «بسم الله»

سکوت چادر را فرا گرفته بود، یکی از بچه ها سکوت را شکست و گفت: «ما امشب و فردا به عملیات می رویم. غیبت آن ها را کرده ایم و لازم است عذرخواهی کنیم». دیگری گفت: «خیلی زشت می شود». دیگری گفت: «بدتر و زشت تر، آن است که یا ما و یا آن ها در این عملیات به شهادت برسیم وحلالیت نگرفته باشیم». یکی دیگر از بچه ها گفت: «چرا آن ها(فرمانده و معاونانش) به اندازه ی ما و یا کمتر از ما غذا می خورند؛ اماگرسنه نمی شوند و استقامت دارند»؟ دیگری درجواب گفت: «آن ها با “بسم الله” غذا می خورند». دیگری گفت: «هرچه باشد من باید امروز نزد آن ها بروم و حلالیت بگیرم» و دیگری گفت: «بهتر است مسئله را هنگام حرکت برای عملیات مطرح کنیم و حلالیت بگیریم».

عذرخواهی

جلوی چادر رفتم و اجازه ی ورود خواستم. یکی از آن ها گفت: «خدای من! حالاخوب شد»؟ همه سکوت کردند. من گفتم: «به برادر خود اجازه ی ورود می دهید»؟ گفتند: «بفرمایید». من باچشمان گریان وارد شدم، آنها نیز از شرم صحبتهای خودگریه می کردند، من یکی یکی آن ها را در آغوش گرفتم. آن ها شروع به صحبت کردند تا عذرخواهی کنند؛ اما حرفشان را قطع کردم و خودم از آن ها عذرخواهی کردم و گفتم: «شما مرا ببخشید که به عنوان یک مسئول، نتوانستم مشکلات شما را حل کنم. ضمناً عذر می خواهم از این که دقایقی کنار چادر شما نشستم و به درد دل های تان گوش کردم. به هرحال شما حلال کنید. صدای گریه ی بچه ها فراموش شدنی نیست.

 

شانس بد

از خواب بیدار شدم و دیدم انجام غسل بر من واجب شده است. از شانس بد بارش برف هم قطع نمی شد. از چادر بیرون رفتم تا چاره ای بیندیشم که دیدم دو نفر از بچه ها در زیر بارش برف آتش روشن کرده اند. گفتم: «چه کار می کنید»؟ گفتند: «به قصد دیدن بچه ها به گردان دیگر رفته بودیم که لباس هایمان خیس شد. می خواهیم خشک شان کنیم». از فرصت استفاده کردم و قابلمه ای آب روی آن گذاشتم. همین که از سردی آب آن کاسته شد، انجام وظیفه نمودم و خداوند سبحان را سپاس گفتم.

 

 

مستجاب الدّعوه

شهید «حجت اله قلایی» صدایم زد: «شریف! خدا پدرت را بیامرزد، قابلمه را برایم پرکن». گفتم: «مریض می شوی». گفت: «بهتر از این است که بدون غسل واجب کشته شوم». گفتم: «آن وقت “حنظله” می شوی و ملائک تو را غسل می دهند». گفت: «می ترسم به جای غسل، عذابم کنند». بعد ادامه داد: «خدا را شکر برای یک بار هم که شده مستجاب الدّعوه شدم. از وقتی نیاز به غسل واجب به گردنم آمده بود، مدام دعا می کردم که خداوند وسیله ی حمام مرا درست کند که بحمدالله خداوند  پُر رویی مثل تو را برایم مامور کرد تا برایم آب گرم کنی، خدا وند پدر و مادرت را رحمت کند».

 

بسیجی را بیرون کنید

پیک گردان رسید و فرماندهان گردان جهت توجیه عملیاتی به مقر لشکر فراخوانده شدند. من هم بنا به دستور، حضور یافتم.  نقشه ی عملیاتی را درسنگر عملیات لشکر آویزان کرده بودند و فرمانده لشکر، حاج روح الله نوری مشغول شرح و بیان وتوجیه عملیات بود. نوشته ای را دست به دست می دادند که روی آن نوشته شده بود: «بسیجی را بیرون بفرستید». از فرمانده لشکر اجازه خواستم و بیرون رفتم. پیک گروهان بود. گفتم: «چه شده»؟ گفت: «نیروهایی که تازه اعزام شده اند می خواهند برگردند». گفتم: «چرا» ؟  گفت: «می گویند ما آموزش ندیده ایم و در این شرایط برف و سختی و گرسنگی، توان عملیات نداریم. اصلاً ما حتی توان راه رفتن با نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) را هم نداریم. نیروی بسیجی بود به اختیار و ارده ی خودش آمده چکارش کنیم.

 

اگرتمام قرآن را برایمان بخوانی به عملیات نمی رویم

در جمع نیروهای تازه وارد گردان حاضر شدم. قدری با آن ها صحبت کردم و گفتم جنگ همین است. حلوا که پخش نمی کنند. انواع سختی را دارد و به فرموده قرآن: «ولنبلونکم بشیء من الخوف والجوع و نقص من الاموال والانفس والثمرات و بشرالصابرین»، (و البته شما رابه سختیها چون ترس وگرسنگی و نقصان اموال و نفوس وآفات زراعت بیازمایم و بشارت و مژده آسایش از آن سختیها صابران را است.(بقره ۱۵۵). این اول کاراست. جنگ یعنی مجروح شدن، کشته شدن، اسارت و قطعه قطعه شدن، حادثه ی  عاشورا و بردن جوانان و نوجوانان به زیر تیغ دشمن خون آشام، جنگ یعنی رفتن نوجوانان به زیر تانک ها، جنگ یعنی له شدن شهید فهمیده زیرشنی تانک ها. شما که نمی خواهید ما چراغ را به یاد امام حسین (علیه السلام) خاموش کنیم و بگوییم هرکس با ما نیست برگردد. یکی از آنها بلند شد و گفت: «به خدا قسم اگرهمه ی قرآن را هم برایمان بخوانی، نمی توانیم با شما بیاییم. زور و اجبار که نیست. ما خودمان به جبهه آمده ایم و آزادانه هم می خواهیم برگردیم». گفتم: «با توجه به حضور شما است که گردان ما تکمیل شده. اگر نمی آمدید ما فکر دیگری می کردیم. این کار شما جدا شدن از صف سپاه پیامبر(ص) در جنگ بدر و احد است. مثل جدا شدن خوارج و برخی از یاران از سپاه امام علی(علیه السلام) و امام حسین(علیه السلام) در کربلا است». یکی از آن ها بلند شد و گفت: «به خدا قسم اگر با شما بیاییم، شب که تاریک شد بر می گردیم». به او گفتم: «تو نماینده ی این نیروها نیستی». همه گفتند: «چرا، حرف همه ی ما همین است. او نماینده ی ماست». برایم یقین شد که ماندنشان سودی ندارد. بنابر این تصمیم بر این شد که آنها را مرخص کنیم. به معاون گروهان ( برادرحسنعلی بیرانوند) اعلام شد تمام نیروهای گروهان را به صف کرده و از جلو دید گردان به پشت ارتفاع شمالی ببرند. با مسئول تدارکات (لجستیک) گردان هم هماهنگ شد تا وسیله ی نقلیه جهت انتقال آن ها به پشت جبهه را مهیا کند. آن ها در سخت ترین شرایط ما را تنها گذاشتند؛ اما خدا می داند به اندازه ی سر سوزن در عزم و اراده ی بچه های گروهان برای ادامه و انجام عملیات، خللی ایجاد نشد.

 

نهایت ضعف

سریع به جلسه برگشتم. فرماندهی لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام)، برادر پاسدار حاج روح اله نوری از من سؤال کرد چه خبرشده بود؟ عرض کردم مطلب مهمی نبود. فرمود: «بگو، مهم یا غیرمهم». گفتم: «مسئله ای در گروهان مالک اشتر ایجاد شده بود که حل شد». روش و عادت حاج روح الله نوری این بود که مسائل را می پرسید و دقیق حل و فصل می کرد. عادت داشت از موارد ریز و درشت با خبر باشد تا مشکلی پیش نیاید. می دانست هرکدام از ما کجا کار می کنیم و در چه وضعیتی هستیم. برای سلامت ما و کار ما در تمام ابعاد وقت می گذاشت و چگونگی رشد ما را بررسی و دنبال می کرد تا دستگیر و یاورمان باشد. وجودش انسجام دهنده و قوام بخش لشکر بود و بسیجیان گردان انبیاء(علیهم السلام) در وصف او چنین می گفتند: «نوری برای لشکر، امام برای کشور». فرمانده با جواب من قانع نشد و جزئیات ماجرا را پرسید. من هم جریان برگشتن تعدادی از نیروها را تعریف کردم. فرمود: «در حال حاضر چند نفر نیرو داری»؟ گفتم: «۳۵ نفر». گفت: «یعنی چند درصد نیرو درگروهان مانده»؟ گفتم: «یک سوم یا کمتر». فرمانده لشکر نگاهی به معاون عملیاتی اش، برادر پاسدار حاج ولی الله میرهاشمی و فرمانده گردان ما، شهید سبزخدا دریکوند انداخت وگفت: «شنیدید چه گفت؟ این گروهان یکم گردان انبیاء(علیهم السلام) وکلید موفقیت ما است». و رو به برادر میر هاشمی کرد و گفت: «به قرارگاه اعلام کنید ما آماده نیستیم». من اشکم درآمده بود، از حاج نوری اجازه خواستم تا موضوعی را توضیح بدهم. اجازه داد. گفتم: «به یاری خداوند سبحان اگر فقط من و ده نفر از نیروهای گروهان زنده بمانیم، قله ای که به ما سپرده شده- و حتی مقداری اضافه تر از مأموریت دیگر گروهان ها را- تحویل شما می دهیم». سردار نوری که روی این موارد بسیار حساس بود و به راحتی نمی پذیرفت گفت: «چگونه»؟ گفتم: «چون با وضعی که پیش آمده و نیروهایی که دارم، خودم را در نهایت ضعف و ناتوانی می بینم؛ ضعیف تر از هر زمان که بر من گذشته. دشمن هم تا دندان مسلح و ما جز خداوند و اشک نیروهایمان، پناه و پشتیبان دیگری نداریم. از سوی دیگر هرگاه در جایی احساس قدرت کرده ام، پیروزی در آن ندیده ام و امروز ما در نهایت ضعفیم و به خداپناه می بریم». فرمانده گروهان سوم، حاج حشمت اله دریکوند اجازه ی سخن گفتن خواست. سردار نوری قبل از این که به او اجازه دهد بار دیگر سکوت و بغض گلوی حیرت زده و نگران فرماندهان گردان ها و لشکر را شکست و فرمود: «مأموریت خود را انجام بده». بار دیگر اشک من و تعدادی از برادران درآمد و نفس راحتی کشیدیم. سپس فرمود: «به خدا قسم اگر می گفتی قدرت داریم و توان ما چنین و چنان است، هرگز نمی پذیرفتم. اما اکنون که می خواهی با اشک نیروهایت، به میدان بروی توکل برخدا». آن گاه به حاج حشمت دریکوند اجازه سخن گفتن داد. آن برادر دلاور و سرباز فداکار- که همیشه به من لطف داشت- بلند شد و گفت: «در تأیید قول برادر بسیجی ام باید عرض کنم انشاءالله او با همان ۳۵ نفری که دارد، نه تنها مأموریت یک گروهان، بلکه مأموریت تمام گردان را انجام خواهد داد. درست است شما امروز برای گردان ها و گروهان ها مأموریت جدا تعیین می کنید ولی در اکثر عملیات های  شبانه و روزانه ی ما این گونه نمی شود. همان طوری که گروهان این بسیجی در جلوحرکت می کند، ابتدا مأموریت خود و بعد مأموریت دیگر گروهان ها را نیز تصرف می کند؛ آن هم نه با تمام نیروهای گروهانش، بلکه با همین سی نفری که اکنون در دست دارد و مابقی  پشت سر او حرکت می کنیم و کمک می رسانیم. فقط در پاتک ها است که تمام نیروهای گردان ما درگیر می شود». فرمانده گروهان دوم (شهید مدهنی)، برادر پاسدار محمد رضا پیامنی نیز صحبت حاج حشمت الله دریکوند را تأیید کرد. خیال فرمانده لشکر با این توصیف راحت تر شد. البته ما در بیشتر عملیات ها برای این که سریع تر عمل کنیم و کمتر کشته بدهیم، بنا به موقعیت های پیش آمده، حدود سی نفر از نیروهای پرتوان شهادت طلب و نیروهای باتجربه و جنگنده را جلو می انداختیم و سریع کار دشمن را یکسره می کردند. این نیروهای شهادت طلب مربوط به هر سه گروهان بودند و از ابتدای عملیاتی شدن گردان تا پایان جنگ به همین شکل حضورداشتند و اکثر آن ها شهید شدند.

 

«ما وسیله ایم»

جلسه ی توجیهی نقشه ی عملیات به پایان رسید. نزد فرمانده لشکر رفتم و مجدداً وضعیت نیروهایی که برگشتند را قدری بیشتر برایش توضیح دادم و خواستم به او اطمینان خاطر بیشتری بدهم. بانگاه پر محبت همیشگی خود گفت: «توکل بر خدا! دین مال او است و ما سربازان او هستیم. ما حضرت زهرا (سلام الله علیها) را داریم و می خواهیم راه فرزندش را ادامه بدهیم. مگه می شه ما را تنها بذاره؟ فرمانده این بچه ها ما نیستم. فرمانده مهدی (عجل اللهُ تعالی فرجهُ الشَّریف) است. ما وسیله ایم، انشاءالله کمکمان می کند.

 

بسیجی را کمک کنید

حاج ولی الله میرهاشمی، معاون عملیاتی لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) گفت: «علیرغم همه ی این صحبت ها، گروهان این بسیجی با این تعداد، دیگر یک گروهان نیست و رفتن برای انجام عملیات توسط او با هیچ معیار وسیستم نظامی در دنیا همخوانی ندارد. این فقط منطق و دستور قرآن است که می گوید اگرتعداد شما کم باشد ولی ایمان و استقامت داشته باشید، یاری تان می کنیم. برادر بسیجی خود را کمک کنید». برادرحشمت الله دریکوند باز از در لطف درآمد وگفت: «بگو این بسیجی ما را کمک کند». به هر حال شما گروهانتان کامل است. جالب این بود در این عملیات فرمانده دو گروهان همجوار من یکی پاسدار بود و دیگری سرباز وظیفه و من بسیجی بودم.

 

نهایت اخلاص

دستور حرکت صادر شد. نیروهای عملیاتی و پشتیبانی در زیر بارش برف با هم خداحافظی می کردند. به دلیل شدت بارش نتوانستیم نیروها را از زیر قرآن عبور دهیم.  به نیروها توصیه شد خودشان قرآن و دعا بخوانند. سردار مخلص سپاه اسلام، شهید احمد قاسم زاده به بچه ها توصیه کرد برای اخلاص بیشتر ذکر«لااله الا الله» را بخوانند؛ زیرا  در اداء آن فقط زبان تکان می خورد و لب ها حرکتی نمی کند و اخلاص در آن بیشتر است. آنها روبه مرگ می رفتند و تمام تلاش خود را بکار می گرفتند تا همه چیز برای خدا باشد، نکند در میدان مرگ هم شیطان رخنه کند. قدم به قدم هشت سال دفاع مقدس برای ما درس بود، و می توان از لحظه لحظه ی آن درس گرفت واستفاده کرد.

دستی به همراه ما

به دلیل این که گروهان مالک اشتر به یک سوم تعداد نیروهای خود تقلیل یافته و عازم عملیات بود همه نگران بودند. یکی می گوید به مالک دعا کنید. دیگری می گوید به مالک کمک کنید. به صف نیروهای گروهان که نگاه می کردم احساس می کردم کم نیستند. من همه ی گردان را در گروهان مالک می دیدم. گویی نیرویی کم نداریم و همه ی نیروهای گردان در گروهان مالک اشتر جمع شده اند. من همه ی نیروها را یکی می دیدم. یک نفر واحد و بی ریا، مانند یک تن، یک مالک، یک مالک اشتر آماده ی شهادت برای اسلام. با خود می گفتم معنی «هَذا مِن فَضلِ رَبِی». اینجاست، که شامل حال ما شده است. کم شدن نیروها هم از فضل خداست تا بدانیم کثرت عِده و عُده ملاک نیست. هر چه هست، خود اوست. در تمام این عملیات احساس دلگرمی عجیبی در خود می دیدم، احساس می کردم دستی به همراه ماست، کسی به همراه ماست. احساس خطر نمی کردم. تمام همرزمانم آماده ی ایثار و شهادت بودند.

 

ربودن کلاه عراقی

نیروها به وانت لندکروز سوار شدند تا نبردی دوباره را در «گِردِه رَش» آغاز کنند. یک بار در عملیات نصر۸ با پای پیاده از آن بالارفته و با شکست نیروهای بعثی آن را تصرف نموده بودند. این بار قصد داشتند  با طبیعت خشن آن قله ،نبرد دیگری را آغاز کنند. وانت های لندکروز در حال عبور از جاده ای سخت و پرپیچ وخم بود. جاده ای خاکی برسنگ ها وصخره ها و ده ها پیچ خطرناک. بارش سنگین برف شروع شده بود.گویی آسمان این منطقه قصد داشت مثل همیشه ما را تنبیه کند یا بیازماید و آبدیده کند. این سختی ها هیچ گاه نتوانست ذره ای از عشق بسیج و بسیجی به جهاد را بکاهد. نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) از ارتفاع وجاده ی پرپیچ وخم «گرده رش» بالا رفتند. جاده و پیچ ها آنقدر نامناسب و خطر ناک بود که گاهی وسایل نقلیه با وسایلی که از روبه رو می آمدند برخورد می کردند و درآستانه سقوط قرار می گرفتند. باریک بودن جاده باعث می شد وسایط نقلیه به کندی از کنار هم عبور کنند. آنقدر حرکت کند بود که در میانه راه بچه های گردان ما از ماشینها پیاده شدند و با ستون پیاده حرکت نمودند. هنگام رسیدن نیروها به هم سلام و احوالپرسی می کردند، و گاه رزمندگان شیرین کاری و شوخی با هم می کردند. نیروهایی که از کنار هم می گذشتند همدیگر را  تشوق می کردند و گاه هم کلاه عراقی را- که نیروهای عملیاتی به عنوان غنیمت آورده بودند- از سر آن ها می ربودند، و می گفتند:« باد آورده را باد می برد». بچه های خوب تهران از عملیات برمی گشتند، بچه های ما دسته جمعی چند کلاه عراقی از آنها ربودند و فریاد تهرانیها بلند شد و گفتند:« وای از دست لُر ها».

 

خوابیدن  بر یخ  و سرما

جاده فقط تا قسمتی از ارتفاع کشیده شده بود و ما هم تنها مقداری ازآن را با وسیله نقلیه پیموده بودیم، بعد از پیاده شدن از ماشین، کلی در زیر بارش برف راهپیمایی کردیم. وسایل و پتوهایی که همراه داشتیم کاملاً خیس و وزن  پتوها چند برابر شده بود. بی تجربه ها و کسانی که توان کمتری داشتند، پتوهای خود را جا می گذاشتند. فشار و سنگینی پتوها این موضوع را از یادشان می برد که امشب در زیر بارش برف و بدون سرپناه باید چه کنند. به منطقه ی پیش بینی شده رسیدیم. چادرها را روی برف برپا کردیم، چون اگر برف را کنار می زدیم گِل و آب می شد. پتوهای خیس را روی برف پهن کردیم، با نوازش باد بعد از ساعتی یخ زدند.

 

خوابی بر بستر یخی

خداوندا تو می دانی آن شب بر رزمندگان گردان انبیاء(علیهم السلام) چه گذشت. وضع بچه هایی که کیسه خواب داشتند بهتر بود؛ اما وقتی پای صحبت و محبت افرادی که بدون کیسه خواب و روی پتوی خیس و یخ زده استراحت می کردند می نشستیم، از خجالت آب می شدیم. یکی از آن ها می گفت «به خدا قسم امشب به هر پهلو که می خوابیدم، بیشتر از ۵ دقیقه نمی توانستم مقاومت کنم. از شدت سرما مجبور بودم روی پاهای خود بنشینم. البته مدت زیادی طول نمی کشید که پاهایم نیز بی حس می شد».

آدم های یخی

خدایا! هرگز خودم را برای آن شب یخی نمی بخشم. آیا تو مرا می بخشی؟ همراه ستون همرزمان از کنار رودخانه و از مقابل غار کوچکی که حدود پانصد متر از محل استقرار نیروهای گردان فاصله داشت، گذشتم. بچه های عملیات لشکر مرا صدا زدند وگفتند معاونت عملیاتی لشکر(حاج ولی الله میرهاشمی) با شما کار واجبی دارد، نزد آن ها رفتم. حاجی گفت تو که از مأموریت های قبلی مجروح  شده ای، ممکن است با وجود هوای سرد و پتوی خیس و یخ زده، بیماری هایت عود کند و برای ما مشکل ساز شود. بنابر این امشب نزد ما بمان. قبول نکردم وگفتم مشکلی ندارم : باید تحت هر شرایطی با نیروهای گردان باشم. وی از موقعیت فرماندهی خود استفاده کرد وگفت: «من به تو دستور می دهم که بمانی». به ناچار شب را ماندم. صبح که شد، نمازمان را خواندیم و از برادر میرهاشمی اجازه گرفتم و نزد نیروهای گردان رفتم؛ اما خجالت می کشیدم وارد جمع بچه ها بشوم. با وجود این که به دلایل حفاظتی دستور بود که کسی آتش روشن نکند؛ اماچند جا آتش روشن کرده بودند. تعدادی از بچه ها که در زیر چادر جا برایشان پیدا نشده بود به علت سرمای شدید و باد سرد در داخل لباس و پتوی خیس مثل جنازه ی یخی منجمد شده بودند، و نمی توانستند بلند شوند. آنها را  در کنار آتش قرار دادند تا یخ آنها آب شود. آنها روز گذشته را در زیر برف و شب را تا نیمه شب در زیر بارش برف به سر بردند، و از نیمه ی شب ریزش برف بند آمد، امروز بچه ها توانستند لباسهای خود را تا عصری خشک یا نیمه خشک کنند. به لطف خداوند منّان کسی بیمار نشد آیا امداد الهی از این واضح تر و روشن تر، که چهار صد نفر با لباس خیس در آن سرما حتی یک نفرشان سرما نخورد. خداوندا تورا شکر و سپاس فراوان می گوییم، که لحظه لحظه عنایت و امداد تو در دفاع مقدس با ما بود، و ما کمتر حس می کردیم. تو را سپاسگزاریم که هر لحظه لطف وعنایت و امدادت شامل حال ما می شود و ما از آن غافلیم و شاکر نیستیم، ای کریم بخشنده تو ما را عفو کن. سپاس تورا، یا اَرحَمَ الرّاحِمِین.

 

کَلاغَک سیاه

از این که شب گذشته نتوانسته بودم نزد برادران گردان باشم، با شرمندگی فراوان نزد آن ها رفتم. جویای حال شان شدم و عذرخواهی کردم. آن ها هم اظهار محبت کردند و گفتند «تو مشکل داری و ما بیشتر به فکر تو بودیم». آنها نوجوانی بسیجی را به من نشان دادند که تمام هیکل و لباسش مانند قیر سیاه و فقط چشمانش در آن سیاهی پیدا بود. سبب را جویا شدم، گفتند دیروز وقتی پتویش در بین راه در زیر برف و باران خیس می شود، آن را پرت می کند. شب هم از حجب و حیایش به بچه ها نمی گوید که پتو ندارم؛ لذا در جستجوی چاره، تا مقر یگان همجوار می رود و مخزن نفت آن ها را پیدا می کند. ابتدا یک۲۰ لیتری را پرکرده و در میان دره، آتشی روشن می کند. وقتی نفت تمام می شود،۲۰ لیتری بعدی را می آورد و تا صبح در کنار آتش می نشیند. متوجه نیست دوده ی حاصل از سوختن نفت روی او می نشیند و سر و صورت و لباس هایش را یکدست سیاه می کند. این نوجوان بسیجی لباسی برای تعویض نداشت، و با همان لباس در بین بچه ها می گشت و آن ها هم با او شوخی می کردند و او را کلاغک سیاه می گفتند.

 

ما  سرباز قرآنیم

نیروهای گردان برای روزهای پیاپی با سرما، گرسنگی و سختی های همراه با تلاش شبانه روزی دست و پنجه نرم می کردند. با بچه ها مشغول صحبت بودم، دوست دوران کودکی و همراه تمام مراحل زندگی ام به سراغم آمد. او کسی نبود جز فرمانده گردان انبیاء(علیهم السلام) شهیدسبزخدا دریکوند. وضعیت گروهان را پرسید.گفتم: «خودت که بهتر می دانی. تعدادشان ۳۵ نفر است؛ یعنی به قول قرآن ۳۵۰ نفر». و ادامه دادم: «نگران نباش. تو که این نیروها را می شناسی. همه آرپی جی زن، همه تیربارچی، همه فرمانده و همه شهادت طلب هستند. خدا می داند همه ی این ویژگی ها در آن ها وجود دارد. هر کدام از اینها با صد نفر برابری میکنند. اگر اجازه بدهی و غرور به سراغ مان نیاید، به آن ها می گویم – به لطف خدا- مانور و نمایشی برایت اجراء کنند، تا آن را در تاریخ جنگ به ثبت برسانند. فقط دستور بده مهمات برسانند. تا قبل از تاریک شدن هوا طومار دشمن را در تمام این منطقه در هم بپیچند». و تعدادی از بچه ها را صدا زدم و گفتم: «بچه ها! فرمانده گردان و فرمانده لشکر هنوز نگرانند، از این که با تقلیل نیروهای گروهان ما به یک سوم، ما نتوانیم هدف را تصرف کنیم، شما چه می گویید؟». یکی از آن ها گفت: «راستش را بخواهید ما مدتی است که به لشکر اعتراض شدید داریم؛ خصوصاً در این عملیات!». شهید سبز خدا گفت: «چرا ؟» گفت: «آخر این هم مأموریت است که به ما می دهند؟ خدا می داند این مأموریت کار یک دسته از نیروهای ما نیست. ما باید با الگوی قرآن بجنگیم نه با الگوی شرق و غرب! یک نفرمان در مقابل ده نفر و این آزمایش خوبی است تا بدانیم کار ما الهی است یا نه. خدا از ما راضی است یا نه. اگر ده نفر از ما بر صد نفر از دشمن بعثی پیروز شود، آن وقت ما سرباز قرآنیم، ما حزب الله هستیم. یاری خداوند سبحان شامل حال ما ست. امشب آزمایش است که دریابیم آیا شایستگی آن را داریم، که سرباز قرآن باشیم و به روش و دستور  قرآن بجنگیم یا نه؟. امشب شب امتحان است. شب یا علی است. شب یا الله یا الله است.

 

گریه

شهیدسبزخدا دریکوند با آن ها خداحافظی کرد و گفت: « فرمانده شما را می برم». بچه ها خیال کردند برای همیشه. لذا با ناراحتی گفتند: «چرا»؟ گفت: «نترسید. می رویم به ما بقی گردان سر می زنیم». با هم رفتیم و پس از بازدید و احوالپرسی با  دیگر گروهان ها، به گوشه ای رفتیم و روی تخته سنگی نشستیم. از تغذیه نیروها پرسید. گفتم: «چند روزی است به سختی می گذرانند». گفت: «می دانم». روح لطیفش به او امان نداد. به شدت گریه کرد و مرا هم به گریه انداخت. کلی گریه کردیم تا آرام شدیم. سبزخدابه من گفت: «من نسبت به گرسنگی این بچه ها مدیونم. خداوند با من چه کار می کند»؟ گفتم: «آیا رسول الله (ص) مدیون گرسنگی مسلمانان در شِعب ابی طالب بود ؟ می دانی که نبود. این مشکلات جنگ است و شما هم تمام تلاش خود را کرده ای. چاره ای نیست. ان شاءالله  بعد از هر سختی، آسانی است». (اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسراً- انشراح- آیه۶)

 

چی دوست داری بخوری؟

نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «درچه حالی هستی»؟

گفتم: « خوبم مثل بقیه ی بچه ها».

گفت: «نه! باور نمی کنم. اثر گرسنگی را در چهره ات احساس می کنم».

گفتم: «مگر بقیه گرسنه نیستند»؟

گفت: «نه! با خصوصیاتی که از تو سراغ دارم می دانم که برای گرسنگی بچه ها نارحتی وسختی زیادی می کشی».

گفتم: «توکل به خدا».

گفت: «خدا وکیلی بگو   الآن دوست داری چی بخوری»؟

گفتم: «می ترسم الآن خداوند از کَرَمش «مَنّ» و «سَلوی» بفرستد و چون قوم بنی اسرائیل، به غذا امتحان شوم و نتوانم از پس آن برآیم».

گفت: «جان من! چی دوست داری»؟

گفتم: «نکند می خواهی معجزه بیاوری».

گفت: «می خواهم ببینم تو چی دوست داری بخوری، و من چی دوست دارم». چیزی روی سنگ نوشت و گفت: «من نوشتم. حالا تو بگو».

گفتم: «من نان محلی با پیاز دوست دارم». خندید و نوشته اش را به من نشان داد. نوشته بود نان داغ  با پیاز.

گفت: «چرا این گونه است؟ راستی چرا هرگاه یکی از ما حرفی می زند، دیگری همان نظر را دارد؟ و گاهی نظر نگفته ی هم را می خوانیم»؟

گفتم: «من و تو از هم جدا نیستیم، ولی امروز درد و انگیزه ی ما هردو مشترک است، وآن اینکه هر دو گرسنه ایم».

خندید و گفت: « نه، من و تو یک روح در دو بدن هستیم».

 

صد ای د ندان

نوید از بچه های تهران بود. به قول بچه های لرستانی، یا آب و نان برایش نبود و یا از بخت و اقبالش بود که به جمع رزمندگان ما پیوسته بود. بسیار دوست داشتنی بود. محمدرضا نوید نسبت به نیروهای لرستان که با طبیعت سخت و کوهای مرتفع آن پرورش یافته بودند از توان بدنی لطیف تری برخوردار بود؛ اما به لحاظ ایمان و جدیت و رزمندگی کم نمی آورد. مرد اخلاص و عمل بود. از او پرسیدم محمد رضا! در “شب یخی” چه بر شما گذشت؟ گفت صدای به هم خوردن دندان ها ی بچه ها حسابی حالم را گرفت. تا آن شب نفهمیده بودم یعنی چه که از سرمای فک آدم چنان می لرزد که نمی توان آن را کنترل نمود. بچه ها خودشان از سرما به خود می پیچیدند؛ اما – به قول خودشان- چون من مهمان آن ها بودم، مواظب من بودند که از سرما اذیت نشم. آنها می لرزیدند و مهمان نوازی می کردند و من عرق شرم می ریختم و گاه به شوخی های آنها می خندیدم.

کرامت

بارها از من خواسته شد تا خاطراتی از جبهه تعریف کنم و امداد و کراماتی از جبهه بگویم؛ اما حاضر نشدم. چون مسائل جبهه برای کسی که در آن جا نبوده قابل هضم و پذیرش نیست. مثلاً همین “شب یخی”- که در بالا از آن یاد شد- به این شکل بود که از چهارصد نیروی رزمنده نوجوان و پیر و جوان و میان سال، حدود سیصد نفر طی سه روز با بدن و لباس خیس و بعضی با لباس یخ زده به سر می بردند؛ به طوری که بعضی از آن ها را مثل جنازه ی یخی کنار آتش قرار دادند تا یخشان آب شد. اصل مطلب این جا است که –حتی- یکی از آن ها سرما نخورد. اسم این را چه می توان گذاشت؟ امداد و کمک الهی؟ یاری از طرف اهل بیت (علیه السلام)؟ معجزه؟ واقعاً چه بود؟ قضاوت با شماست. (راوی: محمد رضا نوید)

اسیر عراقی

عراق که در مراحل اولیه ی عملیات بیت المقدس (۲) ارتفاعات و قسمت هایی از منطقه را از دست داده بود، اقدام به “هلی برد” کرد و تعدادی از نیروهایش را توسط بالگرد بر روی ارتفاع روبه روی ما پیاده نمود. بلافاصله آتش پشتیبانی دور برد خودی محل فرود و تجمع آن ها را به وسیله ی آتشبار کاتیوشا هدف قرار داد. تعدادی از آن ها کشته شدند و مابقی هم به علت این که توان ماندن در آن ارتفاع پوشیده از برف سنگین را نداشتند، از منطقه فرار کردند. بعد از دوسه روز یکی از آن ها به طرف ما آمد. تا بچه ها او را دیدند به طرف او رفتند. مثل همه ی عراقی هایی که اسیر می شدند صدای «دخیل یا خمینی» و «دخیل یا سیّدی» او شروع شد. بچه ها او را به دوش گرفته و پایین آوردند و او را پیش مسئول عملیات لشکر(برادر پاسدار ولی الله میرهاشمی)- که داخل غار کوچکی مستقر شده بود- بردند. از آن جا که مدت زیادی داخل برف راه رفته بود، پاهایش تا زانو کبود و نوک انگشتان و پنجه اش کاملاً سیاه شده بود. به همین خاطر میرهاشمی دستور داد تا او را کنار آتش ببریم. تا او را نزدیک آتش بردیم، فریادی کشید و بی هوش شد. او را از آتش دور کردیم. بعضی از بچه های رزمنده به حالش گریه می کردند. وقتی به هوش آمد و گریه ی بچه ها ی رزمنده را مشاهده کرد او هم به گریه افتاد و با دست کشیدن به دست و بازوی بچه ها اظهار تشکر می کرد.

 

رفتار با اسیر عراقی

وضعیت اسیر عراقی مناسب نبود و بچه های ما تمام تلاششان این بود که به او کمک کنند. بچه های ما که وسیله ای برای گرم کردن آب  در اختیار نداشتند با پلاستیک و چکمه های خود آب گرم می کردند و  روی پاهای اسیر عراقی می ریختند تا از یخ زدگی نجات پیدا کند. اسیر عراقی وقتی رفتار بچه ها را دید، گریه می کرد و صدای «الموت لِصَدام» و «الموت لآمریکای» او بلند می شد و به زبان عربی قسم می خورد که سربازان خمینی، سربازان اسلامند. سربازان رسول الله (صل اللهُ علیه و آله وسلم) هستند و قسم می خورد که صدام مسلمان نیست و تجاوزگر است. وی به خاطر رفتار انسانی بچه ها مدام گریه می کرد و تقاضا می نمود تا دست شان را ببوسد و برادران سپاهی و بسیجی ضمن ریختن آب گرم بر روی پاهایش به او می گفتند «ما همه مسلمان و برادریم و صدام کافر وبعثیها، مزدوران آمریکا هستند» و او تأیید می کرد.

ترجیح اسیر به خود

یک وانت تویوتا از نیروهای یگان مجاور سپاه پاسداران در حال برگشتن به پشت منطقه ی در گیری و عملیات بود. ما از آنها- که سه نفر بودند- درخواست نمودیم تا آن اسیر را با خود به پشت جبهه ببرند، تا به وضع جسمی و درمان او رسیدگی شود. آن ها تا وضعیت وخیم او ( پاهای کبود، سرخ و ورم کرده اش ) را دیدند، دو نفرشان از جلو وانت پیاده شده و در حالی که باران می بارید در آن هوای بسیار سرد،  جای خود را به اسیر عراقی دادند. اسیر عراقی، در حالی که می گریست، از آن ها تشکر کرد. این اوج ایثار است، ایثار در حق دشمن، اما آنان با اسرای ما چه کردند این تفاوت ما با دشمن بعثی بود.

 

شکمبه های قاطی

روز قبل از عملیات بود و بچه ها- مثل همیشه- مشغول دعا، خواندن قرآن، نوشتن وصیت نامه و بعضاً شوخی با هم بودند. برخی در مورد وظایف شان با هم گفتگو می کردند. صحبت از تدارکات و رسیدن مهمات بود و فرماندهان توصیه می کردند، نیروهای پشتیبانی تا می توانید فردا صبح، زودتر و به موقع مهمات را به نزدیک ترین نقطه و به دست نیروهای عملیاتی برسانید. یکی از برادران بسیجی به نام «نوری دریکوند» که عضو تدارکات و پشتیبانی گردان انبیاء(علیهم السلام) بود به شوخی گفت: «مهمات را تا جایی جلو می آورم که خمپاره ی دشمن، شکمبه ی من و قاطرم را با هم مخلوط کند. بچه ها خندیدند. صبح فردا برادران پرتلاش پشتیبانی با کاروان مهمات و خوراکی به موقع رسیدند. برادر نوری دریکوند در حالی که افسار قاطرش را در دست داشت و دلاورانه و با ایثار خود را به خط مقدم درگیری رسانده بود مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و اتفاقاً همان شد که روز قبل گفته بود. شکم او و آن حیوان زبان بسته، هردو بر اثر اصابت گلوله ی خمپاره پاره شد. بچه ها با این که از زخمی شدن او و کشته شدن مرکبش ناراحت بودند، اما وقتی به یاد حرف دیروزش می افتادند، بسیار می خندیدند.

 

بوی خوش دشمن

بعد از انجام مقدمات عملیات بیت المقدس(۲)، مأموریت یگان ما به دلایلی عوض شد و ما مجبور شدیم برای کسب اطلاعات و دیدن منطقه ی جدید، به آن جا برویم. به همراه فرماندهان گردان، سوار بر وانت تویوتا عازم محل مورد نظر شدیم. از گردنه ای که قرار بود از آن بگذریم، هر از گاهی گلوله ای می خورد و دودی به هوا بر می خاست. ما تصور می کردیم دشمن گلوله ی دود زا می زند تا گرای نقاط حساس و مورد نظرش را ثبت کند. وقتی از گردنه گذشتیم، بوی خوشی از سمت دشمن به مشام مان رسید که بچه ها از استشمام آن به سرفه افتادند. بعداً متوجه شدیم که دشمن گلوله ی شیمیایی شلیک نموده، نه ثبتِ گِرا.

 

تمام توان

انتظار به پایان رسید و برای آخرین بار با نیروهایی که قرار شده بود در پشتیبانی بمانند خداحافظی کردیم. فرمانده گردان انبیاء(علیه السلام )، سردار شهید سپاه اسلام سبزخدا دریکوند به من سفارش کرد حالا که نیرو کم دارید، ما انتظار زیادی از شما نداریم قرار نیست خود را به کشتن بدهید، و بچه ها همه کشته شوند، بلکه هر چه در توان دارید. گفتم چشم همان کار را می کنیم آنچه در توان داریم، نه بیشتر. اما توان ما پیروزی یاشهادت است. گفت باز که حرف خودت را می زنی، و سکوت کرد و در بدرقه ی من فقط گریه می کرد. گروهان ِتمام تیربارچی، تمام آرپی چی زن ما حرکت کرد. به راستی چرا همه ی نیروهای آن گروهان تیربارچی، آرپی جی زن و یا کمکی و یا فرمانده بودند؟  زیرا از یک گروهان- که می بایست حداقل۱۲۰ نفر نیرو داشته باشد، فقط ۳۵ نفر باقی مانده بود که جز فرمانده، همه ی آن ها یا تیربارچی و یا آر.پی.جی زن بودند. بنابراین هیچ نیروی دیگری باقی نمانده بود تا در رسته های دیگر سازماندهی شود و سلاح دیگری در دست بگیرد. این بود که گروهان ما یک نیروی تمام «آرپی جی زن» و تمام «تیربارچی» شد.

 

پَر عقاب در گوش کَرکَس

کمین های زیادی بر سر راه ما قرار گرفته بود و قرار شد گروهان سوم (گروهان عمار) به فرماندهی سرباز پاسدار،( حشمت الله دریکوند) با سنگرهای کمین درگیر شود. او به خوبی می توانست تمام آن ها را از سر راه بردارد. اما ماموریت و موقعیت طوری بود که او می بایست اول کمین ها را جمع کند و تازه بعد از آن بود که مأموریت اصلی او و من شروع می شد. از تپه بالا رفتم و روی آن ایستادم تا از نقطه ی بالاتر، کار او را تماشا کنم. به یکی از تیربارچی ها گفتم از سمت راست به کمین ها شلیک کند تا حواس نیروی دشمن متوجه ما شود وخیال کنند ما می خواهیم از این سمت به آن ها حمله کنیم. حشمت الله با بی سیم صدایمان زد و گفت چه کار می کنید؟ گفتم هیچی، پر عقابی را در گوش کرکس می کنم تا موی دماغش شوم و حواسش متوجه جانم نشود. تو کار خودت را انجام بده. گفت« جانم فدای عقاب». بحمدالله آن سرباز دلاور وسردار پیروز، تمام کمین ها را مانند تار عنکبوت از جلو راه ما جمع کرد.

 

وای حشمت کشته شد !

تیربار دشمن فرمانده گروهان عمار را پشت درخت بلوطی- که حدوداً یک ونیم متر ارتفاع داشت و عرض آن از ترکه های ریز و درشتی در حدود دو متر بر پا شده بود-گیر انداخت و بیش ازصد گلوله روی سرش ریخت. صدای «یاحسین» حشمت، و فریاد شهید فضل الله قلایی که گفت: « حشمت کشته شد، فرمانده گروهان را کشتند». دیگر صدا و یا حرکتی از او ندیدم، دلم ریخت، و به یاد لحظه هایی افتادم که حشمت الله به فرمانده گردان و لشکر می گفت به امید خدا ما در انجام مأموریت مشکلی نداریم و پیروز خواهیم شد. با این حادثه که برای گروهان عمار پیش آمد، به بچه ها گفتم ده نفر را بالا بیاورید تا اول به کمک گروهان بی فرمانده عمار برویم و بعد به انجام مأموریت گروهان خودمان بپردازیم. در همین حال خبر آمد حشمت کشته نشده، بلکه مجروح شده است. خدا را شکر کردیم و نفس راحتی کشیدم. البته هیچ گاه شجاعت های برادر پاسدار محمد باقر نوروزی فرمانده ی سابق گروهان مالک اشتر را فراموش نمی کنم، او را به معاونت گردان انتصاب کرده بودند و بعد از او گروهان را به ما سپرده بود.  و به دلیل مشکل بودن مأموریت ما و کمبود نیرو، مثل همیشه تا آخرین لحظات عملیات، گروهان ما را همراهی و فرماندهی می کرد.

صدای تکبیر

ما به نقطه ی رهایی رسیدیم و دستور حمله به گروهان آرپی جی زن صادر شد. نیروهای دلاور ما بنابه قولی که به فرماندهی لشکر و فرماندهی گردان داده بودند در کمترین زمان ممکن توانستند تمامی سنگرهای دشمن را به تصرف خود درآورند. به دلیل پیچیدگی و شرایط سخت، در این عملیات و نداشتن نیروی کافی، به دستور فرماندهی، هیچ اسیری نگرفتیم و نیروهای دشمن یا کشته شدند و یا فرار کردند. بحمدالله به تمام اهداف تعیین شده ی خود رسیدیم، نیروهای گروهان مالک اشتر یک صدا تکبیر گفتند و با این کار، قبل از این که به وسیله ی بی سیم به گردان و معاونت عملیاتی لشکر اعلام پیروزی کنیم، آنها با تکبیر بچه ها پیام موفقیت و پیروزی را دریافت کردند. شهید سبزخدا، فرمانده گردان با بیسیم صدایمان زد و گفت: «صدای تکبیرتان را شنیدم». از بچه ها چه خبر، گفتم بحمدالله تا کنون حتی مجروح هم نداده ایم، خداوند را شکر کرد. از او خواستیم که صدای تکبیر گروهان مالک اشتر را  به فرماندهی لشکر حاج روح الله نوری برساند، تا اگر بعد از این کشته شدیم به قول خود عمل کرده باشیم، و فرماندهی خوشحال شوند که خداوند دست ناتوانمان را گرفت و در عملیات موفق شده ایم. سپاس خداوند بخشنده ی بنده نواز را که جواب گریه ها و اشک های بچه ها را عطا فرمودند.

 

شکر پیروزی

در انجام این عملیات حتی یک مجروح هم نداده بودیم و همه ی سی و پنج نفر نیروی گروهان تا نماز صبح سالم بودند. بچه ها به شکرانه ی این پیروزی، به فرماندهی گردان و لشکر پیشنهاد دادند تا مأموریت جدیدی را به ما محول نمایند. پیشنهاد شد تا ارتفاع(اُلاغلو) را که مربوط به یگان دیگری بود، به ما واگذار کنند. البته برای گرفتن آن ماموریت از یگان مامور شده دلیل مناسب ارائه کردیم و فرماندهی هم قبول داشت، ولی یگان مامور شده و به تبع آن قرارگاه نپذیرفته بودند، و متأسفانه مورد موافقت قرار نگرفت.

الحاق

حدود ساعتی از عملیات گذشته بود یکی از گروهانهای گردان شهدا به فرماندهی برادر پاسدار یدالله کردعلیوند از لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) که در احتیاط ما بود، به ما ملحق شد. پیشنهاد مأموریت جدیدی را که به گردان و لشکر داده بودیم، به او گفتم و ایشان ضمن اینکه تأیید کرد با خوشحالی اظهار داشت که اگر امکان داشته باشد، با نیروهای تحت فرمانش در این مأموریت شرکت کنند، گفتم اگر مأموریت را از بالا به ما اعلام کنندخیلی خوشحالیم با هم باشیم. برای آرایش دفاعی نیروها و دریافت دستورهای لازم از گردان جهت سنگر بندی منطقه ی عملیاتی، ما دو نفر زیر نظر برادر پاسدار محمدباقر نوروزی معاون گردان با هم مشورت کردیم، تا برای پدافند فردا با هم تبادل نظر کنیم. این دومین مأموریتی بود که وی و گروهان تحت امرش به گردان ما مأمور می شد و با هم انجام وظیفه می کردیم. رزمنده ای شجاع، متقی، نیرو ساز و عاشق خدمت بود.

 

دارویِ بعد از مرگ

روز بعد از عملیات، آتش تهیه ی سختی از پشتیبانی دشمن تحمل کردیم. از طرفی تانک ها و بالگرد های دشمن از سه طرف ما را آزار می دادند با وجود اینکه شب عملیات،  گردان ما و آن گروهان از گردان شهدا که در جوار هم بودیم شهید نداده بودیم، ابتدای صبح حدود پنج شهید دادیم، که نشان از وخامت اوضاع بود، همه می دانستیم روزی سخت پیش روی ماست. در این عملیات در پدافند و جواب پاتک های دشمن،  شهید و مجروح زیادی دادیم. ساعت یازده صبح عملیات  بیت المقدس ۲ بدلیل موقعیتی که از شدت آتش دشمن برای یگان های خودی پیش آمده بود، لشکری که روی ارتفاع اُلاغلو بود، پیشنهاد دیشب ما را پذیرفته بود، و قبول کرده بود که جای گردان خود را به گردان ما تحویل دهد. بنابراین از سوی فرماندهی بالا پیشنهاد شب گذشتۀ ما پذیرفته شد. اما متاسفانه دیر شده بود. این تصمیم «داروی بعد از مرگ سهراب بود». بنا به دستور، گروهان ما مأمور انجام این ماموریت شد.

اُلاغلو

به ما اعلام شد که با نیروهای گروهان برای عمل بر روی قله ی اصلی «الاغلو» اقدام کنیم. با برادران محمدباقر نوروزی معاون گردان و شهیدسبزخدا دریکوند(مصطفی میررضایی) فرمانده گردان، مشورت شد که چون قله به وسیله ی نیروهای دشمن محاصره شده و از طرفی آتش تیرباری که دیده می شود مؤید این است که تمام یا قسمتی از ارتفاع و قله به دست دشمن افتاده است، از طرفی موشک بالگردها وآتش توپخانه ی آن ها بر روی آن احاطه دارد، بردن تمام نیروهای گروهان باعث تلفات زیاد می شود. سپس پیشنهاد شد فعلاً با ده نفر نیرو از ارتفاع بالا برویم تا هم جای پایی محکم کنیم و هم اوضاع بالای ارتفاع را بیشتر بررسی نمایم. این پیشنهاد به نظر برادر ولی الله میرهاشمی معاونت عملیات لشکر رسید، وی نیز پذیرفتند، و دستور انجام آن را صادر کردند.

تمرّد بسیجی

احساس عجیبی داشتم. از دو جهت خوشحال بودم. یکی به خاطر این که مأموریت اصلی گروهان در شب گذشته با موفقیت انجام شده بود و نیروهای ما باعث شرمندگی در مقابل فرماندهان گردان و لشکر نشده بودند و دیگر این که مأموریت جدیدی هم به ما واگذار می شد. برای انجام این کار تعدادی از نیروها را صدا زدیم. همه ی آن ها جان برکف به پا خواستند و اعلام آمادگی کردند. سپس ده نفر را برای شرکت در عملیات شمردم و جدا کردم. نفر یازدهم به نام حسن نوروزی عضو بسیج از دستورتمرّد کرد. من از او خواستم تا بماند؛ اما او قبول نکرد و با خواهش از من خواست تا در عملیات شرکت کند. آن جوان خوش اخلاق و شجاع گفت: «ببخشید! من شرمنده امام حسین (علیه السلام) هستم. به خدا قسم باید بیایم». من هم به ناچار قبول کردم. البته در طول جنگ این گونه تمرّدها زیاد اتفاق می افتاد و برادران رزمنده برای جنگیدن با دشمن و رسیدن به شهادت، همیشه داوطلب بودند و گاه از دستور فرماندهان خود تمرّد می کردند.

حرف آخر

ارتفاع اُلاغلو جلوی چشم بچه های ما بود و به چشم خود دیدند تقریباً تمام نیروهایی که روی آن بودند یا به شهادت می رسیدند و یا با مجروحیت سخت پایین آورده می شدند. بنابراین کاملاً مشخص بود کسانی که می روند نبرد سخت و نا برابری خواهند داشت، و شاید بازگشتی در کارشان نباشد. دوازده نفر برای رفتن روی ارتفاع و قله ی الاغلو و تصرف مجدد آن حرکت کردند. یک نفر از نیروهایی که پایین مانده بود، دوستش همراه ما بود، او را صدا زد و با اصرار گفت بالا نرو، برگردد، اما دوستش برنگشت. دوباره صدایش زد و گفت به خدا قسم اگر همراه فلانی به مأموریت بروید، یک نفرتان سالم برنمی گردد. من برگشتم و به بچه ها گفتم «این آقا درست می گوید. کار خطرناکی است و ممکن است بازگشتی در کار نباشد. اگر کسی خسته است، بماند و بعداً بالا بیاید». بچه ها همه یک صدا و با گفتن «یا ابوالفضل» برای انجام مأموریت اعلام آمادگی کردند. ابوالفضل ( علیه السلام) حرف آخر رزمندگان لرستان بود. همچنین تمام مردم ولایتمدار لرستان شیفته و عاشق مرام علمدار امام حسین (علیه السلام) و سقای دشت کربلا هستند.

 

سردار صف اول

معاون عملیاتی لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل(علیه السلام)، سردار دلاور سپاه اسلام، حاج ولی اله میرهاشمی که به «سردار صف اول» معروف شده بود. اکثر مواقع برای حفظ روحیه ی نیروها و اخذ تصمیمات مناسب، به موقع و مؤثر، شخصاً در نقطه ی اول درگیری حضور داشت. یک بار خاطره ی یکی از مأموریت هایش را برایم این چنین تعریف می کرد: « به اتفاق بی سیم چی(علی شفیعی، معلم) و(سید رضا موسوی،  سرباز سپاه) پیک خود در یک مأموریت، حدود نیم ساعت به وسیله ی خمپاره۶۰ دشمن تعقیب می شدم. ما بیش از بیست بار جای خود را عوض کردیم و در این نیم ساعت، شاید پنجاه گلوله ی خمپاره به طرف ما شلیک شد. در این مأموریت یکی از بی سیم چی های من به شدت مجروح و خودم جراحت سطحی برداشتم». میر هاشمی به راستی همیشه نوک پیکان رزم و خطر بود، و بچه های رزمنده ی گردان صف شکن انبیاء(علیهم السلام) چون پروانه دور او می چرخیدند تا شاید سپر او باشند، زیرا او را سرباز مخلص امام و جان نثار ولایت می دانستند.

 

بدرقه ی اشک

به سمت حاج ولی الله میرهاشمی رفتم و ضمن خداحافظی گفتم: «ان شاءالله می روم اگر استقرار یافتیم، نمی آیم تا فرمان بعدی تان برسد. ناراحتی شدیدی در چهره اش احساس کردم. به سختی به خودش فشار آورد و گفت: «به امید خدا ! مواظب خودت باش» و صورت از صورتم برداشت و ضمن چشم دوختن به زمین به من پشت کرد تا صورتم را نبیند. احساس کردم آنقدر برایم ناراحت  است که نمی تواند صحبت کند. طاقت نیاوردم و سریع او را ترک کردم. هنگام رفتن از پشت سر صدایش را شنیدم که می گفت: «یا امام زمان (عج)» و از یادم نمی رود، اشک های پیک با وفایش، سیّدرضا موسوی که با ناله مرا بدرقه کرد.

 

قشنگی، آغشته در خون

خمپاره دشمن به زمین خورد، متوجه یکی از نیروهای بسیجی گروهان مالک شدم که بچه ها به سختی او را از زمین بلند کردند تا به پشت منطقه ی درگیری منتقل کنند. سراپا غرق در خون بود و چه زیبا قامتش از خون رنگین شده بود.  بسیجی دلاور خداداد قشنگی علاوه بر دیگر قسمت هایی از بدن، خون از صورت و دهنش جاری شده بود، با این که بی رمق بود، سعی می کرد روحیه ی خود را حفظ کند. درحالی که به سختی خودش را خندان نشان می داد، به من گفت: «دلاور! من خوبم. مواظب خودت باش. امیدوارم برایم اشک شوق بریزی». و ادامه داد: «آیا از من راضی هستی»؟ و با این حرف هایش مرا به گریه انداخت.

دشمن هر لحظه و هر ساعت از ما تلفات می گرفت. برادران ما شهید و مجروح در خون خود غلتان می شد. صبح زود قبل از طلوع آفتاب پاسدار وظیفه، سرباز دلاور سپاه اسلام «کرمعلی» در خون خود غلتید و به فیض عظمای شهادت رسید. برادر پاسدار «ذهابی»  فرمانده یکی از دسته های ما به وسیله ی خمپاره به شدت مجروح شد، استخوان پایش شکسته و به طرز دلخراشی از گوشت و پوست بیرون  زد و به افتخار جانبازی رسید.

تصمیم منصور

سرانجام حرکت کردیم. علاوه بر سلاح خود، دو عدد موشک آرپی جی هم- که سر راهم افتاده بود- برداشتم. گروه دوازده نفره ی ما به ستون یک پشت سرهم در حرکت بود. چند گلوله ی خمپاره به سمت ما شلیک شد. موضع شلیک آنها از روی«ارتفاع اُلاغلو» بود، کاملاً مشخص بود که دشمن ارتفاع را از نیروهای ما پس گرفته است. دشمن و یا دیده بانش ما را می دید و زیر نظر داشت، و دقیق گرا ، می داد. تند تند گلوله باران می شدیم، و به جلو می رفتیم. در نیمه ی راه مجدداً سه گلوله ی دیگر همزمان به سمت ستون ما شلیک شد. یکی از گلوله ها که از نوع خمپاره(۶۰) بود نزدیک من به زمین خورد. مثل این که تمام بدنم را برق گرفت. گویا یک دور چرخیدم و به هوا پرتاب شدم. احساس کردم ضربه ی مهلکی به سر وسینه ام وارد شده است. پای چپم که به زمین رسید، گویی برق آن از پا به سرم جهید. در حالی که با صورت به طرف زمین می آمدم، بچه ها مرا در حین به زمین خوردن گرفتند. خون از صورت و دهن وارد حلقم می شد. سعی کردم خودم را نگه دارم. با کمک بچه ها سر پا ی راست ایستادم و شروع کردم به حرف زدن. بچه ها مرا از حرف زدن منع کردند. خون بالا می آوردم و احساس مرگ می کردم. با صدای لرزان و بی رمق جملات بریده بریده ای گفتم: «راه شهدا را ادامه… راه حسین (علیه السلام)… فرمان امام را ….». و دیگر چیزی نفهمیدم. زمانی به هوش آمدم که مرا به صورت روی زمین قرار داده بودند تا خون کمتری وارد گلویم شود. در همان حال به بچه ها سفارش کردم که شهدا و امام را فراموش نکنید، مقاومت کنید، هدف را فراموش نکنید و منطقه را حفظ کنید. احساس کردم خواب می بینم، یکی از بچه ها گفت: « نگذارید زیاد حرف بزنه اصلاً حواس نداره چی میگه، الآن می میره، او را ببرید».

مرا به پشت منطقه ی درگیری عملیات به شیاری منتقل کردند که شهدا و مجروحین را می آوردند. نیروهای گردان مثل هر شهید و مجروحی که از جمعشان می رفت با من نیز وداع کردند و اشک می ریختند. خیلی ناراحت بودم از این که نمی توانستم با آن ها حرف بزنم. مدام خون به حلق و ریه هایم فرو می رفت و خون بالا می آوردم. درگیری لحظه به لحظه بیشتر می شد و فشار زیادی بر نیروهای گردان می آمد. بچه ها سریع مرا ترک کردند تا به دفاع از مواضع خودی بپردازند. در این میان یکی از کوچک ترین اعضاء گردان – که گریه اش فراموشم نمی شود- نه می توانست مرا رها کند و نه دلش می آمد نیروهای درگیر گردان را تنها بگذارد. طاقت نیاورد، مدام چند قدم می رفت و برمی گشت، می رفت و بر می گشت. نهایتاً  دیدم شدت درگیری باعث شد تا عقل و ایمان او براحساساتش غلبه کند و بتواند تصمیم درست را بگیرد. منصور تصمیمش را گرفت، وبا گریه و ناله با من وداع کرد . او تصمیم درست و لازم را گرفت و با استقبال از مرگ سرخ  به صف دلاور مردان گردان انبیاء(علیهم السلام) پیوست، که به شدت با دشمن بعثی در حال نبرد بودند. درحالی که او می توانست به عنوان کمک و انتقال من به پشت خطوط درگیری به محل امنی برسد. منصور سلامتی این نوجوان بسیجی مثل دیگر نوجوانان هشت سال دفاع مقدس با تصمیم شجاعانه ی خود  به ما درس بزرگی داد، و آن اینکه دفاع از اسلام در همه جا بالاتر از هر چیز دیگری است. منصور بعد از اتمام عملیات و ترخیص من از بیمارستان به ملاقاتم آمد و عذر خواهی کرد که چرا من تو را رها کرده ام؟ به او گفتم تو مرا رها نکردی، بلکه راه شهدا وآنچه من هم دوست داشتم انجام دادی. منصور برادر دو شهید والامقام، شهید سبزخدا و علی میرزا سلامتی است، به روح بلند آن دو وتمامی شهدا درود بی پایان می فرستیم.

بدن خونین و نیمه جانم، درآغوش برادرانم «ولی میردریکوند» و «آیت حیدری» بود بچه ها تلاش فراوان کردند تا نگذارند خونابه مرا خفه کند؛ اما کاش عنایت خدا بر آن تعلق می گرفت و ما هم لایق فوز عظمای شهادت می شدیم.

 

ترکش و قلب

بچه های گردان با دیدن وضعیت من در مورد زنده ماندنم نومید شدند. خوشحال شدم و لبخند زدم؛ چون دوست داشتم ببینند با لبخند از دنیا می روم. احساس می کردم بالاخره خداوند مرا پذیرفته است. یکی می گفت: «شهید شده». دیگری می گفت: «به او نفس بدهید» و سرانجام یک نفر گفت: «دیگر اذیتش نکنید. او مرده است. تازه اگر نفسش هم برگردد، با وجود این همه راه و این وسیله ی کندرو( نفربر زرهی) و جاده ی کوهستان با این همه مشکل، قطعاً زنده نمی ماند». سر انجام همه به این نتیجه رسیدند که من مرده ام. مرا به داخل نفربر حامل شهدا منتقل کردند. خوشحال شدم از این که اگر شهید نشده ام؛ لااقل در جبهه کشته شده ام و جسمم به خون مطهر شهدا آغشته می شود. مرا روی اجساد مطهر شهدا گذاشتند. بدن و لباسم به خون مطهرشهدا آغشته شد. وقتی بهوش آمدم به وسیله ی آمبولانس به بهداری پشت منطقه ی عملیاتی منتقل شده بودم. محمد میر دریکوند(شاه محمد) از بچه های گردان ایثار لشکر (تخریب) سینه بند را از روی سینه ام باز کرد و ترکشی را به بچه ها نشان داد،  ترکش از خشاب روی سینه ام عبور کرده بود و نیمی از آن در سینه به سمت قلبم  فرو رفته بود ترکش را بیرون آورد و درحالی که خون از آن می چکید، گفت:«این ترکش او را کشته است».

 

لحظه ای به یاد مادر

هنگام جابجایی، هوای ریه هایم خالی شد. مقداری خون از دهنم بیرون ریخت. یکی از بچه ها متوجه شد و صدا زد: «زنده است. او را پایین بیاورید». و  من باز بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که تعدادی از بچه ها ی گردان ایثار(تخریب )اطرافم جمع شده اند. بعضی ها گریه می کردند و هر کس چیزی می گفت. یکی می گفت: «زنده است». یکی از همراهان می گفت: «خرابی جاده او را بهتر به هوش می آورد» و دیگری می گفت: «ما بلد نیستیم از او مراقبت کنیم». سرانجام در بهداری پشت خط امدادگران و پزشکی خون ها را از دهنم بیرون آوردند، و به من نفس داد. او کسی را مأمور کرد تا جلو رفتن خون به حلقم را بگیرد و امدادگران دیگر هم در این کار به او کمک می کردند. بچه های گردان ایثار( تخریب) که مأموریتشان در این عملیات انجام شده بود، به کمک امدادگران پزشکی آمدند همه به ما کمک می کردند. در جریان این همه فعالیت و خوشی که در مجروحیت داشتم یک لحظه گریه ی همرزمان و دوستان دوران کودکی و نوجوانیم که با هم بودیم لحظه ای مرا بیاد مادرم انداخت، و دلم برایش سوخت. صد سلام بر مادران شهداء.

 فرشته ی نجات

ما را آماده کردند تا به وسیله ی بالگرد به تبریز منتقل کنند. بالگرد سه بار فرود آمد تا بنشیند؛ اما بارش گلوله های دشمن امان نمی داد. سرانجام در یک فرصت مناسب نشست و مجروحین را برآن سوار کردند. چون حال من خوب نبود؛ لذا به همراه چند نفر دیگر  با برانکارد به شکل تخت چند طبقه آویزانمان کردند. لازم است برای چندمین بار از امیدهای نجات و امدادگران بی توقع و قهرمان هوانیروز تشکر کنم. به حق آن ها در هرحال- به ویژه در سختی ها- یاور رزمندگان بودند. در شدت درگیری با تانک ها، مثل عقاب برسر دشمن فرود می آمدند و هنگام سختی ها و تنگناها چون  «فرشته ی نجات» به یاری ما می شتافتند.

 رزمنده تراز ما

ما را به تبریز و به بیمارستان ۲۹ بهمن انتقال دادند؛ شهر محبان اهل بیت (علیهم السلام). من از ناحیه سر، صورت، بینی، دهان، سینه، ران چپ- که استخوانش دچار شکستگی شده بود- مجروح شده بودم. نه می توانستم  بنشینم و نه راه بروم. روز اول مشکل بینی، دهن وسینه ام را با دو عمل جزئی معالجه کردند. تمام پرسنل مرد بیمارستان به جبهه اعزام شده بودند. دکتر دستور داده بود حتماً مرا استحمام کنند؛ ولی هیچ مردی در آن جا نبود که این کا را انجام بدهد. خانم های پرستار چند بار خواستند اقدام کنند؛ ولی من اجازه نمی دادم. دکتر تأکید داشت که لااقل سر و گردن و سینه ام باید شسته شود. پرستارها مرا تا جلو درب حمام بردند که خودم این کار را انجام بدهم؛ اما یکی از خواهران پرستار- که خیلی زن جسور و شجاعی بود- اختیار از من گرفت و با درآوردن پیراهنم، مرا بغل کرد و گفت: «من مثل خواهر و مادرت هستم». هرچه فریاد زدم «خانم! شما نامحرمید. مرا رها کنید»، گوشش بدهکار نبود و به پرستارها دستور داد آب بریزید. او در حالی که سینه ام را روی پای خود قرار داده بود، سر وگردن وسینه ام را شستشو داد. من از دستش ناراحت شدم و او به شوخی انگشت خود را روی چشم هایم گذاشت و فشار داد. پرستار دیگر پرسید «چه کار می کنی»؟ جواب داد «می خواهم چشم هایش را درآورم تا دفعه ی دیگر به جبهه نرود». دیگری گفت «اگر پاهای این رزمنده ها را هم بِبُری، سینه خیز به جبهه می روند». من به اوگفتم: «خواهرم باشی در دنیا و آخرت» و او هم گفت: «از این پس من تو را پسرم صدا می زنم» و با این که سنّی نداشت، هر بار که به اتاق من می آمد، می گفت: «حال پسرم چطوره»؟ خداوندا! از تو می خواهم به حق حضرت زهرا (س) آن خواهر پرستار و تمامی پرستاران زحمتکش- که به رزمندگان اسلام کمک می کردند- را روسفید گردانی. کاش بار دیگر آن خواهر پرستار را می دیدم و از او تشکر می کردم. خدایا تو شاهد بودی خیلی از پرسنل بیمارستان ۲۹ بهمن تبریز رزمنده تر از ما بودند.

 

گریه ی پرستار

پایم ترکش خورده بود و دو تا از زخم هایش نزدیک به هم بودند. خانم پرستار برای پانسمان، آن ها را با «بتادین» و «ساولن» شستشو  می داد و من در دل خود آهسته یازهرا (س) می گفتم. او پَنس خود را با گاز استریل در یکی از زخم ها فرو برد و چون دید من عکس العملی ندارم، گاز را از زخم دیگر بیرون آورد. پایم مجدداً دچار خونریزی شد. وی خونریزی را به وسیله ی باند و پانسمان  بند آورد و از اتاق بیرون رفت. او به همراه دکتر برگشت و مرا به دکتر نشان داد و گفت: «پای این مجروح بی حس شده و ممکن است عصب های آن قطع شده باشد. دکتر پایم را آزمایش کرد و متوجه شد عصب دارد. به من گفت انگشتان پایت را تکان بده و من تکان دادم. رو به پرستار کرد وگفت: «مشکلی ندارد و عصب پایش سالم است». پرستار به من گفت: «من پَنس را با گاز از این زخم فرو کردم و از آن زخم بیرون آوردم. تو نه حرکت می کردی و نه حرف می زدی. آیا درد نداشتی»؟ گفتم: «چرا؟! درد داشتم». گفت: «پس چرا فریاد نکردی»؟ گفتم: «لازم نبود. فقط در دلم یازهرا(سلام الله علیها) می گفتم». خواهر پرستار طاقت نیاورد و با گریه از اتاق بیرون رفت. دکتر گفت: «اهل کجایی»؟ گفتم: «اهل ایرانم. اهل فَدَکم؛ فَدَک زهرا (سلام الله علیها). هم اطاقیم گفت اهل خرم آباد هستند. دکتر گفت، خوبه می دانم لرها شجاعند. گفتم استقامت من از جنس شجاعت لُرها نیست. از خرم آباد نیست. از عشق به حسین (علیه السلام) است و استقامت ویژگی همه ی رزمندگان است. این ویژگی بسیجیان ماست  که خود را روی مین منور می اندازند. درد و حرارت ذوب کننده ی آن(۱۵۰۰ درجه) را به جان می خَرند تا عملیات  لو نرود، تا دل امام و مردم شاد بشه!.

مردم همیشه در صحنه

حدوداً ساعت۱۴ روز جمعه بود، سر و صدا و همهمه بیمارستان را پر کرده بود. سیل جمعیّت مؤمن و نمازگزار، اطاق های مجروحین جنگی را مملو از  مردم انقلابی و خون گرم تبریز کرد، دو سا عت تمام از مجروحین دیدن کردند. آنها ما را شرمنده ی خود نمودند و غم دوری از جبهه و همرزمان و خانواده هایمان را از چهره ی ما پاک کردند. پشتیبا نی مادی معنوی مردم انقلابی از رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس واقعاً مثال زدنی است و جای شکر و سپا سگزاری دارد.

راوی : برادر بسیجی حاج حجت شریفی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید