خانه / دسته‌بندی نشده / شهید صید عزیز قاسمپور

شهید صید عزیز قاسمپور

قاب شهید عزیز قاسمزاده
قاب شهید عزیز قاسمزاده

محل شهادت : منطقه شاخ شمیران عراق

تاریخ شهادت : ۷/۱/۱۳۶۷

نحوه شهادت : مقاومت با سلاح تیربار در مقابل پاتک دشمن تا لحظه شهادت

نام عملیات : بیت‌المقدس چهار

سمت : معاون گروهان جماران از گردان حمزه سیدالشهداء(س) لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) لرستان

سایت یاد امام وشهدا مختص به شهدا ورزمندگان استان لرستان ،بانک اطلاعاتی جدیدی را برای معرفی این شهید بزرگوار افتتاح نموده است. از کلیه دوستداران شهدا بخصوص شهید مذکور ورزمندگانی که از وی خاطره دارند ، تقاضا می شود تصاویر ومطالب خود را برای انتشار ومعرفی هرچه بهتر این شهید در سایت قرار داده تا با نام شما در سایت منتشر گردد. باتشکر وقدردانی از شما مدیر سایت

برگ های زرین شهید عزیز قاسمپور :      انشالله بزودی آلبوم شهید که حاوی ۲۵۲ برگ زرین می باشد منتشر خواهد شد

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات سردارشهید عزیز قاسم پور

۱ ـ  … عنوان خاطره :  اعزام پر خاطره ؛  در زمستان ۱۳۶۲ اینجانب اسلام زارعی جهت عزام به جبهه به سپاه ناحیه دلفان مراجعه و در خواست ثبت نام نمودم و متاسفانه در جواب بنده گفتند که اولأ سن شما کوچک است و ثانیأ آموزش نظامی ندیده اید .و بنده هر چه اصرار کردم موفق نشدم . سپس به روستای گاوکش بر گشتم و باشهید عزیز قاسم پور صحبت کردم و جریان را به او گفتم و او در جواب گفتند خیالتان راحت باشد من که با برادران سپاه آشنایی دارم پس فردا با شهید به سپاه ناحیه دلفان رفتیم و ثبت نام نمودم و سه روز بعد به خرم آباد و پادگان حمزه اعزام شدیم قبل از رفتن هنگامی که بچه های بسیجی را سوار اتوبوس می کردند از رفتن بنده جلوگیری کردند و شهید قاسمپور به همراه دیگر برادران بسیجی من را زیر صندلی مخفی کردند تا این که موفق شدم همراه بچه ها به خرم آبادبرویم باز هم به همین منوال عمل کردیم و سپس به معمولان و از آنجا به پادگان شهید رجائی و نهایتأ به منطقه و خط رسیدیم و در شب همان روز برای بنده که اولین بار بود که در جبهه حضور می داشتم و حتی نمی دانستم که تفنگ را چگونه مسلح می کنند و نگهبانی چگونه است بنده را به سنگر هایی که در نزدیکی بصره بود جهت کمین فرستادند و این خاطره ماندنی ترین خاطرات ایام گذشته من است به  آن امید که همواره یادو خاطره آن شهید گرانقدر که در عملیات بیت المقدس (۴)منطقه عملیاتی شاخ شمران عراق در مورخه ۷/۱/۱۳۶۷  به در جه رفیع شهادت نائل گشت در ذهنم باقی بماند . راوی : اسلام  زارعی

۲ ـ … عنوان خاطره :  امداد الهی ؛ در فصل پائیز سال ۱۳۶۶ در خدمت سردار شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور ) به جبهه های غرب کشور اعزام شدیم در تاریخ ۲۹/۸/۱۳۶۶ در عملیات نصر ۸  ، منطقه گرده رش  شرکت  کردیم . هنگامی که عملیات نصر ۸   با رمز یا محمد بن عبدالله (ص) در ساعت ۱۶/۱ بامداد شروع شد رزمندگان اسلام با گفتن الله اکبر و از بین بردن تیربارچی های دشمن خط بعثی ها را شکستند . بعد از این که خط دشمن شکسته شد . من و شهید عزیز و تعدادی دیگر از همرزمان برای پاکسازی سنگر های عراقی وارد خط عراقی ها شدیم در حالیکه با دشمن رویا رو بودیم شهید قاسم پور می خواستند نارنجک را به سوی دشمن پرتاب نماید نارنجک را از ضامن خارج نموده و پرتاب کرد یک دفعه متوجـــه شد که نارنجک از دستش رهــا نمی شود و به نخ دستکش گیر کرده است بلافاصله ما ها را صدا زد که برادران بخوابید ولی پس از چند لحظه متوجه شدیم که شهید قاسم پور نارنجک را که به نخ دستکشش گیر کرده بود در دست دارد من و یکی دو تا از همرزمان به ایشان گفتیم هر اندازه ای که ممکن است پرتابش کن . ولی تقوای آن شهید و ایثار و از خودگذشتگی وی به او اجازه نداد که آنرا پر تاب کند زیرا اگر پرتاب میکرد احتمال داشت در نزدیکی خود و همرزمانش منفجر می شد و چه بسا در اثر این پرتاب همرزمانش آسیب می دیدند و لذا شهید قاسم پور می فرمایند : شما بخوابید تا اگر منفجر شد فقط خودم را بکشد ! خلاصه با عنایت خداوند و امدادهای الهی در آن شب نارنجک را از دستکش جدا کرده و بلافاصله پرتاب نمود ؛ به لطف پروردگار هیچ گونه آسیبـــی به ما نرسید و سرانجـــام در آن عملیات پیروز شدیــــــم .  شهید قاسم پور خیلی شجاع و نترس بودند من شجاعت و دلیری او را در نبرد با دشمن دیده ام . شهید عزیزاز اخلاق خوبی برخوردار بودند . از خداوند متعال می خواهم به پاس همه مجاهدات این شهید والامقام او را با ائمه معصومین (ع) محشور گرداند . ان شاالله . راوی : نصور زارعی

۳ ـ … عنوان خاطره :  شب  فراموش نشدنی ؛ شهید عزیز قاسم پور در سال ۱۳۶۵ در عملیات حاج عمران از ناحیه کتف و بازروی چپ مورد اصابت دو گلوله تیر بار قرار گرفته بود که در بیمارستان شهدا تبریز بستری شده بود و بعد از حدود یک ماه بستری که زخمهای اوتقریبأ خوب شده بود ولی هنوز گلوله در کتف وی جای گرفته بود وموفق نشده بودند آن را بیرون آوردند که بعدأ‌ در بیمارستان ۵۰۲ ارتش تهران موفق به در آوردن گلوله شدن یک شب که بند پای راستم براثر جراحت ناشی از کشاورزی نمی توانستم آن را بر زمین بگذارم و با آن راه بروم در خواب بودم ناگهان دیدم یکی داشت مرا بوسه می زد از خواب پریدم چشمانم را بر داشتم دیدنم برادرم است بلندشدم دست در گردنش اندختم غافل از اینکه پای راه رفتن ندارم و پس از چند لحظه قریاد کشیدم احساس درد سراسر وجودم را فرارگرفت است. راوی : طالب قاسمیان

۴ ـ  … عنوان خاطره :  روحیه شجاعت ؛  درزمان هشت سال دفاع مقدس در یکی از عملیاتهایی که بنده همراه این شهید بودم در عملیات حاج عمران حدود یک ساعت از نصفه شب گذشته همه ما را از تنگ حاج عمران به طرف محور کدو سوق دادند که ساعت ۳ شب به آتش بار و پایگاههای اول خط رسیدیم و برادران ارتش در آنجا حضور داشتند به محض رسیدن ما دشمن پایگا ههای مزبور را زیر آتش گرفت  و بعد ما را به خط مقدم جبهه هدایت نمودند در این هنگام یکی از برادران همرزم از ناحیه ران هدف اصابت تیر دشمن قرار گرفت بنده و شهید قاسمپور با چفیه زخم وی را بستیم و حدود ساعت ۱۰ صبح شهید قاسم پور از ناحیه کتف و بازوی چپ مورد اصابت دو گلوله دشمن قرار گرفت وبنده با چفیه خودم و چفیه وی زخم هایش را بستم .  و او را در مکانی مناسب قرار دادم در حالیکه دو گلوله خورده بود اما انصافأ روحیه خوب و سرشاری از معنویت داشت به خصوص که همواره پیش چشمانش مجسم است خداوند ایشان را رحمت و با صالحین و انبیاء اسلام محشور فرماید. راوی : رسول  خاوریان

۵ ـ … عنوان خاطره :  بهترین رزمندگان ؛  } بسم ربّ الشُهداء و الصدیقین {

وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا وَ اِنَّ الله لَمَعَ الْمُحْسِنِین َ(سورهِ عنکبوت ،آیه ۶۹).

و آنها که در راه ما ( با خلوص نیت ) جهاد کنند قطعاً هدایتشان خواهیم کرد و خدا با نیکوکاران است. با درود و سلام به ارواح طیبه شهدای اسلام و مسلمین ، بالاخص یاران وفادار سیّدالشّهداء(ع)و بویژه شهدای گرانقدر جنگ تحمیلی شمّه ای هر چند کوتاه و گذرا ، در وصف شهیدی گرانقدر ، مجاهدی نستوه و    مبارزی خستگی ناپذیر
و عاشقی از عاشقان شهد شیرین شهادت ‹‹ یعنی شهید عزیز قاسمپور ›› را
می نگارم : شهید عزیز قاسم پور از بهترین رزمندگانی بود که بارها و بارها در مصاف با دشمنان قسّی القلب وبی رحم ، از جان شیرین خود برای عزت ا سلام ومسلمین مایه می گذاشت و به کرّات جبهه های غرب و جنوب را با گامهای استوار خود با
روحیّه ای بسیار عالی در نور دید تا نهایـه الامر از ناحیه کتف و بازوی چپ مجروح گردید اما در زمان مجروحیّت نیز برای جبهه و جنگ طاقت و آرامشی نداشت و برای آخرین بار با همان دست مجروح به سوی جبهه و جانبازی شتافت و بالاخره موفق به احراز مدال افتخار آفرین شهادت و کسب مقام جان باختگی و در راه دین شده ونامش در لیست و طومار بندگان برگزیده خداوند یعنی زندگان همیشه تاریخ و روزی خواران  خوان نعیم الهی ثبت و راحت و آرام گرفت : شهید عزیز قاسم پور از لحاظ اخلاقی فوق العاده متأدّب به آداب اسلامی بود و همواره سعی می کرد یک اخلاق همه پسند از خود را در معرض دیدگان دیگر همرزمان خود قرار دهد . نسبت به ضعیفان کریمانه برخورد می کرد وتا جائیکه می توانست اشتبا هات و
خطا های دیگران را می بخشید و به هیچ وجه لجوج و سخت گیر نبود و آدمهای ریاکار را مورد تذکّر و پند و اندرز خود قرار می داد. به شدّت به شهادت ایمان و یقین داشت و بارها برای رسیدن به این فیض عظیم دعا می کرد تا دعایش مستجاب ودر زمره شاهدان قرار گرفت. بارها از بنده تقاضامی کرد : ‹‹ تو را به خدا اگر شهید شدی مرا شفاعت کن و من نیز قول
می دهم چنانچه به فیض عظیم شهادت برسم تو را شفاعت کنم ! ›› با قرآن مانوس وهمواره به قرائت آیات الهی اهتمام می ورزید واز جمله آیاتی که دائماً مورد قرائت و زمزمه عاشقانه او بود این آیه شریفه بود (وَالَّذیَن جاهَدوا فینا لَنَهْدیَّنَهم سُبُلنا و اِن الله لَمَعَ الْمُحسِنینْ) بله او با درک عمیق خود از این آیه راههای سعادت را آموخت که با شهادت در آمیخت و از تلفیق این دو (سعادت و شهادت ) خود را کامل ساخت . و بالاخره با شهداء و صلحا و مؤمنین در دار باقی جلیس و همنشین گردید. یادش گرامی و نامش جاودانه باد . خداوندا من به امیّد شفاعت این بنده جان باخته در راه تو نشسته ام و از تو می خواهم شفاعت او را نصیب این بنده فقیر و عاصی خود قرار دهی و مرا فردای قیامت شرمنده اولیاء و بندگان خاص خود نگردانی. راوی : حجه الاسلام عزیز شیخیان

۶ ـ … عنوان خاطره :  ذکر شهادتین ؛  بنده از کسانی هستم که افتخار سعادت همرزم بودن را با شهید پاسدار عزیز قاسم پور در منطقه عملیاتی شاخ شمیران عراق را داشته ام ایشان در تقوا و متانت اخلاق و رزم زبانزد بودند درست به یاد دارم که صبح روز۷ /۱/۱۳۶۷ در منطقه مزبور در چند قدمی عراقی ها ایشان روی یک بلندی با صدای رسا اذان می خواند گفتم عزیز یوش تر اذان بخوان الان عراقی ها روی سرمان آتش می ریزن ! ولی شهید عزیز با متانت همیشگی اش فرمودند : بگذار که بفهمند که ما زنده هستیم . و بلند و محکم اذان گفتند و به لحاظ ضرورت نماز صبح را با پوتین خواندند . صبح همان روز سنگر شان هدف اصابت گلوله توپ دشمن قرار گرفت و در گرد و غبار محو شد . دوان دوان رفتم و دیدم بد جوری زخمی است بی رمق آخرین لحظات حیا ت را سپری می کنند دستم را زیر سرش بردم و سرش را روی پاهایم گذاشتم و او را ر آغوش کشیدم دیدم سه مرتبه گفتند (اشهد ان لا اله الا و اشهدان محمدأ رسول الله) و جان به جان آفرین تسلیم کرد و در آن روز این قضیه عمیقأ مرا متالم ساخت و انصافأ  دیوار های هول و یاس و هراسم را فرو ریخت که مردان معتقد و واقعی است و حتی در سخت ترین لحظات به یاد خداوند هستند و ما هنوز در خم یک کوچه هستیم . راوی : میرزا علی نیازی        

۷ ـ  …. عنوان خاطره :  چراغ ابدیت ؛  شهید عزیز  قاسم پور معاون گروهان امام حسین (ع) جمعی گردان حمزه سید الشهداء دلاوری فوق العاده متدین و با شهامت و دلسوز بود در منطقه عملیا تی شاخ شمیران عراق شب هنگام مورخ ۶/۱/۱۳۶۷  چند نفر از بچه های گردان گفتند حاج آقا چراغ سنگر عزیز روشن است و اکنون عراقی ها می فهمند و همه ما را به آتش می کشند بنده فورا  به سمت سنگر ایشان حرکت کردم سنگر روشن بود نزدیک شدم دیدم چراغ سنگرش خاموش گشت با خودم گفتم بهتر است بر گردم و چیزی به او نگویم لذا برگشتم هنوز چند قدمی برنگشته بودم که پشت سرم را نگاه کردم دیدم دوباره سنگرشان روشن است مجددأ برگشتم و دیدم چراغ خاموش شد اما این بار تصمیم گرفتم بروم و به او تذکر دهم مبادا همه را به گشتن دهد ؟ رفتم وگفتم عزیز تو در این موقعیت چراغ را چرا روشن و خاموش می نمائید ؟ ایشان با تعجب گفتند چی؟ چراغ کجاست !؟ فورأ قضیه را فهمیدم و دیگر چیزی نگفتم و برگشتم و به کسانی که منتظر برگشتم بودند از جمله آقایان ابوالقاسم قاسم پور و سیدابوالقاسم  موسوی فرمانده گردان حمزه سید الشهدا که هر دو شاهد عینی قضیه بودند  وهم اکنون مشغول خدمت به نظام مقدس جمهوری اسلامی هستند گفتم عزیز فردا می رود و شهید می شود صبح روز بعد یعنی مورخ ۷/۱/۱۳۶۷  چهره در نور شهادت کشید و چراغ ابدیت خود را برای همیشه روشن گذاشت روحش شاد. حجه الاسلام سید فتح اله موسوی     

۸ ـ  … عنوان خاطره :  اجابت آرزو ؛  زمانی که برای عملیات شاخ شمیران آماده می شدیم به فرمانده محترم گردان حمزه سید شهدا گفتیم که ما جانشین گروهان نداریم و شما کسی را معرفی نمائید و ایشان نیز گفتند که فرد زبده ای را سراغ دارم که وی را به شما معرفی می کنم و سپس آقای عزیز قاسم پور را معرفی کردند بعد از چند روزی از منطقه سد بوکان به منطقه شیخ صالح کرمانشاه رفته و یک روز در آنجا ماندیم و بعد اعلام کردند که فرماند هان گروهان جمع شوند و به منطقه بروند و از نزدیک وضعیت دشمن را ببینند ما نیز رفتیم و دشمن را شناسائی کردیم و بر گشتیم و در داخل چادرها آمدیم و ایشان خطاب به ما گفتند : شما که آنجا رفتید فوری از وضعیت دشمن صحبت نموده و مارا توجیح نمائید ضمن صحبت هایی که درباره عملیات با هم داشتیم ایشان را از وضعیت دشمن مطلع کرده و سپس از چادرها بیرون آمدیم و گقتند :خیلی خوب مگر همین شاخ شمیران نیست؟ بنده گفتم بله همین است سپس فرمودند:آی شاخ شمیران خوشا به احوال کسی که رفت تو ارتفاعات بلندت و اذان صبح را با صدای بلند سر داد و بعد از آن نماز بخواند و سپس شهید شود!چند روز بعد عملیات بیت المقدس ۴ در منطقه مزبور شروع و ما قله را فتح کرده و به ارتفاعات آن رسیدیم و عزیز بر بلند ای آن  قله اذان صبح را گفتند و به لحاظ ضرورت نماز صبح را با پوتین خواندند . عده ای از بچه ها تک تک نماز خواندند و عده ای دیگر نیز رو به دشمن مشغول نگهبانی بودند در این هنگام یکی از بچه ها مجروح شد و بنده هم که دستم آغشته به خون بود آنرا با خاک تمیز کرده و با خاک نیز تیمم گرفته و شروع به نماز خواندن کردم آقای قاسم پورآمدند گفتند می خواهم با آر پی چی یازده شلیک کنم بعد از اینکه سلام نماز گفتم یکی از بچه ها آمد و گفت عزیز شهید شده است و اینجا بود که عمیقأ‌ دریافتم که چگونه این آرزو و دعای شهید به حقیقت پیوست. راوی  : علی حسن کرمعلی  

۹ ـ  … عنوان خاطره :  استقامت و خبر از شهادت ؛ سردار شهیدعزیز قاسم پور که از فرماندهان دلاور بسیجی است در مورخ ۱۳/۸/۱۳۶۶ به یگان ۵۷ حضرت ابوالفظل (ع) اعزام و مدت ماموریت خویش را از ۳ ماه به ۹ ماه تمدید نمود و همیشه در تقویت روح و جسم توجه داشت وقتی که به نماز می ایستاد ، از خداوند متعال طلب شهادت می کرد و هنگامیکه به عبادتش نگاه می کردم لذت می بردم اخلاق و رفتارش چنان بود که انگار چندین سال درس اخلاق خوانده و خود استاد مسلم اخلاق بود و از لحاظ اهمیت به تقویت جسم جهت مبارزه با دشمنان اسلام توجه خاصی به ورزش خصوصأ به کوهنوردی داشت تا آنجایی که یک روز در بوکان مسابقه دو پنج کلیومتری بین نیروهای گردان حمزه سید الشهدا بر گزار شد و ایشان بعنوان نفر اول به خط پایان رسیدند مطلب دیگر که به ذهنم رسید این است که یک روز قبل از شهادتش عکسی را بعنوان یادگاری به بنده دادند و تاریخ شهادتش را هم پشت آن نوشت و با من خداحافظی کرد و فرمودند ان شاءالله من به آرزویم در این عملیات خواهم رسید آری ایشان سرانجام در همان تاریخ جام سرخ شهادت را سرکشید و به آرزوی  شیرینش دست یافت . راوی :  یحیی بهرامی مقدم                        

۱۰ ـ  … عنوان خاطره :  منحصر به فرد ؛  بنده بعنوان یک رزمنده مدتی در جبهه های حق علیه باطل همرزم پاسدار شهید عزیز قاسم پور بودم واقعأ از هر جهت برای من و سایر عزیزان رزمنده ای الگو بود ایشان فردی با تقوا ، با اخلاق و خوش برخورد بود و به اقامه نماز اول وقت زیاد اهمیت می داد و امور مربوط به خودش بسیار با گذشت بود ایشان در بین سایر رزمندگان خصوصیات منحصر به فردی داشتند بیش از حد شجاع و دلیر و با ایمان بودند که ایمان به خدای تبارک و تعالیو سایر خصوصیات دیگر را از  مولای خودش حضرت علی (ع)آموخته بود . در انجام وظایف محوله همت والایی داشت و هر مسئولیت خطرناکی را با عشق و علاقه به عهده می گرفت وبه نحو احسن انجام می داد و شدیدأ احساس مسئولیت می کرد اینجانب به عنوان فرمانده وقتی که با ایشان درخط مقدم جبهه بودیم با توجه به اینکه فاصله چندانی با نیروهای دشمن نداشتیم گاهی شبها از نیروهای خودی که در خط مستقر بودند سرکشی می کردیم و این شهید بزرگوار همیشه بطور دواطلب آماده انجام این ماموریت ها بود . بطوریکه اگر لحظه ای از او جدا می شدیم احساس می کردیم که چیزی گم کرده ایم و بنده از خصوصیات ایشان درس زیادی می بردیم و بعد از شهادت وی که بنده نیز همزمان مجروح شده بودم با این که ایشان به آرزوی دیرینه اش رسیده بود ولی جای خالی او در بین رزمندگان احساس می شد و روحیه شهادت طلبی و از خود گذشتگی او به هنگام عملیات زبانزد بود و همیشه در حین درگیری با دشمن بعثی با عشق و انگیزه خدایی به پیش می رفت و با ایجاد انگیزه در میان رزمندگان تحول عجیبی بوجود آمده بود به طوری که بیشتر اوقات همزمان او عاشق حمله و عملیات شده بودند و برای عملیات روز شماری می کردند و هر لحظه انتظار مقابله با دشمن را داشتند امیدواریم همگی ما قدر دان خون این شهیدان باشیم . راوی : حاج اسحاق دریکوند            

۱۱ ـ  … عنوان خاطره :  جرأت و صلابت ؛ حدودأ مورخه ۱۳/۸/۱۳۶۲  از پادگان شهید رجائی اهواز ما را به منطقه جنوب خط مقدم جبهه فرستادند تا اینکه به مقصد رسیدیم که در آنجا فرمانده دستور داد که بچه های بسیجی بروند و سنگر بگیرند و رزمندگان بسیجی یکی پس از یک سنگر گرفتند . و شهید عزیز قاسم پور از میان همه این سنگرها یک سنگری که کاملأ در دید عراقی ها بود انتخاب کرد بنده به او گفتم آخر نمی بینی که این سنگر در چه موقعیتی قرار دارد ایشان فرمودند تو خیال می کنی در منزل هستی ؛ ترس مرگ تو را فرا گرفت ؟ اینجا ترسی برای مرگ وجود ندارد بلکه باید به پیشواز شهادت رفت زیرا خوبان خدا شهید می شوند تا اینک یک روز ما داخل سنگر بودیم ناگهان یک خمپاره به گوشه سنگر خورد و خدا شاهد است که همان گوشه ای که گلوله اصابت کرد خراب شد و ما از سنگر بیرون آمدیم و به من گفت : ‹‹ حالا حرف من را قبول داری که خدا هر کس را دوست دارد شهید می کند، !؟››. خداوند رحمت کند آن شهید را هر وقت به جبهه می رفت ، به خدا قسم من منتظر شهید شدنش بودم ! راوی : پیر مراد الماسی                     

۱۲ ـ … عنوان خاطره :  می خواهم سختی بچشد ؛  بسیجی شهیــد ‹‹ عزیز قاسمیان ( قا سم پور) ›› برادر بنده بودند . در حلم و شجاعت و  ایمان کم نظیرو سخت کوش بودند ( شهید قاسمیان در عملیات بازپس گیری حاج عمـران در سال ۱۳۶۵ از ناحیه کتف و بازوی چپ مورد اصابت دو گلولـــه تیربار دشمن قرار گرفت  و شدیدا مجــــروح گردیدند ) . در تاریخ ۱۳/۸/۱۳۶۶ در معیت برادرم ( سردار شهید عزیز قاسمیان ) به جبهه های کردستان اعزام شدیم .

در شب ۲۸ / ۸ / ۱۳۶۶ در حالی که همگان برای شرکت در عملیات نصر ۸ مهیا و حمایل می بستیم ( تجهیزان نظامی از قبیل تفنگ، سینه بند با خشابهای پر از فشنک، دو عدد نارنجک ، دو عدد پتو ، کولـه پشتی پر از آذوقه و … ) . همه این وسایل با جثه کوچک من همخوانی نداشت و شاید وزن آن ها از وزن خودم بیشتر بود و توان حرکت نداشتم ،  برادرم کیسه خواب خود را نیز بر آن افزود تا برایش حمل کنم ( برادرم یکی از فرماندهان آن عملیات بود )  و لذا مشکلم را دو چندان کرد! به حالت ستونی و پشت سر هم حرکت می کردیم ؛ بر حسب اتفاق من آخرین نفر ستون قرار گرفتم ، وسایل خیلی سنگین بودند و عملاً توان حرکت را از بنده ربودنــد، تا اینکه کم کم از بچّه ها عقب افتاده و جاماندم، احساس می کردم کاملاً گم گشته ام ، از طرفی نه راه رفتن را بلد بودم و نـه راه بازگشتن را ! جای ماندنم نیز نبود! با توکل بر خدا راه را ادامه دادم ، به یک دو راهـی رسیدم ، نیرو های خودی را دیدم که برمی گشتند، زیرا آنها  نیز راه عملیات را اشتباه رفته بودند و اگر کمی دیر می رسیدم،  ای بسا من هم راهی را می رفتم که هرگز به آنها نمی پیوستم و سرنوشتم چیز دیگری می بود ! به هر تقـدیر ، همراه بچّه ها در اوّل صف ، راه عملیات را می پیمودیم این دفعه پشت سر یک برادر بسیجی قوی هیکل قرار گرفتم و در مواقعی که به سر بالایی می رسیدیم بند حمایل او را می گرفتم تا از جاماندن در امان باشم ، تا اینکـه از شدت درد و فشاری که بر کتف و گرده خود احساس می کردم ، به برادر پاسداری گفتم تا به برادرم بگوید : ‹‹ بار من کم بود که شما کیسه خوابت را هم تحویلم داده ای !؟›› . رفت و با وی صحبت کرد و بر گشت و گفت : برادرت گفته است : ‹‹ می خواهم سختی  را بچشد و تحمّل کند تا پخته شود و در برابر سخت تر از اینها نشکنـد و پایدار بماند و ضمنا از دور هوایش را دارم ، به خاطر این که مبادا  روزی خودش تنها به جبهه بیاید و تحمل این سختی ها را نداشته باشد و۰۰۰ !›› ولی این پا سخ زیبای ایشان در آن هنگام بنده را قانـع نکرد با خود گفتم اگر از دور هوای من را دارد در آن تاریکی شب که من جاماندم به جز خداوند متعال کسی هوای من را نداشت و شاید این هم یک تقــدیر بود ؛ همچنان در تشویش و اضطراب بودم و به طی طریق در دل شب مشغول ! تا اینکه به آب رودخانه ای بزرگ نزدیک گرده رش ( منطقــه عملیاتی ) رسیدیم ، قبل از عبور ار آب رودخانه شلوار ، زیر شلوار (گرم کن ) و پوتین هایم را در آوردم و در بغل گرفتم تا در هنگام عبور خیس نشوند ( دو طرف رودخانــه حدودا ده نفر طنابی را گرفته بودند تا در لحظه عبوراز رودخانه برادران رزمنده دست از طناب بگیرنــد و راحت تر به آن طرف رودخانه بروند ) در هنگام عبور با یک دست طناب را گرفته بودم و با دست دیگر لباسهایم را ، ناگهـان پاهایم روی سنگ های داخل رودخانه لیز خورد و توی آب افتادم و تمای لباس ها و وسایلم خیس شدند ، هنگام نماز صبح به جایی رسیدیم که تا غروب همـان روز باید آن جا توقف می کردیم تا از دید دشمن در امان باشیم  ، بنده همراه یکی از همرزمان بسیجی بدون کسب اجاز از فرماندهان  و برادرم جهت انجام غسل شهـادت به پایین دره وکنار رودخانـه رفتیم در این میان آنان ( فرماندهان و برادرم ) متوجه رفتن ما شده بودند ، در برگشت ما، برادرم باعصبانیت خواست ما را تنبیـه کند ولی دیگر فرماندهان واسطه شدند و نگذاشتن ، چون بدون هماهنگی رفته بودیم مقصر بودیم ؛ از شرمندگی سرها را پایین انداخته بودیم . در شب ۲۹ / ۸ / ۱۳۶۶جهت انجام عملیات نصر ۸  مهیّا شدیم . چون منطقه و محور عملیات سرشار از کوه و سنگلاخ بود و ما بچّه، غریب ، کوفته و هــوا بسیار تاریک بود و ظلمت زا ، علیرغم تذّکرات مکرّر فرماندهی محترم گردان  ‹‹ جناب آقای شیخ علی بوالفتح ›› بنده یک عصا ( چوب دستی ) تهیـه و بعنوان کمکی در طی طریق از آن استفاده می کردم . سنگهای مخوف کوه و باریکی و تاریکی راه بزرگترین موانع حرکت ما بود ، به طوری بود که نباید از نفر جلویی فاصله می گرفتیم و سپس پا بر جای پای نفر جلویی حرکت می کردیم ،  تا اینکـه ناگاه در نقطه بسیار حّساس و سختی از راه پایم لغزید و آن پرتگاه بسیار هول انگیز و مرتفع نرسیده به گرده رش بود که صد ها متر از زمین فاصله داشت ؛ بی اختیار چوب را بر زمین زدم ، در همین هنگام دیدم شخصی فوراً مرا گرفت و اگر نبود کمک توأمان این فــرد وآن چوب و اراده پروردگار ، برای چند لحظـه کوتاه دیگرمی رفتم تا در فضای سقوط جان باخته و بویحیای اجل را رؤیت کنم ! آری این شخص کسی جز برادرم نبود که از تاریکی شب و غفلت من استفاده کرده و به مراقبتم همّت گماشته بود تا بیشتر دقّت کنم و نسبت به او خاطر جمع نباشم و لذا وقتی نجاتم داد، برگشتم خواستم تشکر کنم دیدم برادرم  عزیز است . در اینجا مهر و رحمت و عشق و علاقـه ام به وی دو چندان شد و با تمام وجود احساس کردم قضاوتم معکـوس بوده است و ایشان دوستم دارد و واقعاً نیزاین چنین بود و من کم تحمّل در اشتباه محض بودم ! یاد و خاطره او همواره گرمی بخش زندگی ، روح و روان زندگی ماست ؛ تا این که به منطقه عملیاتی نصر ۸ ( گرده رش )  رسیدیم ، در آن لحظه ساعت یک بامداد بود همـه رزمندگان با هم خداحافظی کردیم ( حدودا دوازده نفر از اهالی روستای گاوکش علیا با هم بودیم ) و وصایای شفاهی خود را به یکدیگر سفارش نمودیم و سرانجام عملیات نصر ۸ در منطقه گرده رش با رمز یا محمدبن عبدالله (ص) و با فریاد الله اکبـر رزمندگان مجاهد در راه اسلام آغاز و به پیروزی رسیدیم .

شادی روح امام (ره) ،  شهدا ؛ علی الخصوص شهدای انقلاب اسلامی ، شهدای ۸ سال دفاع مقدس و شهدای عملیات نصر ۸   صلوات  . راوی : طالب قاسمیان

۱۳ ـ … عنوان خاطره :  خود سازی و پاکی ؛  در آبان ماه سال ۶۲ در منطقه جفیر شب های زیادی مشغول نگهبانی بودند و حتی چه شبها که به کانال می رفت و هر وقت که در سنگر بود کمتر از ۴ ساعت نگهبانی نمی داد . در بعضی مواقع بنده را از خواب بیدار نمی کرد و به جای من نیز نگهبانی می داد در حالیکه هر بسیجی حداکثر ۳  ساعت نگهبانی می داد تا اینکه یک روز از او پرسیدم تو چرا اینقدر پست می دهی ؟ در جواب با نگاهی مهر آمیز گفت در تو هنوز معنای بسیجی بودن ذهنت جانداده ای مگر نمی دانی که اینجا جای خود سازی و پاکی است و ما باید خود را آماده و مهیا بسازیم ؟! این حرفها به عنوان خاطره در دلم جایی گرفت تا اینکه شهید عزیز قاسم پور خود را آماده و مهیا ساخت و به آرزوی دیرینه اش رسید و این درس را ایشان آموختم که قبل از رفتن باید خودمان را آماده کنیم . راوی : پیرمراد الماسی                      

۱۴ ـ  … عنوان خاطره :  علاقه به قرآن ؛  در آذر سال ۶۲  حدود ۱۵گردان ما را از خط مقدم جفیر به پشت خط فرستادند که در پشت خط نماز خانه ای وجود داشت در داخل نماز خانه یک دستگاه تلویزیون گذاشته بودند که بچه های بسیجی رزمنده بتوانند اخبار گوش دهند و یا فیلمی تماشا کنند و ما به اتفاق شهید قاسم پور جهت تماشای فیلم به نماز خانه می رفتیم که در آن جا بسیجیان زیادی وجود داشتند و مشغول تماشای فیلم بودند تا اینکه خسته می شدند و مامی دیدیم که همه بچه ها به خوابگاه می رفتند ولی شهید قاسم پورنمی آمد و ما می گفتیم تو هم بیا تا برویم تا فردا زود از خواب بلند شویم او در جواب می گفت از ساعت ۱۱ تاحدود یک  با مداد برنامه  قرآنی دارد از جمله قرائت و مفاهیم ومن می خواهم این فرصت را از دست ندهم . و او هر شب از آن بر نامه استفال و من می خواهم این فرصت را از دست ندهم و او هر شب از آن بر نامه استفال می کرد .آری قرآن کریم جایگاهش در دلهای انسانها مؤمن است . راوی : پیرمراد الماسی                     

۱۵ ـ … عنوان خاطره :  شهیدان زنده اند، الله اکبر ؛ در یکی از شب های جمعه سعادت نصیبم شد تا به منظور شرکت در دعای کمیل به همراه دیگر دوستان به مسجد حضرت صاحب الزمان (عج) قریه گاوکش علیا برویم که پس از مدتی متوجه شدم که درب حیاطمان را می زنند از خواب بر خاسته و در فکر فرو رفتم خدایا در این نیمه شب اینان چه کسانی هستند ؟خلاصه رفتم و درب حیاط را باز کردم سه نفر بودن از شهیدان والای اسلام به نام های روحانی شهید حاج علیرضا قاسمپور،شهید عزیز قاسم پور ،شهید مصطفی قاسم پور را مشاهده کردم پس از سلام و احوال پرسی تعارفشان نمودم و آنان گفتند آمده ایم رفع خستگی کنیم …سپس وارد منزل شدند و نشستند و بند چای آوردم و آنها نوشیدند و امام نکته مهمی که هست این بود که هر چند بنده از قبل متوجه بودم که آنها به درجه رفیع شهادت نائل آمده اند لیکن آن لحظه به دلیل شور و شوق خاصی که داشتم حتی تصور شهادتشان در ذهنم حضور نمی کرد و لذا هیچ سئوالی نپرسیدم و آنها نیز گفتند : ما خسته ایم  و می خواهیم که بخوابیم به همین خاطر سه دست رختخواب برایشان مهیا و به هر کدام یک زیر شلواری داده و آنها نیز خوابیدند و صبح هنگامی که از خواب بر خاستم متوجه شدم که مهمان ها رفته اند و زیر شلواری ها را روی رختخواب انداخته اند! و به درستی درک کردم که شهیدان زنده اند الله اکبر. راوی مالک  قاسمیان

۱۶ ـ … عنوان خاطره :   روحیه ایثار ؛ سردارشهید عزیز  قاسم پور هر وقت که می خواستند به جبهه بروند با روحیه ای شاد و خودش لباس ها و سایلش را میها می کرد و شور و شعورعجیب وصف ناپذیری داشت و ما خواهران از رفتن او جلوگیری می کردیم ولی موفق نمی شدیم در یکی از اعزام ها بنده به اتفاق دو تا از خواهرانم جهت ممانعت از رفتن به جبهه برادرمان را گرفتیم و می خواستیم او به ما جواب رد ندهد . و با خواهش و تمنا به او گفتیم عزیز نرو و با نگاهی که هنوز بیاد داریم به ما گفت شما  اینطوری می خواهید برادر خودتان را به جبهه بدرقه کنید ؟ شما باید مانند خواهرانی باشید که بند پوتین برادرشان را می بندند و به آنها می گویند برو انشاءالله با شهادت برگردی! شما باید الگو و اسوه خواهران دیگر باشید و آنها از شما درس بگیرند .آری که  چنین بود و چنین شد ! و این خاطره در ذهن من و خواهرانم باقی مانده است. راوی مریم قاسمیان

۱۷ ـ  … عنوان خاطره :  اوصاف شهید ؛ شهید عزیز قاسم پور شخصی متواضع و عاشق حقیقت بودند و ایشان علاقه عجیبی داشتند و بارها از زبانش می شنیدم که علاقمند به شهادت در راه خدا و امام و انقلاب بودند و از جمله خصوصیات وی داشتن حضور فعال در مراسم دعاکمیل ، توسل ، ندبه و زیارت عاشورا و همچنین ترک نشدن نماز شب بود در کارهای خیر پیش قدم بودند و از خصوصیا ت بارز وی می توان به : اخلاص ، با وقار ، شجاع ، مؤمن و بسیجی به تمام معنا بودند …  راوی : رمضان قاسم پور

۱۸ـ … عنوان خاطره :  ورع وتقوی ؛ در طول چند سالی که افتخار آشنایی و دوستی با وی را داشتم مشاهد می کردم همیشه مقید به انجام واجبات و ترک محرمات بود او به نماز های اول وقت اهمیت می داد و پس ازاذان بلافاصله نماز می گذارد و پس از آن تعقیبات نماز را بجا می آورد . روزهای واجب را روزه می گرفت وسعی می کرد روزهای مستحب را نیز حتی الامکان روزه باشد. همیشه به ترک محرمات پایبند بود اعمال مستحبی برای وی حائز اهمیت بود و به مسجد علاقه خاصی داشتند بطوریکه خودم عینأ مشاهده می کردم لوازم برقی برای مسجد می خرید و آن را تزئین می کرد به ائمه معصومین (ع ) و به برگزاری مراسم عزاداری عشق و علاقه ویژه ای داشت بخصوص در مراسم عزاداری حضرت اباعیدا…الحسین (ع) از خود بی خود می شد آری هر عقل سالمی تشخیص می دهد که عشق به امام حسین (ع) و اهل بیت (س) اهمیت دادن و به واجبات و ترک محرمات کار هر کس نیست جز محبان خدا و بدون تظاهرات بگویم که شهید قاسم پور آنچنان خدواند منان به او لطف داشت که لذت عبادت را به ایشان چشانده بود ؛که نهایتأ نتیجه زحماتش را به ثمر نشاند  و شهادت در راه خودش را نصیبش فرمود. راوی : احمد  زارعی

۱۹ ـ  … عنوان خاطره :  راز و نیاز ؛ از جمله خصوصیات روحی شهید توجه به نماز خصوصأ نماز اول وقت بود . علاقه ی خاصی به اذان گفتن داشت یک روز که از جبهه بر گشته بود چند روزی در روستا ماند هنگام خواندن نماز مغرب و عشاء جهت ادای فریضه نماز به مسجد رفتیم دیدم یک جماعت دو نفر تشکیل شده .آقای عزیز شیخیان یکی از طلبه های روستا بعنوان امام و شهید قاسم پور بعنوان ماموم مشغول خواندن نماز بودند که آن خاطره همیشه در ذهن بنده زنده خواهد ماند . حُسن این موضوع این بود که آقای شیخیان نیز با لباس شخصی به عنوان امام جماعت مشغول ادای فریضه بود. یک نفر از برادران سپاهی بنام رمضان قاسم پور که از اقوام شهید نیز می باشد تعریف می کرد که مدتی در منطقه زبیدات بودیم و شهید عزیز قاسمپور نیز در آنجا حضور داشتند در بعضی از شبها نوارهای ویدئویی استادآیت ا… مظاهری را برای رزمندگان اسلام به نمایش می گذاشتند شهید قاسم پور نیز برای تماشای برنامه ها به محل نمایش فیلم می آمدند پس از برگشتن به محل اسکان نیروها شهید می گفتند : من پس از تماشای سخنرانی های آیت الله مظاهری روحم از این دنیا پرواز می کند و ازاین دنیای فانی بیزار می شوم . آری همین دل بریدن از دنیا بود که شهیدان ما را به صال محبوب رساند وآنان را بر تمایلات نفسانی چیره ساخت . راوی  :  فخرالدین خاوریان                 

۲۰ ـ … عنوان خاطره :  سوگند شهید ؛  ازخصوصیات بارز شهید سرافراز ‹‹ عزیز قا سم پور ›› صفا و صمیمیّت ، صله ارحام ،گشاده رویی ، دعوت به صلح و تقوی ، توجّه تامّ و تمام به ادای واجبات و پرهیز از امور ممنوع  ‹‹‌محرّمات ›› و امر به معروف و نهی از منکر ،کمک به دردمندان و … بود ۰

بزرگترین سوگندی که شهید در گفتمان خویش بر زبان جاری می ساخت این بود که خداوند بزرگ را به شهادت می گرفت .آنگاه که این سوگند مقدس را بر زبان می راند مژه ُها و پلک های چشمانش مرتب ،گویی به مسجد می نشستند و چشم دل باز می کرد و بر جان مخاطب می دمید و… ، چه سوگندی از این والاتر که عالم محضر خداست و خداوند شاهد وناظر است بر اعمال بندگان !؟  این است که اعضا وجوارح انسانهای خود ساخته بی اختیار در برابر جبروت و عظمت ذات لایزال همچون عزیز می بایست به سجده و خضوع نشسته و لب فرو بندد که در مقام یاد ، ذکر ، اشاره و تقدیر جز  ‹‹ تسلیمٌ بأمْرِهِ و رضاء بِرِضاهُ ›› کلامی دگر بر زبان ناید و برای سالک الی الله نشاید آری . راوی : رضا  قاسم پور

۲۱ ـ … عنوان خاطره :  دستانی تفتیده در اذان و نبرد ؛  نیمه اول سال ۱۳۶۵ بود که به منظور آبیاری کشت های اطراف آبادی متعلق به خود در حالی که پیراهن سفید بر تن ، ساعتی بر مچ و بیلی در دست داشتند در دل روستای گاو کش علیاء از توابع نورآباد دلفان همدیگر را دیدم بعد از احوال پرسی بلافاصله به بنده گفتند شنیده ام که برای جبهه رفتن ثبت نام کرده ای من که تقریبأ مخفیانه ثبت نام کرده بودم و نزد کسی هم قضیه را مطرح نساخته و از طرفی آن روز اولین روزی بود که از ثبت نامم می گذشت بسیار متعجب شدم و آرام و متحیر پاسخش را دادم درست است اما ؟! ولذا از او خو اهش کردم که موضوع را برای کسی افشا نکند و ایشان با لبخند مهربانی که همواره بر چهره داشت ضمن مصافحه ای گرم در آغوشم کشید و بعد فرمودند چند هفته صبر کنید با هم برویم بنده گفتم نمی توانم صبر کنم من جلوتر می روم . و ایشان اظهار داشتند پس انشاء‌الله همدیگر را درجبهه خواهیم دید خلاصه با هم وداع کردیم اما پس از چند روز ما را به تیپ یکصد دو  شهید بروجردی بردند و پس از استقرار چند نفر از دوستان گفتند که آقایان عزیز قاسم پور ، رسول خاوریان ، علی اعظم صحرایی ، قرب الدین حسن پور و…  دراینجا هستند از طرفی احساس وجد عظیمی به من دست داد لذا با شور شعف خاص از آسایشگاه خود بیرون آمده و سراغشان را گرفتم و از طرفی دیگر هر لحظه بر تعجبم افزوده می گشت که چگونه است که عزیز از من جلو افتاه است؟ به راستی که او مصداق روشن ‹‹ اَلسّابِقُونَ وَالسّاِبقُونَ ››  است هم در نماز و هم در جهاد فی سبیل الله و مگر نه اینست که او را در میان روستا دیدم و جا گذاشتم و او نیز وعده دیدار در  جبهه را به من داده بود ؟!  ‹‹ اَوْفُوا بِعَهْدی أَوْفِ بِعَهْدِکُمْ ›› و من خیال ‹‹  وَ فَضَلَ الله الْمُجاهِدینَ عَلَی الْقاعدینَ اجْرَاً عَظیماً ››  ناگاه به خود آمدم که همچنان قاعدم و اوست مجاهد نستوهی که گوهی سبقت را از همگان ربوده است ! باری به هر تقدیر وی را در حالی یافتم که نشسته بر تخت خوابهای آسایشگاه با دوستانش گرم صحبت بود به محض اینکه همدیگر را دیدیم اشک در چشمانمان حلقه زد ،احساس عجیبی به هر دویمان دست داده بود . ، قدری با هم  درباره گذشته و حال را گپ زدیم و آینده را وا سپرده به تقدیر برای هم دعا کردیم ، بدو گفتم: ‹‹ چه می کنید ،کجا بوده اید ؟ ››‌ بدنش بوی نبردی پاک می داد و با لباسهای چریکی رنگی که بر تن داشت و چفیه ای که بر گردن آویخته بود و فانسقه ای که نشان از رزم می داد ، گفتند: ‹‹ از خطّ مقدّم جبهه می آیم ›› ناگهان چشمم به کف دستش افتاد (که درست به یاد ندارم کدام دستش بود ) ، همین قدر  می دانم که کاملاً سوخته و سیاه گشته بود ، پرسیدم چه شده است ؟ نمی خواست که  بگوید، می گفت : ‹‹ چیزی نیست ›› و مرتباً حاشیه می رفت  و ۰۰۰ و بالمآل با اصرار بنده گـفتند : ‹‹ آتش دشمن سنگین و نیروهای خودی در حال از بین رفتن بودند ، فاصله ما با عراقیها اندک بود . فشنگ هایم رو به اتمام نهاد از فرط شلیک ‹‹  حالت رگبار›› لوله تیر بارم کاملاً سرخ گشته بود ، عراقیها نیز در چند قدمیمان   دوان دوان به سمتمان هجوم می آوردند ، بیم اسارتم می رفت ، لذا در آن حالت بغرنج ‹‹ وضَو ضاء زُعاف›› خواستم اسلحه را بردارم و به عقب برگردم ، به حالت دست پاچگی آنرا برداشتم ، با یکدست دسته تیر بار و با دست دیگر لوله اش را گرفتم ، از شدّت حرارت و داغ بودن لوله تیر بار فریاد کشیدم و آن را رها ساختم و دیدم که دستم سوخت و تاولهای عمیق برداشت ، این است که می بینید ، امّا اسلحه را برداشتم و برگشتم ! ›› آری کجایند تا ببینند که چگونه الفت یافته بود با جبهه و جنگ ، با اشک خمارین سینه سرخان ، با پیکار های معجزه آسا و رادمردیهای وصف ناشدنی!؟ راوی  : رضا  قاسم پور

۲۲ ـ  … عنوان خاطره :  عشق به شهید در خواب ؛  بعد از شهادت عزیز قاسم پور در خواب دیدم شهید گرامی با حالت مجروح از جبهه می آمد از او پرسیدم عزیز تا به حال کجا بودی ؟ ایشان در جواب فرمودند از جبهه می آیم در همان عالم خواب بچه ها دعای کمیل را  شروع کرده بودند و من به شخصه می دانستم که عزیز شهید شده است به همین خاطر با حالت گریه او را در آغوش گرفتم و در حالی که دعای کمیل تلاوت می شد من همچنان او را در آغوش گرفته بودم و با خود میگفتم نکند عزیز برود و ما را تنها بگذارد ولی سعادت دیدار زیاد ادامه نداشت تا اینکه دعا تمام و در آن هنگام از خواب بیدار شدم و می دانم که باز هم بیدار شدم تا بسیجی بودن و روحیه شهادت طلبی و فضیلت دعای کمیل را حس کنم. راوی : رمضان قاسم پور

۲۳ ـ … عنوان خاطره :  رؤیای صادقانه ؛ کرامت دیگری که مدتی علیرغم میل قلبی ام آن را عنوان می کنم اینست که در بهار ۱۳۷۹ چون مشغول تهیه کلکسیون کاملی از عکس های برادرم به منظور زنده نگه داشتن یاد و خاطره ایشان در قالب فیلمی بودم و با تحقیق و تفحصی عکسهای  مختلفی را جمع آوری کرده بودم یک روزعکسی را در منزل پدر خانم اش یافتم که قبلأ هیچ وقت آن را ندیده بودم و چون فیلمش را نداشتیم به منظور ظهور آن ، عکاسی های مختلف شهر نورآباد را گشتم همگی جواب منفی داده و اظهار بی اطلاعی کردند عکس مزبور تنها یک نسخه بود و چاپ آن هم ضرورت داشت . بنده نیز خسته و نگران و نا امید هر چه فکر کردم فکرم به جای نرسید تا اینکه در یکی از شبهای جمعه بخواب رفتم در عالم رویا برادرم را در خواب دیدم و چون عکس مزبور از جیبم کمی پیدا بود فرمودند : این عکس کیست ؟گفتم عکس شماست آن را امانت گرفته ام تا از رویش ظاهر کنم نگاهی به عکس انداخته و ادامه دادند ؛ این عکس را در شهرستان نهاوند از عکاسی شیوا گرفته ام ، فیلم آن را هم خواستم ولی گفتند الان فیلم را به شما نمی دهم یک بار دیگر بر خواهی گشت و از روی آن ظاهر خواهی کرد نهاوند شهری است که به علت وجود مسافت و پرت بودن آن از محیط زندگی ما هرگز فکر نمی کردم که گذر برادرم به آنجا افتاده باشد . بیدار شدم صحنه های خواب پیش چشمانم مجسم بود . به هر تقدیر قضیه را پیگری کردم ؛ یکی از همسایگانم به نام آقای غلام شهبازی که  خانمش نهاوندی بود پرسیدم آیا نهاوند عکاسی ای به نام شیوا دارد ؟جواب مثب داد لذا عکس به ایشان دادم به نهاوند بردند و عکاسی مزبور نیز تائید کردند که عکس مال همین جا است فیلمش موجود است و این تنها رؤیای صادقانه ای است که اخیرأ دیده ام وهیچ وقت مرگ  شهیدان را باور نخواهم کرد چرا  که ایمان دارم که شهیدان زنده اند. راوی : طالب  قاسمیان

۲۴ ـ … عنوان خاطره :  سؤال از عالم برزخ در خواب ؛ چهل روز بعد از شهادت شهید عزیز قاسم پور او را در عالم خواب دیدم که با همان لباسهای بسیجی و با چهراه ای نورانی که البته درعالم خواب از شهادت ایشان نیز مطلع بودم و از روی حس کنجکاوی این گونه از او. پرسیدم :عزیز می دانم که شهید شده ای حال آیا عراقی هایی که به دست رزمندگان اسلام کشته شده اند همگی جهنم می روند؟ شهید در جواب فرمودند خیر آنها همه جهنمی نیستند بلکه بهشتی نیز دارند ! در همین حال از خواب بیدار شدم و  در مورد ارشاد و راهنمایی آن بزرگ قرار گرفتم خداوند روحش را با جمیع شهیدان و انبیاء محشور نماید . راوی : علی مردان  قاسم پور

۲۵ ـ … عنوان خاطره :  لحظات خاطره انگیز ؛ در نیمه دوم سال ۱۳۶۲ به جبهه های اهواز اعزام شدیم  حدود یک هفته در پادگان شهید رجایی ماندگار و بعد به خط مقدم منطقه جفیر رفتیم حدود ۳ ماه در آنجا بودیم شهید عزیز قاسم پور در مراسم دعای توسل که همیشه برگزار شد حضور فعال داشتند که هنوز صدای پر شور و شوق در گوش این حقیر جای دارد و با همه بچه ها خوش اخلاق ، صمیمی و دلسوز بود لحظات خوب و خاطره انگیزی داشتیم . شهید قاسم پور اکثر مواقع به طور دواطلبانه به جای برادران همرزمش پست ( نگهبانی ) می داد  و همیشه در کارهای خیر پیش قدم می شد از جمله کارهای او نماز شب ایشان بود که هیچ وقت ترک نمی شد این عملکرد شهید در صحنات مختلف هر کدام به نوبه به خود خاطرات مخصوص به خود را دارد . راوی : رمضان قاسم پور

۲۶ ـ  … عنوان خاطره :  خاطره ای حساب شده ؛  خاطره دیگری که در سال ۱۳۶۲ از شهید  عزیز قاسم پور بیاد دارم این است که بنده به اتفاق شهید قاسم پور از منطقه جفیر جهت دیدار اقوام بسیجی که در پاسگاه زید بودند بطرف پاسگاه زید رفتیم ابتدا به ایستگاه صلواتی که در نزدیکی دو راهی پاسگاه زید خرمشهر بود رسیدیم و با صرف چای شربت سپس راه خود را به طرف دو راهی مذکور ادامه دادیم تا اینکه به آنجا رسیدیم . درآن دو راهی برادران بسیجی و سپاهی حضور داشتند و از سؤال کردند که می خواهید کجا بروید مادر جواب گفتیم جهت دیدار دوستان و اقوام به پاسگاه زید می رویم آنها از رفتن ما جلوگیری کردند و می گفتند باید مجوز کتبی داشته باشد  ماهر چه اصرار کردیم موفق نشدیم و سپس بر گشتیم تا اینکه به پادگان شهید رجائی که در اهواز بود رفتیم تا شب را در آنجا بگذارنیم در پادگان مزبور به یکی از برادران رسیدیم که مجروح شده بود  در همان حال از ما پرسید: شما کجا این جا کجا ؟ما در جواب شرح مذکور را بیان کردیم و او لبخندی زد و گفت من از پاسگاه زید آمده ام برادران شما در پاسگاه زید هستند و همگی صحیح و سالم می باشند! ما خو شحال شدیم انگار خودمان به پاسگاه زید رفته بودیم واین به عنوان یک خاطره در ذهنم باقی بماند . راوی : رمضان قاسم پور

۲۷ ـ … عنوان خاطره :  یاد ایّام ؛  بنام ا… پاسدار حرمت خون شهیدان ، در هم کوبنده مستکبران ، یاری دهنده قلبهای مسلمانان در سراسر جهان ، هان ای مستضعفان ایران وجهان ! علیه کافران به پا خیزید و آنان را از زمین بر کنید ! چون زمین مال شماست ، همانطوریکه خداوند متعال در قرآن کریم مستضعفان را وارثان زمین خوانده است ! با درود و سلام و صلوات به روح پاک شهیدانقلاب اسلامی و روان مطّهر بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی (ره) . هر چند بنده لایق نیستم که درباره شهیدان انقلاب اسلامی قلم فر سا ئی و یا خاطرات۸ سال دفاع مقدّس  را بیان کنم ، ولی بر حسب وظیفه بر خود لازم دیدم از زندگی فردی و اجتماعی شهید عزیز قا سم پور آنچه را اطلاع دارم بیان نمایم . سردارشهید عزیز قا سم پور در میان یک خانواده مؤمن و مذهبی چشم به جهان گشودند . او از ابتدای کودکی با مسجد و تلاوت قرآن انس گرفته و در مراسم مذهبی مرتباً شرکت می کردند و قبل از انقلاب در کلاسهای قرآن که توسط معلّم عزیزمان‹‹ روحانی شهید حاج علیرضا قا سم پور( رض )›› بر گزار می شد ، حضوری فعّال داشت . با شروع جنگ تحمیلی به ندای رهبر کبیر انقلاب اسلامی لبیک گفته ودر سال۱۳۶۰ با تنی چند از هم روستائیان به جبهه های غرب روی آوردند و در محورعملیاتی کامیاران اوّلین مأموریّت خود را به نحو احسن انجام داد و دومیّن مأموریّت این شهید عزیز در سال ۱۳۶۱ که در این خصوص افتخار پیدا کردم که در خدمت ایشان در جبهه های حق علیه باطل باشم و از روحیّات معنوی و اخلاقی ایشان استفاده ببرم و در سال ۱۳۶۱ در خدمت ایشان و تنی چند از بسیجیان شهرستان نورآباد دلفان به اهواز اعزام شدیم و چند روزی در شهر اهواز ماندیم و به زاغه شهید افغان اعزام شدیم . زاغه شهید افغان انبار مهمّات جبهه های جنوب و می توان گفت که پشت جبهه بود که انواع و اقسام مهمّات جنگی در آنجا بود وچون خطّ اول نبود برای ما خسته کننده بود . هر ۲۴ ساعت ۱۲ ساعت نگهبانی می دادیم . ۴ ساعت نگهبانی و ۴ ساعت استراحت ، به همین صورت ادامه داشت تا آخرین مأموریت از نگهبانی دادن ناراحت نبودیم ولی چـون پشت جبهه بود، بـرای ما خیلی سخت می گذشـت بـار ها ازفرمانـدهـی پـادگان درخواست می کردیم که ما را به جبهه اعزام کند ولی ایشان موافقت نمی کردند و در جواب می گفت : ‹‹ هر کجا خدمت کنـم جبهه اسـت ›› و جواب رد می دادند و شهید عزیز قا سم پور در ابتدای مأموریت خودش را مهیّا می کرد هم از نظر اخلاقی و هم از نظر معنوی نمونه بود ، خیلی با گذشت و واقعاً ایثارگر بود همیشه همه چیز را برای دیگران می خواست ولی برای خودش چیزی نمی خواست ! خیلی با گرفتن عکس از جبهه ها و از همرزمان علاقه داشت ، عکس می گرفتند و با همه رفیق بود . خوش سفر بود و بیشتر مواقع خرج و مخارج سفر را حساب می کرد و خیلی روحیّه عجیبی داشت دائماً خوش رو و با اخلاق بود مأموریّت دو ماهه به اتمام رسید ، به شهرستان برگشتیم و یکی دو هفته بعد دوباره از طریق سپاه نورآباد به جبهه جنوب اعزام شدیم و از طریق سپاه اهواز لشگر- ولیعصر (عج ) اعزام و در یکی از گردان های پیاده به نام گردان ثار ا… که در پادگان دو کو هه حضور داشت معرّفی و پس از معرفی و استراحت کوتاهی ، وسایل انفرادی را تحویل گرفتیم و سرگرم فراگیری آموزش های نظامی شدیم .پادگان خیلی شلوغ بود و در مراسم صبحگاه که هر روز بر قرار می شد صدای ایمان، جهاد و شهادت، فضای پادگان را طنین انداز می کرد ، از همه استانها بسیجی اعزام و خود را برای عملیات مهیّا می کردند ، حدوداً ۴۰ الی ۵۰ روز مشغول فراگیری آموزش بودیم.  خیلی خوش گذشت، حال و هوای خوب توأم با معنویّت در این پادگان حاکم بود . هر چند روز یک بار، آقای آهنگران تشریف می آورد و نوحه می خواندند و مرا سم دعای کمیل ، توسّل ، ندبه برگزار می کردند . وقت اضافی نداشتیم . کلاس های نظامی ، عقیدتی بطور منظّم دائماً برگزار بود ، تا اینکه برای عملیات والفجر مقدّماتی به جبهه های جنوب اعزام شدیم ولی متأسّفانه چون عملیّات از قبل لو رفته بود پس از چند روز به پشت جبهه بر گشتیم و ماموریّت سه ماهه ما در پشت جبهه به اتمام رسید . و از آن موقع به بعد متأ سفانه سعادت پیدا نکردم که خدمت ایشان با شم و این حقیر به خدمت سربازی اعزام شدم . شهید‹‹ عزیز قا سم پور›› از عملیّات مقّدّماتی به بعد ، به طور دائم در جبهه های جنوب و غرب ، حضوری فعّال داشتند . و همیشه خبر شهادت وشجاعت طلبی ایشان از زبان همرزمانش به گوشمان می رسید همان طورکه عرض کردم ایشان خیلی شجاع و شهادت طلب بودند و در تمام عملیّات ها حضوری فعّال داشتند  و در پشت جبهه مشوّق بچه ها  برای اعزام به جبهه بودند و در عملیّات حاج عمران پس از اینکه موفّق به گرفتن موضع دشمن می شوند، دشمن اقدام به تک می کند  و به گفته همرزمان، شهید‹‹ عزیز قا سم پور›› تیر بارچی بوده و بارها ستون نظامی دشمن را در هم می ریزد و تعداد زیادی از آنها را به هلاکت میرساند و در همان عملیّات نیز هدف تیر دشمن قرار می گیرد و از ناحیه کتف و بازوی چپ مجروح وبه بیمارستان اعزام می شوند و پس از چند روزی که بهبود می یابند باز هم به جبهه اعزام می شوند و چون عاشق شهادت بودند در جبهه به طور مستمر حضوری  فعّال داشتند تا اینکه در عملیات بیت المقدّس (۴) در منطقه
دربند یخان عراق در قله رفیع شاخ شمیران، دشمن اقدام به تک می کند و در این عملیات که شجاعت ایشان زبانزد همه بود باز هم مانند دیگر عملیّات ها که قوّت قلب بچه ها بود ، سربازان دشمن را یکی پس از دیگری به درک واصل می کند و در همین عملیات مورد هدف تیر مستقیم گلوله تانک دشمن قرار می گیرد و شربت شیرین شهادت می نوشد . و نام مبارکش در دفتر کاروان شهیدان ثبت می شود و به آرزوی دیرینهِ خود رسید. خداوند به خانواده این شهید و دیگر شهیدان صبر جزیل و توفیق خدمت عنا یت فرماید.
‹‹ ان شاءا… ›› . راوی : معصوم علی  شهبازی

‹‹  روحش شاد ، یادش گرامی ، نامش زنده و راهش پر رهرو باد ››

 

۲۸ ـ … عنوان خاطره :  سرشار از لیاقت ؛ هر چند به تحریر درآوردن خاطرات از طرف نویسنده فاقد ایراد نیست امّا امیدواریم آنچه هست تاثیر گذار و جلوه ای از معنویّت طلبی آن شهیدان و بزرگ مردانی باشد که درهرعصری سازنده تاریخ بوده و به آن  ، معنای خاصی داده اند شهدا هر چند به چشم سر دیده نمی شوند . امّا زنده اند و یاد وخاطره دلاور ی ها ، رشادت ها و شهادت طلبی های آنان ، وجدان هر انسانی را بیدار ساخته ، به نحوی که در هر زمان و مکانی وجودشان لمس می شود . آری خاطره ای از سردار شهیدی است که۴۰ ماه از عمر با برکتش را در مکتبی گذراند که مرکبّش خون ، دفترش خاک و شعارش شعار سرور وسالار شهیدان ‹‹ حضرت حسین بن علی (ع) ›› بود . ایمان به خداوند تبارک و تعالی ، شهامت و جوانمردی سردار شهید عزیز قاسم پور بر هیچ کس پوشیدن نیست . سطر سطر وصیّت نامه اش حاکی از این است که شهید خود را فرزند جبهه و جبهه را خانه اوّل خود و خود را مدیون امام (ره ) و شهــدا می دانست ، تا این که خود ایشان نیز به خیل عظیم شهدا پیوست ، تا حصاری باشد برای احکام اسلام و پایداری ارزش های انقلاب اسلامی ، حال امروز وظیفه ما  نیزکاملاً روشن است ، علاوه بر ادامه دادن راه آنان ، جوانمردی های آنان را نیز به رشته تحریر درآوریم تا چراغ هدایتی باشد برای آیندگان ؛ در سال ۱۳۶۶ درمنطقه گرده رش عراق بعد از شروع عملیات نصر۸ و شکستن خطّ دشمن ، هنوز منطقه آلوده بود و بعضی از یگان ها مستقر شده بودند ما نیز که از نیروهای گرو هان امام حسین (ع) بودیم و شهید عزیز قاسم پور با اینکه بسیجی بود اما جانشین معاون گروهان امام حسین (ع) را به عهــده داشت .  گروهان امام حسین (ع ) در محل تعیین شده مستقر گردیدکه اتّفاقاً مقّر گروهان امام حسین (ع) آخرین منطقه عملیاتی گردان حمزه سیدالشهدا نیز محسوب می شد وما ‹‹ گروهان امام حسین(ع)›› حلقه وار اطراف تپه را به نحوی گرفته بودیم که از هر جهتی مانع از نفوذ دشمن باشیم ، در این هنگام که چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود ، یکی از برادران پاسدار با لحنی سؤال آمیز گفت : ‹‹ در این موقع حسّاس که قا سم پور حضورش حتمی است دیده نمی شود ! ما نیز بر حسب تعصّب برادری و اطّلاعی که از روحیّه برادرم و هم چنین حماسه آفرینی ها و شور و شوق وی نسبت به جهاد و مبارزه با دشمن داشتیم در جواب آن پاسدار گفتیم : ‹‹ مطمئن باشید که قا سم پور اگر جلو تر نرفته باشد، عقب نمانده است !›› ایشان نیز گفتند :‹‹ اینجا آخر خطّ عملیاتی گردان می باشد از این نقطه به بعد جزء خطّ گردان شهدای مشهد می باشد›› . تقریباً ده دقیقه ای از صحبت ما نگذشته بود ، دیدیم شهید‹‹ قا سم پور›› که به حق عزیز بود از طرف نیرو های عراقی می آید و با سرو صدای آرامی وارد نیرو های خودی شد ، پرسیدم : برادر کجا بوده ای ؟ احوالت را پرسیدند ، فرمودند : به محض استقرار گروهان ، بطرف عراقی ها چند قدمی از این شیب پایین رفته که متوجّه یک سنگر عراقی شدم ، با احتیاط به نزدیک سنگر رسیدم و دو نارنجک را به داخل آن پرتاب نمودم که امید وارم کاری کرده باشم . خلاصه آن شب گذشت. صبح فردا بعد از چند بار پاتک دشمن وآرام شدن منطقه با چند نفر دیگر همرزمان از جمله برادری که دیشب سراغ عزیز برادرم را می گرفت بطرف سنگر مورد نظر رفتیم ، همین که به سنگر رسیدیم ، متوجّه شدیم که نارنجک ها چنان اصابت نموده اند که هفت تن از عراقی ها را ‹‹ که در خواب بوده اند ›› به هلاکت رسانده اند و نتیجه این شهامت و حما سه آفرینی وی به عنوان خاطره ای از جوانمردی های برادرم در یاد و ذهنم نقش بست .  راوی : طالب  قاسمیان

۲۹ ـ … عنوان خاطره :  رفتن به کمین ؛ در آذر ماه سال۱۳۶۲ در منطقه جفیر بودیم یک شب فرمانده به سنگر ما آمد  و در خواست دوازده نیرو نمود که به گشت کمین بروند قبل از اینکه فرمانده لب و به سخن باز مند شهید عزیز قاسم پور بلند شد و خود را آماده ساخت پس به شهید قاسم پور گفتم شما صبر کنید ببینم فرمانده چه می خواهد شاید کار دیگری داشته باشد و در خواست نیرو کند ! ولی ار آنجا که می دانستم او مشتاق جبهه و جنگ است . هر بار فرمانده در خواست نیرو می کرد او اولین کسی بود که جهت رفتن خود را میها می نمود در خوشا به حال آن کس که در این راه با همین لباس به درجه رفیع شهادت نائل می گردد ! سپس ۱۲ نفر از همان افراد آن سنگر به همراه فرمانده به گشت کمین رفتیم پس از چندی راه رفتن وارد یک کانال شدیم و سپس به پشت خاکریز دشمن رسیدیم و حدود دو ساعت در آنجا ماندیم که پس از چند لحظه صدائی از پشت خاکریز عراق به گوش ما رسید و حدس زدیم که شاید پشت خاک ریز عراقیها باشند در این صورت می بایست یکی از ما جلو برود و سرو گوشی آب بدهد و ما را از آن مطلع نماید باز همین جا شهید دواطلب شد و جهت با خبر شدن از این قضیه به جلو رفت و فرمانده به ما گفت که کمی عقب بکشید تا بر منطقه مسلط باشیم و ما تا حدودی عقب آمدیم و نیم ساعت خبر ی از شهید قاسم پور نبود یک دفعه  مشاهده نمودیم که یک نفر قوی هیکل داخل کانال کنار خاکریز به طرف ما می آید و ما فکر کردیم یک فرد عراقی است تا اینک فرمانده به ما گفت شما تیراندازی نکنید من از سمت راست او می روم اگر عراقی بود خودم حسابش را می رسم ! فرمانده جلو رفت آنگاه دیدیم فرمانده با شهید قاسم پورکه او هم یک نفر خودی را که از گروه رزمی زخمی شده بود بر شانه هایش گرفته بود آمدند و جان او را نجات داد متوجه شدیم که آن سروصدای این رزمنده مجروح بود و آن کسی که فکر می کردم عراقی است بخاطر هیکل بزرگش شهید قاسم پور بود که برادر رزمنده مجروح فوق را بر دوش داشت و خویشتن آغشته  به خون آن مجروح بود این خاطره نیز همواره در مقابل دیدگانم تجسم یافته است . راوی : پیرمراد الماسی

۳۰ ـ … عنوان خاطره :  از جبهه و در جبهه ؛ تقریباً دو شبانه روز از پیروزی در عملیات نصر ۸ گذشته بود ، ما را همراه یکی دیگر از همرزمان در بین کانالی که نقطه وصل سنگرهای عراق تا گروهان امام حسین (ع) را تشکیل می داد جهت جلوگیری از نفوذ احتمالی دشمن در سنگری گذاشتند ، تعداد زیادی از بعثی ها کشته شده بود و تعداد دیگری نیز به اسارت رزمندگان اسلام در آمده بودند . تعدادی هم در روبروی ما ایستاده بودند و هر چند یک بار پاتک می زدند . نبرد ما و عراقی ها کم و بیش ادامـــــه داشت ، تقریباً ساعت سه نیمه شب بود برادرم سردارشهید عزیز قا سم پور که سمت معاون گروهان امام حسین (ع) را بر عهده داشت جهت سرکشی پیش ما آمدند با توجه به سن کمی که داشتیم ، کاملاً خود را در سنگر جای داده بودیم ، تاریکی مطلق شب وهمچنین وجود جنازه های ترسناک عراقی ها ترسمان را دو چندان کرده بود ، امّا این شهید بزرگوار چون روحیّه ما را سنجیده و حال و هوایمان را به خوبــــی درک می کردند با آرامش کامل از صخره سنگی که در آن حوالی بود بالا رفتنــد واز عملیات ‹‹ حاج عمران ›› خاطره ها گفتند، عملیاتی که از آن اثر دو تیر در کتف و بازویش به یادگار داشت و با ذکرآن خاطره به ما فهماند تا سعادت نباشد شهادتی در کار نیست و تا خدا نخواهــــد  هیچ حادثه ای پیش نمی آید . و اما خاطــــره ای از‹‹ عملیات حاج عمران ›› از لسان  شهید :
‹‹  قریب ۳۰ نفر بودیم وارد منطقه عملیاتی ‹‹ حاج عمران ›› شدیم، در مسیر راه به دلایل زیادی از قبیل : تاریکی شب ، عدم حضور فرمانده مربوطه و همچنین راه سخت وپرفراز و نشیب مسیر راهمان را گم کرده بودیم و تنها راهنمای ما خطّ تیر دشمن بود ، همچنان به طرف دشمن در حرکت بودیم و تقریباً تا نزدیکی سحر به راه خودمان ادامه دادیم تا این که هوا کم کم روشن می شد ؛ امّا بطور ناخود آگاه متوجّه سنگر های عراق شدیم ، با احتیاط خود را به محل امنی که تپه کوچکی بود ، رساندیم کمی صبر کردیم تا هوا تقریباً روشن شد ، اما چاره ای جز درگیری نداشتیم ، دشمن هنوز متوجّه حضور ما نشده بود، با نام خدا سلاح آر پی  جی را برداشتم یکی از دو سنگر عراقی ها را که از همه بزرگتر بود و کمی از بقیه فاصله داشت  را نشانه کردم امّا گلوله خطا رفت ، مجّدداً گلوله دیگر را روانه شان کردم که به یاری خدا دقیقاً به سنگر اصابت کرده و دهها نفر از سنگرها بیرون ریختند ، امّا چون غافلگیر شده بودند خود را کاملاً گم کرده بودند  و چاره ای جز فرار نداشتند، برادران هر کدام شروع به تیر اندازی کردند . تیر بارچی عراقی که جایش مشخص نبود ما را خیلی اذیّت می کرد تنها راه فرارشان نیز تپه ای در پشت سنگر ها یشان بود که در هاله ای از برف پوشیده بود ، از آن جا شروع به فرار کردند اما
آرپی جی دیگر کارساز نبود ، تیر بار را برداشتم و دیگر برادران با سلاح کلاشینکف توأمان تپه سفید را مقتل عراقی ها ساختیم ،امّا تعداد زیادی از برادرا ن ما نیز به شهادت رسیده بودند  و فقط چند نفر بودیم . در حینی که مشغول تیر اندازی با تیربار بودیم یکی از برادران ما را صدا زد و گفت : ‹‹ برادر قا سم پور نگاه کن ! ›› وقتی نگاه کردم دیدم آری یکی از عراقی ها در حالی که پیراهن سفیدی به تن داشت، بدون واهمه از طرف سنگر عراقی ها ، به سرعت به طرف ما می آید ما نیز با تیر بار شروع به تیر اندازی به طرف او کردیم، جالب اینجا است که تیر بارچی عراقی ها نیز به طرف او شلیک می کرد ، خلاصه ما و تیر بارچی عراقی همچنان به سوی او تیر اندازی می کردیم ، امّا او هم چنان داشت نزدیکتر می آمد تا اینکه چنان نزدیک شد که صدای داد و فریادش مشخّص بود . فارسی صحبت می کرد تیر اندازی را با ده بیست متر فاصله قطع کردیم داخل بچه ها شد، نفس نفس می زد، حالش به جا آمد ، جریان را پرسیدیم ، متوجه شدیم که یکی از برادران ارتشی بوده که شب گذشته توسط عراقی ها اسیر شده بود ! آری تا خدا نخواهد ، حادثه ای پیش نمی آید . و امّا نکته دیگر این که در این موقعیت حساس‹‹ به قول همرزمان شهیــــد ›› از آنجا که برادرم‹‹ شهید عزیز قاسم پور›› خیلی قاطی نیرو های دشمن می شدند ، لذا در آخرین لحظه از ناحیه کتف و بازوی چپش مورد اصابت دو گلوله تیربار دشمن قرار گرفتند ، بعد از بستن زخمهای شهید با چفیه توسط آقای رسول خاوریان ؛ نبرد تن به تن نیروهای خودی و عراقی شروع و با آمدن نیروهای تازه نفس عراقی ها منجر به شکست شدند و رزمندگان اسلام منطقه را فتح کردند . اضافه می نماید شهید قاسم پور نارنجکی را برکمرخودش بسته بودند تا چنانچه به اسارت در آیند ، آنرا میان نیرو های عراقی منفجر سازند که البته ترجیح شهادت بر اسارت نیز عقیده و نیّت اسا سی وی بود . به هر تقدیر سردارشهید عزیز قاسم پور در عملیات بیت المقدّس (۴) در منطقه عملیاتی شاخ شمیران عراق در مورخه ۷/ ۱/ ۱۳۶۷ در صبحگاهی خونین بعد از اقامه نماز صبح بر اثر اصابت گلوله توپ از ناحیه گردن شدیداً مجروح و به درجه رفیع شهادت نائل گشت . راوی : طالب  قاسمیان

 

۳۱ ـ … عنوان خاطره :  آمـوزش و تعلیـم ؛  در شب  ۲۹/۸/۱۳۶۶ در عملیات نصر ۸ در منطقــــــه عملیاتی گرده رش بودیم که اینجانب
طالب قا سمیان اخوی شهید ‹‹ عزیز قا سم پور ›› در آن شب همراه برادرم بودم که ایشان مخصوصاً مرا را با خود برده بود که بنده را به صورت یک بسیجی خوب و زرنگ در آورد و قبل از عملیات تأ کید می کرد که  از فرماندهی اطا عت نمایم ، نماز را به پا دارم ، احترام برادران بسیجی را داشته باشم ، در خط مقدم از غذا و کنسرو قناعت نمایم ، بیهوده تیر اندازی نکنم ، به موقع در پست نگهبانی حاضر شوم ، مواظب اوضاع باشم و خوابم نبرد و … تا اینکه در آن شب که گلوله از آسمان و زمین شروع به باریدن کرده بود ،‹‹ شهید قا سم پور ›› بنده را در سنگری که برادر میرزا جان  امامی در آن حضور داشتند گذاشـت و آمد با سـر نیزه ای کـه داشـت سنگر ها را می کند و می گفت : ‹‹ شما خاک را بیرون بریزید›› و سنگر را برای ما درست کرد و به ما اصرار می کرد که خوابتان نبرد و گو نی های سنگر را روی هم گذاشت و سپس رفت ، ما که دو سه شب بود که نخوابیده بودیم هر لحظه خوابمان می برد و از ترس اینکه مبادا برادرم ببیند و سرزنشم نماید ، زود بیدار می شدم و اگر مقایسه کنم ، خوابم یک الی ۵  ثانیه ای بود تا اینکه صدایی شنیدم ، ناگهان از خواب پریدم و دیدم که آقای ‹‹ محمد مرادی ›› که نامبرده در فردای همان روز به درجه رفیع شهادت نائل گشت ، با کشیده به صورت آقای میرزاجان امامی زده بود و داشت به او می گفت :  ‹‹ چرا می خوابی ›› و بنده برای اینکه او متوّجه نشود که من هم خوابم برده به آقای امامی گفتم چرا خوابت
برده !؟  ، تا اینکه صبح شد ، برادر شهیدم به دلیل نا امن بودن سنگر آمد و  بنده و برادرمان امامی را پیش دیگر بچه ها برد ‹‹ گروهان امام حسین (ع) ›› و خلا صه به برادران بسیجی علی الخصوص به بنده می گفت که هیچ کس از جایش بلند نشود ما برای شما ها غذا و آب
می آوریم و لازم نیست که شما به دنبال آب و نان بروید ، زیرا احتمال قوی وجود دارد که بااثابت خمپاره یا یک توپ همگی  شما از بین بروید و ما می دیدیم که چه فداکاری هایی
می کردند ، از جمله این شهید با وجودی که معاون گروهان بود، ولی می رفت تیر بار را از دست برادران بسیجی می گرفت و خودش با آن کار می کرد . زیرا که بعد از عملیات ، عراقیها بر تکهای خود می افزودند و بچه ها باید مقاومت بیشتری از خود نشان می دادند بطو ری که اکثر بچه ها از ناحیه دست هنگام انداختن نارنجک واز ناحیه سر هنگام بلند شدن تیر میخوردند ولی ‹‹ شهید قا سم پور ›› و آقای علی بگ نیازی و دو نفر دیگر ( که اسم آنها یادم نیست ) با تیر بار بلند می شدند و بر روی عراقیها گلوله می ریختند ودر آن هنگام دیگر برادران می توانستند تیر اندازی  کنند و نارنجک بیاندازند و از جای خودشان جهت تدارکات و تسلیحات نظامی بلند  می شدند ، تا اینکه عراقی ها خود را دسته دسته تسلیم کردند ( ا سیر شدند ) و دو سه نفر جهت پاکسازی به سنگر های عراقی رفتند از جمله آنها ‹‹ شهید قا سم پور›› بود و تا آن زمان به ما ها اجازه ندادند به سنگر های آنها برویم، می گفتند احتمال اینکه خطری برای برادران بسیجی وجود داشته باشد هست . و بعد از پاکسازی ماها رفتیم به سنگر عراقی ها و ما را پیش اسرای عراقی بردند و یکی از عرا قی ها به دوستان خود اشاره که این بسیجی چقدر کوچک است ! و یکی از برادرن پا سدار دست روی قلبم گذاشت و با اشاره گفت جرأت زیادی دارد و این خاطره در زندگیم هیچ وقت فراموش نمی شود . راوی : طالب  قاسمیان

۳۲ ـ … عنوان خاطره :  نجات بخش ؛ در آبان ماه سال ۱۳۶۲ در خطّ مقدّم جفیر بودیم که یک شب فرمانده آمد و درخواست ۹نفربسیجی جهت رفتن به گشت را نمود . دیدم ‹‹ شهید عزیز قا سم پور ›› بلند شد و بنده هم رفیقی جز او نداشتم ، بلند شدم و به او گفتم : ‹‹ بگذارید دیگران بروند ! ›› قبول نکرد ( ناگفتــــه نماندکه شهیــــــد قا سم پور هر وقت فرمانده درخواست نیرو می کرد اوّلین نفر بود که آماده
می شد ) .  در آن شب به کنار آب جفیر رفتیم و نوبتی نگهبانی می دادیم ، نوبت من که رسید به محل نگهبانی رفتم و در آنجا سرو صدای عراقیها از جمله صدای رادیو آنها به گوش
می رسید ، ناگهان دیدم چیزی داخل آب است و به طرف من می آید ، من فکر کردم غوّاص عراقیها است و می خواهد ما را هدف قرار دهد ، بنده بلا فاصله به طرف او شلیک کردم ، یکدفعه دیدم آتش گلوله از طرف خودیها و عراقیها منطقه مذکور را هدف قرار دادند ومن خودم را به کناره سنگر رساندم زیرا که گلوله از زمین شلیک می شدند و من هم فکر کردم نکند ناگهان مرا هدف گلوله های خود قرار دهندبه ناچار خود را داخل سنگر پنهان کردم واز طرفی دیگر گلوله هائی که داخل آب می افتادند ، آب را بالا می بردند و داخل سنگر ما پر از آب می شد ! ناگهان دیدم، از میان این همه گلوله یکی داخل سنگرم آمد با یک لحظه نگاه ، دیدم که شهید عزیز قا سم پور است،و جهت نجات بنده آمده است ! در حالی که آب وآتش و گلوله بر سر ما می ریخت، شهید قا سم پور به من گفت : ‹‹ با سینه خیز از اینجا برویم و ما سینه خیز راه افتادیم ، تا اینکه خود را به نیروهای خودی رساندیم ، از آنجایی که لباسهای ما خیس بود ، تمام بدنمان گلی شده بود ، یکدفعه دیدیم با خمپاره سنگر مرا منهدم کردند ومن خیلی خوشحال بودم که نجات پیدا کرده بودم و آن هم نشانه لطف خدا و شجاعت شهید قا سم پور بود ، موقعی که صبح بود دیدیم که یک غاز وحشی در داخل آب کشته شده است و متوجّه شدیم که آن غوّاص یک غاز وحشی بوده است! آری همان غاز وحشی باعث شد که من لطف خدا و غیرت و جوانمردی قا سم پور را دریابم و تا ابد آن را فراموش نکنم . راوی : پیرمراد الماسی   

۳۳ ـ … عنوان خاطره : گذشت و فداکاری ؛ مدت زیادی است خداوند توفیق دوستی و رفاقت با ‹‹ شهید عزیز قا سم پور ›› را نصیب ما نموده هر چند که بنده گناهکار و در مانده ام ولی شهید به هدفش نایل گردید . او در همه لحظات، در امور کشاورزی ، تفریحات و صله ارحام و در کمک به ضعفا و صدقه دادن و احترام به پیر مردان و کودکان و … همیشه پیش قدم بود و ایثار و فداکاری داشت . دائماً روحیه اش شاد و خندان بود ، تا جائی که حتی همرزمانش از ایثار ها و فداکاریهای او در میدان رزم حرفها دارند: همرزمانش می گویند : ‹‹ او در سنگر تلاش می کرد غذا  درست کند ، ظر فها و لبا سها را بشوید و هر کار دیگری را به خوبی انجام دهد . الله اکبر  ! به را ستی آیا هر چیزی که به راحتی مکتوب می شود، می توان آن را درعمل پیاده نمود !؟

مگر این همه اخلاص و افتا دگی نصیب هر کسی می شود !؟ به سهولت می توان پاسخ منفی داد ! زیرا تا ایثار و خود ساختگی در وجود انسان نبا شد ، نخواهد توا نست بر نفس و غرورش فائق آید و بدون آن نیز نمی توان از خداوند بزرگ طلب عفو نمود و چون
‹‹ شهید عزیز قا سم پور›› در تمام امور ایثار و فداکاری داشت ، خداوند رحمان نیز ، لطفش را شامل حالش نمود و این بود که سرانجام به لقاء ا… پیوست.

خداوندا ! به بندگان ضعیف ترحم و به این حقیر نیز توفیق شهادت در راه خودت
را عنایت فرما  .  راوی :  احمد    زارعی                     

۳۴ ـ … عنوان خاطره : خاطره ای از خاطره ؛ بنده کارمند جهاد خرم آباد می باشم چندی پیش چندین نفر از بچّه های همکار دور  هم جمع شدیم و خاطرات جبهه را ذکر می کردیم دراین میان یکی از برادران گفتند من یک خاطره از جبهه دارم که خیلی تکان دهنده و تعجب آور است ما هم سراپا گوش بودیم تا او خاطره اش را بازگو نماید ایشان فرمودند که در سال ۱۳۶۴ تا۱۳۶۵   به منطقه شاخ شمیران عراق رفتیم که در آنجا به رشادت و دلیرمردان نگاه می کردیم که با شجاعت و دلیری مقاومت می کنند که تعدادشان حدوداً ۱۳ الی۱۴ نفر بودند و خلاصه در آن موقع ایران منطقه شاخ شمیران را از دست داد و ما دیدیم که این گروه ۱۳ الی ۱۴ نفر دارند گریه می کنند واز منطقه از دست رفته ناراحت و غصه می خورند و بنده اسم آنها را از مسئول (فرمانده) آنها پرسیدیم و یادداشت کردم و اسامی آنها را برای ما ذکر کرد که یکی از آن گروه که اسم آن را ذکر کرد شهید
عزیز قا سم پور بود . راوی : پیرمراد الماسی   

 

۳۵ ـ … عنوان خاطره : بوسه وگریه ؛ در آبا نماه سال ۱۳۶۲در منطقه جفیر بودیم و عراقی ها هر روز منطقه را زیر
آتش گلوله  بسته بودند. در این منطقه شهدای زیادی را نثار کردیم تا اینکه
بنده یک روز شاهد بودم یکی از برادران همرزممان به درجه رفیع شهادت نائل
گشت و بعد از اینکه گروههای انصار جسد شهید را انتقال دادند ، دیدم شهید
‹‹ عزیز قا سم پور›› بر جای آن شهید گرانقدر بوسه می زد و داشت گریه
می کرد من که این صحنه را دیدم، حالاتم دگرگون شد و با خود گفتم :
‹‹ خوشا به حال آن شور و شوق و این ایمان و عقیده ات و خوشا بر آن
شجاعت و مردانگی و این وفاداریت ! ›› و امّا آن عزیز ، شهید شد و کسی نبود که بر جای او بوسه زند و گریه کند ! واقعاً از دل به خدا نزدیک بودند ، به طوری که مقام شهادت در راه او را می دیدند و هر لحظه با اشتیاق خاصّی به سوی او می شتافتند . . راوی : پیرمراد الماسی   

۳۶ ـ … عنوان خاطره :   آخرین سفر ؛ شهید عزیز قا سم پور ( قا سمیان ) طبق  بیان تمامی کسانی که در جبهه همراه او بودند اعم از فامیل ، دوست و آشنا فردی شجاع ، دلیر و نترس بود ، در تمام مدّت زمانی که به جبهه
می رفتند هنگام برگشت و آمدن به مرخصی ، رفقا دور او را می گرفتند و از خاطرات  آن و حال و هوای آن ، موقعیّت نیرو های خودی و چگونگی انجام عملیات تعریف می کردند ، در هنگام صحبت چه شور و حال عجیبی داشت، در پوست خود نمی گنجید ! امّا در آخرین
مر خصی ای که به روستای گاوکش آمده بود ، این بار عزیز ، همان عزیز قبلی نبود ! اگر انسان ذرّه ای چشم دلش را باز می کردبه خوبی متوجّه می شد که از همان لحظات پرواز نموده و از این دنیای زود گذر هجرت نموده است ، چرا که دیگر تعریفی از جبهه نبود ، و زیاد تمایلی به جمع نشان نمی داد. گوشه گیر شده بود ، با  سکو تش رازی را می خوا ست آشکار نماید ولی گفتن این راز برای افرادی که در دنیا غرق شده اند، برایش غیرممکن می نمّود ، این راز چیزی نبود جز شهادت ، جز رسیدن به یقین ، جز پشت پا زدن بر دنیای دون ، وارد شدن در بهشت خالدون ، جز تذکّری به رفقا ، به منظور پرهیز از گناه ، آری عزیز به جبهه رفت ودر عملیات بیت المقدس ۴ به آرزوی دیرینه بندگان شایسته خدا ، ‹‹‌ یعنی شهادت
فی سبیل ا… ›› رسید و مانند دیگر شهداءِ کوله بار مسئولیّت را با خون سرخ خود بر دوش ما نهاد ، روحش شاد و راهش پر رهرو باد ، به امید پیروزی اسلام بر کفر جهانی.

‹‹ چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی  ››

راوی : فخرالدین خاوریان

۳۷ ـ … عنوان خاطره : لبخندآرام بخش ؛ در سال ۱۳۶۵ که نیروی بسیجی تیپ مستقل ‹‹ ۱۱۰ شهید بروجردی ›› توسط استان لرستان تأمین می شد این جانب مسئولیت واحد بسیج تیپ  را بر عهده داشتم مقر تیپ در مها باد بود و نیرو های بسیجی در خط منطقه حاج عمران بودند دو روز قبل ازتک دشمن در منطقه
حاج عمران : یعنی ۱۸ یا ۱۹ اردیبهشت به منظور جمع آوری نامه و سفارشات رزمندگان جهت ارسال و تحویل به خانواده هایشان عازم منطقه شدم پس از دریافت نامه ها شب را در پیرانشهر بسر بردم  و قصد داشتم که فردای آن روز به مها باد برگردم ولی حدود نیمه های شب بودکه
با صدای خمپاره ها و توپ ها متوجه پاتک دشمن شدیم . بالاخره تا صبح تحمّل کردیم و با برقراری تامین عازم منطقه شدیم تا از وضعیت نیرو ها با خبر شویم . در محل تخلیه شهداء ومجروحین ، به اولین مجروحی که برخورد نمودم ، برادر بسیجی ‹‹ عزیز قا سم پور ››
بود. او طبق معمول دارای چهره ای آرام و خونسرد بود . و در حالتی که از ناحیه سینه و
دست ها مجروح گشته بود با حالتی بسیار خونسرد و لبخندی آرام ، قبل از اینکه بنده از ایشان احوالپرسی کنم ،لب به سخن گشود و از بچه ها احوال پرسی کرد و از روحیه خوب بچه ها تعریف کرد و چون حالت پریشان ما را در جستجوی بچه های بسیجی دید ، با لبخندی اظهار داشت : ‹‹ شما هیچ نگران نباشید روحیه بچه ها بسیار خوب است و در حال مبارزه میبا شند !››

او با آن لبخند آرام ، چنان به من روحیه داد. که من هرگز آن لحظه را فراموش نمی کنم. راوی : علی زارعی

۳۸ ـ … عنوان خاطره : معنای بسیجی بودن ؛ در سال ۱۳۶۲ در مورخه ۱۰/ ۸/ ۶۲ با برادر شهید عزیز قا سم پور از طریق سپاه ناحیه شهرستان نور آباد به جبهه های جنگ حق علیه باطل اعزام شدیم تا اینکه ما را به جنوب کشور
‹‹ استان خوزستان – شهرستان اهواز ›› فرستادند و در آنجا به پادگان شهید رجایی رفتیم . پس از دو سه شب استقرار در پادگان، یکی از شبها شهید قا سم پور به بنده گفت : ‹‹ جهت رفتن به داخل شهر اهواز دو ساعت مرخصی بگیریم ›› و بنده هم قبول کردم و پس از اخذ مرخصی به مرکز شهر رسیدیم ، ناگهان دیدیم که مردم همه به طرف یک نقطه می دوند ، ما هم گفتیم برویم آنجا ببینیم چه خبر است ! موقعی که ما رسیدیم ، مشاهده کردیم که دو بسیجی ۱۳ تا ۱۴ ساله ، تازه از خطّ مقدّم  جبهه با لباس بسیجی و چفیه دور گردن و حال و احوال خاصی آمده بودند . من به شهید قا سم پور گفتم : برویم یکدفعه دیدم شهید قا سم پور چشمانش اشک آلود و متحیّرو ناراحت بود از او پرسیدم چه خبر است ؟ فرمودند این دو بسیجی بوی خاص و چهره خیلی نورانی ای دارند و بنده هم گفتم اینکه ناراحتی ندارد ! و در جواب گفت : ‹‹ تو هنوز معنای بسیجی بودن را نمیدانی›› و بنده واقعاً حال و هوای او را نداشتم و قبول کردم واین خاطره از آن موقع به بعد در ذهنم باقی ماند . راوی : پیر مراد الماسی                  

۳۹ ـ … عنوان خاطره :  اذان صبح ؛ در عملیات بیت المقدس(۴)در منطقه دربندیخان عراق در‹‹ قله رفیع شاخ شمیران›› بودیم و هنگام اذان صبح بود که دیدم ‹‹ شهید عزیز قا سم پور ›› به بالای سنگری که مستقیماً در تیر رس عراقیها قرار داشت رفته و شروع به اذان صبح کرده که ما نیز با توجّه به مو قعیّتمان در منطقه چند بار به ایشان گفتیم که:‹‹ عزیز در مقابل عراقیها قرار داریم ››.  اما عزیز در جواب، چنین فرمودند : مخصوصاً بالای سنگر رفته ام تا عراقیها بدانند با چه کسانی طرفند ، و از خواب غفلت بیدار شوند .

پس از اینکه اذان خویش را تمام کرد،حدود۲ ساعت بعد، تک عراقی ها شروع شد و شهید
قا سم پور که تیر بارچی بود ، شروع به تیر اندازی کرده و تعداد زیادی از عراقیها را به هلاکت رساند و در ساعت ۹ صبح همان روز،گلوله مستقیم تانک به سنگر شهید گرامی اصابت کرده و آن بزرگوار قبل از اینکه به آرزوی دیرینه اش برسد، شهادتین را بر زبان آورده و شربت شیرین شهادت را نوشید تا به نقل از همرزمانش همچنان صدای اذان صبح او در اذهان به یادگار بماند . راوی : حجه الاسلام سید فتح اله موسوی

۴۰ ـ … عنوان خاطره : اهمیت به نماز  ؛  سردار شهید عزیز قاسم پور در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات بازپس گیری حاج عمران از ناحیه کتف و بازوی چپ مورد اصابت دو گلوله تیربار دشمن قرار گرفته و شدیدا مجروح شده بود به گونه ای که یکی از گلوله ها به صورت افقی در کتف ایشان گیر کرده بود ؛ سپس ایشان را جهت مداوا به بیمارستان شهدای هفت تیر شهرستان تبریز اعزام و بستری کرده بودند ؛ مدت زیادی برادرم در آن بیمارستان بستری بودند ولی متاسفانه به دلایلی نتوانسته بودند گلوله را از بدن وی خارج کنند .  لذا مسئولین محترم بیمارستان فوق الذکر تصمیم گرفتند موقتا عزیز برادرم را ترخیص کنند و به پدرم پیشنهاد کرده بودند جهت مراحل بعدی مداوا شهید را به تهران ببرند . پدرم که به همراه دیگر اقواممان جهت عیادت برادرم به تبریز رفته بودند به همراه برادرم به روستای گاوکش علیا برگشتند . شهید قاسم پور هنگامی که وارد روستا شدند پدرم خبر شهادت طلبه شهید سعید شهبازی ( طلبه شهید شهبازی در عملیات باز پس گیری حاج عمران همرزم برادرم بودن  که در تاریخ ۲۶/۲/۱۳۶۵ درآن عملیات به فیض عظیم شهادت نائل آمده بودند ) را به ایشان دادند شهیدعزیز ابتدا جهت عرض تسلیت به خانواده معظم شهید شهبازی رفتند و برای آن شهید والامقام گریه و زاری می کردند و خانواده محترم شهبازی او را دلداری می دادند ؛ سپس به خانه خودمان آمدند . همه اقوام ، دوستان و آشنایان یکی پس از دیگری برای عیادت برادرم به خانه ما می آمدند این سردار سرافراز  با روحیه ا ی خوب و سرشار از معنویت در کنار دوستان واقوام نشسته بود و مشغول صحبت کردن بودند و با احساس خوشحالی در بین دوستان جهت روحیه دادن به آنها سرگرم تعریف کردن خاطرات خود بود تا اینکه هنگام اذان مغرب شد ایشان با آن حالات مخصوص که در وجودش بود جهت انجام وضو به داخل حیاط رفت و بعد از وضو مشغول نماز شد در حالیکه ایستاده نماز خواندن برایش سخت بود ولی با آن حالت ایستاده مشغول نماز شد و بعد از رکعت اول که می خواست بلندشود ناگهان برزمین افتاد و دوباره بلند شد و ما خیلی برایش نگران شدیم و از آن پس هر لحظه ای که به آن اتاق می روم به یاد آن لحظه می افتم . راوی  : طالب قاسمیان

۴۱ ـ … عنوان خاطره :  آرزوی شهادت ؛ در آبان ماه سال ۱۳۶۶ در جبهه های حق علیه باطل در گردان حمزه سیدالشهدا از لشگر ۵۷ ابوالفضل (ع) لرستان با سردار شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور ) آشنا شدم . آشنایی ما این گونه بود یک روز اتفاقی از کنار چادر شهید قاسم پور عبور کردم متوجه سروصدای بچه های گردان شدم داخل چادر شدم چشمم به شهید عزیز افتاد ، دیدم که برای رزمندگان احادیث و احکام شرعی می گوید نشستم خیلی از صحبت هایش خوشم آمد . فردی خوش اخلاق بود در اولین برخورد به راحتی می شد با ایشان رابطه دوستی برقرار کنی ، کم کم با او ارتباط برقرار کردم ، مرا نمی شناخت ولی از این که احساس کرد من از دوستی با او خوشم می آید او هم نیز مرا پذیرفت ، خلاصه با هم دوست شدیم هر وقت بنده بیکار بودم به چادر ایشان می رفتم و پس از سلام واحوال پرسی با وی ، ایشان شروع می کرد به گفتن احادیث و روایات از ائمه معصومین (ع) . ارتباط با خدا و اعتقاد به شهادت در راه معبود و … روح معنوی خاصی در وجود این شهید والامقام ایجاد کرده بود . من گاهی اوقات با ایشان شوخی می کردم و می گفتم با با حتما تو از جبهــه و جنگ می ترسی که این همه ازشهادت صحبت می کنید . فرمودند : نه فلانی شاید تو خودت می ترسی که ی وقت شهید بشی. چند روزی گذشت هم همه ای در گردان ایجاد شد گویی می خواستند عملیات انجام بشود و گردان حمزه سید الشهدا نیز در این عملیات شرکت می کند . چند روز بعد ما را از سد بوکان به کرمانشاه و سپس به دربندیخان اعزام کردند . حدود ۱۰ روز در آن جا ماندیم رزمندگان برای شرکت در عملیات بی تابی می کردند روز یکم فروردین ماه سال ۱۳۶۷ پس از ساعت ها پیاده روی و طی مسافت های زیاد ما را در منطقه ای نزدیک خط مقدم استقرار دادند . بنده طوری به شهید علاقه پیدا کرده بودم که هر وقت در طی مسیر توقف می کردیم تا گردان استراحت کند من به نزد ایشان می رفتم و با او هم صحبت می شدم گاهی اوقات با شوخی می گفتم ؛ نگفتم کم از شهادت بگو آخر بیچاره مان کردی ولی این شهید بزرگوار با لحنی پر از صفا و دوستی می گفت : آقای الیاسی ترا خدا اگر من را دوست داری دعا کن که من در هنگام عبادت شهید بشوم .  در روز دوم فروردین ماه ، ما را به خط مقدم جبهه یعنی به دامنه کوه شاخ شمیران بردند و بعد از چند روزی ما را جهت انجام عملیات بیت المقدس ۴  به سوی قله شاخ شمیران عراق حرکت دادند راه بسیار سخت و طولانی آن هم در شب و با پای پیاده بچه ها را خسته و گرسنه کرده بود . حدود ساعت ۲ بعد از نیمه شب بود در بین راه بسیار گرسنه بودم چون شب نتوانستم شام بخورم لذا در آن موقع خیلی گرسنه بودم باور کنید داشتم از پای در می آمدم به طوری که قادر به ادامه راه رفتن نبودم بدنم از گرسنگی می لرزید شهید قاسم پور چند قدمی از من جلو تر بود گردان به ستون حرکت می  کرد به او نزدیک شدم به ایشان گفتم عزیز راستی هیچ غذایی همراه ندارید در جواب با شوخی گفت : ترسیده ای یا گرسنه ای ؟گفتم بابا مردم از گرسنگی .گفت : به یک شرط به تو غذا می دهم .گفتم بگو ، گفت : برای من دعا کنی هنگام شهادت در حال عبادت باشم . گفتم تو را به خدا زود باش دیگر نمی توانم راه بروم خلاصه تا این قول را از من نگرفت به ما غذا نداد به من گفت : داخل کوله پشتی غذا هست بردارید درب کوله پشتی را بازکردم یک پرس غذا داخل ظرف یکبار مصرف بود ؛گوشت مرغ همراه برنج ولی سرد شده بود مقداری نان هم همراه داشت گویی مامور شده بود تا جان من را نجات دهــد . پس از خوردن غذا جان گرفتم  و برای او همان  دعایـــی که می خواست کردم به او گفتم خدا کند شهید بشویی و خودم جسد تو را به پشت خط انتقال دهم باز خنده ای کرد و گفت : عجب مثل این که خیلی از دست من ناراحتی ؟ گفتم تا دیگر به من نگویی برای به شهادت رسیدنت دعا کنم . در شب بعد که می خواستیم عملیات بیت المقدس ۴ آغاز کنیم بعد از ساعت ها پیاده روی در ساعت یک بامداد عملیات با رمز یا اباعبدالله شروع شد شهید قاسم پور و نیروهایش در سمت چپ قله شاخ شمیران بر بعثی ها یورش بردند ما در قسمت راست آن مشغول درگیری با دشمن شدیم . این عملیات ادامه داشت تا اینکه عراقی های بعثی شکست خوردند . حوالی ساعت ۱۰ صبح بود منطقه از وجود عراقی ها پاکسازی شده بود . چون بنده فرمانده دسته بودم گاهی اوقات به خدمت سردار شهید قاسم پور می رفتم . ضمن احوال پرسی  و  اخذ دستورات لازم  از ایشان ، بعضی مواقع دیگر با شوخی به او می گفتم هنوز شهید نشدی ؟ ایشان فرمودند : شما از ته دل برای من دعا نکردید . مجددا به ایشان گفتم ای با با من از ترس این که خودم کشته نشوم همش برای خودم دعا می کنم . خلاصه صبح روز بعد ( ۷/۱/ ۱۳۶۷ ) حدود ساعت پنج صبح بود صدای عزیز را شنیدم ؛گفتند : بچه ها می خواهم بالای آن صخره بروم و اذان بگویم تا عراقی ها صدای اذان مرا بشنوند و بفهمند با چه کسانی طرفند . تعدای از همرزمانمان به شهید قاسم پور گفتند الآن عراقی ها گرای ما را می گیرند حداقل با صدای آرام اذان بگـــو . ولی او قبول نکرد .گویی به او الهــــام شده بود که می خواهد پرواز کند و به آرزوی خود برسد . شهید قاسم پور الله اکبر کنان دست بر گوش خود گذاشت و با صدای رسای خود اذان صبح را گفتند و سپس نماز صبح را بجای آوردند بعد از مدتی که هوا روشن شده بود تک عراقی ها مجددا شروع شد در این لحظه صدای انفجار شدیدی منطقه را در بر گرفت پس از چند لحظه سر وصدای بچه ها بلند شد هنگامی که جلو رفتم دیدم پیکر به خون غلطیده سردارشهیدعزیز قاسم پور بر روی زمین افتاده بود و جان به جان آفرین تسلیم کرده است . به راستی به آرزوی خود رسید . راوی : حسین الیاسی

۴۲ ـ … عنوان خاطره :  امر به معروف و نهی از منکر ؛  زمستان سال ۱۳۶۶ بود برف زمستانی سفره سفید بی کرانش راگسترده بود . حضور مردی از تبار بهشتیان تک به تک خانه های گلی روستای مان را گرما  بخشیده بود . تجمع دهها نفر درشب های زمستان در کنار هم از رسوم دیرینه ای بود که در روستای مان متداول است . دراین میان چشمان تیز و ذهن حساس کودکانه ام ؛ کنجکاوانه درپی درک و فهم هرچه بیشترمسا ئل بود . شاید سر نوشتم این بود که کودکی باشم و در یکی ازشبها عضوکوچکی از این جلسات باشم اما نشست آن شب با همه جلسات فرق داشت. از بازی های شبانه محلی خبری نبود . برخلاف همه شبها که جوانان گوش به حکایتهای قدیمی ریش سفیدان فرا می دادند .آن شب ریش سفیدان و بزرگان محل ما ساکت بودند ومشتاق شنیدن حکایات و خاطرات جوانان بودند .

شاید بعضی ها آرزو داشتند جوان بودند حتما”می پرسید چــــــرا ؟

بله آن شب ، شب بازی و خنده نبود . شب مشتاقی بود و بی تابی  ، شب حیرت بود و بیــداری . ازهمه مهم تر شبی بود نورانی ، سرمای زمستان فراموش شده بود . حضور جوانی ازسلاله عرشیان شوروحالی خاص دراتاق گلی  وکوچک ایجادکرده بود . از نور آن جوان تمام روستا بخصوص آن اتاق درآن شب سرد ، مصفا وگرم بود . آری آن جوان رعنا کسی نبود جز سردار شهید عزیــــــز قاسمیان ( قاسم پور ) . آری آن شب ، شب جبهه های جنوب ، شب دشت وکوههای غرب ، شب از جان گذشتگی ها ، شب تعریف دعای کمیل ، شب اجرای عملیات ، شب یا زهرا گفتن و زخمی شدن و شهید شدن بود . آری او از سرزمین عزیزیان آمده بود تا از عزت و سربلندی و ایثار آنان بگوید . عزیزگرمای سنگرهای همرزمانش را در آن شب سرد و زمستانی برایمان به ارمغان آورده بود . اواز اعماق دل غوغائی اش باخلوص نیست می گفت تا دلهای خفته را بیدار نماید . من آن کودک ده دوازده ساله شدیدا تحت تاثیر کلامش قرار گرفته بودم . برای لحظه ای خود را در جبهه های جنوب احساس می کردم . هنگامیکه به خود آمدم متوجه شدم که به صورت زیبا و محاسن یکدست سیاه و نورانی و لبان همیشه خندان سردار شهید قاسم پور خیره شده ام .

از شب های عملیات می گفت . فرمودند در شب عملیات پیکر مطهر شهیـــــدی از همرزمانم را بر دوش  می کشیدم و….  دیدم مجلس مجلس دیگری بود ، حتی پذیرایی ساده ای همچون چای فراموش شده بود با اشاره یکی از بزرگان متوجه شدم از من می خواهد چای بیاورم سریع رفتم چای آوردم هم اینکه وارد شدم با عجله استکان های پر از چای را جلوی مهمانان گذاشتم تا اینکه به عزیز رسیدم ؛ استکان در دست راستم بود جلوی دستش گذاشتم . هم اینکه گفتم بفرمایید نگاهی به من انداخت لبخندی زد و سوکت و نگاهی پر معنا ، باز هم چند لحظه ای سکوت در حالیکه چشمانش به من خیره شده بود . نگاهش برایم پیامی و معنایی داشت ؛ دوست داشتم بگوید اما چیزی نگفت . هر لحظه ای که از شب می گذشت مجلس بیش از پیش گرمتر می شد و من هر لحظه  از جبهه نکته جدیدتری یاد می گرفتم . با خود گفتم ای کاش مانند عزیز شلوار بسیجی و چفیه سفید می پوشیدم . عطر چفیه اش همه جا را معطر کرده بود ساعت از نصف شب گذشته بود به نظرم هرکس در آن شب همنشین عزیز بود دوست داشت بیشتر از جبهه بشنود . اما افسوس  عزیز می خواست فردای آن شب به جبهه برود به همین خاطر با چهره ای نورانی و دلی پر از شوق برخواست و دست بر گردن یکایک حاضرین انداخت و از آنان طلب حلالیت نمود .

من کوچک مجلس بودم جلوتر از آنان از اتاق بیرون آمدم تا کفش هایشان را جفت نمایم در حال جفت کردت کفش ها بودم دست گرمی دستهای کوچک مرا فشرد فهمیدم دست عزیز است مرا به گوشه حیاط خانه مان برد به طوری که کسی متوجه نشود . به من گفت موقع ای که چای آوردی چمم به دستان افتاد دیدم ناخن های دستت بلند است نخواستم میان جمع به تو بگویم ، سعی کنید ناخن هایت کوتاه باشند . حالا دوست دارم از من ناراحت نباشی  دست در گردنم انداخت و مرا بوسه زد و از من حلالیت خواست . خیلی خوشحال شدم از این که مرا امر به معروف کرد . امر به معروفی که همراه با صمیمیت و از راه دوست داشتن و نگه داشتن آبروی طرف باشد بر دل می نشیند و رضای پروردگار را در پی خواهد داشت . معنای نگاهش را فهمیدم او با نگاه همرا با تبسمش نکته ای مهم را به من آموخت . آری از خوشحالی نمی دانم چه حالی داشتم فقط به یاد دارم با ایشان خداحافظی کردم . راستی وداع با یاران خوب ، چه سخت و سنگین  است .

عزیز رفت تا کلامش تا همیشه در وجودم ماندگار بماند .

عزیز رفت تا شمع شب عاشقان اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران روشن بماند .

عزیز رفت تا روز محشر به استقبال رهروان و عزیزانش بیاید .

آری زمستان سال ۱۳۶۶ تمام شد و اول بهار سال ۱۳۶۷ از راه رسید ؛ روز های هشتم یا نهــم فروردین بود ، ناگهان خبر شهادت سردار شهید عزیز قاسم پور تمامی اهالی روستا های گاوکش را متاثر نمود . راوی : کیومرث خاوریان

۴۳ ـ … عنوان خاطره :  مهارت و شجاعت و روحیه با لا ؛ خاطرات زیاد است لیکن یک خاطره از سردار شهیـــد عزیز قاسمیان ( قاسم پور) که در عملیات باز پس گیری حاج عمران در خدمت ایشان بودم به شرح ذیل بیان می نمایم :

در یکی از اعزام ها درتاریخ ۱۰/۱/ ۱۳۶۵ به اتفاق هم راهی جبهه های حق علیه باطل شدیم در منطقه ای بنام ترشکان در وسط شهرستان مهاباد و میان دوآب اسکان یافتیم . از طرف فرمانده پادگان دستور آمد که باید نیروهای مستقر در پادگان مدت ۴۵ روز دوره آموزش نظامی ببینند من به اتفاق شهید قاسم پور به دفتر پادگان مراجعـــــــه  و اعتراض کردیم که ما چند بار آموزش نظامی دیده ایم . اما متا سفانه قبول نکردند وگفتند دستور برای همه است . در وسط پادگان میدانی قرار داشت که که یک رشته سیم خاردار به دور آن گردانده بودند . به نیروها گفتند که این پادگان مدت مدیدی است در دست افراد کومله بوده که قبل از فرار ، آن را مین گذاری کرده اند لذا مواظب باشید به داخل این محدوده سیم خاردار نروید زیرا این قسمت هنوز پاکسازی نشده است . از قضا تانکر آبی را کنار میدان مین روی جدول منتهی به میدان مذکور قرار داده بودند تا کلیه رزمندگان جهت اقامه نماز از آن آب وضو بگیرند . لازم به ذکر است داخل میدان جای سر سبز و خوبی بود و همچنین شایعه شده بود به خاطر این سیم خاردار زدند تا کسی آن جا نرود و طبیعت آن را خراب نکند بعضـــی دیگر از بچه ها می گفتند این دروغ است آن ها می خواهند ما را بترسانند . لذا من و شهید قاسم پور چندین بار تصمیم گرفتیم به آن جا برویم ولی هر بار کاری پیش می آمد و نمی رفتیم . بعد از چند روزی که گذشت یکـــی از نیروها بنام آقای عوضعلی خزایــــــی برای وضو گرفتن به آن جا رفته بود نا گهان پایش لیز خورده بود و به داخل میدان مین پرت شده بود و پاشنه پایش با مین برخورد کرده و قطع شده بود  .

در یک روز که کاروان اعضای خانواده های محترم شهدای شهرستان نورآباد دلفان را جهت بازدید مناطق جنگی به آن جا آورده بودند فرمانده پادگان نیروها را به خط کردند و دستور دادند جهت خیر مقدم این عزیزان باید نمایش رزمی برگزار کنید . به همه نیروها یک عدد ماسک تحویل دادند طبق آموزشی که دیده بودیم آن را بستیم . سپس مربی آموزش دستورات لازم را ارائه دادند و بعد از آن تعدادی از نارجکهای دودزا ، اشک آور و مواد منفجره آتش زا را در میان نیروها پرتاب کردند . هرکسی که از دوره آموزشی و تجربه ای قبــــلا کسب کرده بود چیزی می دانست مشکلی نداشت . از جمله بنده و شهید عزیز  هیچ گونه مشکلی نداشتیم . جالب این جاست خود مربی یا فراموش کرده بود و یا این که فرصت نکرده بود ماسک بزند مثل باران اشک از چشمانش سرازیر می شد ما ها که مشکلی نداشتیم نارنجک ها را مثل توپ فوتبال به این طرف آن طرف پرت می کردیم . بعضی مواقع نارنجک ها را به طرف مربی و فرماندهان پرتاب می کردیم . بعد از این مرحله جهت تیر اندازی در میدان تیر ، مجددا نیروها را به خط کردند . جهت تیر اندازی در میدان تیر نیروها را به صورت گروه گروه تقسیم کردند هنگامی که یک گروه تیر اندازی می کرد بقیه گروها تما شا گر صحنه بودند . در هنگامی که شهید قاسم پور تیر اندازی می گردند همه نگاهها متوجه او می شد زیرا او با تیر بار تیراندازی می کرد  . خدا را شاهد می گیرم طوری با تیر بار  تمرین کرده بود که بصورت ماهرانه و با مهارت بسیار بالایی که داشت به محض این که ما شه را می کشید گاها ۳ تیر ، ۲ تیر و بعضی مواقع ۱ تیر از لوله تیر بار خارج می شد این مهارت ها همه حاضرین را متحیر کرده بود .

بعد از چند ماه جهت انجام عملیات بازپس گیری حاج عمران عازم تنگه حاج عمران شدیم . در ساعت یک بامداد  همه ما را از تنگه حاج عمران به طرف منطقه ای به نام کدو سوق دادند در ساعت سه بامداد به آتش بار و پایگاههای اول خط رسیدیم در آن جا برادران ارتش حضور داشتند . به محض رسیدن ما  دشمن پایگاههای مزبور را زیر آتش بار های سنگین خود قرار داد و بعد از آن ما را به خط مقدم جبهه هدایت کردند در این هنگام یکی از همرزمان از ناحیه ران مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و مجروح شد من و شهید قاسم پور پای او را با چفیه بستیم و او را در جای مناسبی قرار دادیم . سپس در سنگر های مورد نظر قرار گرفتیم شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور ) تیربارچی بود و با شجاعت خود عرصه را بر دشمن تنگ کرده بود  شجاعت بالای او هیچ وقت از یاد نمی برم  . حدود ساعت ۱۰ صبح بود شهید قاسم پور از ناحیه کتف و بازوی چپ مورد اصابت دو گلوله تیر بار دشمن قرار گرفت و شدیدا مجروح  شد . گلوله ای که به بازویش خورده بود از بازویش خارج شده بود ولی گلوله ای که به کتفش خورده بود در داخل کتف وی مانده بود . با چفیه خودش و چفیه خودم زخمهایش را بستم و او را در جای مناسبی قرار دادم . این شهید بزرگوار در حالی که دو گلوله خورده بود اما انصافا از روحیه بسیار خوب و بالایی که سرشار از معنویت ایشان بود برخوردار بود  به نحــوی که هر وقت که یاد او می افتم شجاعت ، اخلاق خوب و رفتار معنوی اش پیش چشمانم مجسم می شود  . خداوند ایشان را رحمت کند و با انبیاء ، امامان ( ع)  و شهدای صدر اسلام محشور بگرداند . ان شا ءالله . راوی :  رسول خاوریان                            

۴۴ ـ … عنوان خاطره :  شرمنده مادر شهید نشدند ؛  در مهر ماه سال ۱۳۸۹ به نظر رسید کتابی تحت عنوان افلاکیان سرخ کوه در خصوص شهدای روستای گاوکش علیا از توابع شهرستان نورآباد دلفان تهیه و تدوین گردد . لذا به منظور جمع آوری اسناد ، مدارک ، وصیت نامه ها ، خاطرات و …  این شهدای گرانقدر به منزل خانواده های معظم شهدای روستای مذکور رفتیم و مدارک لازم  جمع آوری شد . هنگام مراجعه به خانواده معظم پاسدار شهید مصطفی کرمی ضمن دریافت اسناد و مدارک مربوط به شهید کرمی مادر شهیـــد خاطره ای از برادرم ( سردار شهید عزیزقاسمیان { قاسم پور }) بیان کردند ایشان فرمودند آخرین مرحله ای که پسرم می خواست به جبهه برود حس عجیبی به من دست داده بود ، فکر می کرم اگر این بار مصطفی به جبهه برود شهید می شود ، خود مصطفی هم گفته بود من این دفعه شهید می شوم . یک روز شهید عزیز قاسم پور با لباس بسیجی اش که همیشه به تن داشت به منزل ما آمد . به عزیز گفتم شما زیاد جبهه رفتید تجربه کافی دارید تو را به خداوند متعال قسم می دهم حواس پسرم مصطفی را داشته باشید . این شهید بزرگوار که همه اهل روستا او را خیلی دوست داشتند گفتند مادر ناراحت نباشید به سایر همرزمانی که از روستای خودمان هستند ، نیز سفارش می کنم و به آنها می گویم که به مصطفی کمک کنند تا مشکلی پیش نیاید با همان لبخند زیبایی که  همیشه بر لب داشت با ما خداحافظی کرد . بعد از این که مصطفی شهید شد یکی از همرزمانش به نام آقــــای عیسی مراد جابری به من گفت شهید مصطفی دو روز قبل از شهید عزیز قاسم پور به شهادت رسیدند سپس فرمودند بعد از شهادت مصطفی شهید عزیز قاسم پور خیلی ناراحت بودند به من می گفت مادر شهید مصطفی امانت مصطفی را به من داده حالا به چه روی نزد ایشان بروم . به قول آقای جابری حتی لحظه ای که با سلاح تیربار بعثی ها را به هلاکت می رساند هر بعثی را که می کشت نام هر یک از شهدای روستای گاوکش علیا ، علی الخصوص نام پاسدار شهید مصطفی کرمی  را به زبان می آورد و می گفت این قصاص خون فلان شهیــــد است . سرانجام سردار شهید عزیز قاسم پور در مورخ ۷/۱/۱۳۶۷ در عملیات بیت المقدس ۴ در منطقه شاخ شمیران عراق دو روز پس از شهادت پاسدار شهید مصطفی کرمی ( ۵/۱/۱۳۶۷) به فیض عظیم شهادت نائل آمدند و دیگر شرمنده مادر شهید کرمی نشدند و به آرزوی خود رسیدند . راوی  :  طالب قاسمیان            

۴۵ ـ … عنوان خاطره :  وفای به قول و تعهد ؛  در محــرم سال ۱۳۶۵ همراه سردار شهیــد عزیـــز قاسمیــان ( قاسم پور ) و تعدادی دیگراز اهالی روستا ( روستای گاوکش علیا از توابع شهرستان دلفان )  به جبهه های حق علیه باطل اعزام شدیم . بعد از اعزام ، ما را به گردان محرم از لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل (ع) که در منطقه عملیاتی غرب کشور ( اسلام آباد غرب ) مستقر بودند ، بردند . بعد از ۴۵ روز خدمت در آن منطقه ما را جهت آموزش های تخصصی به منطقه عملیاتــی جنوب ( آبادان ) اعزام نمودند . تمام منطقـــه مملو بود از درختان خرما به طــوری که هیچ جایی به جز درختان خرماه دیده نمی شد . شب ها ما در آن منطقـــه آموزش شب می دیدیم . یک شب جهت آموزش به داخل نخلستان رفتیـــم هنگامی که در یک صف حرکت می کردیم یکی از رزمندگان صف را قطع کرده بود و در جهت دیگری رفته بود . بعد از این که متوجه شدیم تعدادی از برادران رزمنده در بین ما نیستنـــد همه ناراحت و نگران بودیم . فکر می کردیــم حتما ستون پنجم دشمن آن ها را با خود برده و اسیر گرفته باشد . در این هنگام شهید قاسم پور به فرمانده گفت ناراحت نباشید قول می دهم هر طوری که شده آن ها را پیدا کنم و پیش شما بیاورم . آن شب شهیـــد عزیـــز با وجود آن همه نخلستان تا نزدیکهای صبح دنبال آن ها گشت تا این که آن ها را پیدا کرده بود و با خوشحالی نیروهای گم شده را پیش فرمانده آورد و به قول خودش عمل کرد . ما نیز همه خوشحال شدیم که ایشان موفق شده بود آن ها را پیدا کند . فرمانده نیز از این کار شهید قاسم پور خیلی خوشحال شدند و ایشان را تشویق کردند . سردارشهید عزیز قاسم پور به هر کسی قول و یا تعهدی می دادند هیچگاه خلف وعده نمی کردند بلکه به قول و تعهـــد خود عمــل می کردند . وفای به عهد ، رفاقت و دوستی شهید قاسم پور زبانزد خاص و عام  بود . من و شهید عزیز در اکثر اوقات با هم بودیم چه در روستا و چه در جبهه . امیدوارم که پروردگار عالم ایشان را قرین رحمت خود قرار دهد . آمین یا رب العالمین  . راوی : عیسی مراد جابری

۴۶ ـ … عنوان خاطره :  مقاومت تا لحظه شهادت ؛  در هنگام تحویل سال نو ( سال ۱۳۶۷ ) سردار شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور )  و تعداد دیگری از اهالی روستایمان ( روستای گاوکش علیا ) در منطقه عملیاتی غرب کشور با هم بودیم . در روزهای دوم و سوم فروردین ماه سال ۱۳۶۷ جهت شرکت در عملیات بیت المقدس۴ آماده شدیم ، ما را به خط مقدم جبهه یعنی به دامنه کوه شاخ شمیران بردند و بعد از چند روزی ما را جهت انجام عملیات به سوی قله شاخ شمیران عراق حرکت دادند . راه بسیار سخت و طولانی آن هم در شب و با پای پیاده بچه ها را خسته کرده بود . در شب دیگر بعد از ساعت ها پیاده روی به منطقه مورد نظر رسیدیم . نیرو های دلاور اسلام بر بعثی ها یورش بردند و پس از ساعت ها درگیری با دشمن ، این عملیات هنوز ادامه داشت تا اینکه عراقی های بعثی شکست خوردند . مناطق وسیعی از خاک عراق از جمله قله استراتژیک شاخ شمیران به تصرف رزمندگان اسلام درآمد . موقعیت قله شاخ شمیران عراق به گونه ای بود که از بالای این قله تمام مناطق غرب کشور تا کرمانشاه را  می توان زیر نظر داشت این قله برای بعثی ها از اهمیت ویژه ای برخوردار بود . بعد از تصرف این قله دشمن هرچند ساعت یک بار با تمام قوای باقی مانده حمله می کرد قصد داشت قله شاخ شمیران را دوباره به دست آورد ولی هر بار با مقاومت و شجاعت دلیرمردان اسلام روبرو می شد و بعد از کشته و مجروح شدن نیروهایش تن به عقب نشینی می داد . در روز ۶/۱/۱۳۶۷ سردارشهید عزیز قاسم پور با تیربار بر سر عراقی ها گلوله می ریخت و بنده نیز به ایشان کمک می کردم ، هم نوار تیربار را برای ایشان می گرفتم و هم بعضی مواقع فشنگ گذاری می کردم . من به چشمان خودم می دیدم که شهید قاسم پور چنان با تیربار علیه دشمن شلیک می کرد که هر بار تعداد زیادی  از بعثی ها را به هلاکت می رسانید و با این کار جلوی پیشرفت عراقی ها را نیزگرفته بود . و این کار باعث شد که هم پاتک های عراق خنثی شود و هم دشمن با کلی تلفات عقب نشینی کنـد . این حملات کماکان تا روز بعد ( ۷/۱/۱۳۶۷ ) نیز ادامه داشت تا این که کم کم فشنگ های تیربار داشت رو به اتمام می رفت به شهید قاسم پور گفتم فشنگ کم داریم مواظب باش . شهید عزیز در جواب فرمودند : من با این تعداد فشنگ سرشان را گرم می کنم شما بروید مهمات بیاورید . بنده نزد بچه های تدارکات گردان حمزه رفتــم و به آن ها گفتم ما مهمات نداریم . آن ها نیز گفتند: الآن راه تدارکات بسته است ما هم مهمات نداریم . با همان مهماتی که دارید مقاومت کنید تا مهمات برسد . من نزذ شهید قاسم پور آمدم بین من و شهید قاسم پور یک تخته سنگ بزرگی بود صدایش کردم گفتم مهمات نیست باید صبر کنیم تا مهمات برسد شهیـــد عزیز گفت : بیا بالا  . داشتم از صخــــــره بالا می رفتم در این لحظه صدای انفجار شدیدی همراه با گرد و خاک منطقه را در بر گرفت . گرد وغبار جلوی چشمانم گرفت بعد از چند ثانیه با صدای بلند شهید قاسم پور را صدا زدم ولی صدایی را نشنیدم بعد از این که گرد و غبار فروکش کرد ، دوان دوان جلو رفتم متوجه پیکر به خون غلطیده سردارشهید عزیز قاسم پور شدم که بر روی زمین افتاده است از همان جا مجددا هر چه صدایش کردم دیدم جواب نمی داد . تا این که به بالینش رسیدم . دیدم ترکش گلولـــه تانک به سر و گردن مبارکش خورده و به شهادت رسیده است . همرزمان مان را صدا زدم که قاسم پور شهید شد . بچه ها همه بر بالین مبارکش آمدند ، احساس غم و ناراحتی و درد فراق بهترین یارمان همگی را تحت شعاع خود قرار داده بود . چون خون زیادی از گردن مبارکش بیرون می آمد ، لذا بچه های امدادگر را نیز صدا زدیم تا به کمک مان بی آیند و جلوی خونریزی را بگیریم ؛ طولی نکشید امدادگران آمدند به کمک آنان سر و گردن شهید قاسم پور را با باند بستیم . سپس بلانکارد را آوردند و پیکر پاک و مطهر شهید قاسم پور را در داخل آن گذاشتیم . چون اول صبح بود هنوز شهدای زیادی نداشتیم لذا پیکر پاکش را سریع به پشت خط انتقال دادیم . با توجه به این که تعدادی از بچه های روستای گاوکش علیا با هم بودیم از درد فراق عزیز همه در خود فرو رفته بودیم . زیرا فقدان وجود عزیز برای همه ما بسیار سخت و سنگین بود تا جایی که روحیه همه ما گرفته بود . ولی بعضی مواقعی که فکر می کردیم احتمال دارد ما هم شهید شویم ، از ناراحتی مان کاسته می شد . سردار شهید عزیز قاسم پور فردی مومن ، معتقد به اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران ، شجاع ، رفیق با وفا و باصفا ، خوش اخلاق و انسان خوب به تمام معنایی بودند . ان شاء الله خداوند تبارک و تعالی ایشان را خوبان درگاهش محشور گرداند . آمین . راوی : عیسی مراد جابری

۴۷ ـ … عنوان خاطره :  ایثار و از خودگذشتگی  ؛ در تاریخ ۲/۱/۱۳۶۷ ما را از منطقه دربندیخان جهت شرکت در عملیات بیت المقدس ۴ به جبهه شاخ شمیران عراق که در دست بعثی ها بود اعزام کردند . ما را در روز روشن با لندکروز به منطقه عملیاتی فوق الذکر رساندند . با توجه به عـــدم آشنایـــی به منطقـــه ، اشتباها ما را به محل تجمـــع لشگر محمد رسول ا… تهران برده بودند ، تا جایی رفته بودیم که با عراقی ها فاصله چندانی نداشتیم . در آن موقع سردار شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور ) در حالی که داوطلب بسیجی بود ، ولی با توجه به مهارت و شجاعت بالایی که داشتند ، ایشان را به عنــوان جانشین گروهان انتخاب کرده بودند . به شهیـــد قاسم پور گفتم مثل این که اشتباه آمدیم . گفتند : آری . نه جایی بود که سنگر بگیریم و نه موقعیت خودمان را بلد بودیم که در کجا قرار داریم . لذا مجبور شدیم در روز روشن جلوی عراقی ها حرکت کنیم در این هنگام دشمن متوجه حضور ما شد و همه را به رگبار گلوله بست و نتیجه این آتش دشمن حدود ۱۵ نفر از نیروهای ما شهید و مجروح شدند . سپس به راه خود ادامه دادیم ، درطی مسیر به میدان مین برخورد کردیم . در این جا باید نیروها به صورت ستونی و پشت سر هم در معبر میدان مین حرکت کنند . شهید قاسم پور با توجه به شجاعت ، ایثار و از خودگذشتگی ای که داشتند اولین نفر ستون قرار گرفتند و بنده هم پشت سر ایشان بودم هرچه اصرارکردم که بگذارد من جلو بی افتم قبول نکردند . به من گفت : آرزو دارم برای نیروهای اسلام کاری انجام دهم ، حالا موقع آن فرا رسیده است .  من که متوجه شدم ایشان قبول نمی کنند فرصتی برایم پیش آمد خودم را به جلو انداختم . شهید عزیز از این کار من خیلی ناراحت بود و به من حرف زد و راه دیگری نبود که جلو بی افتد چون اطراف ما مین بود . با این حال حواسم را داشت ، چون همواره من را راهنمایی می کرد که چگونه حرکت کنم و از چه راهی بروم . زیرا با یک سهل انگاری ممکن بود فاجعه بوجود آید . دائما به من می گفت مواظب باش ، دقت کن و …  جان این رزمندگان در دست توست کوچکترین خطای تو منجر به حادثه می شود . بالاخره با راهنمایی های مکرر شهید قاسم پور ما توانستیم از خطرات میدان مین با صحت و سلامت بگذریم . سپس به راهمان جهت شرکت در عملیات ادامه دادیم تا به منطقه شاخ شمیران رسیدیم . ( چگونگی شرکت در عملیات و نحوه انجام عملیات در خاطرات دیگری که از سردار شهید عزیز قاسم پور دارم بیان خواهم کرد ) . شهید قاسم پور انسان نترس و شجاعی بودند ، همیشه کارهای سخت و خطرناک را می پذیرفتند و خود را به خاطر دیگران به خطر می انداختند . حسن ختام این خاطره با بیان گزیده ای از فرمایشات رهبر عزیزمان که فرمودند : شهدا از خطر نهراسیدند و به شهادت رسیدند .  راوی : عیسی مراد جابری

۴۸ ـ … عنوان خاطره :  جشن گرفتن سال نو ؛ در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۶۶ به همراه سردار شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور ) و تعداد دیگری از اهالی روستایمان ( روستای گاوکش علیا از توابع شهرستان دلفان ) به جبهه های غرب کشور اعزام شدیم . بعد از مدتی ما را به سد بوکان بردند . در پایان اسفند ماه سال ۱۳۶۶ جهت انجام عملیات بیت المقدس۴ در قله شاخ شمیران عراق ما را به منطقه عمومی دربندیخان اعزام کردند . چند روزی در آن جا به صورت آماده باش بودیم . در شب ۲۹ اسفند ماه که فردای آن روز آغاز سال نو بود باران شدیدی در منطقه شروع به باریدن گرفت . من و شهید قاسم پور و سایر دوستان با کمک همدیگر سفره هفت سین (عید) را در داخل چادر چیدیم . از خوردنی ها فقط نان و پنیر داشتیم . حتی آب خوردن هم نداشتیم . شب در آن باران شدید همراه شهید عزیز با یک دستگاه ماشین جهت آوردن آب ، چندین کیلومتر از چادر ها دور شدیم ، بعد از کلی گشتن در پی آب بالاخره موفق به پیدا کرده آب شدیم . در آن تاریکـی شب ظرف ها را پر از آب کردیم و به سوی چادرها برگشتیم . هنگامی که آب را به داخل چادر بردیم  . متوجه شدیم آب این قدر گل آلود است که قابل استفاده برای خوردن نیست . فکر کردیم چون باران همه جا را فرا گرفته است هر جایی که بریم احتمال دارد همه آب ها چنین باشند . لذا جهت به دست آوردن آب  منصرف شدیم . به هر حال در آن شب تحویل سال ۱۳۶۷ نه آب داشتیم و نه توانستیم چای هم درست کنیم . ناچار شدیم نان و پنیر شور بدون آب و چایی بخوریم . آن عید آخرین عید شهید قاسم پور بود زیرا ایشان در مورخ ۷/۱/۱۳۶۷ در عملیات بیت المقدس ۴ در منطقه شاخ شمیران عراق بعداز رشادت های فراوان ، شربت شیرین شهادت نوشیـــد و به خیل عاشقان ابا عبدالله (ع) پیوست . راوی : عیسی مراد جابری

۴۹ ـ … عنوان خاطره :  دلاوری و شجاعت  ؛ در زمستان سال۱۳۶۶ به همراه سردار شهیـد عزیـز قاسمیان ( قاسم پور ) به جبهه های غرب کشور اعـــزام شدیم . چند روز بعد ما را به سد بوکان بردند . مدتی در آن جا بودیم ، سپس ما را به کرمانشاه و بعد همه نیروها را به منطقه عمومی دربندیخان اعزام کردند . جشن تحویل سال نــــو را نیز در آن منطقه گرفتیم . روز یکم فروردین ماه سال ۱۳۶۷ پس از ساعت ها پیاده روی و طی مسافت های زیاد ما را در منطقه ای نزدیک خط مقــــدم استقرار دادند . در روز دوم فروردین ماه ، ما را جهت بردن به خط مقدم جبهه سوار قایق های تندرو کردند تا این که به منطقه مورد نظر یعنی به نزدیکی های کوه شاخ شمیران رسیدیم . بعد از چند روزی ما را جهت انجام عملیات بیت المقـــدس ۴  به سوی قله شاخ شمیران عراق حرکت دادند . راه بسیار سخت و طولانی آن هم در شب و با پای پیاده و زیرآتش تهیه دشمن خیلی سخت و دشوار بود . هنگامی که به منطقه مورد نظر رسیدیم هنوز خط دشمن شکسته نشده بود . تا نزدیکی های صبح نبرد بین ما و نیروهای بعثی ادامه داشت تا این که خط دشمن شکسته شد و عراقی ها شکست خوردند . بعد از تصرف این قله منطقه از وجود عراقی ها پاکسازی شده بود . هر چند لحطه ای یک بار دشمن حمــلات خود را از سر می گرفت ولی هر بار با استقامت و پایـــداری نیروهای دلاور ما روبرو می شد . صبح روز ( ۶/۱/۱۳۶۷ ) دشمن پاتک های سنگینی به ما مـــی زد به نحــــوی که آتش دشمن کل منطقه را در بر گرفته بود و انجام هرگونه مقاومتی را از رزمندگان اسلام سلب نموده بود . مثل باران ،گلوله از آسمان می بارید . دشمن نیز از یک طرف تمام منطقه را با گاز های شیمایی آلـــوده کرده بود و از طرف دیگر داشت به طرف ما می آمــــد و در حال پیشروی بود . می خواست منطقه ی از دست داده را دوباره پس بگیرد . در این میان سردار شهید قاسم پور با توجه به این که از فرماندهان بود ، ولی تیربار یکی از رزمندگان را گرفت و من را نیز با خود برد و در یک شیاری که همانند سنگر بود مستقر شدیم . شهید قاسم پور با آن شجاعتی که داشت تیربار را به سوی دشمن گرفت و با رگبار های پی در پی بعثی ها را یکی را پس از دیگری به هلاکت می رسانـیـد بنده نیز کمک ایشان می کردم ، هم نوار تیربار را برای ایشان می گرفتم و هم در بعضی مواقع فشنگ گذاری می کردم . شهید قاسم پور بعد از تیر اندازی های مکرر تعداد زیادی از بعثیان عراقی را به درک واصل کرد و این کار باعث شد که هم پاتک های عراق خنثی شود و هم دشمن با کلی تلفات عقب نشینی کنـد و سپس آرامش دوباره را به منطقه بازگرداند . من شجاعت و دلاوری سردارشهیـــد عزیــز قاسم پور را هیچ وقت فرامـــوش نمی کنـــم  . از خدوانـد متعال خواستارم که این شهیــــد بزرگوار را با ائمه معصومین (ع) و شهدای صدر اسلام به خصوص شهدای کربلا محشور بگرداند . ان شاء الله . راوی : عیسی مراد جابری

۵۰ ـ … عنوان خاطره :  رعایت حجاب ؛ اینجانبه اکرم کاظمی دختر دایی سردار شهید عزیز قاسم پور در اوایل انقلاب اسلامی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران خاطره ای از این شهید بزرگوار دارم .

در آن اوایل انقلاب هنوز خیلی از مسائل شرعی برای همگان جا نیفتاده بود . من جهت حفظ حجاب از روسری محلی بنام سر بند استفاده می کردم یک روز شهید قاسم پور به منزل ما آمد و به من گفت : دختر دایی من شما را مثل خواهران خودم دوست دارد و مطمئن هستم که شما نیز من را مثل برادرتان دوست می داری حالا می شود یک نصیحت را از من بپذیری ، من در جواب گفتم شما هر دستوری داشته باشید بنده انجام می دهم ایشان فرمودند : به جای این سربند از روسری یا مقنعه استفاده کن تا حجابت بهتر رعایت شود . خیلی خوشحال شدم که این پسر عمه ام این چنین برای من احساس مسئولیت می کند در جواب گفتم از شما متشکرم که چنین مرا نصیحت می کنید ، امر شما بر روی چشمانم ، حتما این کار را انجام خواهم داد .

شهید قاسم پور خیلی انسان خوبی بودند . او همیشه به خانه ما سر می زد و بچه های من را نوازش می داد و گاهی با دوربین عکاسی اش از آنها عکس می گرفت اکثر مواقع بعد از این که از جبهـه برمی گشت با همان لباس بسیجی و چفیه اش به منزل ما می آمد و بچه های من را در بغل می گرفت . یک روز شهید قاسم پور با لباس های زیبای بسیجی وارد خانه ما شد بعد از احوال پرسی ، متوجه پارچه سفید رنگی که زیر یقه بلوز بسیجی اش قرار داده بود شدم ؛ به ایشان گفتم عزیز این پارچه سفید چیست . گفت : این عرق چین است در جبهه چون فرصت نداریم لباس هایمان را شستشو کنیم. لذا این پارچه سفید راحت تر قابل شستشو و خشک شدن است . بعد از این گفتگو آن عرق چین که پارچه سفید رنگ و سه گوش بود به من داد و گفت : این یادگاری از من نزد تو باشد . لحظه ای که آن پارچه را گرفتم آنقدر تمیز و خوشبو بود که با کمال میل و رغبت آن را پذیرفتم . بعضی مواقع که بچه ای برایم متولد می شد آن را به عنوان تبرک به دور گردن او می انداختم . از آن زمان تاکنون آن یادگاری را حفظ کرده ام و نزد خود دارم . خداوندا روح ایشان را با امام حسین ( ع ) و یاران او محشور گرداند . ان شاء الله   راوی : خانم اکرم   کاظمی

۵۱ ـ … عنوان خاطره :  مقید به انجام مستحبات ؛ اینجانب میرزاعلی  کاظمی پسر دایی سردار شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور ) خاطرات زیادی از ایشان دارم .  پدرش مرحوم حاج صیدطاهر قاسمیان فردی بسیار باتقوا و اهل ایمان بودند . شهید قاسم پور ، پدرش و پدرانشان همگی اهل ایمان و تقوای الهی بودند ؛ یعنی علاوه بر اعتقادات به اصول دین و مذهب به فروعات دین نیز مقید بودند و همچنین نسبت به انجام واجبات و ترک محرمات پای بند بودند . این شهید بزرگوار به تاسی از پدران خود فردی مومن و با اخلاص بودند ، ایشان علاوه بر انجام واجبات و ترک محرمات به انجام مستحبات نیز مقید بودند . در اوایل انقلاب شکوهمند جمهوری اسلامی ایران حدود سال ۱۳۵۹ بود که مشغول احداث ساختمان مسکونی خودمان بودیم ، یک روز شهید قاسم پور به منزل ما آمد و گفت امروز می خواهم به شما کمک کنم . ما خوشحال شدیم از این که من به ایشان نگفتم و خودش پیش قدم آمده تا به ما کمک کند . آن روز تعدادی از اقوام مان نیز به کمک ما آمده بودند . خلاصه مشغول کار شدیم . شهید قاسم پور آدم خون گرم و با محبتی بودند یعنی کار کردن با ایشان خستگــی نداشت که هیچ ، بلکــه لذت می بردیم که در کنارش بنشینیم ؛ نزدیک ظهـــر بود جهت صرف ناهار کار را تعطیل کردیم . شهید قاسم پور گفت : من بروم مسجد نماز بخوانم بعد می آیم ؛گفتم ناهار میل کن بعد برو . فرمودند : روزه ام ؛ این را که گفت خیلی ناراحت شدم . از این که ایشان با لب تشنه و شکم گرسنه با ما مشغول کار کردن بوده است مرا  متاثر کرد ، هرچه به او اصرار کردیم که روزه مستحبی اش را بشکند اما موفق نشدیم . بعد از ظهر که آمد دیگر نگذاشتیم کار کند . پیش خود گفتم ما واجبات را به سختی بجا می آوریم ولی ایشان علاوه بر واجبات به مستحبات نیز چنین مقید می باشند. زیرا در اوایل انقلاب مثل امروزه مسائل دینی تا حدودی برای عموم جا نیفتاده بود . بعدها که سردار شهید عزیز قاسم پور به درجه رفیع شهادت نائل آمدند با خود گفتم که شهــدا انسان های عادی نبودند بلکه به ریسمان الهــــــــی چنگ زدند و خود را آراسته به صفات نیک و پسندیــــده مورد رضای خداوند متعال کردند و پروردگار عالم نیز دست آنها را گرفت و پیش خود بردند . به امید شفاعت شهدا بر همگی آنان درود و صلوات می فرستیم ( اللهم صل الی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ) .

راوی : میرزاعلی   کاظمی

۵۲ ـ … عنوان خاطره : عشق به بسیج ؛ سردار شهید عزیز قاسمیان (قاسم پور) در سال ۱۳۶۰ همراه آقای مرتضی کرمی از طریق استان کرمانشاه به جبهه های نور علیه ظلمت اعزام شده بودند ؛ بعد از سازماندهی ،آنها را به شهرستان کامیاران و سپس به قرارگاه رمضان برده بودند . هنگامی که ازجبهه به روستا برگشته بودند ،آقای کرمی خیلی از دلاورمردی ها و رشادت های شهید قاسم پور در جبهه برای ما تعریف می کردند . سردارشهید عزیز قاسم پور در هشت سال دفاع مقدس حضوری فعال داشت . همه ساله در جبهه ها شرکت می کرد . حدود ۴۰ ماه از عمر شریفش در جبهه های نبرد حق علیه باطل در مناطق غرب و جنوب کشور پهناور ایران سپری کردند . اینقدر به بسیج علاقه داشتند و به آن عشق می ورزیدند حتی مدتی که در روستا بودند با لباس بسیجــــی می گشتند . خاطرات جبهه را برای جوانان و هم سن وسالان خود تعریف می کرد و آنان را تشویق وترغیب می کرد که در جبهه ها حضور پیدا کنند و همین هم شد . زیرا روستای گاوکش علیا در مقایسه با دیگر روستا های شهرستان نورآباد دلفان بالاترین آمار حضور در جبهه را دارد . شهید قاسم پور در اکثر اعزام های سپاه تعدادی از جوانان روستا را با خود به جبهه می برد . اینجانب نیزافتخار همرزم بودن با شهید قاسم پور را دارم . در نیمه دوم سال ۱۳۶۶ همراه ایشان به جبهه های غرب کشور اعزام شدیم . بعد از اعزام ما را به پدافندی گمبو بردند . شهید قاسم پور با توجه به این که به عنوان بسیجی داوطلب به جبهه اعزام شده بود ولی چون از تجربه ، شجاعت و توان رزمی بالایی برخوردار بودند به سمت معاون گروهان جماران ازگردان حمزه سیدالشهدا جمعی لشگر ۵۷ ابوالفضل العباس (ع)  لرستان منصوب شده بود .  هنگامی که ما را در منطقه گمبو تقسیم کردند بر حسب اتفاق ، ما در سنگری قرار گرفتیم که هم در تیرس عراقی ها بود و هم در مقابل آن ها قرار داشتیم . برف زیادی تمام منطقه را پوشانده بود . در بعضی جا ها به حدود یک متر و یا بیشتر رسیده بود . اکثر اوقات برف روی سنگر ها را می پوشاند به نحوی که گاهی اوقات به سختی سنگر خودمان را پیدا می کردیم . هر گونه تردد روی برف در دید بعثی ها قرار می گرفتیم وگاهی وقت ها با خمپارهاشان گرای ما را می گرفتند . فرماندهان محترم از فرمانده گردان گرفته تا فرمانده گروهان هنگامی که آفتاب جریان داشت هیچکدام نمی توانستند به نزد ما بیایند و به ما سربزنند به جــزشهیــــد قاسم پور. این شهید والامقام با شجاعت و رشادتی که داشت روزی دو بار یا سه بار به ما سر می زد . به علت برف زیادی که آمده بود سنگر ما خراب شده بود ، از فرمانده گروهان در خواست کردیم  نیروی کمکی بفرستد تا سنگر خراب شده را بازسازی کنیم . چون سنگر ما هم در دید دشمن بود و هم مسافت زیادی می بایست طی کنند تا به سنگر ما برسند لذا هیچ کس به فریاد ما نرسید . شهید قاسم پور ظاهرا فهمیده بود سنگر ما خراب شده است لذا برای این که خودش را به ما برساند و از دید دشمن در امان باشد مسیر راهش را به دامنه کوه انداخته بود و سپس منطقه را دور زده بود تا از پشت محــــور نزد ما بیاید . لحظه ای که او را دیدیم خیلی خوشحال شدیم به استقبالش رفتیم ، حال و احوال ما و بچه را پرسید . سپس فرمودند : سنگرتان خراب شده ؟ گفتیم آره ولی چند روزی است پیام دادیم که به کمک ما بیایند ولی متاسفانه کسی به داد ما نرسید . بعد از استراحتی کوتاه به ما گفت بیا سنگرتان را درست کنیم چند روزی به ما کمک کرد تا این که موفق شدیم سنگر را مهیا کنیم . آن چند روز این قدر به ما خوش گذشت که ندانستیم چطور سپری شد . هنگامی که شهید عزیز نزد ما می آمد انگار در خانه بودیم . خیلی انسان با محبت و خوش اخلاقی بودند . علاوه بر آن انسانی نترس ، فرمانده ای لایق ، با شهامت ، با متانت و …  بودند . قبلا از زبان همرزمانش رشادت ها و دیگر خصوصیات خوب ایشان را شنیده بودم ولی خداوند متعال فرصتی به ما داد که بیشتر با ایشان آشنا شوم و خود از نزدیک شاهد خوبی های این بزرگوار باشم . قبل از این که با ایشان به جبهه بیایم افرادی در روستا پشت سر شهید قاسم پور حرف می زدند و می گفتند اینجا جبهه نیست که لباس بسیجی بپوشی و …    بنده نتوانستم آنان را قانع کنم ، چون آن موقــع آشنایی زیادی با روحیه و خصوصیات شخصیتی شهیـــد قاسم پور نداشتم . ولی بعد از این چند ماهی که در جبهه در خدمت ایشان بودم با خصوصیات خوب این شهید از قبیل شجاعت ، شهامت ، اخلاص ، متین ، مومن ، ایثار و از خودگذشتگی و …   آشنا شدم . به آن کسانی که پشت سر ایشان حرف می زدند می گفتم واقعا عزیز آن طوری که شما فکر می کردید نیست من در جبهه شجاعت ، شهامت و دلاوری های او را از نزدیک دیده ام . من به طور یقین می گویم عزیز یک بسیجی با اخلاص به تمام معناست چون آن چه شما در روستا از او خوبی می بینید در جبهه بیشتر از این ها خوب و خوش اخلاق است و ضمنا بیان می کردم عزیز یک بسیجی واقعی و یک فرمانده لایق است و همین طور هم بود . من شجاعت و نترس بودن او را هیچ وقت از یاد نخواهم برد و خاطرات خوبی از این فرمانده شهید دارم . امیدوارم این شهید و سایر شهدا ما را مورد شفاعت خود قرار دهد . انشاء الله .

راوی : محمدنازار دهقان

۵۳ ـ …  عنوان خاطرهصله رحم ؛ اینجانب میرزاعلی  کاظمی پسر دایی سردار شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور ) خاطرات زیادی از ایشان دارم .  شهیـد قاسم پور فردی مقید به احکام اسلامی و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران بودند . ایشان از شروع جنگ تحمیلی تا اواخر جنگ حدودا ۴۰ ماه در جبهه های حق علیه باطل حضور داشتند و هر باری که به جبهه اعزام می شد از دفعه قبلی با عشق ، شور و شعور بالاتری به جبهه می رفتند . ذکر خاطرات این شهید بزرگوار از کسانی که در جبهه با ایشان همرزم بوده اند شنیدنی تر است . شهید قاسم پور عشق و علاقه بسیار بالایی به جبهه و لباس مقدس بسیجی از جمله چفیه داشتند . یک روز در سال ۱۳۶۱ شهید قاسم پور که تازه از خط مقدم جبهه برگشته بودند ، با همان لباس بسیجی و چفیه به منزل ما آمدند ، چهره ای نورانی داشت . خیلی خوشحال شدم از این که ایشان به خانه ما آمده بود . چون در آن زمان کسی که از جبهـــه می آمد اقوام می رفتند به او سر می زدند . ولی ایشان اینقدر با محبت بودند ؛ این فرصت را به ما نمی داد که اول ما به دیدن او برویم ؛ به هر حال می شود گفت که او صله رحم را به تمام معنا درک کرده بود . در آن روز چفیه و لباس بسیجی و آراستگی نظامی اش مرا متوجه ایشان کرده بود . به شهید قاسم پور گفتم به چه علت این چفیه را دور گردن خود می اندازی ؟ ایشان در جواب گفتند : این چفیه نماد بسیجی است . من در آن زمان به طور کامل درک نکردم که این چفیه به چه معناست و … بعد ها که دیدم رهبر معظم انقلاب اسلامــــی حضرت آیت ا… امام خامنـــه ای ( مدظله العالی )  چفیـــه به دور گردن مبارک خود می انداختند ؛ متوجه شدم که این شهید والامقام چقدر درک کرده بود که بسیجی به چه معناست و چه معرفت بسیار بالایی داشت که علاوه بر هنگام حضور در خط مقدم جبهه ، در پشت جبهه و در روستا با لباس بسیجی و چفیه میان مردم می گشت . خداوند متعال این چنین مردان باخلاص را دوست داشت که شهادت را نصیب آنان کرد .

راوی : میزرا علی   کاظمی

۵۴ ـ …  عنوان خاطره :  صلواتی کرمانشاه  ؛  در نیمه دوم سال ۱۳۶۶ همراه سردار شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور ) به جبهه های غرب کشور اعزام شدیم . در طی مسیر ما را به صلواتی ای که در شهر کرمانشاه بود بردند . یک شب را در آن صلواتی گذراندیم . چون شهید قاسم پور اکثر مواقع در جبهه حضور داشتند و بارهاگذرش به آن جا افتاده بود ، با مسئولین و دست اندرکاران آن صلواتی آشنایی خوبی داشتند . لذا به محض ورود ما به آن صلواتی شهید قاسم پور از تمامی رزمندگان حاضر در صلواتی از جمله بچه های گردان خودمان ( حمزه سیدالشهداء ) پذیرایی می کردند . به گونه ای پذیرایی می کردند که همه رزمندگان راضی بودند و کسی از جایش تکان نمی خورد که به دنبال آب و غذا برود . انگار مسئولیت صلواتی با ایشان بود . در آن شب بعد از صرف شام شهید عزیز قاسم پور  دو پسر عمو داشت که همدیگر را نمی شناختند ( چون یکی از آن ها محل سکونتشان در شهرستان خرم آباد بود و دیگری در روستای گاوکش علیا ) لذا شهید آنها را به هم معرفی کرد و آنان نیز همدیگر را در بغل گرفتند . شهید قاسم پور انسان با مهر ومحبت ، خوش اخلاق ، مومن و متدینی بودند . همیشه در کارهای خیر شرکت می کردند . فردای آن روز به جبهه های کردستان اعزام شدیم . خیلی به ایشان علاقه پیدا کرده بودم . حتی زمانی که مدت ماموریت مان تمام شده بود به خاطر این که با هم باشیم مجددا مدت ماموریت حضور در جبهه را تمدید کردیم . هنگامی که با ایشان بودیم گویـــــــی در خانه خودمان بودیم . همـــراه بودن با شهیــــد قاسم پور آرامش خاصی داشت . من رشادت ها ، شجاعت و شهامت های او را هیچ وقت از یاد نخواهم برد .

راوی : محمدنازار دهقان

۵۵ ـ … عنوان خاطره :  دیدبان  ؛ در زمستان سال۱۳۶۶ به همراه سردار شهیـد عزیـز قاسمیان ( قاسم پور ) به جبهه های غرب کشور اعـــزام شدیم . چند روز بعد ما را به منطقه عملیاتی گمبو بردند . شهید قاسم پور با توجه به این که به عنوان بسیجی داوطلب به جبهه اعزام شده بود ولی چون از تجربه ، شجاعت و توان رزمی بالایی برخوردار بودند به سمت معاون گروهان جماران ازگردان حمزه سیدالشهدا جمعی لشگر ۵۷ ابوالفضل العباس (ع)  لرستان منصوب گردید . هنگامی که در منطقه گمبو مستقر شدیم ، برف زیادی تمام منطقه را پوشانده بود . در بعضی جا ها به حدود یک متر و یا بیشتر رسیده بود . اکثر اوقات برف روی سنگر ها را می پوشاند به نحوی که گاهی اوقات به سختی سنگرخودمان را پیدا می کردیم . هرگونه تردد روی برف در دید بعثی ها قرار می گرفتیم وگاهی وقت ها با خمپارهایشان گرای ما را می گرفتند . هیچ کدام از فرماندهان به جــزشهیــــد قاسم پور هنگامی که آفتاب جریان داشت نمی توانستند به نزد ما بیایند و به ما سربزنند. این شهید والامقام با شجاعت و رشادتی که داشت روزی دو بار یا سه بار به ما سر می زد . یکی از روزهای که نزد ما آمده بود آن روز هوا گرم و آفتابی بود . شهید به من گفت بیا تا برویم به دیده بان سری بزنیم ؛ دیده بان آقای علی مردان قاسم پور پسر عمویش بود . هنگامی که پیش دیده بان رفتیم آقای علی مردان قاسم پور خیلی خوشحال شد که ما به دیدنش رفتیم . بعد از چند لحظه ای شهید قاسم پور به پسرعمویش گفت اجازه می دهید چند لحظه دوربینت را در اختیار من قرار دهی تا اوضاع را از نزدیک ببینم . ایشان با کمال ادب و احترام دورین دیده بانی را در اختیار شهید عزیز قرار داد . خدا را شاهد و گواه می گیرم زمانی که ایشان دوربین را از آقای علی مردان گرفت و مشغول دیده بانی شد فورا گفت عراقی ها با خط ۱۱  مشغول جابجایی نیرو هستند سریع موقعیت آنان را به پایگاه خودمان اطلاع داد و فرمودند یک خمپاره ۸۰  بفرستید بعد از این که گلوله اول شلیک شد مجددا اطلاع داد که ۲۰ متر بالاتر بزنید موقعی که شلیک دومی صورت گرفت چنان به وسط عراقی ها اصابت کرد تمام عراقی هایی که در آن محدوده بودند همه روی زمین افتادند تعدادی کشته و عده ای دیگر زخمی شدند . تا مدتی که آنجا بودیم عراقی ها هیچ گونه حرکتی از خود نشان ندادند این نوع دیدبانی مرا متحیر کرد زیرا هنگامی که فرمودند ۲۰ متر بالاتر انگار ما در نزدیکی آنها بودیم . شهید قاسم پور یک فرمانده لایق بود . قبلا از زبان همرزمانش خوبیهای ایشان را شنیده بودم ولی این بار خودم شاهد شجاعت ، شهامت ، رشادت ها و … این شهید والامقام بودم . خداوند ایشان را با شهدای صدر اسلام محشور گرداند . آمین

راوی : محمدنازار دهقان

۵۶ ـ … عنوان خاطره : مرد کار و جهاد ؛ سردار شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور) طی ۱۱ مرحله به مدت ۴۰ ماه به عنوان بسیجی داوطلب  در جبهه های حق علیه باطل شرکت کردند . در اکثر عملیات ها و پدافندی عملیات ها حضور داشتند . اگر نگاهی گذرا به تاریخ های اعزام به جبهه این مبارز نستوه داشته باشیم ؛ متوجه می شویم در طول هشت سال دفاع مقدس از اول جنگ تحمیلی تا آخر در همه سال های دفاع مقدس در جبهه ها حضور داشتند . نظر به این که به عنوان داوطلب بسیجی به جبهه ها اعزام می شدند ، ولی با توجه به تجربه و توان رزمی بالایی که داشتند به عنوان فرمانده ایفای نقش می کردند . ایشان هم در سنگر کار و تلاش جهت امرار معاش خانواده کوشاه بودند و هم در سنگر جهاد در راه خداوند باریتعالی یک فرماندهی لایق و دلاوری شجاع بودند . شهید عزیز در فصل های بهار و تابستان به من و پدرم در امر کشاورزی و دام پروی کمک می کردند و در فصل های پاییز و زمستان که کار کمتری داشتیم به جبهه های غرب و جنوب کشورمان اعزام می شدند . لازم به ذکر است برادرم در همه کارهای منزل به پدر و مادرم کمک می کردند و نسبت به آنان خیلی با ادب و احترام رفتار می کردند و همیشه به بزرگ تر از خودش احترام می گذاشت . با توجه به این که من برادر بزرگ ایشان بودم لذا هر کاری که به ایشان می دادم به نحو احسن آن کار را انجام می دادند . عزیز بعضی مواقع جهت امرار معاش خانواده به تهران عزیمت می کردند . به طور کلــــی می توان گفت که این شهیـــد والامقام مرد کار و جهـــاد بودند . هم آنطوری که نامش عزیز بود واقعا منش و شخصیتش نیز برای مردم عزیز بود . این سردار شهید انسانی مردمی بود ، لذا اهالی روستا همگی به ایشان علاقه ی ویژه ای داشتند . به سبب همین خوبی ها بود که در زمره مردان لایق خدا درآمد .

روحش شاد و یادش گرامی

راوی : حاج علی طاهر قاسمیان

۵۷ ـ … عنوان خاطره : نحوه مجروحیت و مداوای شهید ؛  سردار شهید عزیز قاسمیان ( قاسم پور) حدود ۴۰ ماه از عمر شریفش در جبهه های حق علیه باطل سپری نمودند . در اکثر عملیات ها و پدافندی عملیات حضور داشتند . در مورخ ۲۷/۲/ ۱۳۶۵ در عملیات حاج عمران از ناحیه کتف و بازوی چپ مورد اصابت دو گلوله تیربار دشمن قرار گرفته و شدیدا مجروح شده بود . هنگامی که به ما اطلاع دادند که عزیز مجروح شده ؛ ایشان در بیمارستان شهدای هفت تیر استان آذربایجان شرقی شهرستان تبریز بستری بودند من و پدرم و سایر اقوام جهت عیادت ایشان به شهرستان تبریز رفتیم . هنگامی که عزیز را دیدیم ، خیلی ناراحت شدیم ولی ایشان ما را دلداری می داد و می گفت چیزی نشده ، بسیار روحیه خوب و بالایی داشت . [[ از ایشان پرسیدیم نحوه مجروحیت شما چگونه بوده ؟ عزیز در جواب فرمودند : مشغول نبرد با بعثی ها بودیم آخرهای نبرد بود ، چیزی دیگر نمانده بود که عراقی ها کاملا شکست بخورند و ما قله را فتح کنیم . تعداد نیروهای ما و همچنین دشمن خیلی کم شده بود مهمات داشت رو به اتمام می رفت با بی سیم درخواست نیرو و مهمات کرده بودیم ؛ همچنان نبرد ادامه داشت ، من با سلاح تیربار کار می کردم یک دفعه متوجه شدم که بازوی چپم داغ شد ، نگاه کردم دیدم که یک گلوله به بازویم اصابت کرده و گلو له آن از بین استخوان و ماهیچه های بازو عبور کرده بود در همین لحظه کمی برگشتم تا نقطه تیر اندازی دشمن را  شناسایی کنم  یک گلوله دیگر مستقیم به شانه ام خورد ولی این بار خروجی گلوله معلوم نبود ؛ آقای رسول خاوریان ( که از بستگانمان نیز می باشد ) را صدا زدم که به کمکم بیاید . با بررسی ای که همرزمان انجام دادند متوجه شدیم که گلوله در کتفم جاگرفته است . لذا آقای خاوریان با چفیه های من و خودش زخم هایم را بست و من را در مکانی مناسب قرار داد . در این میان عراقی ها تصمیم گرفتند که خود را اسیر کنند . هنگامی که به نزدیک نیروهای خودمان رسیدند متوجه شدند که ما مهمات نداریم لذا تصمیم گرفتند که فرار بکنند ولی نیروهای ما با سنگ و سرنیزه از فرار آنها جلوگیری کردند فقط چند نفر توانستند فرار کنند و لی ما بقی به اسارت ما در آمدند در این حین نیروهای تازه نفس نیز به ما ملحق شدند ]]  . پس از مدتی که برادرم در آن بیمارستان بستری بودند ؛ دکتر هایی که در آن بیمارستان مشغول مداوای ایشان بودند موفق نشده بودند گلوله ای که در کتف برادرم جاگرفته بود درآورند لذا جهت ادامه مداوا ، برای عزیز شورای پزشکی  تشکیل دادند . نتایجی که دکترها از شورای پزشکی گرفته بودند نتایج خوبی نبودند . آنان گفتند اگر عمل جراحی صورت گیرد چند نتیجه در بر خواهد داشت ؛ یا دستش از کار می افتد و یا انگشتان دستش غیر قابل استفاده می شونــــد و یا ….  با این وجود تصمیم گرفتیم جهت ادامه مداوا ، برادرم را به تهران اعزام کنیم . به چند تا از بیمارستان های سطح شهر تهران مراجعه نمودیم ولی هرکدام نظراتی ارائه دادند که مورد پذیرش ما واقع  نشد . چون شغل من بنایی بود اکثر مواقع جهت امرار معاش خانواده ام مجبور بودیم به تهران عزیمت کنیم . در مدتی که در تهران ساکن بودیم برای حاج آقایی بنام حجه الاسلام محمدحسن حسام کار می کردم ایشان به من گفت با توجه به این که کارم ایجاب می کند بعضی مواقع به خانه نیایم و یا در حین ساعات ادارای خانواده تنها نباشند و در امنیت باشند یک اتاق جهت سکونت ، بدون هیچ گونه اجاره بهایی به شما می دهم . خلاصه حاج آقا حسام  لطف کردند آن اتاق را به من دادند هر زمانی که به تهران می رفتم مشکل مسکن نداشتم . در طول مدتی که برادرم را جهت مداوا به تهران می بردم برای استراحت به آن منزل می رفتیم . یک روز حاج آقا از من پرسید ؟ چی شده نگرانی . گفتم برادرم در جبهه مجروح شده ، به تعدادی بیمارستانهای شهر تهران مراجعه کردیم ولی متاسفانه نتواستند برادرم را پذیرش کنند . ایشان در جواب گفتند من امام جماعت بیمارستان ۵۰۲ ارتش می باشم . فردا با مسئولین محترم بیمارستان صحبت می کنم اگر جواب گرفتم به شما خبر می دهم . فردای آن روز حاج آقا نزد ما آمد خیلی خوشحال بود . حاج آقا حسام فرمودند با مسئولین بیمارستان صحبت کردم موافقت کردند که برادرت را بستری کنند . بنده و برادرم به همراه حاج آقا نزد مسئولین بیمارستان ۵۰۲ ارتش رفتیم ؛ پس از پرسش یک سری سئوالات ، مدارک پزشکی شهید را نیز از ما تحویل گرفتند و دستور دادند عکس و آزمایشات لازم انجام شود . بعد از نتایج بدست آمده از عکس و آزمایش ها برادرم را جهت انجام عمل جراحی ( خارج نمودن گلوله از کتف چپ ) بستری کردند . عمل جراحی با موفقیت انجام گردید و حدود ۱۵ روز در بیمارستان فوق الذکر بستری بودند . بعد از ترخیص از بیمارستان به روستای محل سکونت مان ( گاوکش علیا  ) رفتیم . قبلا خبر شهادت روحانی شهید سعید شهبازی را به ایشان نداده بودیم به محض این که وارد روستا شدیم به ایشان گفتیم که سعید شهید شده است خیلی ناراحت شدند دلداریش دادیم ولی آرام نگرفت سپس فرمودند اول برویم منزل شهید شهبازی بعد به خانه خودمان می رویم . ابتدا جهت قرائت فاتحه به منزل طلبه شهید سعید شهبازی ( شهید شهبازی همرزم برادرم در عملیات حاج عمران بود که در همان عملیات به فیض عظیم شهادت نائل آمدند) رفتیم ؛ به منزل شهید شهبازی که وارد شدیم آه و ناله و گریه شهید عزیز بلند شد به طوری که همه کسانی با ایشان بودیم با شهید هم ناله شدیم ، سپس پدر و مادر شهید سعید عزیز را دلداری دادند . بعد از قرائت فاتحه در منزل شهید شهبازی به خانه خودمان رفتیم . اهالی روستا همگی یکی پس از دیگری جهت عیادت برادرم به منزل ما می آمدند . بعضی از اقوام ابراز ناراحتی می کردند ولی عزیز با روحیه ای عالی که سرشار از معنویتش بود آنان را دلداری می دادند . شهید عزیز عاشق ایثار و جهاد در راه خدا بود به نحوی که هنوز دستش خوب نشده بود با دستی زخمی و آویخته بر گردن مجددا قدم در وادی ایثار و مقاومت گذاشت تا این که سر انجام به آرزوی دیرینه اش که همان شهادت در را معبود خویش بود رسید . خداوند ایشان و سایر شهدا را با ائمه معصومین  (ع)  محشور گرداند .   ان شاء الله

راوی : حاج علی طاهر قاسمیان

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید