خانه / دسته‌بندی نشده / شهید بهروز مدیری

شهید بهروز مدیری

قاب شهید بهروز مدیری
قاب شهید بهروز مدیری

فرزند  : احمد

تاریخ شهادت  :  ۱۳۶۷/۰۵/۰۶

محل شهادت  : منطقه اسلام آباد عملیات مرصاد

محل دفن  :  گلزار شهدای شهرستان خرم آباد

سایت یاد امام و شهدا و رزمندگان استان لرستان ، بانک اطلاعاتی جدیدی را برای معرفی این شهید والامقام بازنموده، لذا ازکسانی که از وی  خاطره دارند، تقاضا می شود،تصاویر و مطالب خود را در سایت قرارداده تا با نام خودشان منتشرگردد. باتشکر، مدیرسایت

پانزدهم تیر ۱۳۳۹، در شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش احمد و مادرش کوکب نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. ششم مرداد ۱۳۶۷، با سمت امداگر در اسلام آباد غرب توسط منافقین خائن خودفروخته موسوم به سازمان مجاهدین خلق ایران بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

برگ های زرین شهید بهروز مدیری          ارسال عکس ها : رضا شریفی نیک

برگرفته از کتاب ستاره های به خون خفته لرستان به قلم برادر حجت شریفی

بِسمِ اللهِ اَلرَّحمنِ اَلرَّ حیمِ

اَلحَمدُ لِلّهِ الّذی جَعَلَنی مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوِلایَتِ اَمیرَالمُومِنین عَلیُّ بنِ اَبی طالِب وَ اَبنائَهُ المَعصُومین عَلَیهمِ اَلسَّلام.

روزی با فخر لرستان

ازجمله ی روحانیون مبارز خطه ی دلاور پرور و مردخیز استان لرستان، شهید والامقام حضرت حجت الاسلام والمسلمین سید فخرالدین رحیمی است که بعد از انقلاب، به عنوان اولین نماینده ی مردم پلدختر و بخش های تابعه وارد مجلس شورای اسلامی شد. معظم له در بمب گذاری و انفجار حزب جمهوری اسلامی به همراه شهید مظلوم آیت الله دکتربهشتی وهفتاد و دو تن از یاران امام توسط سازمان منافقین به درجه ی رفیع شهادت نائل شد.

سید فخرالدین رحیمی- آن مجاهد خستگی ناپذیر که تازه از زندان و تبعید رژیم ستمگر پهلوی آزاد شده بود- بلافاصله فعالیت های انقلابی اش را آغاز کرد و در جای جای استان- به ویژه مسجد علوی خرم آباد- فعالیت هایی را با دوستان نزدیک خود ومؤمنین و مقلدین امام (ره ) از سر گرفت و به آن ،جانی تازه بخشید.

شهید رحیمی (فخر لرستان) در یکی از جلسات با برخی از انقلابیون در خصوص چگونگی راهپیمایی وتظاهرات فردای آن روز درشهر خرم آباد بحث وگفتگو می نمایند و با هم راهکارهای لازم را بررسی می کنند. محل اجتماع انقلابیون خیابان علوی است. «بهروز» نوجوانی است که از مسائل انقلابی گری چیزی نمی داند و فقط به بحث ها گوش می دهد. پدر بهروز- که از نیروهای ژاندارمری و ازمأموران دولت پهلوی است- در همین محله سکونت دارد. صبح فردا تجمع آغاز می شود و تعدادی ازمردم انقلابی باهدایت سیدفخرالدین رحیمی حرکت می کنند. ذهن جوان و جستجوگر بهروز در تلاش است که کدام جبهه را برگزیند تا این که سرانجام در خلوت و به دور از چشم پدر و مادر دست به تصمیمی خطرناک می زند. او سلاح پدر را برداشته و به صفوف مبارزین انقلاب اسلامی می پیوندد. خود را به صف اول راهپیمایی می رساند و اولین تیرهوایی را شلیک می کند. مردم به طرفش هجوم آورده و او را بر روی دوش خود بالا می برند. با صدای شلیک «ژ۳» ازدحام وانسجام مردم به حدی می شود که نیروهای حکومت پهلوی با رعب و وحشت عجیبی عقب نشینی می کنند. پدر بهروز که توسط همسرش از موضوع مطلع شده، سراسیمه خود را به اجتماع مبارزین انقلاب اسلامی می رساند و درکمال نا باوری فرزند نوجوان خود را می بیند که سلاح بردوش، روی دستان جمعیت در حرکت است. پدر بهروز همه چیز را برای خود و خانواده اش تمام شده می بیند. این اولین جرقه ای است  که در زندگی بهروز بوجود می آید.

زمانی که بعد از برگزاری یادواره ی شهدای عملیات نصر۸ در تاریخ ۱/۹/۹۱ درمعیت سرهنگ صیدعباس حسینی چگینی- ازهمرزمان بهروز- به دیدار پدر و مادر بهروز مدیری رفته بودیم، ماجرای تیر اندازی بهروز از زبان والدین شهید این گونه تشریح شد:

مادر بهروز واقعه را چنین بازگوکرد: «درسال۱۳۵۷وقتی از بیرون به طرف خانه حرکت می کردم، یکی ازهمسایه ها (خانم همسایه) به من گفت همین الآن بهروز سلاح به دست به خیابان رفت. بهروز سلاح را از کمد بیرون آورده و به میان تظاهرکنندگان رفته بود. من نزد شهید سیدفخرالدین رحیمی رفتم وگفتم آقا! دستم به دامنت. بهروز رابه من برگردان. سید فرمود خواهرم، دست من نیست. این ها همان سربازانی هستند که امام خمینی درسال۴۲ فرمود یا در قنداقه و یا در شکم مادران خود هستند. در آن هنگام بهروز روی دست مردم بود. به ناچار برگشتم وهرطور که بود پدر بهروز را پیدا کردم  و خبر را به او دادم».

پدر بهروز هم ماجرا را این گونه تعریف کرد: «با شنیدن خبر، ابتدا شوکه شدم و سپس سراسیمه خود را به جمعیت تظاهرکننده  رساندم. بهروز را با سلاح در میان تظاهر کنندگان دیدم. خود را به او رساندم و با داد و فریاد سلاح را از او گرفتم و به منزل آوردم. از ترس مأمورین شاه آرام و قرار نداشتیم؛ چون همه چیز را برای خود و خانواده ام تمام شده می دیدم».

 تیرمن به سنگ خورد

پدر بهروز می گوید: «با این که من مأمور دولت بودم، اما حرف ها و رفتار بهروز، کارخودش را کرده و تأثیر خودش را گذاشته بود. یک روز که یکی از تظاهر کنندگان توسط یکی از مأموران گارد در حال تعقیب بود و او نفس زنان و افتان و خیزان در حال فرار بود، دریک لحظه تصمیم گرفتم به فرد مبارز کمک کنم، تفنگ خود را به طرف سنگی که بین آن دو بود نشانه گرفتم و شلیک کردم. اتفاقاً یک تیر و دو نشان شد. تیر من به سنگ خورد و هر دوی آن ها به زمین افتادند. خیلی ترسیدم. نفسم بند آمد. فکر کردم هردو را کشته ام. اما در کمال ناباوری دیدم مأمور گارد بلند شد و بدون درنگ فرارکرد.  آن مرد انقلابی هم از دست او نجات یافت و بلند شد و به راه خودش رفت. من هم که ترسیده بودم نکند کسی مرا در آن  حال دیده باشد و به ساواک و نیروی ژاندارمری گزارش نماید، سریع آنجا را ترک کردم و خدا را سپاس گفتم که باعث نجات هم وطن خود شده ام».

 سرباز فراری

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ و حمله ی کشور عراق به ایران در سال ۱۳۵۹ خیل عظیم مردم در قالب ارتش و سپاه و بسیج به دفاع از مرزهای کشور شتافتند. در این میان حضور اقشار مختلف مردم از پیر و جوان و زن و مرد از همه چشمگیر تر بود و حماسه های ماندگاری را در تاریخ دنیا خلق نمود. یک نفر از آن خیل عظیم و دریای خروشان مردم «بهروز مدیری» بود.

بهروز به سن سربازی رسیده است. او برای انجام خدمت مقدس سربازی خودرا معرفی می کند وبعد از گذراندن دوره ی آموزشی، به یکی از پاسگاه های ژاندارمری درشهرستان الیگودرز معرفی می شود. این برای هرجوانی که به دنبال زندگی آرام است، آرزوی مهمی است که خدمتش را در جای آرام و به دور از جنگ بگذراند؛ اما روح بهروز با چنین آرزویی آرام نمی گیرد. برای بهروز قابل قبول نیست که هر روز از محله وشهر او شهیدی تقدیم انقلاب شود؛ اما او در محلی آرام مشغول خدمت سربازی باشد. درخواست می کند تا او را جهت انجام خدمت سربازی به مناطق جنگی منتقل کنند. فرماندهانش نمی پذیرند. بهروز اصرار و پافشاری می کند، اما باز به سختی مورد مخالفت قرار می گیرد. بهروز آرام نمی گیرد و بار دیگر دست به کاری خطرناک می زند؛ اما آیا موفق خواهدشد؟

بهروز تصمیم می گیرد از سربازی فرار کند و سرانجام نقشه خود را عملی می کند. او از خدمت سربازی فرار می کند؛ اما نه مثل فرار دیگران؛ بلکه فرار از آرامش  به سوی جبهه و خطر! بهروز پس از فرار، خود را به عنوان نیروی بسیجی داوطلب به سپاه پاسداران معرفی و در لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) و در گردان عملیاتی و صف شکن انبیاء(علیهم السلام) سازماندهی می شود. وضعیتی جدید و کاملاً متفاوت و مخالف با وضعیت سربازی برای بهروز پیش می آید؛ فعالیت درشرایط سخت شبانه روزی، تقریباً هر سه ماه یک عملیات سنگین و مجروحیت و کشته شدن. آیا این تصمیم بهروز عاقلانه بود؟ بعضی ها بهروز و امثال او را دیوانه می خواندند. آری بهروز وهمفکران و همسنگرانش دیوانه بودند. آن ها راحتی و آرامش را با سختی و زندگی را با مرگ و شهادت معامله کردند. آن ها دیوانه ی خدا و عاشق شهادت و لقای دوست بودند.

فرار بهروز از سربازی باعث می شود تا نیروی ژاندارمری آن زمان از او شکایت کرده و او را به عنوان فرار از خدمت سربازی به دادگاه نظامی بکشاند. پدر بهروز این واقعه را چنین نقل می کند:

«چون من ازپرسنل ژاندارمری بودم، بهروز را به عنوان سربازان درون استان تقسیم و در یکی از پاسگاه های شهرستان الیگودرز به کار گرفتند. در آن زمان که هر روز جوانان و سربازان زیادی در جبهه ها به شهادت می رسیدند، بسیاری آرزو می کردند سربازی خود را در پاسگاهی که بهروز خدمت می کرد بگذرانند. بهروز به پاسگاه درخواست می دهد تا او را به جبهه اعزام کنند و آن ها نمی پذیرند.  بهروز چون با امتناع پاسگاه رو به رو می شود، با دوستانش درگردان انبیاء (علیه السلام) ازلشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام)هماهنگی می کند تا زمان عملیات را به او خبر دهند و چون زمان عملیات فرا می رسد از خدمت سربازی فرار می کند. پس از فرار بهروز چند بار از پاسگاه برای جلب او به عنوان سرباز فراری به سراغ ما آمدند. یک بار هم خودم او را به پاسگاه تحویل دادم. با توجه به این که فرمانده پاسگاه همکار من در ژاندارمری آن زمان بود، او را تحویل گرفت. من از پاسگاه برگشتم تا به خرم آباد مراجعت نمایم؛ اما با کمال تعجب، بهروز را دیدم که باز هم از پاسگاه فرار کرده است تا مجدداً به جبهه برود. نیروی ژاندارمری پرونده ی او را به دادسرای نظامی فرستاد و من هم از فرزندم شکایت کردم. روز محاکمه فرار رسید. قاضی شعبه قدری او را نصیحت کرد. بعد هم جرم فرار از خدمت را برایش تشریح کرد. بهروز در جواب گفت: «حاج آقا! آیا دفاع از دین و مملکتی که مورد تجاوز دشمنان قرارگرفته، واجب و تکلیف نیست»؟ قاضی شعبه گفت: «چرا! هم واجب و هم تکلیف است». بهروز گفت: «آیا تکلیف الهی بالاتر است یا وظیفه ی سربازی»؟ رئیس شعبه جواب داد: «تکلیف الهی». بهروزگفت: «سربازی وظیفه من است و دفاع از میهن و انقلاب اسلامی تکلیف الهی و دینی، و تکلیف الهی بالاتر از وظیفه است. پس من ابتدا به تکلیف الهی ام عمل می کنم و اگر زنده ماندم به محل خدمت بر می گردم تا وظیفه ی سربازی را هم انجام بدهم». قاضی شعبه گفت: «من در مقابل منطق و اندیشه ی این جوان حرف دیگری ندارم» وحکم برائت بهروز را صادر کرد.  بهروز علی رغم این که می توانست در یکی از پاسگاه های محله و استان خودش خدمت سربازی را به پایان برساند؛ اما روح بلند  او در جستجوی هدفی والا بود؛ از این رو با رها کردن دنیا و تمام مظاهر و جلوه های آن، با خدا معامله نمود.

 گردان با نظم

گردان انبیاء(علیهم السلام) یکی از اولین گردان های بدو تشکیل لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) بود. لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل(علیه السلام) با سه گردان انبیاء(علیه السلام)، ثارالله و ابوذر شکل گرفت. با توجه به این که فرماندهان بزرگی برای سازماندهی وساماندهی گردان انبیاء(علیهم السلام) تلاش کرده بودند و نیز سابقه ی شرکت این گردان در عملیات های متعدد باعث شده بود تا گردان انبیاء(علیهم السلام) نظم ویژه ای داشته باشد. فرماندهان لشکر، نیز هرجا لازم می شد، برای مأموریت های دشوارتر و یا انجام عملیات، ابتدا این گردان را به کار می گرفتند. سردار نوری فرمانده دوست داشتنی لشکر نیز چند بار در جمع فرماندهان گردان انبیاء (علیه السلام) فرمودند:« چون شما ،نیرو ها ی مرکز استان هستید، و جای برادر بزرگتر بچه های این لشکر را دارید بنابراین شایسته است تلاش شما، صبر شما، مقاومت شما، گذشت شما از هر لحاظ الگو برای دیگر بچه ها و گردانهای لشکر باشد». نیرو های گردان ما نیز با توجه و علاقه خاصی که به فرماندهی محترم لشکر داشتند، این سخن او را آویزه ی گوش خود قرار داده بودند. بچه های گردان ما یک نظر وشعار در مورد سردار نوری هم داشتند و آن شعار این بود:« امام برای کشور*** نوری برای لشکر ». بنابر این لازم بود نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) به عنوان برادر بزرگتر و پیشرو، از هر لحاظ نسبت به بقیه ی نیروها منظم تر و قانونمندتر باشند. به خصوص فرماندهان بزرگی چون سردار پاسدار شهید درویشعلی شکارچی[۱]، سردارسرتیپ پاسدار شهید سبزخدا دریکوند و سرهنگ پاسدار حاج ولی الله میرهاشمی- از فرماندهان شجاع وصاحب نام لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام)- مدت ها بر این گردان فرماندهی کرده بودند. این گردان حاصل زحمات آن ها و ده ها شهید و سردار دیگر مانند شهید محمدجهان مدهنی[۲] ، سردار پاسدار شهید کرم ابراهیمی، سردار پاسدار شهید احمد سپهوند و سردار پاسدار شهید محمدی سپهوند (از معاونان گردان انبیاء) بودند. با این همه، می طلبید که گردان از هر لحاظ نمونه باشد. الحق والانصاف نیروهای آن هم از هر جهت سنگ تمام می گذاشتند.

سرباز بی نظم

گردان انبیاء(علیهم السلام) جهت عملیات برون مرزی فتح۵ به قصد

 تصرف شهر ماؤوت عراق آموزش می دید. آموزش ها بسیار سخت و سنگین بود. رزم شبانه روز طولانی، کوه های پر پیچ وخم و سر به فلک کشیده در کردستان. نزدیک غروب بود که گردان از رزمایش و آموزش دوازده ساعته ی خود با ستون دو- همچون خط ریل راه آهن، گاه مار پیچ و گاه مستقیم – تپه ها، درّه ها وکوه های منطقه را در می نوردید و به قرارگاه لشکر و محل استقرار گردان نزدیک می شد و با شعار همیشگی خود:

خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار   از عمر ما بکاه و بر عمر او  بیفزا

خدایا انبیاء گدای درگاه توست   هرکجا می رود تنها امیدش به توست

خدایا انبیاء عُبید در گاه توست     قدرتی ندارد تنها امیدش به توست

گردان انبیاء(علیهم السلام) از جلوی چشمان مسلح[۳] و غیرمسلح فرماندهان لشکر می گذشت. فرماندهان از نظم خوب، اقتدار، آمادگی روحی و جسمی و شعارهایی که نیروهای گردان می دادند،  لذّت می بردند. فرمانده لشکر، بچه های گردان را تحسین می کند: «احسنت به این همه نظم و اقتدار و هماهنگی و آمادگی مثال زدنی، اما حیف از کار آن نیرویی که لباس شخصی پوشیده و باعث ناهماهنگی است، نظم گردان را زیرسؤال می برد». فرمانده لشکر، فرمانده وقت گردان سبزخدا دریکوند[۴] را صدا می زند. وقتی فرمانده گردان می آید،فرماندهی لشکر ابتدا محاسن وخوبی های گردان، شامل رزم سخت شبانه روزی، آرایش خوب، ستون کشی های منظم، لباس های یکرنگ با تجهیزات مرتب وسنگین را یاد آور شده و مورد تشویق قرارمی دهد. سپس می گوید: «با این همه خوبی، حیف است یک نفر از گردان شما بی نظمی کند و لباس شخصی بپوشد. حتما ًبه او تذکر دهید تا  از این پس تکرار نشود».  فرمانده گردان می گوید: «این فرد یکی از بسیجیان مطیع و دلاور ما است. اوشکارچی معروف تانک است. بهروز مدیری از نمونه های نظم واخلاق و ایمان است؛ اما این که لباس رزم نمی پوشد، به خاطر قامت رشید و تنومند اوست. ما لباسی به اندازه ی او نداریم. تنها لباسی که او برای خود تهیه کرده، برای شب نبرد و عملیات نگه داشته است». فرمانده لشکر- که خود دارای قامت بلند و رشید بود وهمیشه لباس بلند وخیلی گشاد می پوشید– یک دست از لباس های خود را به عنوان تشویقی به بهروز هدیه می دهد و برای حل قضیه ی لباس او، دستور اکید صادر می کند.

 بهروز مدیری آرپی جی زن

یل گردان

بچه های گردان، سعی می کردند اوقات خود را به نحو شایسته پرکنند تا به بطالت نگذرد. رزم شبانه و روزانه، دعا و عبادت، تفریح و نظافت و خلاصه هر چیزی سر جایش بود. در حقیقت «رزمندگان در جبهه زندگی می کردند». آن ها فقط کارشان جنگ با دشمن متجاوز نبود؛ بلکه هم جنگ و جهاد با دشمن بیرونی بود وهم جهاد با نفس اماره و دشمن درونی. زندگی آن ها درجبهه براساس آموزه های قرآن، اهل بیت (علیه السلام) و سخنان امام وشاگردان او پایه ریزی شده بود. جبهه، محل زندگی و سنگر، خانه ی تمامی رزمندگان بود. اوقات فراغت خود را به ورزش و بازی های سالم می پرداختند. مثلا کشتی می گرفتند. به ورزش و بازی «دالپلون» (مسابقه ی نشانه گیری و سنگپرانی- که ویژه ی بچه های لر و مورد تأکید فرماندهان بود) می پرداختند.

ورزش مورد علاقه ی بهروز کشتی بود. به دلیل ویژگی خاص جسمی واندامهای درشت و ورزیده اش، کمتر کسی را یارای مبارزه با او بود. به قول همرزمانش آقابهروز«یل گردان انبیاء(علیه السلام)» بود. بهروز ودوستانش درچادر و سنگر، مدام درحال کشتی گرفتن بودند. معمولاً دو یا سه نفری با او مبارزه می کردند. بهروز و دوستانش دریکی از دسته های گروهان مالک اشتر از گردان انبیاء(علیهم السلام) رزمنده بودند. مسئول مخابرات گروهان ما از دست بچه های چادر بهروز گله داشت. یک روز این نیرو پیش من آمد و گفت دوست دارم با بهروز و دوستانش کشتی بگیرم؛ اما آن ها همگی با هم به من حمله می کنند. من این موضوع را با بهروز و دوستانش مطرح کردم و گفتم گویا او را در بازی کشتی راه نمی دهید یا هر وقت هم راه می دهید، همگی به اوحمله می کنید. سرشان را به زیر انداختند و خندیدند. سببش را جویا شدم. گفتند این برادر بوی شلغم می دهد.  گفتم نمی فهمم یعنی چه؟ یکی از آن ها گفت این دوست ما کشاورز است. وقتی از مرخصی می آید، آنقدر شلغم خورده که مدت ها بوی شلغم می دهد. گفتم کاش مقداری شلغم می آورد تا بخوریم. گفتند به جای شلغم فقط بویش را می آورد.  من که آن ها را مثل چشمانم دوست می داشتم، گفتم خیلی خوب! اذیتش نکنید. قول می دهد که از این پس وقتی از مرخصی آمد، برایتان شلغم بیاورد. پس از رفتن من، آن ها او را به داخل چادر کشیده و کتک مفصلی به او زده بودند و از او قول گرفته بودند که در مرخصی بعدی برایشان شلغم بیاورد. اما او با این

که هر بار پس از مرخصی کتک مفصلی می خورد، شلغم نمی آورد.

یل اخلاق

جبهه دانشگاه بود و معلم آن امام حسین (علیه السلام ). اخلاق همه ی رزمندگان در جبهه خوب بود و غیر از این هم انتظاری نمی رفت؛ اما انسان همیشه دستخوش تغییرات درونی و بیرونی قرار می گیرد و خوبی ها و بدی ها وکم و زیادش را خصوصاً در سختیها  رو می کند. جبهه هم که یک روز و دو روز نبود. به ویژه دوری ازخانواده، رویارویی با دشمن دَدمنش، کمبودهای فراوان مادی، امکانات همه جانبه درجبهه ی دشمن،  فشار روحی شهادت بعضی ازعزیزان برهمسنگرانشان وهزاران سرد وگرم دیگر دست به دست هم می داد تا در بعضی از رزمندگان نیز- به مصداق آیه ی شریفه ی قرآن سوره معارج که فرموده «اِنَ الاِنسانَ خُلِقَ هّلوعاً(۱۹). اِذَا مَسَهُ الشَّرَجَزُوعاً»(۲۰)، حالت “هّلوعاً و جّزوعاً” پیدا شود. گاه وضعیت و شرایط سخت، عصبانیت ها و ناملایمات باعث می شد تا بعضی از بچه ها یک جایی به هم بریزند و نقص و ضعف اخلاقی خود را آشکارکنند؛ اما بهروز از این قاعده مستثنی بود. او نه تنها «یل» گردان بود بلکه «یل اخلاق» هم بود و خود را بر اساس این سخن امیرمومنان علی (علیه السلام) ساخته بود که فرموده است: «اَشجَعُ النّاسِ مَن غَلَبَ هَواهُ» (شجاع ترین مردم کسی ست که برهوای نفس خود غلبه کند). خوش اخلاقی وخودداری ازهواهای نفسانی از ویژگی های همیشگی او بود. خنده رو، با متانت و بسیار سر به زیر بود. برای عملیات و رزم با دشمن لحظه شماری می کرد. بسیار صبور بود. هیچگاه ندیدم تقاضای مرخصی کند؛ چه کوتاه مدت یا بلند مدت از رزمندگانی بودند که تحت هیچ شرایطی مرخصی نمی رفتند، زیرا می ترسیدند بعد از رفتن آنها گردانشان عملیات برود و آنها از نعمت شرکت در جهاد با دشمنان اسلام و فوز عظیم شهادت جا بمانند. همیشه آماده ی جهاد و ماجراجویی برای به زانو درآوردن دشمن بعثی بود.

سختی نعمت است !

برای عملیات به داخل خاک عراق می رفتیم. کردستان بود و کوهستانی با سنگ های خشن، رودخانه ی وحشی و پر سرعت با پیج و خم های فراوان در میان سنگ های سخت و تاریکی های شب که در پیش روی ما قرار داشت. قرار بود شب حرکت کنیم و قبل از طلوع و روشنایی فردا صبح در زیر پای دشمن در درّه ای سخت، تنگ و عمیق جا گرفته و تمام روز را بی حرکت بخوابیم. بچه های گردان انبیا(علیه السلام) نام آن درّه را به دلیل شرایط سخت محیطی و مشکلات عبور از آن، «درّه ی وِه وِه» یعنی درّه ی «وای وای» گذاشته بودند. آن شب باران شدیدی بارید. همه خیس و شسته شدیم. وضع من و چند نفر از نیروها که در آب غرق شدیم و چند نفر از رزمندگانی که -دیگر رزمندگان را به وسیله ی قایق لاستیکی از رودخانه عبور داده بودیم، به دلیل گِل آلود بودن آب – از همه بدتر بود. بعد از عبوردادن بچه ها، پوتین های خود را در آورده بودم تا آب را از آن خارج کنم که بهروز پیشنهاد کرد کفش های او را بپوشم. من هم پذیرفتم. اگر به خاطر داشته باشید در بالا گفتیم که  به خاطر هیکل درشت و تنومند بهروز، پوتینی به اندازه ی پایش موجود نبود و او مجبور بود به خاطر عبور از رودخانه، کفش پلاستیکی مشکی (گالش) بپوشد. وقتی با کفش های بهروز روی سنگ های خشن درّه راه می رفتم، برایم با پای برهنه چندان تفاوتی نمی کرد. آن جا بود که به صبر و استقامت بهروز پی بردم و تعجب کردم که او چگونه می تواند با کفش هایی راه برود که پاهایش را بر اثر فشار و سرمای شدید سرخ و متورّم کرده است. به او گفتم: «بهروز جان! با وجود این وزن سنگین چگونه با این کفش ها راه می روی؟  پاهایت درد نمی گیرد»؟

گفت: «چاره ای ندارم. باید تحمل کنم؟».

گفتم: «چه طور می توانی چنین وضعیتی را تحمل می کنی؟».

گفت: «کاش همه می دانستند که برای جهاد با دشمنان، تمام این مشکلات ناچیز و قابل تحمل است. وقتی به مصائب اهل بیت (علیهم السلام) می نگرم،  وقتی به شکنجه ی زندانیان و اسرا در عراق فکر می کنم،  این سختی ها نه تنها قابل تحمل میشوند، بلکه نعمت است».

 بی علاقگی به پست

نیروهایی که خصوصیات و ویژگی های بهروز را داشتند، برای فرماندهی بسیار مناسب بودند. بهروز دارای ویژگی هایی مانند عشق به اهل بیت (علیه السلام) و امام و انقلاب، حجب وحیا، آرامش و متانت و سواد و درک لازم نسبت به زمان خود بود. او دارای هیکلی موزون، درشت و کشیده و با روحیه ا ی شجاع وشهادت طلب بود؛ همان شاخصه هایی که او را شایسته ی فرماندهی کرده بود. اخلاص بالای او و عشق به نبرد تن به تن با دشمن بعثی باعث شده بود که علیرغم پیشنهاد های مکرر، هیچ گاه مسئولیت فرماندهی را نپذیرفت.

 من لایق نیستم

با گذشت حدود شش ماه از حضور رزمندگان در جبهه و یا رسیدن به سن هیجده سالگی، از آن ها در خواست می شد عضویت خود را از بسیجی به سپاهی تغییر دهند. این کار برای جذب بهترین نیروها جهت عضویت آنها در نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی صورت می گرفت. بهروز نیز یکی از همان جوانانی بود که بارها پیشنهاد عضویت در سپاه به او داده شد؛ او هر بارمی گفت: «من لایق پاسدارشدن و پوشیدن لباس مقدس سپاه نیستم». او به خوبی راز بسیج را دریافته بود.

به قول شاعر معاصرآقای مرتضائی ( رهی )که خوش سروده است:

بسیجی روح بیدار زمان است           به گاه معرکه لاقید جان است

خدایا هستی ام گیر و به من بخش  همان رازی که اندر وی نهان است

 می خواهم بسیجی باشم با لباسی به رنگ خاک

«می خواهم بسیجی بمانم تا لباس مقدس آن مرا به یاد خاک، مرگ، جسم مطهر ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) وشهدای کربلا بیندازد. می خواهم در لباس بسیج باشم تا عجب و غرور کمتر به سراغم بیاید. می خواهم با همین لباس خاکی خدمت کنم؛ چون کمترین هزینه را برای بیت المال دارد. این لباس از بقیه ی لباس ها خشن تر است و از راحت طلبی و خوشگذرانی به دورم می دارد. لباس بسیج رنگ خاک است؛ رنگی که مرا به خاک عبودیت می کشاند. می خواهم در لباس بسیج باشم تا گمنام از این دنیا بروم». این سخن بهروز بود و امروز هم منطق بسیج وبسیجیان و مرام بهروزیان است.

کهنه پوش

مادر بهروز می گوید: «با این که ما وضعیت مالی و زندگی خوبی داشتیم، اما بهروز همیشه لباس کهنه و یا لباس پدر یا برادر بزرگترش را می پوشید. هروقت به او اعتراض می کردم، در جواب می گفت: مادر! همین لباس های کهنه هم از سر من زیاد است. مادر بعضی همین لباس کهنه را هم نمی توانند تهیه کنند من از آنان شرم دارم، من از خدا شرم دارم. او تا زمانی که هیکلش درشت تر و بلندتر نشده بود، لباس های کهنه ی پدر و برادرش را می پوشید.

 رفیق همیشگی

پست فرماندهی را نمی پذیرفت تا آزاد و رها باشد. او نمی خواست با پذیرفتن مسؤلیت، از رفاقت وهمراهی دوست خود که علاقه ی شدیدی به او داشت دور باشد. از روزی که وارد گردان خط شکن انبیاء(علیهم السلام) شده بود تا روزی که جنگ تمام شد و مأموریت آن دو به نقطه ی آرامی از دفاع مقدس رسید، هیچ گاه از هم جدا نشدند، تا این که سرانجام هر دو باهم ازجنگ دست کشیدند. انصافاً آن دو، رفیق شفیق، با وفا وهمیشگی برای هم بودند. البته این همه وفاداری از ناحیه ی بهروز بود. او همیشه  اصرار داشت که با هم باشند. بهروز از بین  انواع اسلحه، «آر.پی.جی» را انتخاب کرده بود و آن را با هیچ چیزدیگری- حتی با فرماندهی ومسئولیت – عوض نمی کرد. او می گفت: «از این دنیا و از این جنگ، “آر.پی.جی” برایم کافی است. برای من مسؤلیت بر”آر.پی.جی” هم زیاداست. همین که رفیق خوبی برایش باشم کافی است». آری! بهروز برای “آر.پی.جی” اش رفیقی خوب و و فاداری بود و تا آخر جنگ هم با آن زندگی کرد.

 فرهنگ بسیج

«فرهنگ بسیجی» رفتار و منشی بود که رزمندگان ما از آموزه های دینی و سیره ی اهل بیت (علیه السلام) گرفته بودند. علت چه بود که این فرهنگ، از بین گروه های مختلف جهادی، مانند ارتش و سپاه و دیگر رزمندگان، به نام «فرهنگ بسیج» معروف شد؟ شاید عمده ی دلایلش این باشد که بسیجیان بی ادعاترین، داوطلب ترین و باصفا ترین رزمندگان جبهه های نبرد بودند. تاریخ هشت سال دفاع مقدس به یاد دارد که نیروهای بسیج در ابتدای جنگ، بدون حقوق وهرگونه تشریفاتی به جبهه می رفتند. و گاه بدون داشتن پرونده، بدون دفترچه و کارت شناسایی به جبهه می رفتند، و بعد سر فرصت تشکیل پرونده می دادند. گاه به دلیل نیاز فوری جبهه ها به نیروی رزمنده لیستی از نیروها ی بسیج گرفته می شد و به وسیله ی  همان لیست اعزام می شدند و بعداً طبق همان لیست پرونده تکمیل می شد، ساده، بی آلایش و بی ادعا. جالب این که در ابتدای جنگ، بسیجیانی که اهل روستاها وعشایر بودند، با سلاح شخصی خود به جبهه می رفتند و برخی از بسیجیان ما تا پایان جنگ هم- حتی یک بار- حقوق دریافت نکردند. نمونه آن رزمندگانی مانند محمدرضا نوید- بچه ی تهران و ساکن خرم آباد- و سربازفراری (بهروزمدیری) وجمع دیگری از رزمندگان گردان انبیاء«ع» و هزاران بسیجی در دیگر نقاط مختلف جبهه ی گسترده ی نبرد حق علیه باطل بودند. اکثر قریب به اتفاق نیروهای بسیج، بی ادعا، داوطلب، خاکی، سختی پذیر، ماجراجو، خطر پذیر، ایثارگر و شهادت طلب بودند. قلب و روح و جسم بسیج تجلّی گاه انوارالهی و فرهنگ اهل بیت (علیهم السلام) شده بود. هر چه از آموزه های این فرهنگ و کلام نورانی معلم انقلاب، حضرت امام خمینی(ره) می شنیدند، درجبهه ها به مرحله ی عمل می رساندند. این فرهنگ در جبهه ها حد و مرز نمی شناخت؛ سر تا سر جبهه ها از جنوب تا غرب تمام رزمندگان اسلام از ارتشی تا سپاهی، همه ی سربازان امام به این فرهنگ پای بند بودند. از نمونه های بارز ارتشیان و سپاهیانی که تجسم فرهنگ بسیجی بودند می توان ازسپهبد صیادشیرازی، سرلشکرشهیدعباس بابایی، خلبان شهید عباس دوران، شهید شیرودی، شهید دکترمصطفی چمران، شهیدهمت، شهید باکری، شهید بروجردی، شهیدمحمود کاوه، شهید جهان آرا، شهیدبرونسی و… یاد کرد. بسیجی روح بیدار زمان و بسیجی بودن بسیار سخت است. چنان که مقام معظم رهبری امام المسلمین آیت الله العظمی خامنه ای فرمود: بسیجی یعنی علی (علیه السلام).

چرا آرپی جی زن شدم؟

ازجمله پرورش یافتگان و تربیت یافتگان فرهنگ بسیج، بهروز مدیری بود. او در فرهنگ بسیج آموخته بود در هر جا که احساس می کند به درد می خورد و کارایی دارد، در آن جا حضور یابد. از مولا و امام خود، امام موسی کاظم (علیه السلام) آموخته بود که فرموده است: « شیعه ی ما کسی است که در آن جایی که باید باشد، باشد (حضور پیدا کند) و درآن جایی که نباید باشد، نباشد». به همین خاطر بهروز ترجیح می داد همیشه «آر.پی.جی زن» عملیات ها باشد. الحق والانصاف یکی از بهترین شکارچیان تانک و سنگرهای دشمن بود و به قول خودش حق سلاحش را خوب ادا می کرد. کاش همه ی ما بر اساس فرهنگ بسیج، سعی کنیم در پست ها و مسئولیت هایی که به عهده می گیریم، حق آن پست را ادا کنیم و اگر از انجام آن ناتوانیم، با شجاعت رهایش کنیم تا امور در دست افراد توانا و شایسته قرارگیرد و در روز حساب – آن گاه که شهدا با بدن های غرق در خون در محضر عدل الهی می پرسند بعد از ما شما چه کردید – بتوانیم پاسخگو باشیم.

قطعنامه ۵۹۸

در منطقه ی عمومی شهر «بانه» هستیم. ساعت دو بعد ازظهر است و همه ی بچه ها به دستور فرماندهی وقت گردان (شهید سبزخدا دریکوند) درکنار چادر فرماندهی گردان تجمع نموده اند و به پیام امام- که از رادیو پخش می شود- گوش می دهند. رزمندگان گردان انبیاء (علیه السلام) در حالی که آماده ی عملیات شده بودند، از پذیرش قطعنامه ی ۵۹۸ بهت زده شدند و فقط گریه می کردند. هیچ کس توان حرف زدن نداشت و چون و چرا نمی کرد؛ زیرا سخن ولی امر و امام بود. رزمندگان فرمان امام را با گوش شنیدند و با جان و دل پذیرفتند.

بهروز اشک هایش را پاک کرد و لحظاتی به فکر فرو رفت. شاید به تعهدش فکر می کرد. حالا که جنگ به صلح انجامیده، او باید به تعهدش عمل کند و خود را برای انجام وظیفه ی سربازی به ژاندارمری معرفی نماید.

جامانده از قافله

بچه های رزمنده جنگ را پس از قبول قطعنامه تمام شده می دانستند. گردان انبیاء(علیهم السلام) به مرخصی رفت. بهروز هم در فکر برگشتن و انجام وظیفه سربازی در ژاندارمری بود. دو سه روز بیشتر از مرخصی ما سپری نشده بود که- علیرغم اعلام آتش بس و اجرا شدن بند اول قطعنامه- استکبار جهانی به سرکردگی آمریکا دست به کار و حیله ی دیگری شد.گروهک منافقین خلق، مدت زمان هشت سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در عراق به سر می بردند و تا آن زمان بخشی از جنگ عراق علیه ایران را عهده دار بودند، و به دشمن کمک می کردند. نقشه این بود، آمریکا و هم پیمانانش با پشتیبانی همه جانبه ی اطلاعاتی و تسلیحاتی، آن گروهک را با کمک ارتش عراق برای حمله به ایران تجهیز کردند. تجهیزات گروهک منافقین اعم از سبک و سنگین برای فریب ما ایرانی ها به رنگ تجهیزات سازمانی ارتش ایران درآمده و پرچم ایران بر آن ها نقش بسته و بر فراز وسائط نقلیه به اهتزاز درآمده بود، به طوریکه علاوه بر اینکه نیروهای بسیج و سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی ابتدا خیال می کردند ارتش ایران در حال جابجایی است، بعضی مواقع حتی نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران نیز در مواجه با تانکها و نیروی مکانیزه منافقین به اشتباه می افتادند. ابتدا ارتش عراق با سه لشکر مکانیزه، پیاده و تانک به خطوط پدافندی ایران در محور مرزی استان ایلام حمله کرد و پس از شکستن خط پدافندی، نیروهای سازمان منافقین را به داخل ایران فرستاد. منافقین با گذشتن از مرز و ورود به شهرهای سرپل ذهاب، کِرِندغرب واسلام آباد غرب، به کشتارمردم بی دفاع پرداختند. آن ها حتی به بیماران هم رحم نکرده و آنها را در بیمارستان ها قتل عام نمودند.

سازمان منافقین برای تصرف کرمانشاه به تنگه ی «چارزبر[۵]» رسیدند. رادیو صدای لرستان بدون رعایت مسائل امنیتی و حفاظتی دست به تبلیغات هیجان انگیز زد و جز این هم چاره ای نداشت. رادیو اعلام کرد که کشور عزیز اسلامی مان بار دیگر مورد هجوم و تجاوز بیگانگان دغلباز و روباه صفتان قرارگرفته است، و از مردم خواست تا از کوهدشت لرستان دفاع کنند. با اعلام این خبر تمام مردم به هیجان آمدند و خونشان حسابی به جوش آمد؛ تا جایی که تعداد زیادی از مردم برای اعزام و مصاف با دشمن از خانه بیرون آمدند. تعدادی از غیورمردان عشایر هم با سلاح شخصی خود به رزمندگان پیوستند. لرستان یک بار دیگر رنگ حماسه به خود گرفت و صحنه هایی ایجاد شد که هر کس با دیدن آن ها شگفت زده می شد و به وجد می آمد. من با دیدن این صحنه ها مدام اشک می ریختم و برای رفع نگرانی از اطرافیان که از من سئوال می پرسیدند،می گفتم چیزی نیست. دشمن دغل کار، حیله ی دیگری کرده و جواب دندان شکنی از لشکریان و جنود الهی خواهد گرفت. در این میان بچه های شهادت طلب گردان انبیا(علیه السلام) برای تجهیز و اعزام به پادگان قدس لشکر۵۷حضرت ابوالفضل (علیه السلام) هجوم آوردند. آن رزمندگان در این فکر نبودند که ما بعد از سه ماه دوری از خانواده و شهر ودیار اکنون در مرخصی به سر می بریم و مدت طولانی  را در جبهه بوده ایم و دیگر وظیفه ای برای دفاع نداریم. جالب این که اکثر رزمندگان گردان به محض شنیدن صدای رادیو، با لباس معمولی و بدون مراجعه به منزل، خود را به پادگان قدس رسانده بودند. حدود دوسوم بچه های گردان، خود را در ساعات اولیه به پادگان رساندند.

به منزل که رسیدم، شهید سبزخدا دریکوند (فرمانده وقت گردان) یادداشتی با این متن برایم گذاشته بود: «به مقرگردان در پادگان قدس مراجعه کن و تا ساعت ده صبح صبرکن. هر تعداد از نیروهای گردان که به شما ملحق شدند با خودت به مقر لشکر در کرمانشاه بیاور، و برای نیروهای بعد ازخودت نیز دستور و یادداشت بگذار». پیرو این دستور من برای نیروهای بعدی که می دانستیم به پادگان مراجعه می نمایند جهت اعزامشان یادداشت گذاشتم. در ساعت مقرر به سرعت به استان کرمانشاه اعزام شدیم. من خیلی دوست داشتم که بهروز و تعدادی از نیروها ی دلاوری که جا مانده بودند، هم در گردان و گروهان یکم «مالک اشتر»حضور داشته باشند؛ اما از آنها خبری نبود. خلاصه ما اعزام شدیم و بهروز از قافله جا ماند. بچه های گردان از این که یک بار دیگر به نبرد با کفر و نفاق می شتافتند، در پوست خود نمی گنجیدند و برای شهادت دعا و لحظه شماری می کردند.

مژده به مردم کرمانشاه

ما بعد از ظهر به کرمانشاه رسیدیم. مقر لشکرمان در شمال این شهر و در دامنه ی کوه «بیستون» بود.  وضعیت منطقه بسیار نابسامان و به هم ریخته به نظر می رسید. اهالی شهر به شمال شهر رفته بودند تا از آن جا راهی مناطق امن تری بشوند. وضعیت سالخوردگان، کودکان و بیماران مشکل تر و بحرانی تر از همه بود. مقر لشکر- که یک منطقه ی کاملاً نظامی بود- پر از جمعیت مردمی شده بود. با پیاده شدن نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) هیجان عجیبی در بین مردم و نیروهای مستقر در لشکر ایجاد شد. تعدادی از نیروهای داخل مقر با مشاهده ی نیروهای گردان ما، با صدای بلند تکبیر می گفتند، می دویدند و سرگردان می چرخیدند و فریاد شادی سر می دادند. علت خوشحالی آن ها این بود که قبل از ورود گردان انبیاء(علیهم السلام) از لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام)  به مردم گفته شده بود که این گردان از خرم آباد حرکت کرده و در بین راه است چنانچه این گردان برسد، کرمانشاه را از سقوط حتمی نجات داده و دشمن را شکست می دهد. مردم تکبیر می گفتند، و به استقبال ما می آمدند. اما ما شرمنده ی آنها شدیم.

 گردان انبیاء علیه السلام در منطفه  طلایه سال ۶۶ منطقه غرب کشور:  نفرات اول علی کرم کشوری باکلاه آهنی و در جلو پرچم مسئول وقت مخابرات گردان، نفر دوم اسدالله میرهاشمی فرمانده گروهان دوم، نفر سوم محمدباقر نوروزی فرمانده وقت گروهان اول گردان، هر سه نفر از برادران پاسدار.

 آخرین پیام

همه چیز به هم ریخته بود. ازیک سو آتش بس اعلام شده بود، و از سوی دیگر دشمنان مکار، حمله ی ناجوانمردانه را با زیر پا گذاشتن قوانین سازمان ملل و پیشنهاد صلحی که خودشان داده بودند شروع کرده بودند. آنها با دَدمنشی تمام ،هجوم خونین تازه ای را آغاز کردند. به یاد رنجها ی اهل بیت (علیه السلام) با حُکام زمان و دغلکاریهای معاویه و کوفیان افتادم. همه نگران بودیم که درجماران بر پیر و مرشد و امام امت چه می گذرد. ریاست محترم جمهور وقت، آیت الله خامنه ای، پیام خود را به وسیله ی رادیو اعلام فرمود. در آن پیام اشاره فرموده بود: «من جان ناقابل خود را در معرض قضای الهی می گذارم و راهی جبهه ها می شوم…». این پیام برای رزمندگان به منزله ی حکم و فرمان جهاد امام بود که از زبان فرزند و ثمره ی عمرش به آن ها می رسید. می دانستیم این پیام مردم را به سوی مناطق جنگی و جبهه ها سرازیر می کند، و همین نیز شد.

 یک «یا حسین» دیگر

از بهروز و تعدادی از نیروهای مؤثر و جنگنده ی گردان خبری نبود. عدم حضور آنها برای گردان نوعی ضعف وخطر تلقی می شد. فرمانده گردان (برادر پاسدار سبزخدا دریکوند) دستور تجمع داد، و خیلی کوتاه گفت: «برادران! وقت کم است. من نه می خواهم قرآن و آیه جهاد برایتان بخوانم و نه روضه ی امام حسین (علیه السلام) و کربلا را یاد آوری نمایم. تنها حرف من این است که شما باید جواب این مردم مظلوم و آواره را بدهید. والسلام».گریه ی رزمندگان و فریاد زنان و بچه ها به هم آمیخته شده بود. یکی از بسیجیان بلند شد و فریاد زد: «ای فرمانده! ما صدای شما و فریاد مظلومیت این مردم و پیام تاریخی ریاست محترم جمهوری اسلامی مان آن سُلاله ی عزیز رسول الله(ص)، خامنه ای عزیز را شنیدیم. همه ی این ها برای ما رزمندگان اسلام، پیام و فرمان ناگفته ی امام در صدورحکم جهاد است. ما این صداها،  فریادها و پیام ها را مانند حکم جهاد فی سبیل الله می دانیم و برای شکست دشمن قول شرف وخون می دهیم. بهتر است مردم اعتمادکنند و به خانه های خود برگردند. بحول و قوه الهی، امشب شکست سختی به منافقین و دشمن بعثی و استکبار خواهیم داد. فقط یک یاحسین لازم است.

عقاب وفرشته

گردان حرکت کرد و به نقطه ای رسید که دشمن تا آنجا پیشروی کرده بود. منافقین تا تنگه ی «چار زَبَر» جلوآمده بودند. این بار نیز نیروی هوایی و هوانیروز- مانند گذشته- گُل کاشته و قبل از رسیدن ما، با انهدام چند تانک دشمن مانع عبور آن ها از تنگه شده بودند..  آنها همیشه چون عقاب تیز پرواز بر سر دشمن فرود می آمدند، و برای ما رزمندگان فرشته ی نجات بودند. سازمان منافقین هم با سردرگمی که داشت، هنوز نتوانسته بود تانک های سوخته را از سر راه خود کنار بزند.

فضای عطرآگین،  سجده ی شکر

گردان انبیاء(علیهم السلام) در شمال شرقی تنگه ی «چارزَبَر» مستقر شد. بار دیگر وضعیت سازمانی خود را بررسی کردیم. دوسوم  از نیروهای قبلی گردان حاضر بودند. تعدادی هم نیروی جدید به گردان ملحق شده بود. گردان در حال آماده باش بود که مشاهده شد تعدادی وسیله ی نقلیه از جاده ی خاکی به طرف گردان می آید. رزمنده ای را  فرستایم تا آن ها را برای شناسایی متوقف کند. او به محض متوقف کردن آن ها بر گشت و گزارش داد که  آن ها از نیروهای سازمانی گردان هستند. بهروز و بنیاد  سگوند[۶] نیزبه ما پیوستند. صدای تکبیرگردان وگریه ی شوق بچه ها فضا را عطرآگین کرده بود. بچه ها به استقبال شان رفتند و آن ها را درآغوش گرفتند. برخی گریه می کردند و برخی دیگرسجده ی شکر به جا می آوردند. چه زیبا وغریبانه بود آن لحظه ها. هم  بوی عشق دیدار می داد و هم عطر وداع.

 نماز جماعت گردان انبیاء علیه السلام به امامت حاج آقا عیدی بیرانوند، اخوی شهید عسگر عیدی بیرانوند، به هنگام دیدار بارزمندگان در جبهه ی میانی مرز کرمانشاه ، حاج آقاعیدی آن زمان نماینده امام در سپاه بودند

 آخرین تجمع، آخرین سخن، آخرین نبرد

با این که بچه ها تکلیف سنگینی برعهده ی خود احساس می کردند؛ اما از این که دوباره توفیق یافته اند در کنار هم با دشمن بجنگند، در اوج شادی و عشق بودند و در پوست خود نمی گنجیدند. حال و هوای عجیبی بر فضای گردان حکم فرما بود.

آخرین تجمع گردان در پشت منطقه «چارزبر» و آخرین سخن فرمانده گردان، شهید سبزخدا دریکوند چنین بود:

«برادران! من هیچ سفارشی به شما ندارم. فقط جمع شده ایم تا برای آخرین بار چهره های نورانی تان را ببینیم. قطعاً امشب، آخرین شب زندگی بعضی از ما است. همدیگر را حلال کنید. شما امشب با قاتلین شهید بهشتی و۷۲ تن از یارانش روبه رو می شوید. با قاتلین شهدای محراب، با قاتلین زنان وکودکان میهن اسلامی رو به رو می شوید. شما به مردم کرمانشاه قول سختی داده اید. به عهد خود خوب وفا کنید. از همه ی شما طلب عفو و بخشش دارم». عزیزان شاید این آخرین نبرد ما باشد.

 اینجا « اُحُد » است

شب عملیات مرصاد گروهانهای گردان انبیاء علیه السلام در تنگه ی « چار زَبَر » به ترتیب از گروهان دوم تا چهارم وارد عمل شدند، و در نهایت نوبت به گروهان یکم رسید. ما از بالای ارتفاع نبرد نیروهای رزمنده ی خودی را با منافقین کوردل مشاهده می کردیم. منافقین در نبرد با رزمنگان اسلام تاب مقاومت نداشتند، بنابراین خیلی سریع پا به فرار می گذاشتند و در میان درختان نسبتاً انبوه منطقه ی کرمانشاه پنهان می شدند و گاه که فرصتی می یافتند از پشت سر به رزمندگان ضربه ای می زدند. فرمانده گروهان ما ( گروهان یکم مالک اشتر ) تاکتیک رزم خود با دشمن را تغییر داد، و همین باعث شد منافقین تلفات سختی بدهند. از سویی تاکتیک جدید باعث شد منافقین نتوانند به کوه و جنگل فرار کنند و از سوی دیگر فرار و عقب نشینی آنها بیشتر شد. فرمانده گروهان ما با یک هشیاری از نقطه شروع کار خود گروهی را در پشت سر گروهان مستقر کرد و به آنها گفت شما در این مکان مستقر می مانید و از پشت سر از گروهان محافظت می کنید. هر کدام از رزمندگان گروهان  عشق جنگ تن به تن با منافقین را در سر داشتند و برای ماندن در  انجام این مأموریت سرباز می زدند و قبول نمی کردند. فرمانده گروهان با دقت نظر خاص انتخاب شایسته ای کرد و دو نفر طلبه ی روحانی که در بین گروهان بودند را به سرپرستی آن گروه گذاشت وقتی آن دو مخالفت کردند، فرمانده گروهان گفت من مخصوصاً شما را برای انجام این مأموریت نتخاب کرده ام، چون شما بهتر از هر کسی می دانید در واقعه ی« اُحُد » چه بر رسول الله صلی علی علیه و آله و سلم و مسلمین آمد. بدانید اینجا «اُحُد» است و تحت هیچ شرایطی شما نباید اینجا را ترک کنید. دو برادر روحانی حجج اسلام آقایان شیخ کرم بیرانوند و حبیب الله سلیمانی موضوع را تصدیق کردند و ماندند و مأموریت خود را به نحو احسن به انجام رساندند.

عملیاتِ«بیشترین ها»

گردان انبیاء(علیهم السلام) برای انجام عملیات های ویژه و بنا به نیاز، نسبت به گردان های معمولی، یک گروهان اضافه بر سازمان داشت. چهارگروهان رزمی، شامل گروهان یکم مالک اشتر به فرماندهی معلم بسیجی(روایتگرمجموعه)، گروهان شهید محمدجهان مدهنی به فرماندهی برادر پاسدار سردار شهید محمدجان پاپی، گروهان عماریاسر به فرماندهی برادر پاسدار علی کرم کشوری و گروهان شهید بهشتی به فرماندهی برادر پاسدار سردار شهیداحمدپاپی. در عملیات مرصاد، فرمانده گردان (شهید سبزخدا دریکوند)، برعکس تمام عملیات ها، به جای این که ابتدا، گروهان یکم را وارد عمل کند، ابتدا گروهان دوم تا چهارم را وارد عمل کرد، بعد گروهان یکم را وارد عمل نمود. او علت تصمیم خود را این گونه بیان کرد: «می خواهم گروهان یکم در دستم باشد تا اگر به وضعیت مشکل تری برخوردیم آن را وارد عمل کنم یا اگر در جایی نیاز شد، به کارگیری نمایم. چون ممکن است نیاز شود بیشتر از آن چه به ما سپرده شده است، لازم به پیشروی داشته باشیم». اتفاقاً مورد اخیر پیش آمد و این گردان در عملیات پیشروی زیادی کرد.

در این عملیات به دلیل شرایط خاص آن، بیشترین شهداء– به ویژه از میان فرماندهان– تقدیم اسلام شد. شهیدانی مانند برادر پاسدار سردار شهید احمدقاسم زاده (معاون گردان)، برادر پاسدار،سردار شهید محمد پاپی(فرمانده گروهان) و برادر پاسدار سردار شهید احمدپاپی ( فرمانده گروهان) و برادرپاسدار سردار شهید کرمی دریکوند (معاون گروهان) و نیز رزمندگان بسیجی، شهیدان بنیاد سگوند، شهید حاجی رضا دریکوند، شهید کرم میرزا دریکوند، شهید مسعود صارمی شهید بهروز مدیری و… که تعداد شهدای ما در این عملیات بیش از این بود ).

 خطر جدی برای «آرپی جی زن »

بعد ازسه گروهان یاد شده، گروهان «مالک اشتر» از گردان انبیاء(علیهم السلام) در آخرین مرحله از عملیات این گردان، در تنگه ی «چار زَبَر» وارد عمل شد. در شروع این نبرد تک تیر اندازها، در پیشاپیش نیروها حرکت می کردند، و نبرد تن به تن بود و تعدادی از تک تیراندازها مأمور شده بودند در ردیف دوم در کنار «آرپی جی زن ها» و «تیربارچی ها » حضور داشته باشند، تا آن دو از خطر تیر های جنگ تن به تن دشمن آسیب کمتری ببینند. در حقیقت جنگ اصلی با تانک هایی بود که به وفور در اختیار سازمان منافقین قرار داشت. یعنی نبرد دوم بچه های ما نبرد با تانک های دشمن بود.

ما شکل آرایش قبلی نیروهای گردان در نبرد با دشمن را تغییردادیم؛ یعنی نیروهای گروهان در سه محور- یک ستون بر روی جاده و دو ستون دیگر در دوسمت آن حرکت کردند. درگیری ها گاه تن به تن می شد که برای تیربارچی ها و خصوصاً «آر پی جی زن ها »بسیار خطرناک بود؛ چون در جنگ های تن به تن امکان شلیک گلوله و دفاع از خود برای آن ها وجود نداشت.

بچه ها با همین آرایش به منطقه ی در گیری رسیدند و نبرد آغاز شد. نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) منطقه را به گورستانی از تانک ها تبدیل کرده بودند. با توجه به این که از رزمندگان خواسته شده بود تا جایی که امکان دارد تانک ها را سالم به غنیمت بگیرید؛ این گردان در آن عملیات حدود۴۰ تا۵۰ تانک را سالم به غنیمت گرفتند، که متأسفانه فردای آن روز توسط مردم – چه به عنوان تفریح و یا به این دلیل که تانک ها را متعلق به دشمن می دانستند بیشتر آنها  منهدم شدند. در عملیات امشب شیرازه ی نیروهای دشمن از هم پاشیده شد و هرکدام به گوشه ای فرار کردند. نیروهای خودی هم در بین درختان، درّه ها و تپه ها در  تعقیب دشمن بودند. جدا شدن بعضی از بچه ها از جمع رزمندگان نگرانم کرده بود. خصوصا «آر.پی.جی زن ها» – که به خاطر نداشتن سلاح سبک – درمعرض خطر جدی قرار داشتند.

روح شهادت طلب

بهروز همزمان با رسیدن سازمان منافقین به تنگه ی «چار زَ بَر» به کرمانشاه، به پادگان قدس مراجعه می کند. نیروهای گردان به کرمانشاه اعزام شده اند و وسیله ای برای انتقال وی وهمراهانش به گردان در پادگان یافت نمی شود. بهروز که روح شهادت طلبش اجازه ی ماندن درخانه را به او نمی دهد، یک دستگاه مینی بوس تهیه می کند و بچه ها را به کرمانشاه می آورد.  این تمام تلاش یک جوان است برای رسیدن به هدف مقدس. تلاش و ایثار این شهید و شهدا ما را به یاد اصحاب ابا عبدالله الحسین ( علیه السلام ) می اندازد.

 پرده ای کوچک ز اسرار

بچه ها در داخل مینی بوس نگرانند و برای رسیدن به کرمانشاه و ملحق شدن به نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) لحظه شماری می کنند. هرکس چیزی می گوید. بهروز به بچه ها می گوید: «لباس ها، وسایل، ساعت و آن چه به همراه دارم را به شما تقدیم می کنم. هرکس هر چیزی را که می خواهد، برای خودش بردارد. یا یک نفر همه را بردارد». یکی از همراهان می گوید: «چرا»؟ بهروز می گوید: «این وسایل به درد این دنیا می خورد و دیگر به کار من نمی آید. انشاءالله این آخرین سفر من است». یکی از بچه ها که حالات بهروز را می داند خطاب به اومی گوید: «انشاءالله برمی گردی و از آن ها استفاده می کنی». بهروز برای این که بچه ها حرفش را جدی بگیرند پنجره ی مینی بوس را باز می کند و می گوید: «اگر وسایلم را برنمی دارید، همه ی آن ها را از پنجره به بیرون می اندازم» و یکی از وسایل را بر می دارد تا از پنجره به بیرون پرت کند. همرزمانش- که قضیه را جدی می بینند- بعضی از وسایل شخصی بهروز را به عنوان هدیه و یادگاری برمی دارند».

بهروز همان شب مانند مولایش حسین (علیه السلام) درنبرد با سازمان منافقین به شهادت رسید، و این گونه بود که بهروز در پایان جنگ، آخرین سفر دنیایی خود را با بهروزی و رستگاری و با فوزعظیم شهادت به پایان رساند. پیشگویی او در باره ی شهادتش – مانند بسیاری از شهدا- به وقوع پیوست.  شهدای ما گاهی با این پیشگویی ها، پرده ی کوچکی از اسرار پروردگارشان را بازگو می کردند؛ همان رازی که امام حسین (علیه السلام) در شب عاشورا با یاران خود در میان گذاشت.

 وداع بهروز

دراین عملیات بهروز درحین درگیری با دشمن از ناحیه ی پا مجروح شد. فرماندهان از بهروز خواستند که برگردد، اما او نپذیرفت و با حالت لنگان به تعقیب منافقین می پردازد. درگیری ها طولانی است. بهروز بر اثر جراحت و مشکل پا از همرزمان خود جدا می افتد و آن ها بهروز را گم می کنند.  لحظه ی جدایی بهروز از همرزمان با فراق او با رفیق دائمی اش (آر پی چی) همزمان می شود. بچه ها هر چه جستجو می کنند پیدایش نمی کنند تا این که روز بعد پیکرپاک و مطهر او را در بین سایر شهدا می بینند. بهروز که با فرار از خانه و محل امن سربازی، به استقبال آتش و مرگ در راه خدا شتافته بود، خداوند نیز مزد سعی و تلاش او را در بالاترین درجه عطا فرمود. آن گونه که  نبی مکرم اسلام در این باب فرموده: «فَوقَ کُلِ ذی برًّ برٌّحَتی یُقتَلُ فِی سَبِیلِ اللهِ فَلَیسَ فَوقَهُ ِبرّ. (بالاتر از هر نیکی وخوبی، خوبی  دیگری ست تا برسد به درجه ی شهادت که بالاتر از آن چیزی نیست).

 آخرین نبرد برای شهادت

سه نفر از منافقین داخل یک سنگر چاه مانند بودند گلوله ما به آن چاله و چاه بند نمی شد. در اینجا بود که آنها از ما چند نفر مجروح و شهید گرفتند، از جمله آرپی جی زن دلاور ما بنیاد سگوند را به درجه ی رفیع شهادت رساندند. چاره ی کار را در این دیدم که باید  یک نارنجک داخل آن چاه انداخته شود. به نیروهای همراهم گفتم توقف کنید می خواهم سراغش بروم بچه های جان بر کف و همیشه آماده ی گروهان که حاضر بودند دو سه نفر بودند جلو من ایستادند تا خودشان بروند گفتم شما نباید تمرّد بکنید، من مسئول شما هستم. از سمت راست رفتم دشمنان منافق متوجه من شدند همزمان مرا به رگبار بستند و نارنجک برایم پرتاب کردند، و من به وسیله نارنجک دشمن منافق از ناحیه پا مجروح شدم. من نیز نارنجک را پرتاب کردم. بچه ها آمدند مرا برگرداندند. نقشه ی حمله به آن سنگر را تغییر دادیم، معاون گروهان ما برادر حسنعلی بیرانوند[۷] از پشت سر آنها را دور زده و با یک نارنجک سنگر آنها را منهدم کرد. من از اینجا به بعد دیگر بهروز را ندیدم. پایش مجروح بود ولی به عقب برنمی گشت. او و خیلی از نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) می گفتند این آخرین نبرد ماست، و تا می توانیم باید بجنگیم. اگر کسی در این نبرد به شهادت نرسد دیگر در باغ شهادت بسته می شود. بهروز با پای مجروحش بر همین باور بود تا به فوز عظیم شهادت رسید.

 شرمنده ی بچه ام شدم

 پدر بهروز گفت:«گاهی از بعضی شلوغ کاری ها و شیطنت های دوران نوجوانی بهروز می ترسیدم. یک روز بهروز روی دیوار رفته بود. برای این که او را پایین بیاورم، پاهایش را گرفتم. هرچه تلاش کردم نتوانستم او را پایین بکشم. با این که عصبانی شده بودم، به روی خودم نیاوردم و رهایش کردم. بهروز اول پیروزمندانه خندید. بعد به پایین پرید و به گوشه ی حیاط رفت. چوبی برداشته و به طرفم آمد. من از رفتارش تعجب کردم، با خود گفتم چه تصمیمی گرفته است. او چوب را به من داد و گفت: «بابا! مرا کتک بزن، اصرار می کرد تا او را تنبیه کنم ولی من متعجب از رفتارش …. من از کار او حیران مانده بودم و از معذرت خواهی و معرفت بهروز شرمنده شدم. گاهی که به کارهای بهروز فکرمی کنم، می بینم همه اش برای ما درس بوده؛ اما متأسفانه مانمی فهمیدیم».                                                                                                                                                                                        

خدایا از دست این ها کجا بروم

مادر بهروز گفت:« بهروز هنگامی که در زمان انقلاب به تظاهرات می رفت، مانع اش می شدم وگاهی هم تنبیه اش می کردم. یک روز جلو همسایه ها گفت: «ای خدا! مأمورین گارد شاهی ازبیرون آزارم می دهند و مادرم در خانه. از دست این ها کجا بروم؟

دو تا تو، یکی خدا

او بهروزم بود. جگرگوشه ام بود. از او خواستم خدمت سربازیش را در محل امن استان خودمان انجام دهد، نه در جبهه. به همین خاطرگاهی مانع رفتنش به جبهه می شدم. یک روز به او گفتم: «مادر! جبهه بسه. به خدا هر بار که به جبهه می روی تا برگردی من می میرم و زنده می شوم». گفت: «مادر! انصاف داشته باش. خدا سه پسر به توداده. دو تا برای تو، یکی برای خدا و جبهه. انصاف هم چیز خوبیه مادر».

 اخلاق بهروز

زمان جنگ، نانوایی ها شلوغ بود. یک روزی- که بهروز از جبهه به مرخصی آمده بود- برای خرید نان به نانوایی رفته بودم.  شاگرد نانوا پارتی بازی می کرد و مدام نان را به آشنایان و دوستانش می داد. به او تذکر دادم؛ اما توجهی نکرد. با او صحبت کردم؛ اما به من بی احترامی کرد و متأسفانه حرفمان شد. نان نگرفته به خانه برگشتم. گفتم می روم بهروز را می آورم تا شاگرد نانوا را حسابی ادب کند. موضوع را به بهروز گفتم و از او خواستم تا همراهم  بیاید و شاگرد نانوا را تنبیه کند.  بهروز – که به قول مردم کوچه و دوستان وهمرزمانش، «پهلوان» بود- خندید و گفت: «مادر! زدن شاگرد نانوا که کاری نداره، و هنری نیست. تازه مشکلی را هم حل نمی کند. مادر برایش دعا کن تا خدا او را ببخشد. با هم برویم و تو از او عذر خواهی کن. ببین چه طور پشیمان میشه و چطور این کار باعث ادبش می شود. این هنره، این سفارش اهل بیت (علیه السلام) و سفارش اسلام است».

 رؤیای پدر

بعد از پذیرش قطعنامه بود. باتعدادی از فامیل و خانواده به کنار رودخانه «کاکارضا» رفته بودیم تا از فضای دیدنی و با صفا و هوای خنک آن، یک روز را در آرامش و تفریح بگذرانیم؛ اما نشد. میان جمع بودم و از جمع بیزار؛ حتی از همسر مهربانم بیزار بودم و او تعجب می کرد. تقاضا کردم که برگردیم. هرساعت بی قرارتر می شدم. نهار را که خوردیم- علیرغم میل همراهان و تصمیم قبلی که قرار بود تا غروب در کنار رودخانه و طبیعت زیبای آن بمانیم، نماندیم– با خانواده به منزل برگشتیم. بی قراری من بیشترشد. برای فرار از این حالت درگوشه ای دراز کشیدم و به خواب رفتم. در خواب دیدم منافقین ازکوهستان حمله کرده اند. بهروز و رزمنده ی دیگری را مشاهده کردم که به مقابله با آن ها رفتند. بهروز و همرزمش مدام از آن ها می کشتند؛ تا این که پای بهروز مجروح شد. بهروز پای خود را با چفیه بست و به در گیری ادامه داد. او سرانجام از ناحیه ی صورت هم مجروح شد و درکنار پلی که روی جاده بود به شهادت رسید. وحشت زده از خواب بیدار شدم و فریاد کشیدم. خانواده سراسیمه به طرفم آمدند. خوابم را برایشان تعریف کردم؛ اما آنها مؤاخذه ام کردند و گفتند که روانی شده ام. همسر و فرزندان مرا آرام کردند. بعد ازمدتی باز به خواب رفتم و مجدداً همان خواب برایم تکرار شد. این بار با دلهره و ترس بیشتر از خواب پریدم. برایم یقین حاصل شد که بهروز شهید شده است. فریاد زدم، به سر و سینه زدم. خانواده از این رفتارم نگران شدند. آن روز به سر آمد؛ اما من همچنان آرام و قرار نداشتم. برایم شب سختی شروع شد؛ سخت وطولانی. تاریک بود و بی پایان. گویی دنیا روی سرم می چرخید. خستگی و خواب برمن چیره شد و آخر شب به خواب رفتم. بهروز به خوابم آمد. به او گفتم پسرم! از ناراحتی تو دیوانه شده ام. هیچ معلوم است کجایی؟ اوگفت: «چرا نگرانی؟ من خوبم». و اشاره کرد به دوستش که درکنارش ایستاده بود و ادامه داد: «خانه ی این دوستم هستم». قبلاً عکس دوستش را در آلبوم بهروز دیده بودم. بعد از نماز صبح، آلبوم عکس او را آوردم و عکس بهروز و دوستش را در داخل آلبوم میان عکس ها پیدا کردم. عکس مربوط به یک شهید بود. یقین حاصل کردم که بهروز شهید شده و به دوست شهیدش پیوسته است. شب را به سختی گذراندم و فردا خبر شهادت بهروز را برایم آوردند. بعداً که دوستان بهروز به منزل ما آمدند و موضوع را مطرح کردم، آن ها از روی عکس، شهید را شناسایی کردند. آن عکس متعلق به «شهید عسکرعیدی بیرانوند» بود. که در سال۱۳۶۵ درعملیات فتح پنج به فوز عظیم شهادت رسیده بود.

همرزمان بهروز تعریف کرده بودند که او درعملیات مرصاد در کنار پلی به شهادت رسید. ابتدا از ناحیه ی پا مجروح می شود. همرزمانش خیلی تلاش می کنند که او را به پشت منطقه ی درگیری برگردانند، امّا او نمی پذیرد، و به نبرد ادامه می دهد. از ناحیه ی صورت و برخی قسمت های دیگر بدن هم مجروح شده و دلاورانه به شهادت می رسد.

راوی : برادر بسیجی حاج حجت شریفی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

یک دیدگاه

  1. سلام و ادب برادر عزیز شریفی
    شب این عملیات افتخار آفرین سبزخدا بنده را فرستاد که به محمدخان پاپی بگویم از قسمت غربی جاده عبور کرده و تامین نیروهای گروهان شهید احمد را بر عهده بگیرد ، من چون پیک گردان بودم بسرعت بطرف محمد رفتم اما قبلش به یک پل رسیدم نفر جلوی من دقیقا باقر رادمردیان تیربارچی بود که در دهانه پل هدف شلیک مزدوران منافق قرار گرفت و روحش ملکوتی شد از امین دوستم خواستم با هم نارنجک بسمت زیر پل بیندازیم تا دست به نارجک ها بردیم بهروز مدیری که نمی دانم از کجا پیداش شد با کلاش زیر پل را به رگبار گرفت و همزمان ما نارنجک ها را پرت کردیم دقایقی گذشت فکر کردیم دیگر کسی زیر پل نباشد بهروز و همه که بلند شدیم رگبار گلوله بود که بر تن عزیزانمان نشست و آنها را ملکوتی کرد در همین لحظه برادر بازگیر از پشت پل را دور زده و با نارجکی دیگر زیر پل انداخت و تکه های لباس منافق مزدور از زیر پل بیرون زد… و آنجا بود که تعدادی از عزیزترینمان به شهادت رسیدند. روحشان شاد
    ——————
    برادر شریفی من که گفتم مطمئن باش از نمره پایان نامه ات کم خواهد کرد استاد راهنمایت …گوش نکردی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید