خانه / دسته‌بندی نشده / عملیات کربلا ۱۰ یا فتح پنج

عملیات کربلا ۱۰ یا فتح پنج

گردان انبیاء-۱۱خاطراتم از عملیات کربلا ۱۰ یا فتح پنج منطقه سلیمانیه عراق شهر ماووت

سال ۶۵ بود و تازه از وضعیت مجروحیت ضایعات نخاعی بهبود یافته بودم. چند ماهی را برای بهبودی کامل در مسؤلیت مدیریت داخلی سپاه استان لرستان مشغول بودم تا اینکه یه روز حاجی نوری فرمانده محترم لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه سلام درب ورودی سپاه استان ، مرا دید وگفت الحمدلله مثل اینکه خوب شدی. چرا نیامدی لشگر؟ گفتم فعلاً اینجا مشغولم اگه خدا بخواهد خدمت می رسم. ایشان گفت بیا لشگر منتظرتم.

چندروز بعد خداوند پخش اذان ظهر در محل ستاد فرماندهی را بهانه قرار داد، تا با فرماندهی وقت سپاه استان متارکه نمایم و خود را به لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه سلام معرفی کنم. اون موقع لشگر در منطقه شلمچه حضور داشت وعملیات کربلای ۴ در بین بود. یادش بخیر منو برادر عزیزم سید نعمت اله موسوی هردو به سمت پادگان شهید شفیع خوانی حرکت کرده وپس از دریافت معرفی نامه از پرسنلی لشگر، خود را به خرمشهر رسوندیم تا در گردان انبیاء مشغول بکار شویم. پرسنلی بدون اطلاع قبلی حاجی نوری مارو به گردان انبیاء معرفی کرده بود .فرمانده وقت گردان برادر ولی اله میرهاشمی و معاون وی مرحوم سبزخدا دریکوند (مصطفی میر رضایی) بود. دو روزی بود که گردان انبیاء از عملیات کربلای ۴ آزاد شده و در بیمارستان اصلی خرمشهر استقرار یافته بود. پس از دو الی سه روز معطلی در مقر گردان ، برادر میرهاشمی مرا بجای برادر محمدمراد نوروزی (چگنی سابق) بعنوان فرمانده گروهان شهید مدهنی و برادر سید نعمت اله موسوی را بعنوان معاون گروهان مالک که اون زمان برادر علی رومیانی فرماندش بود معرفی کرد. در اون حال و هوا گردان آماده می شد تا مجدداً برای عملیات کربلای ۵ وارد عمل شود. درگیری های منطقه عملیاتی شلمچه و فاو بگونه ای بود که غبارهای حاصله از انفجارات سلاح های سبک وسنگین ، هوای روزانه شهر خرمشهر را به غروب دلگیر مبدل ساخته بود. حال هوای معنوی گردان قابل وصف نبود. روحانی گردان حاج آقا شیخ حسین حمیدی تا پاسی از شب نیروهای گردان را به دعا و ثنا مشغول می داشت و موجب شده بود نیروها بی اختیار غرق عبادت وتهجد و اذکار فی الله باشند. او با نماز عارفانه اش روح مأمونین را به پرواز وا می داشت و مکبر متحیر را به حالت فرادا تشکیک می ساخت . فرمانده گردان نیز اوضاع کنونی را به نفع نیروی رزمی نمی دید و تلاش می نمود با خروج روحانی گردان،حالت طبیعی را به نیرو ها برگرداند.

دراین اوضاع فرمانده لشگر که در منطقه عملیاتی شلمچه حضور داشت، بنده را به همراه فرمانده گردان ومعاونش فراخواند تا مأموریت جدید گردان را ابلاغ نماید. دیدار حاصل شد و مأموریت جدید دریافت شد. مقرر گردید گردان انبیاء بجای اینکه مجدداً در عملیات کربلای ۵ شرکت کند به مرخصی چند روزه ای برود و خود را برای عملیات کربلای ۱۰ مهیا سازد. بعد از مرخصی، نیروهای گردان در پادگان شهید شفیع خانی میعادگاه شهدا و رزمندگان لرستانی، گرد آمده و طبق معمول به آموزشهای رزمی و بالا بردن قوای جسمانی پرداختند. تا جایی که به خاطر دارم ، شهید احمد پاپی معاون گروهان ؛ و شهید حجت اله قلایی یکی از فرمانده هان دسته ما محسوب می شد. نیروهی خوبی در گروهان شهید مدهنی حضور داشتند. و من به حضور اونها افتخار می کردم. مانند برادربسیجی  سلطان مراد مرادی که بیسیم چی بنده بود. بعداً رسمی شد. برادر ……..

کمکم زمان آموزشهای فشرده گردان به پایان می رسید و نیروهای جان برکف گردان انبیاء خود را در آستانه عملیات بزرگ کربلای ۱۰ می دیدند. حدود آذر ماه سال ۶۶ بود که دستور رسید گردان به کردستان عزیمت نماید و در شهرستان سقز مستقر گردد. با جلسات پیاپی فرماندهان با ما و ما با نیروها معلوم بود عملیات بزرگی در پیش است. و جمهوری اسلامی می خواهد گستره مناطق عملیاتی جنوب را به غرب کشور توسعه دهد. با اینکار ، نیروهای دشمن پراکنده شده و توان رزمی دشمن در مناطق جنوب تحلیل می رفت.

ساعت به حدودای … بعد از ظهر رسید که کمپرسی ها برای بردن نیروها به منطقه عملیاتی سر رسیدند.عکس شماره ۵۲ هر گروهان به دو کمپرسی تقسیم می شد. هوای سرد کردستان و بار فلزی کمپرسی ها خاطره عملیات سرتک دربندی خان و ولفجر ۹ را تشدید می کرد. شرایط جابجایی نیرویی با کمپرسی، برایمان حکم اتوبوس سوپر  رو داشت. حدودای ساعت ۸ شب بود که به ابتدای منطقه جنگی ….. رسیدیم. از اونجا به بعد گردان می بایست تا بین راهی … مابقی راه رو پیاده طی نماییم. راننده های کمپرسی که خود را در خطر شناسایی دشمن می دیدند ، سعی می کردند هرچه سریعتر نیروها رو پیاده کرده و برگردند. در اون تاریکی غولغله ای به پا شده بود و هرکس سعی داشت همرزمش رو برای ادامه مسیر با خود همراه سازد. برادر بسیجی مصطفی قاسمزاده (اخوی شهید قاسمزاده ) هنگام پیاده شدن پنجه پایش زیر چرخ کمپرسی رفت و با فریاد همرزمانش بیرون کشیده شد. وقتی که از وی خواستیم با همان کمپرسی ها برگردد، با چشمی پر از اشک گفت: اگر از این هم بدتر می شدم ، حاضر به برگشت نبودم و فیض عظمای این عملیات رو از دست نمی دادم. هر چه اصرار کردیم فایده نبخشید و لنگان لنگان با کمک همرزمان دلیرش به راه افتاد. پیش بینی درستی از مسافت راه نداشتیم. فقط می دانستیم راه کوهستانی سرد و پر خطر و تا قبل از طلوع آفتاب باید خودمان رو به محل از قبل تعیین شده برسونیم. هرنفر بار همراه کامل وسلاح ومهمات کافی رو همراه داشت. بنده حدود ۲۰ کیلو از انواع مهمات ، نارنجک و فشنک اضافی کلاش  با خود همراه داشتم. هنوز یک ساعت از حرکتمان آغاز نشده بود که رودخانه …. راهمان را سدِّ کرد و نیروها مجبور شدند با زحمت زیاد از اون عبور نمایند. تعدادی از نیروهای گردان خیس و تعدادی هم بخاطر نداشتن پوتین،کتانی خودرا از دست دادند. برادر بسیجی ….. از جمله آنها بود که با پای برهنه می بایست ادامه مسیر دهد و کوها ودرههای سرد و وحشتناک رو طی نماید. نیروها برای کمک به وی هرچه جوراب دشتند به وی دادند تا از تراکم آنها کفش پارچه ای درست شود. اما این ترفند تا ساعتی بعد به کهنه کاغذی تبدیل می شد وپای مجروح شده وی با گل ولای کوهستان، درهم می آمیخت و روح همه رو آزرده می ساخت. با داشتن توانایی رزمی بالای نیروهای گردان، راه طولانی صعب العبور کوهستانی سرد سیر کردستان عراق ، به شبهی تبدیل شده بود که هیچ پایان نمی پذیرفت. ساعتهای ۱۲ شب بود که نیروها با خستگی مفرط راه دست وپنجه نرم می کردند و برای اینکه به زمین نخورند خود را به نفر جلویی شتر بند می کرد. (یعنی دستشان را زیر حمایل نفر جلویی قفل می کردند تا بطور ناخودآگاه مسیر راه رو در خواب طی نمایند و نفر جلویی را از قطع ستون با خبر سازند) این فرمول را همه می دانستند و یک نفر درمیان به هم کمک می کردند که هنگام راهپیمایی قدری استراحت کنند. اما در این بین ما که مسؤلیت کنترل نیروها را به عهده داشتیم از این ترفند محروم بوده وزنجیره ستون نیرویی را کنترل می کردیم. ساعت به حدود ۳ صبح رسیده بود و از محل استراحت گردان خبری نبود. ظاهراً گمانه زنی ها مسؤلین امر، با مسافت در نظر گرفته شده همخوانی نداشت و می رفت نیروهای گردان با روش شدن هوا در معرض دید دشمن قرار بگیرند وعملیات به این مهمی لو رود.ساعت به حدود ۴٫۵ یا ۵ رسیده بود که سپیده صبح برامد و می رفت نماز صبح ما قضا گردد. هیچکس حق نداشت برای ادای نماز صبح توقف نماید ، مگر آنکه کل گردان با هم متوقف کنند. بعد از اعتراض برخی برادران ، آخر سر گردان در کنار گودال آبی توقف کرد و نماز صبح را اورژانسی ادا نمود. خوب یادم هست که برای دراوردن پوتینم دقایقی رو در کنار آب گودال بی حرکت نشستم بطوریکه برادر حشمت اله دریکوند از دور مشاهده می کرد ، گفت : حدود ۵ الی ده دقیقه دست به نخ پوتین پلک نزدم وهمونطور بی حرکت مانده ام. ظاهراً همه حال منو داشتند ورمقی برای حرکت مجدد نبود. نماز را در شرایطی بجا آوردیم که هوا کالاً روشن شده بود و برادر میر هاشمی فریاد می زد زود باشید حرکت کنید تا به نقطه مورد نظر برسیم. دیگه ستون وستونکشی و انضباط حرکتی گروهان معنایی نداشت. و انفرادی در پی راهنما راه می پیمودند. ساعت به حدود ۹ صبح رسید که به منطه حائل رسیدیم و در کنار درختان (کاوه) جای گرفتیم. بلادرنگ همه بخواب در کیسه خواب فرو رفته و گلایه هارو به بعد از استراحت واگذاشتند. حدود ساعت یک بعد از ظهر بود که پیک گردان ( برادران سید … و برادر حجت شریفی و برادر حشمت اله دریکوند) سر رسید وگفت فرماندهی گردان برای توجیه منطقه شما رو فراخوانده.S-Mavoot 1 نمی دانید رها کردن اون خواب بسیار شیرین و گوارا بر کامم چقدر تلخ آمد!. به سختی کیسه خواب رو ترک گفته و به جمع جلسه فرماندهی گردان وارد شدم. بعد از رؤیت خط حدِّ دشمن و منطقه اسپی دره، و توجیهات عملیاتی برادر میرهاشمی،آماده شدیم غروب همون روز گردان رو به سمت اسپی دره حرکت داده و تا زمان دستور حمله و اعلام رمز عملیات در مکانی مناسب جای گیریم. اما یک مشکل اساسی وجود داشت. چند نفر پیشمرگ کردی که گردان مارو به سمت اهداف دشمن پیش می بردند با فرمانده گردان برادر میر هاشمی، هم نظر نبودند. اونها بعد از اینکه گردان انبیاء رو تا لبه اسپی دره راهنمایی کردند ، اصرار داشتند مسیر مورد نظر خودشان رو تا کمینهای دشمن دنبال نمایند؛ وبرادر میرهاشمی اصرار داشت ، در همین اسپی دره منتظر دستور فرماندهی لشگر بمانند. با بالا گرفتن بحث وجدل؛ ومعطلی نیم ساعتی ستون گردان، من نیز به جمع شان پیوستم و مشاهده کردم کردهای به ظاهر پیشمرگ روبروی کمین های عراق راست قامت ایستاده وبلند بلند فریاد می زنند این مسیر درست است وباید گردان رو در اون هدایت کنید. حرکتشان مشکوک بود. چرا که ما تا این  لحظه کل گردان را بی سروصدا تا زیر پای دشمن هدایت کرده بودیم ونفسی از کسی هم شنیده نمی شد. در این بین خداوند لطف نمود و به زبان برادر میر هاشمی که از تجربه بسیار بالایی برخوردار بود ، نهاد که این مسیر خطرناک است و ما ادامه کارو با رأی ونظر خودمان ادامه می دهیم. وشما هم هرکاری می خواهید. بکنید. با این پاسخ محکم ، پیشمرگهای راهنما ناراحت شده و خیلی زود گردان رو ترک گفتند.

خیلی سریع ستون گردان به سمت شیب اسپی دره بالا تغییر مسیر داد؛و در فاصله حدود ۲۰۰ متری سنگرهای دشمن جای گرفت. سمت چپ گردان انبیاء گردان حمزه بود که با فرماندهی بردار جانباز بولفتح در زیر ارتفاع …. منتظر رمز عملیات نشسته بود. ستون گردان انبیاء بدینگونه بود که گروهان مالک در نوک ستون و گروهان ما ( شهید مدهنی) در میانه ستون و گروهان عمار در انتهای ستون گردان قرار داشت. ساعت به حدود ۲٫۵ بامداد رسیده بود که رمزعملیات…. صادر و نعره الله اکبر نیروها به سمت سنگرهای دشمن آغاز شد. هنوز چند متری از حرکت گردان نگذشته بود که ستون گردان با آتش تیربار دشمن زمین گیر شد و گروهان مالک با سنگر کمین دشمن روبرو شدند. نیروها سراسیمه به هر طرف شلیک می کردند. هنوز چند ثانیه از درگیری نگذشته بود که هزاران گلوله از طرف نیروهای جلوی ستون گردان و دها آرپی جی به اطراف شلیک می شد. ما همچنان در میانه ستون گردان نشسته بودیم تا اولین خطوط دشمن درهم شکند و جلوی گردان آزاد شود. اما شدت درگیری حاکی از آن بود که فعلاً خبری از رخنه اولیه ما نیست. به شهید احمد پاپی که معاونم بود ،گفتم شما پیش گروهان بمان تا برای کمک گروهان مالک به جلو برم. وقتی خود را به برادراان رسوندم ، دیدم برادر میرهاشمی سعی دارد بوسیله بلندگو دستی نیروها رو هدایت کرده و به اینطرف و اونطرف بخواند. قدری تأمل کردم تا سنگر تیربا دشمن رو ببینم. او که بالای تپه سنگر داشت،نیروها رو در داخل دره اسپی دره زمین گیر کرده بود و نمذاشت کسی سرش روبلند کند. دراین لحظه فریاد زدم ساکت باشید وکسی شلیک نکند. برادر میرهاشمی باتعجب مرانگریست و منتظر ماند تا می خواهم چه بگویم. دوباره گفتم هیچکس شلیک نکند وساکت بنشید وهیچ صدایی از خودتون بروز ندهید. خداوند در دل همه نهادکه گوش دهند و قدری آرام گیرند. چند ثانیه اسپی دره را سکوت فراگرفت و نفسها درسینه حبس شد. برادر میرهاشمی نیز بلندگو به دوش و حیرت زده منتظر نتیجه کاربود. به سمت تیربار نشستم ونشانه روی کردم. او که با  سکوت دره مواجه شده بود خواست تا نیروها رو در تاریکی دره مشاهده و موقعیت نیروها رو مجدداً شناسایی کند ،یک لحظه تا سینه از سنگر بلند شد تا رزمنده ها رو دید بزند، دراین حال یک تیر کلاش به سینه اش نشوندم و فوراً درکف سنگرش جای گرفت. بعد به برادرمیرهاشمی گفتم تمام شد، حالا نیروها رو حرکت بده. همه متحیرانه نگاه می کردند و باورکردنی نبود ! خداوند با شلیک یک تیر کلاش خط مقدم دشمن را ساقط کرد و گردان رو در آستانه فتح عظیمی قرار داد. با فرمان برادر میرهاشمی نیروها به سرعت در پشت ارتفاع دشمن قرار گرفته و تکبیر گویان به سمت بالا پیش رفتند. چون گردان بعد از عبور از سنگر تیربار دشمن ، از سمت جنوب شرقی ارتفاع وپشت دشمن، ادامه می داد،تغریباً تا بالای ارتفاع سنگر دفاعی دشمن وجود نداشت و اونها در ضلع شمالی ارتفاع موضع داشتند. دقیقاً جایی که پیشمرگهای کرد مزدور می خواستند گردان رو به کمینگاه اونها بکشونند. واحدی جان به سلامت برنگرداند. ساعت به حدود ۴ الی ۵ صبح رسیده بود که تعدادی از سنگرهای اجتماعی دشمن هنوز مقاومت می کرده و حاضر به تسلیم نبودند. نیروهای جان برکف گروهان مالک که در جلوی گردان رو به بالای قله درحرکت بود، با چند نفر از نیروهای دشمن روبرو شده که به راحتی از اونها گذشتند. برادر محمدباقر نوروزی گفت: برادر بسیجی …. که آرپی جی زن بود، وقتی بدو بدو بالا می رفت و آرپی جی مسلح اش رو مثل کلاش بر سینه گرفته بود، زمانی که به قله رسید، همزمان با سرباز عراقی روبرو شد که وی هم از قله بالا آمده بود. زمانیکه رخ بروخ شدند، هر دو وحشت زده فریاد زدند و آرپی جی روی سینه سرباز عراقی منفجر شد!. با این انفجار، تمام سروصورت خودش هم پٌر از خون و پیکر متلاشی شده اون سرباز عراقی شد!. قریب به یک ساعت درگیری ادامه داشت که به لطف خدا خط حد گروهان ما پاکسازی شد. اما نیروهای گروهان مالک هنوز با عناصری از دشمن مقابله می کردند که برادر احمد پاپی از من خواست به وی اجازه دهم با تعدادی از نیروهای گروهان ما به کمک مالک برود. با رضایت من وی مانند آهوی تیزپایی تعداد پنج الی شش نفر رو برداشت و خودرا به گروهان مالک رسوند. هنوز چند دقیقه ای از رفتن وی نمی گذشت که موضع گروهان ما بوسیله خمپاره ۶۰ چریکی دشمن مورد حمله قرارگرفت . نیروهای گروهان ….. خبر آوردند، با روشن شدن هوا معلوم شد تعدادی کلاه سبز بعثی در زیر پای گروهان داخل سنگر اجتماعی هستند و دارند موزیانه گروهان رو با خمپاره ۶۰ چریکی مورد حمله قرار می دهند.S-Mavoot 2

با شندیدن این خبر ، فوراً نیروها رو به دو دسته تقسیم کرده و از دو جناح چپ و بالای سر به اونها هجوم بردیم. با شروع مجدد درگیری در ناحیه گروهان ما، مجدداً برادر احمد پاپی به گروهان برگشت تا علت تیراندازی گروهان رو جویا شود. به او گفتم مشکل گروهان مالک حل شد؟ وی با خوشحالی جواب داد الحمدلله دشمن سقوط کرد و پا به فرا نهاده است. گفتم ظاهراً تعدادی کماندو عراقی در سنگرهای اجتماعی زیرپای گروهان به دام افتاده و سعی دارند با گسستن گروهان ما خود را به نیروهای خود برسونند. انشاالله تا چند دقیقه دیگه کارشونو تموم می کنیم. درحالی که مشغول صحبت بودیم ،بین پاهایمان انفجارشدیدی صورت گرفت و موجب شد هردو نفرمان به اطراف پرت شویم. هنوز خونمان گرم بود و نمی دانستیم چی شده که برادر احمد پاپی چند قدمی  رو دوید و مجدداً به زمین خورد. او ناله و فریاد می زد که از ناحیه ران پا مجروح شده وقادر نیست حرکت کند. من نیز از ناحیه مچ پا شدیداً احساس درد می کردم و قادر نبودم خوب راه بروم. به هر زحمتی بود خودرا بالای سر برادر پاپی رسوندم تا از حالش باخبر شوم . در اینحال متوجه شدم او از ناحیه ران پا به شدت مجروح شده و استخوان رانش شکسته و به دو نیم تبدیل گشته. دیگه شکی نداشتم که  این انفجار مربوط به همون خمپاره ۶۰ چریکی کماندوهای عراقی است که با آنها درگیریم. فوراً برادران …. را صدا زدم تا وی را به عقب منتقل کنند. و خود نیز به صحنه درگیری برگشتم. درگیری ادامه داشت و اونها قصد تسلیم شدن نداشتند. به نیروها گفتم کمک کنید با یک یورش برق آسای مجدد سنگرها رو بر سراونها خراب کنیم و پاسخ دندانشکنی را به اونها بدهیم. در این هنگام شهید احمد قاسمزاده به همراه سه الی چهار نفر از بچه های گروهان مالک به سمت ما دویدند و خواستند تا در مبارزه با کماندوهای عراقی و انهدام سنگرهای کمین آنها ما را یاری رسانند، با موافقت بنده و اعلام حمله مجدد به سمت دشمن،شهید احمد قاسمزاده و همرزمانش در ضلع شرقی سنگرهای دشمن؛ و بچه های گروهان ما در قسمت جنوبی سنگرهای کماندوهای عراقی قرار گرفتند که از هر طرف گلوله به سمت سنگرهای اجتماعی دشمن باریدن گرفت و موجب شد بعد از دو دقیقه حجم آتش بالای عزیزان رزمنده گروهان ما ، کماندوها زیرپیرهای سفید خود را به علامت تسلیم بیرون بیاورندو بر سر بچرخوندند. چند نفر دیگر اونها رو به پایین ارتفاع دویده و سلاح های خود ار بجای گذاشته و از معرکه گریختند. برادران کماندوهای اسیر شده را ذلیل وار نزد من آورده تا تکلیفشان را معلوم سازم. یکی از برادر بسیجی …. مشعلی اونها رو جلو انداخته بود و با اوردنگی نزد من می آورد. وقتی که این صحنه رو دیدم گفتم ، خدارو خوش نمیاد اونهارو بزنیم. ما که مثل اونها کافر نیستیم. باید با رفتار اسلامی مان انقلاب اسلامی را به جهانیان صادر کنیم حتی اگر در صحنه نبرد با دشمن باشیم. بعد مقداری آب ونان به اونها تعارف کرده و دست بسته روانه کمپ اسرا نمودیم. کمی بالاتر از سنگر کماندوها یکی از رزمندگان لشگر …. ازناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و به شهادت رسیده بود. جنازش تنها گوشه ای رها شده و بادگیرهای آبی او نشان می داد که متعلق به لشگر مانیست. ( معمولاً نیروهای لشگر و گردان ، با هم آشنایی داشته و حتی جنازه ها رو نیز می شناختند. به بچه گفتم کمک کنید او را تحویل نیروهای نش کش بدهیم. قاطری آوردیم و بر بالای اون بستیم. با سرازیر شدن سرش ، خون مانند لوله آب از اون می ریخت و بدن قاطر و مسیر حرکت اون را قرمز می ساخت. معلوم بود چند دقیقه ای بیش نبوده که به شهادت نائل آمده است. وقتی کل منطقه دشمن سقوط کرد وآرامش نسبی برقرار شد، متوجه درد پام شدم دیدم خون زیادی از پوتینم خارج شده و نیاز به مداوای آنی دارد. یکی از برادران گفت : چرا خون از پوتینت بیرون زده ، مگر تو هم مجروح شده ای؟ گفتم آره صبح منو برادر احمد پاپی با هم مجروح شدیم. وقت نکردم پایمو ببندم. وی بچه ها رو صدازد و خواست مچ پای مرا پانسمان کند. به محض اینکه پوتین ترکش خورده رو دراورد، درد شدیدی از ناحیه مچ پا احساس کرده و خون بیشتری از اون فوران کرد. ترکش در داخل مچ پایم گیر کرده بود و نمی ذاشت مچ پایم هیچ حرکتی رو داشته باشد. انگاری همون پوتین پاره خونی، خودش مثل یه آتل عمل می کرد!. وقتی مچم پانسمان شد، با درد ورنج فراوان آنرا داخل پوتین ترکش خورده کرده ؛ ومجبور شدم بوسیله چوب دستی لنگان لنگان، گروهانرو هدایت کنم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود که برادر حشمت دریکوند پیک گردان، نزدم اومد و پیام برادر میرهاشمی رو به من رسوند. او گفت برادر میرهاشمی گفته با وجود اینکه معاونت برادر احمد پاپی هم مجروح شده وبه عقب برگشته ، اگر شما نیز بروید ، کسی را برای هدایت گروهان نداریم. پس اگر می شود با همین وضع بمانید تا انشاالله فرجی حاصل شود. من نیز با ناراحتی به وی گفتم : به ایشان بگو مگر کسی از ناحیه من حرفی به ایشان زده ! یا کسی می خواهد برود؟ به وی بگو با کمک خدا تا آخر ایستاده ام و خیال برگشت نیز ندارم. او با خوشحالی پیام مرا به فرماندهی رساند و گروهان ما نیز آماده شد تا در موضع تصرف شده پدافند نماید.S-Mavoot 5

ساعت به حدود ۲ الی ۳ بعداز ظهر رسیده بود که صدای غرش توپخانه عراقی ها منقطه عملیاتی رو دگرگون ساخت. دشمن کم کم خودرا آماده می کرد که آتش تهیه قدرتمندی را بر مناطق تصرف شده آغاز نماید و نیروهای شکست خورده را برای بازپس گیری آنها ، وارد عمل کند. طول خط آتش توپخانه عراق نزدیک ونزدیکتر می شد که به گروهان مالک که بر روی ارتفاع موضع داشتند، رسید. نیروهای گروهان ما (شهید مدهنی) در سینه کش ارتفاع و پشت سر گروهان مالک موضع داشتند. گلوله های توپ دشمن که از ارتفاع سر می کرد به گروهان ما اصابت می کرد و شرایط بسیار خطرناکی را برایم بوجود آورده بود. منو برادر سلطان مراد مرادی که که اون موقع بیسیم چی ام بود ، هردو در یک سنگر انفرادی نشسته بودیم و به محل اصابت گلوله ها نگاه می کردیم. صدای سفیر گلوله ها به ما می گفت که می خواهد به کجا بنشیند . به نیروهای گروهان دستور دادم همه به پشت ارتفاع رفته و در سنگرهای اجتماعی عراقی پناه گیرند. خودم نیز به اتفاق برادر مرادی در همان سنگر انفرادی ماندم تا اگر با تک دشمن روبرو شدیم ، فوراً نیروها رو باخبرسازم. اول نیروهای گروهان مخالفت کرده واز من نیز خواستند با اونها همراه شوم تا از گزند آتش تهیه دشمن درامان باشم. با مخالفت من ، سریعاً گروهان به منطقه امن ارتفاع پناه برد و من ماندم و برادر سلطان مراد مرادی که اون موقع در سن ۱۷ سالگی بسر می برد. دو دقیقه بعد گلوله توپ سنگین عراق به فاصله ۳۰ الی ۴۰ متری ما نشست. در اون محل یکی از قاطرهایمان به درختی بسته شده بود که ترکش توپ به گردنش اصابت کرد و مثل شیر آب از خون به زمین می ریخت. دراون لحظه کاری از دستم برنمی آمد و مجبور بودم با ناراحتی هرچه تمامتر صحنه مرگ باعزت اورا مشاهده کنم.( چرا با عزت؟ برای اینکه خداوکیلی قاطرها در عملیاتهای منطقه کردستان مارو خیلی کمک می رسوندند و مانند بنزخاور و تویوتا لندکروز ، بار وسلاح ومهمات ومجروح وشهید زیادی را به دوش می کشیدند. من زمانی که کسی نمی دید دست به عرق بدن قاطرها می کشیدم و به سرو صورت خود می مالوندم. اعتقاد داشتم زحمتی که این حیوانات برای اعتلای سپاه اسلام می کشند ، کمتر از سگ اصحاب کهف نیست. بعضی از قاطرها نیز با صدای صفیر گلوله های توپ وانفجار اونها به زمین می خوابیدند و برای بقای جانشان تلاش می کردند. من به شخصه ارزش اون موجودات رو  خیلی بالاتر از کسانی می دانستم که از فرمان امام راحل سرباز زده و تکلیف الهی جهاد رو با لذات زود گذر دنیای دون عوض می کنند. متأسفانه باید گفت اونها حتی عرق ملّی هم ندارند تا از سرزمین مقدس کشورمان دفاع کنند! چه رسد به تکلیف الهی!. خلاصه بدور از چشم سایر رزمندگان ، اونها رو ارج نهاده و بر پالانشان بوسه می زدم!.) خوب بگذریم وبه ادامه خاطره برگردیم. دراون موقع یک صحنه باورنکردنی معاشقه  از قاطرها رو دیدم که هنوز بعد از گذشت حدود ۳۰ سال در جلوی چشمم خودنمایی می کند.در زیر اون آتش تهیه توپخانه عراق، دیدم قاطری آزاد که اون اطراف پرسه می زد خود را به قاطر مجروح رسوند و خواست در حالت او شریک باشد. او سرش را بر سر قاطر مجروح نهاد و با دهن خود دهن او را بو می کشید. چند لحظه به همون منوال گذشت که اشک از چشمش جاری شد و در غم عزای همنوعش بسیار گریست!. با دیدن این صحنه ها اندوه جانسوزی تمام وجودم را فرا گرفت و دریافتم که بلاشک تمام لحظات دفاع مقدس از نظر این حیوانات پٌر معنا است و تسبیح آنان، این عمل خاضعانه اونهاست که در برابر ما سر تعظیم فرود آورده و در عوالم خود سیر می کنند. به برادر مرادی گفتم وضع خطرناک شده ممکن است گلوله بعدی بر سرمان فرود آید. بهتر است توهم جان خودت رو برداری و به نزد سایر نیروها بروی. وی که از سن پایینی برخورداربود، گفت : امکان ندارد بی تو بروم !. اگر بناست کشته شویم بذار باهم باشیم. یک دقیقه بعد گلوله بعدی در فاصله ۱۰ متری ما به زمین نشست و اطرافمان رو به تلی از گردو خاک تبدیل ساخت. فریاد زدم مگر من فرمانده ات نیستم. به تو دستور می دم که زود مرا ترکنی وبه پشت ارتفاع بروی. وقتی داد زدم او برخواست و به سمت پشت ارتفاع دوید. خوشحال بودم که او توانسته به سلامت خودش را به پشت ارتفاع برساند. دقیقه ای نگذشت که گلوله توپی بر لبه سنگرم فرود آمد واحساس کردم تمام مهتویات شکمم از گلویم بیرون زد!. صدای انفجار کاملاً گیجم کرده بود وهیچ چیز را نمی دیدم. انگار اطرافم به شب زلمانی تبدیل شده بود. چند ثانیه بعد که نفسم برگشت، متوجه شدم این حالت تنها ناشی از موج انفجار توپ بوده و خدارو شکر ترکشی به من اصابت نکرده است. نیروهای گروهان مالک که این صحنه ها رو مشاهده می کردند ، فکر کردند من نیز به شهادت رسیده ام . برادر حشمت اله دریکوند که در اون زمان پیک گردان بود، صحنه ها رو از دور مشاهده می کرد . او بعدها صحنه های حیرت انگیز این انفجارات پیاپی را برایم تعریف کرد ، که منقلب شدم چرا توفیق شهادت از من صلب شده بود. یک لحظه تصمیم گرفتم از سنگر خارج شوم وبه سمت پشت ارتفاع بدوم. احساس می کردم از انفجار گلوله توپ بعدی جان بدر نمی برم. لذا با سرعت از سنگر بیرون پریده وبا آخرین رمقم از سنر فاصله گرفتم. هنوز ده قدم از اون فاصله نداشتم که صدای انفجار گلوله توپ مانند پرکاهی مرا در آسمان چرخاند و بزمین زد. می دانستم که کارم تمام شده و آخرین نفسهای این دنیای دون را می کشم. از تمام بدنم خون می جهید؛ واسحله کلاشم در چند متری افتاده و آبکش شده بود. چند ثانیه به حمون حالت تکان نخوردم که به نظرم رسید بلند شوم و ادامه دهم. دراین لحظه بود که برادران گروهان مالک و برادر حشمت دریکوند ، مشاهده کردند این انفجار کارم رو تمام کرد و به یقین رسیدند که به شهادت رسیده ام. فوراً خبر در بین گردان پخش شد!. چون هنوز نفس می کشیدم و افکارم مشوش نشده بود، به خودم تکانی دادم تا از روی ارتفاع خود را به پشت آن برسانم. دیدم دستم به کنترلم نیست و نمی تواند اسلحه رو بردارد. با دست دیگرم تلاش کردم و اسلحه سبک کلاش رو که در این لحظه به چند ده کیلو می ماند، برداشتم و حرکت خود را ادامه دادم. پاهایم حسی نداشتند وبه زمین می کشیدند. اما تسلیم نشدم و سینه خیز ادامه دادم تا به اولین پرتگاه پشت ارتفاع رسیدم. در اون لحظه تصمیم گرفتم مابقی راه رو ایستاده ادامه دهم شاید زودتر به پناهگاهی برسم. گلوله بعدی در ۵ الی ۶ متریم نشست و موجب شد مدتی دیگر بی حرکت خودرا به زمین بچسبانم شاید آتش تهیه دشمن از من دورشود وفرصتی بدست آید تا خود را به جان پناهی برسونم. در همون حالت سنگر اجتماعی دشمن رو در فاصله ۳۰ الی ۴۰ متری ملاحظه کردم که به نظرم موقعیت خوبی داشت. با خودم گفتم تا گلوله بعدی روی سرم فرود نیامده خود را به اون برسانم و پناه گیرم. بی اختیار نیم خیز و گاهی سینه خیز بطرفش راهی شده و خود را به میان اون افکندم . با خوشحالی هرچه تمامتر متوجه شدم ۷ الی ۸ نفر از برادران گروهانم بعلاوه شهید حجت قلایی و برادر سلطان مراد مرادی اونجا هستند. شهید قلایی با دیدن من گفت : خدارو شکر که شهید نشدی!. گفتم نه توفیق می خواهد که از ما نداریم. گفت برادر مرادی گفت که خودم دیدم شما شهید شده اید. گفتم فعلاً در خدمت شما هستم و  معلوم نیست کی جان به جان آفرین تسلیم نمایم. ایشان گفت : بچه کمک کنید تا لااقل جلوی خونریزی هایش رو بگیریم و پای چپم رو گرفت تا به همون وضع ببندد. درهنگام بستن پایم گفت ترکش داخل پات قابل رؤیت است ، می خواهی انگشت کنم ودرارمش!. گفتم اختیار باخودتان است هرکاری می توانی بکن. فوراً انگشت اشاره رو داخل ساق پایم فرو کرد وچرخاند و ترکشی را به اندازه حبه قند کله ای که هنوز داغ داغ بود دراورد. سایر نیروها بهت زده به این صنحنه می نگریستند و از هیبت این عمل شهید دست به دهان شده بودند. وقتی بادگیر آبی رنگم رو از تنم بیرون آوردند، بیش از صداها سوراخ کوچک وبزرگ بر روی آن مشاهده کردیم. فکر کردم جراحت پشت وکمرم خیلی از دست وپاهام بدتر است و قابل پانسمان نیست. اما خداروشکر فقط دو ترکش عمده کتف راست وسینه ام رو مجروح ساخته بودند و مابقی جراحات مربوط به سنگریزه هایی بود که با انفجار توپ به اطراف پراکنده شده و بادگیر مرو به اون حالت دراورده بود. شهید حجت اله قلایی سعی می کرد با چفیه خود و سایر عزیزان جلوی خونریزی پشتم را نیز بگیرد و پانسمان نماید. صدای آتش تهیه توپخانه دشمن ادامه داشت و کم کم از منطقه گروهان ما به سمت دیگری تغییر مسیر می داد. چهره معصوم و ملکوتی اون عزیزان موجب شد که قرآن را از جیبم بدرآورم و شروع به تلاوت سوره های کوچک قرآن نمایم. ۱۵ تا ۲۰ دقیقه به همون منوال گذشت که سرکله برادر حشمت اله دریکوند پیدا شد و با تعجب گفت هنوز زنده ای!. ما همه فکر کردیم که به شهادت رسیده ای!. گفتم برو به فرماندهی گردان بگو فعلاً خدارو شکر هستم و تا زمانی که لازم باشد بالا سرگروهان می مانم. ایشان رفت وبعد از حدود نیم ساعت برگشت. وی گفت برادر میرهاشمی گفته هرطوری که شده شما رو به عقب منتقل کنیم وفرماندهی گروهان رو به کس دیگری محول نماییم. بعد از چند دقیقه گفتگو قاطری فراهم شد ومرا محکم به پشت آن قاطر عزیز بستند و توسط برادران انصار….. (نش کش) به موقعیت بین راهی منتقل کردند. با تاریک شدن هوا و طولانی شدن مسیر،فکر می کردم داریم راه رو اشتباهی برویم. من مثل یک فرشی که در دوطرف قاطر آویزان باشد کاملاً بی حرکت برپشت قاطر افتاده بودم و با هر قدم قاطر، دردی را از ناحیه شکم و جراحاتم احساس می کردم. با تاریک شدن هوا و شروع سرمای شدید آن منطقه کوهستانی دردهای مجروحیتم تشدید می شد و با لیز خوردن ناگهانی قاطر صدای آه وناله ام به هوا برمی خواست و قاطرچی رو مجبور می ساخت دهنه قاطر را محکم کند تا قدری از سرعت حرکت او را کندسازد. نمی دانم ساعت چند بود که به موقعیت بین راهی ( کنار درختهای کاوه و رود خانه فصلی رسیدیم) او مرا پیاده کرد وتحویل گروه دیگری داد تا صبح روز فردا به عقب منتقل نمایند. بلافاصله مرا در یک کیسه خواب گذاشتند و زیپ آنرا تا بالا کشیدند. خون زیادی که از من رفته بود و کیسه خواب نیز موجب گرم شدنم نمی شد. با همون وضع چفیه ها وخونریزی آنقدر به خود لرزیدم که چند دقیقه ای خوابم گرفت؛یا اینکه بیهوش شدم. احتمالاً ساعت حدود ۳ الی ۴ صبح بود که صدای انفجار گلوله های توپخانه دشمن مرا به خود آورد و سفیرشان ندا  در داد که به سمت ما نشانه رفته اند. چند ثانیه بعد گلوله ها یکی پس از دیگری ، میان درختان فرود آمده و موقعیت مارو هدف قرار دادند.

از داخل کیسه خواب صدای نیروهای امدادی را می شنیدم که به اطراف فرار می کرده تا برای خود پناهگاهی بیابند. یکی صدا برآورد که مجروحین را چکار کنیم. دیگری جواب داد ولشون کن و خودتو نجات بده!. ناگهان صدای شدید انفجاری رو در چند متریم احساس کردم . داخل کیسه خواب زیپ کشیده ، هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم. با فرود آمدن سنگریزه در اطرافم متوجه شدم که گلوله خیلی نزدیک خورده و ممکن است بعدی بر رویم فرود اید. چند بار صدا زدم کسی نیست مارو جابجا کند ، امّا صدایی جز انفجارهای پیاپی به گوش نمی رسید. با خودم گفتم اگر قسمت باشد اینبار شهید می شوم. پس بیخیال نجات شدم؛ و بیحرکت داخل کیسه خواب ماندم تا اراده خداوند بر چه تعلق دارد. گلوله بعدی به سینه ارتفاع سمت چپم اصابت کرد و کلی سنگ بزرگ وکوچک بر اطرافمان فرود آمد. برخی از سنگها بقدری بزرگ بودند که صدای اونها در کیسه خواب نیز وحشتناک به نظر می رسید. معلوم نبود به سر نیروهای داخل درختها چه آمده است. حدود ۱۰ دقیقه به این منوال گذشت که آتش تهیه دشمن قطع شد و نیروهای امدادی مجدداً به سراق ما آمده تا از وضعمان باخبر شوند!. با پدیدار شدن سفیدی روز، بفکر نماز صبح افتادم و بدون وضو و قبله،داخل کیسه خواب با حرکات سر و چشم خود ،نماز صبح رو ادا کردم. با بالا آمدن آفتاب، تیم انتقال مجروح فرارسید و به همراه اونها به شهرستان بانه و سپس از فرودگاه ارومیه به تهران منتقل شدم. آمبولانسی که مرا از فرودگاه به بیمارستان آراد تهران منتقل می کرد ، آژیر کنان، چنان با سرعت در حرکت می کرد، که با هر دست اندازی فریادی از درد برمی آوردم تا راننده آمبولانس ،مجبور گردد مابقی راه رو  خیلی نرم و آرامتر طی نماید. بعد از بستری ، حدود ۱۰ الی ۱۵ روز در بیمارستان آراد به مداوا مشغول بودم که تلفنچی بیمارستان مرا صدا زد و گفت از بیمارستان ……  تهران با شما کار دارند!. وقتی تلفن اطاق رو برداشتم حیرت زده متوجه شدم شهید احمد پاپی است که از بیمارستان….. تهران با من تماس گرفته و نگران حال من است!. بعد از احوال پرسی، او گریست و گفت توفیق ماندن در عملیات و شهادت رو نداشته و فکر می کند تا مدتها نتواند بهبود یابد. چرا که از ناحیه ران شکستگی استخوان دارد و بهبود او زمانبر است. من نیز گفتم خدارو شکر که سلامتی و می توانی بعد از یک استراحت کوتاه مجدداً به منطقه برگردی و به آرزویت برسی. پس عجله نکن تا انشاالله به هم برسیم. ایشان خداحافظی کرد و بعدها در عملیات غرورآفرین مرصاد روح ملکوتی خود را به خیل شهدای دفاع مقدس رسوند و جاودانه شد. خدای رحمتش کند و مارو از نعمت عالی شهادت بی نسیب نگرداند. انشاالله           راوی  : محمدحسن ظهراب بیگی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

۲ دیدگاه

  1. دوست عزیز معاون گردان انبیا دراین زمان برادر سید نعمت اله موسوی بود یعنی معاون گردان انبیا ولی شما ایشون رو معاون گروهان معرفی کردید فرق معامله خیلی هست

    • محمدحسن ظهراب بیگی

      با سلام و دعای خیر محضر شما سرور گرامی و نورچشمی عزیز و بزرگوارم که با قدم مبارکتان سایت یاد امام وشهدا را گل باران فرمود و مشوق ما در امر انتشار معارف و اطلاعات شهدا هستید. جهت اطلاع شما به عرض مبارک میرساند در اون زمان (عملیات کربلای ۱۰ یا فتح ۵) بنده و برادر سید نعمت موسوی هر دو فرمانده گروهان بودیم و نام عملیات نیز از فتح پنج به عملیات کربلای ۱۰ تغییر یافت. در مراحل بعدی عملیات یعنی عملیات ناموفق تسخیر ارتفاع قمیش و عملیات نصر هشت در ارتفاعات گرده رش ، بنده به معاون اولی گردان و آن سید بزرگوار نیز به معاون دومی گردان ارتقاءیافت . می توانید از خودش سؤال بفرمایید. ( اگر شماره همراه ایشان را خواستید تقدیم می کنم ) با تشکر از شما . مدیر سایت یاد امام وشهدا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید