خانه / دسته‌بندی نشده / شهید احمد قاسمزاده

شهید احمد قاسمزاده

نمایش نوشته

شهید احمد قاسمزاده
شهید احمد قاسمزاده

فرزند  :  نورمراد

تاریخ شهادت  :  ۱۳۶۷/۰۵/۱۱

محل شهادت  :  عملیات مرصاد منطقه عمومی اسلام آباد

محل دفن  :  گلزار شهدای شهرستان  خرم‌آباد

سایت یاد امام و شهدا و رزمندگان استان لرستان ، بانک اطلاعاتی جدیدی را برای معرفی این شهید والامقام بازنموده، لذا ازکسانی که از وی  خاطره دارند، تقاضا می شود،تصاویر و مطالب خود را در سایت قرارداده تا با نام خودشان منتشرگردد. باتشکر، مدیرسایت

دوم آبان۱۳۴۲، در شهرستان خرم‌آباد دیده به جهان گشود. پدرش نورمراد، بنّا و معمار بود و مادرش بانو(فوت۱۳۶۴) نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسداردر جبهه حضور یافت. یازدهم مرداد ۱۳۶۷، با سمت معاون گردان انبیاء از لشگر همیشه پیروز ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) لرستان در اسلام‌آباد غرب توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شکم، شهید شد. مزارش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

برگ های زرین شهید احمد قاسمزاده

ارسال تصاویر حاج اسحاق دریکوند

برگ های زرین جدید شهید احمد قاسمزاده :

سری جدی برگ های زرین شهید احمد قاسمزاده

سری جدید برگ های زرین سردار سرافراز  سپاه اسلام شهید احمد قاسمزاده:

خاطرات سردار سرافراز سپاه اسلام شهید احمد قاسم زاده معاون گردان انبیاء از تک عراق به حاج عمران

 

بسمه تعالی

 

این خاطرات در دهه ۶۰ ضبط شده و منأسفانه سرنوشتی از راویی در دست نیست.

عملیات حاج عمران بصورتی بود که ما نمی دانستیم کجا می خواهیم عمل کنیم . در اندیمشک نیروها را آموزش می دایم تا از لحاظ جسمی آمادۀ عملیات شوند . طوری که برادران ساعت ۴ صبح می رفتند و ساعت ۶ موقع نماز صبح بر می گشتند . اینکار یکسره ادامه داشت و برادران می گفتند خدایا کی می رویم و وقتی خواستند برادران را ببرند همه شوق و ذوق دیگری داشتند . ما یک امام جماعت بنام ناصر کریمی داشتیم که یکی از طلبه های خرم آباد بود ایشون امام جمعه بود و آمده بود گفته بودند خبری نیست برگشته بود به شهر و کارهایش را انجام می دهد و بر می گردد . ایشون به منطقه آمد و ما آماده بودیم و بچه ها را آماده کرده بودیم . و بچه ها شوق و ذوق دیگری داشتند کسی بفکر پدر و مادر نبود . من جرأت نمی کردم بگویم چه کسی آرپی جی زن می شود . خودشان داوطلب آرپی جی زن می شدند . یک شخص بود که سن خیلی کمی داشت و خیلی کوچک بود . ایشون دائم اصرار می کرد می گفت آقا به من آرپی جی بدهید . از بچه های بروجرد بود . شما قدتان اندازۀ آرپی جی است از چیزهای دیگر استفاده کنید . ایشون قبول نمی کرد اینقدر شوق و ذوق داشت .

ما را حرکت دادند و شب به باختران رسیدیم و در صلواتی خوابیدیم . فردا صبح حرکت کردیم به سمت حاج عمران نمی دانستیم کجا هست آدرس گرفتیم و گفتند باید بروید نقده . ما ماشینها و جاده ها و شهرها را پشت سرهم جا می گذاشتیم . کامیاران ، سنندج ، سقز بود . همینطور که با ماشین می آمدیم بچه ها شوق و ذوق دیگری داشتند ما غروب به جنب صلواتی باختران از ترکان بود رسیدیم و همه قشری از نیروهای رزمی در آن منطقه بودند جا نبود ولی بچه ها با شوق و ذوقی که داشتند خوابیدند و غذا نبود . صبح زود حرکت کردیم و از کامیاران گذشته بودیم و نزدیک سنندج بودیم که برادران در آنجا صبحانه خوردند و قدری ماندند و حرکت کردیم در راه به بچه ها غذا می دادند و در راه نزدیک دیوان دره کنار یک رودخانه ایستادیم و بچه ها وضو گرفتند و نمازی خواندند . ظهر بود غذایی صرف کردند حرکت کردیم و به مهاباد رفتیم . مقداری ماندیم تا جایمان مشخص شد و حرکت کردیم و رفتیم اول به نقده رفتیم بعد به محمدیار رفتیم و در یک مدرسه ای ما را جا دادند . سرما در آنجا خیلی شدید بود و پنجره نداشت و ما را در مدرسه ای جا داده بودند که تازه داشتند درست می کردند . چون جا نبود و نیروها خیلی بودند حدود ۶ گردان بودیم . هرکدام از بچه ها دو تا پتو با خودشان آورده بودند و همکاری می کردند . یکی به دیوار می زد . یکی زیرش می انداخت این به آن می داد . هر نفر دو پتو داشت و در هر ساختمان حدود ۱۱ نفر می رفتند و حدود ۵ تا پنجره داشت . که با پتو پنجره ها را می پوشاندند زمین یخ بود . دو نفری یک پتو زیرشان می انداختند و یک پتو هم به سقف می زدند و همان شبها بچه ها توجیه شده بودند می گفتند کی می رویم . نصف شب بلند می شدند و به راز و نیاز با خدا و دعا کردن به جان همدیگر . طوری شده بود که یک حاج آقایی بنام عادل ساری خوانی داشتیم ایشون فرماندۀ گردانی رزمی بودکه یک چشمش را از دست داده بود و روحانی از تهران بود که اخویش شهید شده بود . آن موقع ایشون در جمع ما بود و سخنرانی می کرد . به سبکی بود که بدل بچه های نشست . اول از امام زمان (عج) شروع می کرد یواش یواش می آمد بسوی امام حسین و بعد به انقلاب می رسید . ایشون خیلی به انگلیسی مسلط بود و بطوری روحیه بچه را ساخته بود و ما حدود هفت روز منطقه بودیم و هنوز بما اجازه نداده بودند که وارد عمل شویم گردان انبیاء یکی از بهترین گردانهای لشکر ۵۷ است که ما بودیم . در حال حاضر فرماندهان لشکر روی آن خیلی حساب می کنند و قرارگاه هم روی این لشکر حساب باز می کند . ما را برای بعداً گذاشتند چون دشمن آمده بود و منطقه را دور زده و گرفته بود اینطور بود که نیروهای لشکرهای دیگر به منطقه می رسند و دشمن را به عقب می رانند وقتی ما به شناسایی منطقه رفتیم جسدهای عراقی به حدی بودند که ما با ماشین به زور می توانستیم حرکت کنیم . آتش دشمن هم شدید بود و یکسره جاده را می زد . ما و تمام فرماندهان رسیده بودند تا منطقه را شناسایی کنند . خیلی جسد و هلی کوپتر های دشمن در منطقه حاج عمران افتاده بودند و هلی کوپترها که بلند می شدند بچه ها با آرپی جی می زدند . یکی از برادران فرماندۀ گردان به اسم بهرام گودرزی که فرماندۀ گردان ابوذر بود . ایشون موقعی که شناسایی می کردند ترکش به پیشانیش می خورد . بچه ها می بندند و می گویند شما نیائید می گوید نه هیچی نشده . حالا مسئول محور است در یک تیپ . بعد دیگر منطقه برای ما شناسایی شد و ما به عقب آمدیم . قرار بود ما شب به ارتفاع بزنیم که ما را برای بعد گذاشتند . گردانهای اول و دوم زدند و ارتفاع را گرفتند . بعد به دلائل دیگر چون منطقه در قلب دشمن بود بچه ها به عقب آمدند . آن موقع فرماندۀ گردانها معاون گردانها و بچه ها شهید شدند . یکی از فرماندۀ گردانها درویش علی شکارچی بود که بچه پلدختر بود و یکی از بهترین فرماندۀ گردانهای آنجا بود . اول فرماندۀ گردان انبیاء بود بعد شد فرماندۀ گردان مالک اشتر شجاعت ایشون به حدی بود که در آن موقع می آمد به بچه ها سر می زد . در عملیات تیربار دشمن کار می کرد در منطقه استراتژیکی ، و بچه ها که می خواهند بروند این مانع است ایشون همیشه یک سرنیزه همراهش بود می رود و از پشت تیربارهای دشمن را از کار می اندازد و بغل دستی آنها او را می زنند و می ماند و گردانها به ترتیب می زنند تا نوبت گردان ما شد . ما از تپه شهدا وارد عمل شدیم . غروب شد و حاج آقا ذکر مصیبت کردند و برادر ناصر کریمی مصیبتی خواند و گفت ای کاش من جای شما بودم . چون بیشتر شما پر می کشید و پیش خدا می روید ایشون یکی از کسانی بود که پر کشیده و پیش خدا رفت . ما در شهر پیرانشهر بعد از خواندن ذکر مصیبت هر گروهان در یک مدرسه بودیم و چون دشمن می آمد و بمباران می کرد پراکنده شدیم . همه بچه ها در مدرسه ای که همه جمع شدیم و از آنجا می خواستیم بطرف دشمن حرکت کنیم . در اینجا بچه های اطلاعات ، تخریب رسیدند و بچه هایی که آشنا بودند دست به گردن همدیگر می انداختند و حلالیت می خواستند می گفتند ما را شفاعت کن و با هم پیمان می بستند یکی از برادران یدالله آذرخش بود که من قبلاً با او پیمان بسته بودم . یکسال در جبهه بود و بدنش ناقص بود و دستش لمس بود در اثر ترکش . و در دربندیخان باز مجروح می شود و در عملیات هم بود و به هم گفتیم تا جنگ هست قول بدهیم با هم در یک لشکر باشیم و اگر ان شاالله جنگ تمام شد در لبنان با هم باشیم . یعنی هر جا بودیم . با هم باشیم من این قول را به او دادم او هم این قول را بمن داد . و هر کدام زودتر رفت دیگری را شفاعت کند و من که به قولم تا حالا که هستم وفا کردم و از خدا می خواهم که در این راه باز هم مرا ثابت قدم بدارد . ولی ایشون در عملیات شهید شدند . بعد از اینکه همه بچه ها همدیگر را بغل گرفتند سوار ماشین شدیم و به سمت خط رفتیم . داخل ماشین که می رفتیم بچه ها نوحه می گفتند و سینه می زدند . و از خوشحالی همدیگر را در بغل می گرفتند تا به نزدیکیهای منطقه رسیدیم . شب بود و هوا تاریک بود و ماشینها باید با احتیاط می رفتند . و ماشینها یکی یکی می رفتند . کل جاده را می زد و خیلی دقیق جاده را می زد . ما داخل کمپرسی بودیم که به فاصله خیلی زیاد از هم می رفتیم . ما به منطقه ای می رفتیم که پیاده شدیم و باید پیاده می رفتیم و حدود ۱۵۰۰ متر به خط خودمان مانده بود . بچه ها پیاده شدند و دشمن سر جاده را می زد . بچه ها از بغل جاده رفتند و بخواب و پاشو را خودشان انجام می دادند تا بخط رسیدند . یکجا ایستادیم تا از خط خودی حرکت کنیم و دشمن نبیند . یک خمپاره آمد و به وسط ستون خورد و تعدادی که سر ستون را داشتند شهید شدند . یکی برادر یدالله آذرخش بود یکی رحیم رشنو ، روح الله سپه وند ، شهید اصغر احمدی نژاد بودند که شهید شدند .طوری بود که وقتی می زد بچه ها اعتنا نمی کردند رفتند چون هدف جای دیگر بود ما خودمان را داخل شیار انداختیم و بطرف دشمن حرکت کردیم . از خط خودمان که حرکت کردیم . هوا مهتاب و نیمه شب بود و شب چهاردۀ ماه بود . طوری که اسلحه هایمان برق می زد بطرف دشمن و جاهایی بود که شیب ۸۰% بود و باید بچه ها خم می شدند . در ستون که می رفتیم بچه ها با هم شوخی می کردند . سید هم با ما بود و در آن ستون خیلی با هم شوخی می کردیم . قبلاً هم در منطقه ای که می خواستیم آماده شویم با هم شوخی می کردیم . موقعی که داشتیم می رفتیم ایشون می خواست با من صحبتی بکند ولی چون من ستون را کنترل می کردم تا فاصله نیافتد . ایشون می خواست صحبت کند من می گفتم سید تندتر برو چون می دانستم می خواهد شوخی کند آخرین مرتبه ای که می خواستم با ایشون صحبت کنم ایشون را ندیدم حرکت کردیم و رفتیم به طرف خط دشمن یعنی ۱۰۰متری خط دشمن رسیدیم و بچه ها نیروها و تیربارچی و آرپی جی زنها را چیده بودند . ما رسیدیم و از عقب بچه ها راجمع می کردیم . دیدیم بچه ها نشستند گفتم بچه ها بلند شوید . من معاون دسته بودم . و بطرف دشمن حرکت کردیم و به ۳۰ متری دشمن رسیدیم . و بچه ها را آرایش دادم و گفتم اینجا بنشینید . هوا مهتاب و ماه نیمه بود ولی دشمن کور بود . ما سر و صدا دشمن را می شنیدیم و در خط بود ولی ما را نمی دید . ما با تکبیر یکی از برادران به خط دشمن زدیم و دشمن اینقدر وحشت کرده بود که تیربارچی دشمن سرش را در سنگر کرده بود و سر اسلحه را بالا گذاشته بود و فقط تیر می زد و تیرهایش هم هوایی بود و ما اصلاً تیر زمینی نمی دیدیم . دشمن آرپی جی به عقب می زد و اسلحه داخل سنگرها را هم می زد ولی متوجه نمی شدند . یکی از برادران به اسم بهرام دارایی گفت تیربار دشمن کار می کند . من به بچه ها گفتم شما ساکت باشید من می روم . من رفتم و به دو متری تیربار رسیدم و نارنجک را کشیدم و به زانو نشستم و برای دشمن انداختم دشمن مرا می بیند و او هم یک نارنجک می اندازد ولی نارنجک من زودتد عمل می کند و تیربار از کار می افتد ولی دشمن هم مرا از کار می اندازد و می خواستم بلند شوم احساس کردم ترکش نارنجک بمن خورد و پشتک زدم و به عقب آمدم . دیدم جهانگیر پهندوش که پسر ۱۴ ساله بود و عرفانی بود و صحبتهایی می کرد که انسان دوست داشت پای سخنرانیش بنشیند و چهره اش بقدری نورانی بود که وقتی من می خواستم با او صحبت کنم خجالت می کشیدم و مطالبی را که می خواستم به او بگویم از یادم می رفت پای ایشون روی مین می رود و پایش از بالای ران قطع می شود و او را همراه تعدادی از بچه ها به عقب می آورند . اینکار ادامه داشت تا نزدیکیهای صبح که بچه ها خط را می شکنند و دشمن فرار می کند و بچه ها سنگرها را پاکسازی می کنند و پاتک دشمن شروع می شود . آتش دشمن بحدی بود که کل منطقه که ۱۰۰ متر ارتفاع داشت و تپه شهدا بود . آتش که دشمن در این منطقه می ریخت اهم از کاتیوشا ، مینی کاتیوشا ، توپخانه بطوری بود که فقط دشمن ۸۰ قبضه سلاح سنگین داشت و روی این ارتفاع کار می کرد . هر گلوله ای که در این ارتفاع بخورد حداقل تا ۲۰۰ متر ترکشهایش پخش می شود . بدون سلاح سبک فقط ۸۰ قبضه سلاح سنگین بود هلی کوپتر ما آمد می زد و هواپیما سر ارتفاع را بمباران می کرد . وقتی دشمن صبح زود پاتک می کند طوری می شود که یکی از برادران دو دستش قطع می شود به اسم محمود سپه وند که دانشجو بود و حالا در خرم آباد است . دستها ایشون یکی از پائین و یکی از بال قطع می شود ولی با این حال برای بچه ها مهمات می آورد و به بچه ها کمک می کند یکی از بچه ها بود که تمام سر سینه اش و پا و دستش ترکش خورده بود ولی یکسره پشت تیربار کار می کرد . با آرپی جی کار می کرد . می گفتند برو عقب می گفت من دیگر چنین فرصتی را پیدا نمی کنم . حالا که می خواهم به لقاء خداوند برسم شما به من می گوئید برو عقب آن لحظه ، لحظه ای شده بود که دیگر ما نمی توانستیم چیزی بگوئیم و آتش دشمن طوری بود که همه بچه ها مجروح شدند من چون نمی توانستم حرکت کنم به عقب آمدم و امدادگرن می خواستند مرا به عقب ببرند گفتم احتیاجی نیست که مرا ببرید خودم می روم .

با یکی از برادران به عقب می آمدیم گفت چشمایم کور شد . گفتم مسئله ای نیست . تو چشم نداری من هم پا ندارم . دستم را بگردنش انداختم و گفتم تو پای مرا بگیر و من راه را نشان می دهم ارتفاع شیب زیادی داشت و این بندۀ خدا اذیت می شد من ایشون را جلو می فرستادم و خودم را روی زمین می کشیدم تا به جاده آمدم و به من حالت ضعف دست می داد . ایشون گفت شما کول من سوار شوید اول قبول نکردم دشمن آتش شدیدی در جاده می ریخت . نیروها بغل بودند و در آن جاده ای که آن همه آتش می آمد بچه ها یک حالتی داشتند و روحیه دیگری داشتند . برادری داد می زد یا مهدی و از کربلا می خواند . و در جاده می رفتند و می گفتند مسخره بازی است این چه گلو له ای است که دشمن می زند . آتش تهیه ای بود که وجب به وجب را وی زد ولی اینها به آن آتشها بی خیال بودند یکی از برادران از بالا آمد و فکش گلوله خورده بود و دستش را به فکش گرفته بود اسمش آقای مرادی بود ما اورا صدا کردیم و پهلوی خودمان آوردیم و سه تایی حرکت می کردیم من چون دو پایم خورده بود یک دستم را روی شانه این و دست دیگرم را روی شانه آن بندگان خدا گذاشتم و به آن آمبولانس رسیدیم آمبولانس گفت بچه های دیگر آتش برایشان شدید است و بمانیم تا تعدادی دیگر از برادران بیایند ولی وقتی دیدند حال این برادر خیلی خراب است سوار شدیم تعاون می خواست از ما آدرس بگیرد که چه کسانی مجروح می شوند برادری که آدرس می نوشت برادرش در نصر ۸ شهید شهید شد و گلوله آمد و بغل آمبولانس خورد ما همه داخل آمبولانس دراز کشیدم و گفتیم دیگر آمبولانس منفجر شد ولی گلوله فقط آمبولانس را پنجر کرد و یک متری ما خورد دست برادری که آدرس می نوشت از بالای آرنج قطع شد و گفت یا مهدی (ع) و دستش را گرفت و داخل آمبولانس گذاشتند و سه ، چهار نفری که آمدند اسم بنویسند مجروح شدند و آمدند داخل آمبولانس و طوری صدا می زدند که من فکر خودم نبودم . بچه ها روی پایم می نشستند و وقتی سر و صدا آنها را می دیدم واقعاً شرمنده می شدم این بندگان خدا مگر کی هستند کسانی هستند که دنیا را باین همه زیبایی پشت سرگذاشتند برای رضای خدا به منطقه آمدند و می جنگد و جانفشانی می کنند به عقب رسیدیم و مدتی در بانه بودیم بعد از آنجا به تبریز و از آنجا به تهران آمدیم و معالجه شدیم و برگشتیم .

در منطقه نزدیک ظهر دوباره دشمن پاتک می زند و بچه ها بقدری مجروح می شوند که فقط ۲۰ نفر روی ارتفاع می مانند . یعنی بقیه بچه ها مجروح و بیشترشان شهید می شوند آتش دشمن شده شدید بوده و تا ظهر نیروی کمکی نمی رسد و در اثر آتش شدیدی که روی جاده می ریزد تا عقبه ما را ببندد . ولی بچه ها منطقه را مثل شیر نگه داری می کنند تا اینکه نیرو می آید و آن منطقه را می گیرد و نیرو بجای نیروها می آید و نیروها به عقب می آیند . برادرانی که در آنجا شهید و مفقودالاثر شدند وقتی ارتش حمله می کند بیشتر برادرانمان که مفقود بودند بعد از یکسال که برفها آب می شود بدنهای آنها پیدا می شود و به عقب می آوردند .(شماره نوار:۵۱۲۵۶،قسمت Aنوار)
برچسب‌ها: حاج عمران

منبع : http://1175.blogfa.com/post-1921.aspx                    ارسال در تاریخ جمعه ۱۱ اردیبهشت۱۳۹۴ توسط sajad

بسم رب الشهدا والصدیقین

خدمت همه عزیزان سلام و عرض ادب دارم تصمیم گرفتم به سفارش یکی ازوابستگان و یادگاران دوست و برادر شهیدم احمد قاسم زاده امشب قسمتی از خاطرات تک دربندیخان را در سال ۱۳۶۵ برایتان بازگو کنم البته زبانم قاصراست از آن همه رشادتهای بچه های گردان انبیاء که آن روز تشکیل میشد از
بچه های با صلابت و دلاورشهرهای استان لرستان مخصوصا شهرهای خرم آباد و بروجرد در پشت سد دربندیخان استان سلیمانیه عراق
📌📌📌📌📌📌📌📌📌

درست یادم می آید که چند ماهی بود که در ارتفاعات شاخ شمیران و شاخ بردکان مشغول خدمت بودیم که عید نوروز فرا رسید و سال ۱۳۶۵ شروع شد و تقریبا نصف بیشتر بچه های گردان یا به مرخصی رفته بودند و یا مدت حضور جبهه آنان تمام شده بود و به دیدار خانواده هایشان رفته بودند فرمانده گروهان ما هم برادر علی رومیانی بود که چندروزی بود به مرخصی رفته بود و فقط فرمانده دسته ها که شهید احمد قاسم زاده و ۲نفر دیگر از دوستان حضور داشتند مسئولیت فرماندهی بچه ها رو به عهده داشتند

سنگر ما که تشکیل میشد از چندتن از بچه های شجاع و دلاور خرم آباد و بروجرد حال وهوای خاصی داشت و رفاقت بچه ها زبانزد خاص وعام بود
روز ۱۶/۱/۱۳۶۵ من و چندتن از بچه های بروجرد ساعت ۲بامداد از سنگر کمین در ۱۰۰متری عراقی ها برمیگشتیم که استراحت کنیم که به محض وارد شدن به سنگر پایین که چندصد متر عقب تر بود ناگهان صدای غرش تیر و آرپی جی تمام فضا را به هم ریخت و درست از سنگر کمین که ما برمیگشتیم درگیری مستقیمی شروع شد و ما با بچه های سنگر سریع به بیرون رفتیم و موضع گرفتیم سردار شهید احمد قاسم زاده بنا به تجربه بسیار بالایش من را صدازد و گفت منصور جان امشب باید جلوی این سنگرهارا با گونی های شن وماسه ببندیم که فردا در تیر مستقیم نباشیم و گرنه تعداد شهدا بالا میرود
ومن هم با تعدادی از بچه ها سریع شروع کردم به پر کردن گونی ها و سد خوبی ایجاد کردیم تا مانع از پیشروی دشمن شویم خلاصه ساعتهای زیادی از صبح زود نگذشته بود که متوجه شدم دوستانی که در سنگرهای بالا یعنی همان کمین بودند به شهادت رسیدند و اتفاقا چند تن از دوستان بسیار نزدیکم در میانشان بود که از بروجرد باهم اعزام شده بودیم

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹😭😭😭😭شهدایی همچون دوبرادر به نامهای محمد و رضای ناظریان و شهید نهاوندیان و چند تن دیگر از همشهریهای دلاورم که جانانه با دشمن بعثی به نبرد پرداختند و به علت تعداد بالای صدامیان مظلومانه به شهادت رسیدند خلاصه من و شهید قاسم زاده و دوستان بسیار عزیزم تهمورث کریمی و رضا صفی خانی وحاج رضای دریکوند و سیاوش صفی خانی و ناصر طرهانی و چند تن دیگر از بچه ها آن شب را در پشت همان مواضعی که درست کرده بودیم با آن حرامیان جنگیدیم و فکر کنم ساعت ۵یا ۶ صبح بود که تیری به گونی های جلویم اصابت کرد و به داخل کتفم وارد شد و
سرب های داغ دستم را سوزاند
خلاصه شانس آوردم که تمام سرعت تیر را آن گونی ها گرفته بود و من وقتی دست به داخل کاپشنم کردم دیدم که سرب سوزان داخل آستر داخلش ریخته میشود و حاج رضای دریکوند سریع کمکم کرد و کاپشنم را از تنم بیرون آورد و دستم که خیلی ورم کرده بود را با چفیه محکم بست
📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌📌

این درگیری ادامه داشت تا اینکه شهید قاسم زاده که پیشم بود و باهم میجنگیدیم به من گفت که میخواهد به بالا برود و من هم با اصرار فراوان به دنبالش رفتم و با هم در مدت کوتاهی به عراقیها رسیدیم و جنگ نابرابری بود اما جانانه مبارزه میکردیم ومن میدیدم که دوستم احمد چقدر با چالاکی فراوان عراقیها را یکی پس از دیگری به زمین میریزد و به جلو میرود مقداری به جلو رفته بودیم که از پشت به چند تن عراقی رسیدیم و تیربارشان روی بچه ها داشت حسابی کار میکرد که من صدایشان زدم و تیربارچی ها فکر نمیکردند ما پشت سرشان رسیده باشیم و احمد به من دستور داد که کارشان را یکسره کنم و من هم بلادرنگ به درگ واصلشان کردم و با احمد جلوتر رفتیم تا اینکه خود را در محاصره دشمن دیدیم و احمد به من میگفت تو برگرد به عقب ومن جلویشان را میگیرم که من صورتش را بوسیدم و گفتم مگر از سر جسد من رد شوند که تورا تنها بگذارم و خلاصه هر طوری بود جلویشان را گرفتیم اما فشنگمان داشت تمام میشد و بچه ها هم که پایین بودند مواضعشان مورد اصابت راکد
هلیکوپتر های دشمن قرار میگرفت و هم زخمی میشدند و هم شهید😔😔😔😔😔😔😔😔😔باهر زحمتی بود خودمون رو به بقیه نیروها رسوندیم و دوست خوبم رضای صفی خانی چند نفر از شهدا و زخمیها را داخل لندکروز گذاشته بود و نگاهی به من کرد و گفت میتونی این ماشین رو به پایین ببری وتحویل گردان بدی که من که دیدم نیروی زیادی آنجا نیست پذیرفتم و گفتم باشه و با سرعت به طرف عقب رانندگی میکردم و از کوه شاخ بردکان پایین
می آمدم که عراقیها ماشین رو ازبالا گلوله باران کردند وتیر بود که به سقف و بدنه ماشین اصابت میکرد و با هزار زحمت من که به زور پایم به کلاج وترمز میرسید رانندگی کردم و به پایین رفتم و اجساد مطهر شهدارا تحویل دادم و سریع از راه میانبری که بچه ها برای حمام رفتن درست کرده بودند به بالای کوه شاخ بردکان رسیدم و مقداری هم خشاب و نارنجک با خود به بالا بردم من مرتب داد میزدم و احمد و رضا را صدا میزدم که ببینم کجا هستند که ناگهان یک عراقی به طرفم شلیک کرد و نزدیک بود که زخمی بشم و من سریع یک نارنجک برایش پرت کردم و به درک واصلش کردم تا اینکه خوشبختانه بعد از دقایقی احمدورضا را پیدا کردم و آنها باور نمیکردند که من را زنده پیدا کنند چون کاملا در محاصره دشمن بودیم و امکان بالا آمدن خیلی ضعیف بود خلاصه تا بعد از ظهر ما مقاومت کردیم و تا شب در یک غار پنهان شدیم و از تاریکی شب استفاده کردیم و با کشتن چند بعثی دیگر به پایین آمدیم و به بقیه نیروها ملحق شدیم و شهید قاسم زاده واقعا جانانه مبارزه کرد و من حسابی از تجربه ایشان در نبرد با دشمن استفاده کردم و خلاصه فرمانده لشکر حاج نوری به عنوان تشویقی چند بلیط هواپیما برایمان گرفت و گفته بود که فلان تاریخ به مشهد برویم که متاسفانه من که در بروجرد بودم دیر رسیدم و دوستان رفته بودند و برایم سوقات از آنجا مهر وجانماز آورده بودند که هنوز هم آن جانماز را برای تبرک نگه داشته ام و دوباره آماده شدیم که به عملیات بزرگ حاج عمران برویم که من و احمد باز هم در آن عملیات مجروح شدیم و در بیمارستان تبریز هم با هم ودر کنار هم بودیم تا اینکه من در سال ۶۷ چند ماه قبل از شهادت احمد دریک عملیات ۳ گلوله خوردم و در بیمارستان بودم که احمد به آرزوی دیرینه اش رسید و من را با کوله باری از غم واندوه تنها گذاشت 😢😢😢😢😢😢😢😢انشاالله که رهروی صدیق برای دوستان شهیدمان باشیم یا حق 🌹🌹🌹
خاطراتی بود از حقیر حاج منصور شهبازی خادم همه شهدا ✋️✋️✋️

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید