خانه / دسته‌بندی نشده / خاطرات فصل هشتم کتاب ستاره های به خون خفته لرستان

خاطرات فصل هشتم کتاب ستاره های به خون خفته لرستان

برگرفته از کتاب ستاره های به خون خفته لرستانبه قلم برادر حجت شریفی
حاج حجت شریفی
حاج حجت شریفی

نکاتی ازکربلای(۴)

بیش از شش ماه است عملیات نرفته ایم. در این مدت مقدمات یک عملیات را درغرب کشور انجام داده بودیم اما یک روز قبل از انجام عملیات منطقه توسط دشمن بمب باران شدید شیمیایی شد و عملیات صورت نگرفت.

خاک متبرک

در آستانه انجام عملیات کربلای۴ قرار داشتیم. با دوست همرزمم به نام «حشمت الله» هر چه کنجکاوی می کردیم تا بفهمیم عملیات در کدام منطقه انجام می شود، موفق نمی شدیم. فرمانده گردان نیروهای مسئول و فرماندهان ردّه های پائین تر را برای کسب اطلاعات عملیات با حفظ کامل اَسرار به منطقه اعزام می نمود و پس از کسب اطلاعات لازم، آنها را به جمع نیروهای گردان بر می گرداند. آن ها نیز به خوبی اسرار را حفظ کرده بودند و چیزی به کسی نمی گفتند. ما فقط دوست داشتیم بدانیم منطقه ی عملیات در جنوب است یا در غرب کشور. دانستن این موضوع به دو دلیل برای ما مفید بود؛ اول این که اگر می دانستیم باید به غرب برویم، لازم بود خود را در رزمایش ها برای مناطق کوهستانی آماده کنیم.دوم این که چون جبهه ی جنوب به کربلا نزدیک تر بود، حال وهوای ما را کربلایی تر می کرد.

پس از بازگشتن نیروهای اطلاعات عملیات، پوتین گِلی یکی از معاونین گردان به نام «علی» توجهم را به خود جلب کرد. آن ها را برداشتم و از چادر بیرون رفتم. علی آقا مرا دید و گفت: «پوتین مرا کجا می بری»؟ گفتم: «می برم که آن ها را بشورم». گفت: «لازم نیست بشوری. من با آن ها کار دارم و می خواهم بیرون بروم». علی به سرعت به سراغم آمد. من که می دانستم نمی گذارد آن ها را بشورم، کمی گِل خشک از پوتین ها کندم و به دهانم گذاشتم. او با تعجب پرسید: «چرا گل را به دهانت گذاشتی». من سکوت کردم. دوباره پرسید. گفتم: «خاک جبهه تبرک است». او باز هم مرا از خوردن خاک منع کرد و من آن را از دهانم بیرون ریختم. متعجب و کنجکاو شده بود. دستم را گرفت و به چادر و نزد معاون دیگر گردان برد. به او گفت: «سبزخدا! ببین این بسیجی چه کار کرده» و سپس تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. سبزخدا خندید و گفت: «ای بسیجی ها! ما از دست شما به کجا برویم»؟ و رو به علی گفت: «علی آقا! کارمان تمام است». علی علتش را پرسید و سبزخدا جواب داد: «این بسیجی با این کارش خواسته پی به منطقه ی عملیاتی ببرد، که برده است. رنگ از چهره ی علی پرید و گفت: «شوخی می کنی» و رو به من کرد و گفت: «راست می گوید»؟ من سکوت کردم و چیزی نگفتم. علی بهت زده دوباره نگاهی به من کرد و گفت: «اگر فهمیده ای بگو عملیات در کدام منطقه است؟ ولی بدان که من در اندیمشک کار داشتم و شب هم سری به دوستانم زدم». گفتم: «کار خوبی کردی. من که چیزی نگفتم. حالا مرخص می فرمایید من بروم»؟ و با اجازه ی آن دو بزرگوار از چادر بیرون رفتم. چون گِل روی پوتین شور بود من یافتم عملیات منطقه جنوب است، آنها از من قول گرفتند که به کسی چیزی نگویم؛ خصوصاً به فرماندهی گردان. به لطف خدا من نیز به قولم عمل کردم، و ضمن اینکه فهمیدم عملیات کجاست تا آخر دفاع مقدس این موضوع را به کسی نگفتم.

 

از چاله به چاه

برای عملیات کربلای۴ نیروهای گردان انبیا(علیه السلام) نُه ساعت تمام در کامیون سرپوشیده بودند. تصور کنید هر نفر با حدود ۲۵ کیلو بار کوله پشتی به علاوه ی سلاح هایی مانند کلاشینکف، آرپی جی و یا تیربار به دلیل کمبود وسیله ی نقلیه، ابتدا که سوار شدیم فرماندهان گفتند تا جا دارد سوار شوید. ما نیز چنین کردیم و سر پا در کنار هم ایستادیم. کسی به سختی ها و طولانی بودن راه فکر نمی کرد. مشکلات در همان ساعت اول شروع شد؛ به ویژه زمانی که کامیون وارد جاده ی خاکی وچاله ها و ناهمواریهای آن شد. هیچ دستگیره ای هم برای اتکا و آویزان شدن به آن وجود نداشت. گاه در اثر افتادن در این ناهمواری ها همه به یک سمت روی هم می افتادیم. مخصوصاً هنگام برخورد با موانع و چاله ها و ترمز زدن اسلحه به سر و صورت برخی از بچه ها برخورد می نمود. چند نفر از بچه ها در این افت وخیزهای چند ساعته و تا رسیدن به مقصد زخمی شدند. بچه ها سعی می کردند به خاطر نبود دستشویی و این که به لحاظ امنیتی امکان پیاده شدن از کامیون فراهم نبود، غذا نخورند.. کار از هر جهت بر ما سخت شده بود. آرزو می کردیم کاش راه تمام شود و زودتر از کامیون پیاده شویم. سرانجام به منطقه ی شلمچه رسیدیم. کامیون ها توقف کردند. پیاده شدیم، زمین شلمچه بر اثر بارندگی به شدت گل بود. از طرفی دشمن بعثی آب را در این منطقه رها کرده بود. جایی برای استراحت نداشتیم. چند سنگر نامناسب برای تدارکات و تسلیحات و نیز سنگرهای کوچکی برای استراحت حفر شده بود که فقط در حد رکوع یا کمتر می شد در آن ایستاد. سید نبی الله موسوی از برادران سپاه اهل روستای ما، چشمش به من افتاد. به سراغم آمد و مرا به سنگرش دعوت کرد. به سختی وارد سنگرشان شدم. سه یا چهار نفر بودند که در کمتر از دو متر جا استراحت می کردند. من در آن سنگر کوچک و در زیر سقف پلاستیکی کوچکی که روی آن با گِل پر شده بود، توانستم در جایی به اندازه ی نشستن روی پنجه ی پاهایم قرار بگیرم. سر و گردنم کاملاً با حالت خمیده به پلاستیک سقف سنگر چسبیده بود.گاه به مشکلات داخل کامیون فکر می کردم وگاه به وضعیت فعلی که بهتر از داخل کامیون نبود. به سختی توانستم نیم ساعت دوام بیاورم. از چاله به چاه افتاده بودم. خواب امان از من گرفته بود و مرتب چرت می زدم. به فکر افتادم که اگر از سنگر بیرون بروم بهتر است. طاقت نیاوردم، در نهایت با سینه خیز و با دشواری از روی بچه ها گذشتم و از سنگر بیرون رفتم. همه جا گل بود. به ناچار کنار یک خاکریز و در میان گل خوابیدم تا نماز صبح که صدای اذان رزمنده ای بیدارم کرد. بعد از نماز صبح هم روی همان گل های سرد خوابیدم. حدود ساعت ۸ صبح در حالی که شعاع لطیف آفتاب روی صورتم افتاده بود، دست نوازش یکی از رزمندگان بر پیشانی و موهای گِلی ام مرا از خواب بیدار کرد. قسمت هایی از بدنم که هنگام خواب روی گل قرار داشت، بی حس  شده بود. بسیاری از بچه ها که شب را مثل من روی گل خوابیده بودند، در این حالت بامن همدرد بودند.

  

فشار قبر

شب دوم را در سنگر تدارکات گردان خوابیدیم. معاونین گردان در دو سمت در کنارم خوابیده بودند. نیمه ی شب بود که خواب فشار قبردیدم. بیدار که شدم، دیدم دو نفرشان از دو سمت روی من افتاده اند. احساس مرگ می کردم. تمام تن و دست هایم بی حس و بی حرکت شده بود. مجبور شدم برای رها شدن از آن وضعیت داد بزنم. از فریاد من هر دو از خواب بیدار شدند و اعتراض کردند. گفتم: «خفه شدم. مرا له کردید». یکی از آن دو گفت: «بهتر که له شدی. تا تو باشی بار دیگر گل پوتین به دهن نگیری و در کار عملیات و بزرگ ترها تجسس و دخالت نکنی».

وضعیت جبهه این بار برایمان با دفعات قبل فرق می کرد. هیچ شلیکی از سوی نیروهای دشمن به طرف ما صورت نمی گرفت. از سکوت مرگباری که بر منطقه حاکم بود بسیار نگران بودیم و می ترسیدیم. کاملاً معلوم بود که عملیات لو رفته است. چون بعثی ها معمولاً شب و روز- به ویژه در شب ها- مدام تیر اندازی می کردند؛ مگر زمانی که می فهمیدند ما قصد عملیات داریم، یا نقشه ی دیگری داشتند. احساس می کردیم این بار دشمن به تحرکات ما به قصد انجام عملیات پی برده است.

پرچم خونین

وداع بچه ها وگریه هایشان فراموش نشدنی بود. شهید میرزاعلی دریکوند، معاون گروهان شهید مدهنی پرچم جمهوری اسلامی را به کمر بسته بود و در حالی که اشک می ریخت می گفت: «ان شاءالله مواضعمان که تثبیت شد، این پرچم را در بلندترین نقطه نصب می کنیم. بچه ها ! تلاش کنید حتماً پرچم اسلام را به اهتزاز در آوریم»؛ اما گویی پرچم مقدس جمهوری اسلامی این بار مسئولیت دیگری داشت. درآخرین دقایق درگیری گردان انبیاء (علیه السلام) با دشمن بعثی، آن سردار سپاه اسلام از ناحیه ی کمر مورد اصابت گلوله ی تیربار دشمن قرار گرفت و پرچم مقدسمان که هنوز به کمرش بسته شده بود، به خون پاکش رنگین و تبدیل به پرچم خونین شهادت شد. شهید «دریکوند» در عملیات کربلای (۴) مفقود الجسد شد و تا زمان کشف جسد مطهرش آن پرچم کفن او شد.

 

یاحسینِ راننده بلدوزر

تخریب چی های گردان با گلوله های دشمن یکی پس از دیگری از پا درآمده بودند و عملاً  جلو فعالیت آنها برای باز کردن مابقی میدان مین گرفته شده بود. عده ی زیادی از بچه ها به صورت داوطلب آماده شده بودند تا برای باز کردن معبر روی مین بروند. آنها برای این کار از همدیگر سبقت می گرفتند و هرکدام دیگری را به عقب می کشیدند تا باشهادتشان راه باز شود. یکی از نیروهای گردان برای این که زودتر از دیگران روی مین برود با عجله و بطور ناخواسته از معبر بیرون شد و از داخل میدان پر از مین به سمت جلو دوید تا به داوطلبان شهادت برسد و جلو آنها بیفتد، غافل از این بود که به اشتباه از معبر میدان مین خارج شده است. کسی او را صدا زد و گفت:« وارد میدان مین شده اید برگردید». در میان هیاهوی داوطلبان، راننده ی بلدوزر که آمده بود تا پس از شکسته شدن خط دشمن خاک ریز بزند، با فریاد« یا حسین» توجه همه را به خود جلب کرد. او در حالی که با صدای بلند به همه می گفت کنار بروید سریع جلو آمد؛ به طوری که شنی بلدوزر او روی پای برادر بسیجی (خدامراد کلاهی) رفت و او را مجروح کرد. به لطف خداوند و از خود گذشتگی راننده ی بلدوزر، ما بقی معبر خیلی سریع به وسیله بلدزر باز شد. دیگر نیازی نبود تا کسی روی مین برود. تعدادی از نیروهای گردان از میدان عبور کردند و خط دشمن را در شلمچه شکستند، و به پیش رفتند.دست امداد خدا ما را در سنگرها و کانال های بتونی پشت سر دشمن قرار داد. گردان انبیاء(علیه السلام)در این مأموریت پیشروی قابل توجهی کرد، و ضمن اینکه تلفات سنگینی به دشمن وارد نمود، کشته های زیادی از او گرفت. مأموریت گردان ما در سمت راست هلالی هایی بود که دشمن ایجاد کرده بود. فاصله ی مأموریت ما تا هلالی دشمن از جناح چپ ما به چند یگان دیگر واگذار شده بود اما آنها نتوانستد از استحکامات و خطوط پیچیده و غیر قابل نفوذ بعثیها عبور کنند، یگان ما که به امداد خداوند منّان بعد از شکستن خط پشت سر دشمن قرار گرفت این مأموریت را تا هلالیها به انجام رساند.

 

خستگی ناپذیر

دانشجوی سال دوم بودم،  برای بار دوم به گردان صف شکن انبیاء علیه السلام اعزام شدم. با رزمنده ای بسیجی آشنا شدم به نام( علی مردان مدهنی ) مدام در تلاش و فعالیت بود. تا گردان به رزم و فعالیت مشغول بود وی همیشه از پیشتازان آن بود. با اینکه از افراد میان سال گردان بود اما همیشه در انجام امور سخت رزمی نفر اول یا از نفرات اول بود، خستگی ناپذیر بود پر تلاش. وقتی گردان از فعالیت باز می ایستاد و به استراحت می پرداخت علیمردان تازه شروع به فعالیتهای جانبی می کرد. هر جا نقصی در کارهای دستی گردان را می دید بی ریا و بدون گفتن و تذکر فرماندهان آن را انجام می داد. آن چادر بد برپا شده بود، این سنگر خراب شده بود، در جاده چاله وجود داشت، نمازخانه جارو نیاز داشت آن بزرگوار بدون اینکه کسی به او بگوید، یا وظیفه ی او باشد اقدام می کرد و خرابیها رادرست میکرد. البته این امور در گردانها همه مسئول خاص خود را داشت، اما رزمندگانی چون علیمردان منتظر نمی ماندند تا مسئول آن کار بیاید و درست کند. گاه به آن بزرگوار گفته شد وقت استراحت شماست بعداً درست می کنند با لبخندی میگفت خستگی کجاست، انشاءالله خستگی را میگذاریم برای بعد، ( منظورش برای آخرت بود ).

 

لقمه ی سرپا

به نقل از فرماندهان یگان و رزمندگان لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه السلام ( یگان سپاه پاسداران استان لرستان )،گردان انبیاء علیه السلام در عملیات حاج عمران یکی از سخت ترین مأموریتها و عملیاتهای خود را انجام داد. بخاطر پیروزی و موفقیت تیپ ۷۵ در همین عملیات بود، که این یگان به لشکر ارتقاء پیدا کرد. فرمانده وقت گردان انبیاء علیه السلام در عملیات حاج عمران ( سردار پاسدار ولی الله میرهاشمی ) برایم نقل میکرد، تعداد ما به کمتر از صد نفر رسیده بود، شدت درگیری و کثرت نیروهای دشمن از هر طرف چنان عرصه و میدان را بر نیروها ی ما تنگ کرده بود که بعضی از رزمندگان نتوانسته بودند ظهر غذای خود را بخورند. از جمله علیمردان مدهنی آرپی جی زن دلاور گردان را مشاهده کردم که تند تند آرپی جی شلیک میکرد، و در حالی که به وسیله ی موج خمپاره و آرپی جی خون از گوشهایش بر صورت و لباسش میچکید، در فاصله هر دو، سه آرپی جی که شلیک می کرد یک لقمه ی از نان خشکی که روی سنگ گذاشته بود به دهان خود میگذاشت تا سد رمق کند. وی اضافه کرد صبر و شجاعت و دلاری و ایثار خون این نیروها و شهدای گردان بود، که باعث شد خداوند سبحان به لطف خود پیروزی را نصیب نیروهای اندک ما بکند.

 سردار سپاه اسلام شهید محمدی سپهوند معاون گردان انبیاء علیه السلام با چفیه در کنارش سردار پاسدار ولی الله میرهاشمی فرمانده وقت گردان، روز قبل از عملیات حاج عمران،و روز قبل از شهادت شهید سپهوند.

 

محکمتر از آهن

گامهایش محکم و استوار بود وقتی راه می رفت با صلابت گام برمی داشت، احساس می کردم پاهایش به زمین می چسبد و یا در زمین فرو می روند. دوست داشتم راه رفتنش رزمیدنش و نبردش را با دشمن نظاره کنم. علیمردان از جمله رزمندگانی بود که جنگیدن و رزمیدنش واقعاً تماشایی و دیدنی بود. احساس می کردم بدنش چنان محکم است که ترکش و گلوله در آن فرو نمی رود. وقتی در حال رزم و درگیری تن به تن پشت سرش حرکت می کردم احساس می کردم گلوله از او رد نمیشود، بنابر این در عملیات کربلای (۴) در شلمچه وقتی همراه او با دشمن درگیری شدید تن به تن د اشتیم احساس آرامش می کردم. لشکر ۵۷ ابوالفضل علیه السلام بوسیله ی گردان انبیاء علیه السلام، در کربلای (۴) تنها یگانی بود که توانست علاوه بر موفقیت در انجام مأموریت خود با تصرف مأموریت چند یگان سمت چپ خود به عمق جبهه ی دشمن نفوذ کند. علیمردان مدهنی ( آن مردمردان ) و تعدادی از بهترین نیروهای گردان در این عملیات با ایثار جان خود، به فوز عظما ی شهادت و درجه ی رفیع لقای الهی رسیدند. گردان محبین ( بچه های بسیج و سپاه شهرستان کوهدشت )در این عملیات در احتیاط گردان انبیاء علیه السلام بود، که در ادامه وارد عمل شد و شهدایی تقدیم اسلام و انقلاب نمود. در عملیات کربلای (۴) لشکر امام رضا علیه السلام نیز خط دشمن را شکست و مواضع مأموریت خود را به تصرف درآورد.

یادمان نرود

احمد فرمانده یک دسته سی نفری بود، وقتی پیش او رفتم از نیروهایش فقط سه نفر مانده بود. گفتم چگونه با این سه نفر می خواهید از خط پدافندی حفاظت بکنید، گفت چند شب است وضعیت ما اینگونه است. نیروها را با فاصله ای که نه همدیگر را می بینند و نه صدایشان به هم می رسد قرار می دهم، وتا روز باید بمانند و نگهبانی بدهند. گفتم احمد اگر دشمن به یکی از آنها برخورد بکند تجربه لازم هست، وشما چگونه مطلع می شوید. احمد گفت، این شرایط به هیچ وجه مورد پذیرش و مناسب نیست، اما چاره ای نیست و اگر یکی از این سه نفر باقی بماند، با عنایت خداوند سبحان ما یک تنه می ایستیم. نیمه های شب بود هرگاه به آنها سرکشی می کردیم بیدار بودند و بسیار خسته. وضعیت ما بهتر بود چون در حال حرکت بودیم. همه بسیجی بودند و بسیار جوان من و احمد بزرگتر آنها بودیم. خستگی به همه ی ما فشار آورده بود. از آنها سئوال کردم بیخوابی را چگونه تحمل می کنید؟

مار و عقرب و کوفت و زهر مار

از بدیهی ترین مقدمات هر عملیات شناسایی منطقه ا ی است که یگان مربوطه می خواهد در آن منطقه عملیات انجام دهد. اما به دلیل پیچیدگی، تعدد موانع، و استحکامات فراوانی که دشمن بعثی در منطقه ی شلمچه بکار برده بود، نیروهای اطلاعات و عملیات ما نتوانسته بودند وضعیت خطوط آن را بخوبی مشخص کنند. برای شناسایی دشمن درمنطقه ی شلمچه ما اطلاعات چندانی نداشتیم. فقط می دانستیم که تا دلت بخواهد موانعی چون مین، سیم خاردار، کانال پراز آب و نبشی ها و میلگردهای خورشیدی و بقول بچه ها مار و عقرب و کوفت و زهر مار  و هر بلایی که استکبار جهانی برای جلوگیری از پیشروی رزمندگان ما، به صدام داده بود، کار گذا شته اند.  اطلاعات کلی و شاید از طریق عکس هوایی و دکلهای دیدبانی بود. ما از جزئیات اطلاع چندانی نداشتیم.

کمین در خفاء

به لطف الهی خط شکسته شد و نیروها به پیش می رفتند. مسافت زیادی به پیش رفتیم، هنوز متوجه نشده ایم سنگرهای استراحت و خواب دشمن چه شکل و کجاست. از پشت سر به ما تیر اندازی می شود، و گاه نارنجک و خمپاره شلیک می شود. به معاون گروهان مالک اشتر برادر پاسدار محمد باقر نوروزی گفتم از پشت سر به ماه تیر اندازی می شود احتمالاً بعضی از بچه ها بی دقتی می کنند. برادر نوروزی فهمیده بود که تیر های پشت سر از جانب دشمن شلیک می شود اما برای اینکه روحیه ما پایین نیاید و متزلزل نشویم از ما مخفی کرده بود. دشمن پشت سر مانده و کمین کرده بود  و هر موقعیتی برایش پیش می آمد از ما تلفات می گرفت.

دشمن زیرپا

مهندسی، پیچیدگی، و استحکام سنگرها و خطوط دفاعی دشمن در منطقه ی شلمچه کم نظیر بود. از جمله اینکه، آنها سنگرهای استراحت و تجمعی خود را  با مهندسی روز در زیر زمین ساخته بودند. بطوریکه ما بعد از کلی درگیری و پیشروی هنوز به وجود سنگرهای استراحت و تجمعی آنها پی نبرده بودیم. تیراندازیهای مکرر دشمن از پشت سر و گرفتن تلفات از ما باعث شد تا به جستجوی بیشتری بپردازیم. دشمن بعثی سنگرهای استراحت خود را در زیر زمین حفر کرده بود. این سنگرها به هنگام روز هم به سختی دیده می شدند، تا چه رسد در شب. در حین پیشروی و جستجو پای یکی از نیروهای ما از پنجره ی پلاستیکی روی سقف آن پایین رفت و از سقف آویزان شد او را بالا کشیدیم و پی به چگونگی احداث سنگر ها در زیر زمین بردیم. این سنگرها در پشت کانال و چسبیده به آن و اولین درِ آن از داخل کانال سیمانی باز می شد، و بعد از این در خانه های تودرتو  و سیمانی و محکمی بود که در زیر زمین ساخته بودند. سقف آن سنگرها حدود نیم متر از سطح زمین بالاتر بود.

۱۵۰ترکش

گردان انبیاء(علیهم السلام) در خط شلمچه مشغول در گیری تن به تن است. یکی از نیروهای بسیجی ما سرتا پا خونین شده است. بچه های گردان به بدن خونین او نگاه می کردند، و به عنوان اینکه شهید می شود با او دیده بوسی و خداحافظی می کردند. بعداً که در بیمارستان از بدنش عکس برداری کرده بودند بیش از صدوپنجاه ترکش خمپاره و نارنجک به بدنش خورده بود. از مشیت خداوند، چنانکه سعدی گفته است: « گر نگه دار من آن است که من می دانم***شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد».

تیر خلاص

منطقه ی شلمچه در عملیات کربلای (۴و۵) وقایع و حوادث زیادی به خود دید. شب عملیات کربلای (۴)یکی از برادران گردان ما با بدن خونین روی زمین افتاده بود و یا زهرا یا زهرا (سلام الله علیها) می گفت. نوجوان بسیجی به او رسید و ضمن اینکه مدام او را می بوسید به او گفت برادر خوشا به حالت که تا فوز عظیم شهادت فاصله ای نداری، تورا خدا قول بده مرا هم شفاعت کنی. بعد به او گفت تو که شهادتت حتمی است، اما برای اینکه به دست دشمن نیفتی شهادتین را بگو تا خودم «تیرخلاص» شما را بزنم. اگر به دست دشمن بعثی بیفتی شکنجه می شوی تکه پاره ات می کنند. شهادتین را بگو که تیر خلاص برایت بزنم. اسلحه را روی پیشانیش گذاشت که شلیک کند یکی از همرزمان اسلحه را از او گرفت.  نیروها عقب نشینی کردند و از آن مجروح خبری نشد بعضی می گفتند کاش آن نوجوان تیر خلاصش را می زد و به دست دشمن نمی افتاد.

دخیل یا خمینی

در عملیات کربلای (۴) مجروح شدم. نیروهای گردان در حال پیشروی بودند. نمی توانستم راه بروم در کنار سنگر تصرف شده دشمن نشسته بودم گاه یا حسین و یا زهرا (سلام الله علیهما) می گفتم. ناگهان صدای جمعی از نیروهای دشمن به گوشم رسید، مدام«دخیل یا خمینی» می گفتند. به سختی بلند شدم و به سمت جلو رفتم و نگاه کردم چیزی ندیدم. برگشتم سرجای قبلی ام دیدم باز صدا می آمد و بیشتر و نزدیکتر می شد. متوجه شدم تعدادی از نیروهای دشمن داخل سنگر استراحت مخفی شده اند. می دانستم که اگر مرا تنها و با این وضع خونین ببینند مرا می کشند و از پشت سر برای نیروهای گردان مشکل درست می نمایند. دردهایم فراموشم شد خود را جمع کردم اسلحه را آماده و تعدادی نارنجک را که در کنارم بود ضامن کشیدم و ضمن پرتاب سه عدد نارنجک به داخل سنگر درب سنگر را به رکبار بستم. صدا ها قطع شد.

آرزوی شهادت، تا مرد عمل

دو نفر از بچه ها ی یگان نزد من آمدند. بسیار به من محبت کردند. چند تا از زخمهایم را بستند، یکی از آنها بسیار اهل دعا و نیایش بود، در گردان ساعتها به دعا و نماز می ایستاد. از من درخواست کرد دعا کنم تا شهادت نصیب او شود. گفتم دعا می کنم خداوند پیروزی و موفقیت به شما بدهد. ناله می کرد و گفت، نه من شهادت می خواهم. در کنار ما نشست با دعا و زاری برای شهادت گریه می کرد. من به حالش غبطه می خوردم. یادم آمد که چند تا از نیروهای دشمن در یکی از سنگرها مخفی شده اند، به او گفتم برادر چند تا از نیروهای دشمن داخل این سنگر زیر زمین زنده مخفی شده اند احتمالاً مسلح و آماده درگیری هستند، با احتیاط برو سنگر را از لوث وجود این دشمنان پاک کن، برو وآنها را بکش یا اسیر کن. دوستمان نرفت که نرفت.

آخرین دیدار عزت

در عملیات کربلای(۴) گردان محبین{ متشکل از بچه های کوهدشت لرستان و یکی از گردانهای لشکر( ۵۷ ) حضرت ابوالفضل (ع )}که در احتیاط گردان انبیاء(ع) قرار داشت. ساعاتی بعد از عملیات به دستور فرماندهی لشکر سردار نوری وارد عمل شد. در حالیکه مجروح و روی جعبه ای نشسته بودم بچه های گردان محبین را راهنمایی می کردم که از کدام سمت بروند، از پشت سر دستان عزیزی سر و گردنم را بغل گرفت و مرا برگرداند و بر پیشانی و صورتم بوسه زد، عزت دلفان دانشجوی همکلاسیم بود. آن دلاور از دانشجویانی بود که فقط ثبت نامش در دانشگاه بود و مدام در جبهه ها به سر می برد. این آخرین دیدار ما شد. دیدار عزت خیلی برایم لذت بخش بود، احساس می کردم لباس شهادت بر قامتش پوشیده شده است. با اینکه بسیار مجرب و قوی بود، و همه چیز هم دست خداوند سبحان بود، اما به او سفارش کردم مواظب خودت باش. خندید و گفت چشم. عزت عضو نیروهای پر تلاش لشکر ما بود. وی به همراه برادر دلاورش رحیم دلفان که فرمانده اطلاعات عملیات لشکر( ۵۷) حضرت ابوالفضل (علیه السلام) بود، هردو به درجه ی رفیع شهادت نائل آمدند.

نعرّه ی بعثی

منتظر بودم شب به پایان برسد تا نیروهای امداد گر ما را به پشت منطقه ی درگیری انتقال بدهند. برادر پاسدار حمید فعلی که دستش تیر خورده بود و همچنین برادر پاسدار اسدالله میرهاشمی که کمرش ترکش خورده بود، به عقب برگشته بودند، نزدم آمدند. نوجوانی از گردان محبین که از گردان جدا شده بود، درکنارم نشسته بود. اسدالله و حمید به من گفتند حرکت کن تا برویم من گفتم پایم منجمد شده و باز نمی شه. مشغول همین صحبت بودیم ناگهان اسدالله که روبروی من ایستاده بود با دست پاچگی اشاره به بالای سرم کرد و گفت عراقی، عراقی که بالای سر من کمین کرده بود همزمان با کشیدن نعرّه ای بلند خود را از بالا روی سرم پرتاب کرد. همزمان نوجوان بسیجی که در کنارم ایستاده بود با فشار دادن ماشه اسلحه ی کلاش تمام سی تیر آن را شلیک کرد. من سوزش و دردی در بازو و سرم احساس کردم و سر و صورت وسینه ام غرق در خون شد. اسدالله که مرا غرق خون دید اسلحه را از نوجوان گرفت و دستش را پیچاند و گفت جوان مردم را کشتی. نوجوان در حالی که گریه می کرد گفت به خدا من میخواستم عراقی را بکشم، حواسم نبود. من دستی به بازو وسرم کشیدم معلوم شد سطحی بوده و فقط پوست بازو و سرم را گرفته است. تمام تیرها از سر و سینه ی بعثی رد شده بود و تمام خون که روی بدن من ریخته شده بود خون او بود.

اگر نبودم شما را می خورد

اسدالله ،بچه را رها نمی کرد و پیوسته او را سرزنش می کرد، و به او گفت چرا متوجه نیستی اگر اینجوری بخواهی جبهه باشی همه ی ما را می کشی. نوجوان که دید تیرش به من نخورده و بعثی را کشته گفت:« برو بینم، اگر من عراقی را نمی کشتم هرسه ی شما را خورده بود». همه به خنده افتادیم، من دست نوجوان را از دست اسدالله رها کردم.

خون خوار

وقتی به خود آمدم متوجه شدم کلی از خون افسر دشمن بعثی که بالای سرم کشته شد به دهنم رفته، به تهوع و استفراغ افتادم. چشمتون روز بد نبینه هرچه خورده بودم بالا آوردم. بلایی سرم آمدکه از مجروحیتم بدتر شده بود. از این به بعد به قول بچه های گردان شدم برادر خون خوار، خون خوار گردان.

 

دور زدن تانک

با کمک اسدالله و حمید راه افتادم و با استفاده از کانال سیمانی که دشمن احداث کرده بود به سمت عقب برگشتیم. در بین راه به تانک دشمن که در حال سوختن بود رسیدیم. هر چند دقیقه یکی از گلوله ها یش منفجر می شد و باعث خسارات و صدماتی می شد. بنابراین مجبور شدیم از کانال بیرون بیاییم و مسافت بیشتری را دور بزنیم تا از صدمات انفجار گلوله ی آن در امان باشیم، . دوباره به کانال برگردیم تا کمتر در دید و تیر دشمن باشیم. چون نمی توانستم راه بروم مسافت دور زدن کنار تانک را به صورت غلتیدن روی زمین رفتم. پایم مجدد خونریزی گرفت.

دلم برای دشمن سوخت

بعد از دور زدن تانک دشمن دوباره به کانال برگشتیم. جای جای کانال پر از جنازه های دشمن بعثی بود. ما مجبور بودیم از روی آنها بگذریم گاه در داخل کانال چند جنازه روی هم افتاد ه بود، بعضی از آنها مجروح ولی زنده بودند اما با وجود کانال و جنازه های دیگری که روی آنها افتاده بود نمی توانستند بیرون بیایند. وقتی از روی آنها می گذشتیم گاه فریاد می کردند. با اینکه دشمن بودند و تا آخرین گلوله با ما جنگیده بودند و خودم نیز به دست آنها سرتا پا خونین شده بودم  یک لحظه دلم بحال آنها سوخت.

سماجت بعثی ها

کربلای چهار است و دستور عقب نشینی داده اند، گردان ما «انبیاء (علیه السلام ) » در محاصره افتاده است. دشمن از هر طرف فشار می آورد تا محاصره را تنگ تر نموده و بچه ها را قلع و قمع کرده و یا به اسارت درآورد. بچه ها متوجه می شوند ازجنازه ی تل انبار شده ی دشمن بعثی در کانال هنوزتعدادی زنده اند. یکی از برادران پاسدارگردان (ع- عزیزی) جنازه ها را از کانال بیرون انداخت. چهار نفر از آنها زنده بودند. به آنها اشاره کردند به طرف ایران حرکت کنند، اما حاضر به حرکت نشدند. دشمن به شدت تیر اندازی می کند و هر لحظه جلوتر می آید. چهار اسیر حاضر به همراهی و آمدن با ما نشدند و بچه های ما به خطر افتادند. رها کردن آنها هم عاقلانه نبود چون تا از آنها فاصله می گرفتیم اسلحه برمی داشتند و به ما شلیک می کردند. بنابر این سماجت و سرسختی بعثیها باعث شد تا آنها را به دست «قانون بین المللی نظامیان دنیا در شرایط خطر» سپردیم.

فدای حسین علیه السلام

به آخر کانال سیمانی رسیدیم. اینجا میدان مین است که امشب از معبر آن عبور کرده ایم و ما بقی مین های آن هنوز پاک سازی نشده اند. دشمن مدام میدان مین را گلوله باران می کند به حدی که رزمندگان اسم آن را «میدان مرگ» یا «میدان شهادت» گذاشتند. جوانی بسیجی حدود هیجده ساله از ناحیه ی شکم مجروح شده است. شکمش آنقدر باز شده که بیشتر درون آن پیداست. انتهای کانال فقط جای آن مجروح را داشت، گاه از بالای سرش که رد می شدند گِل و لای از پوتین به روی زخم و درون شکمش می افتاد و یاحسین می گفت. چاره ای هم نبود باید از روی او رد می شدند، اگر ازدحام می شد هر لحظه کشته می دادیم و دشمن هم نزدیکتر می شد. آن مجروح رزمنده ها را سوگند می داد و می گفت نگران من نباشید، فدای حسین(علیه السلام). از روی من بگذرید اگر گِل ولای افتاد، بیفتد. چفیه ای روی شکمش کشیدند تا کمتر اذیت شود.

کودکی و میدان مین

عبور از میدان مرگ برای رزمندگان سالم بسیار مشکل شده بود، تا چه رسد به مجروحین و خصوصاً آنهایی که از ناحیه پا  مجروح شده بودند. معبر میدان چنان گِل شده بود که رزمندگان هنگام عبور تا زانو در آن فرو می رفتند. دو رزمنده زیر بغلم را گرفتند و چند قدم جلو بردند، هرسه، تا زانو در گِل فرو رفتیم خمپاره  و تیربار دشمن امان نداد سریع مرا برگرداندند. به فکر افتادم راه و چاره ای پیدا کنم تا نیروهای دشمن از راه نرسیده اند از میدان مین عبور نمایم. خداوند سبحان به ذهنم انداخت که دوباره باید کودک شوم. بنابراین برای عبور از میدان مرگ مثل کودک با چهار دست و پا شروع به راه رفتن کردم، چون پنجه و زانوهایم کمتر در گِل فرو می رفتند راحت تر می توانستم از آن عبور کنم. این کار الگویی شد برای کسانی که مجروح بودند و مثل من نمی توانستند از میدان بگذرند. وقتی اسدالله میرهاشمی به راه رفتن کودکانه ام نگاه می کرد که چگونه ضعیف و ناتوان شده ام دلش به حالم سوخت و برایم  اشک می ریخت.

 

 

فاتحه برای حشمت الله

درحال عبور از میدان مین چشمم به جسم مطهر چند شهید افتاد. از جمله همرزمم حشمت الله دریکوند که بلند گویی را که همیشه به ویژه در هنگام عملیات به همراه داشت تا در صورت نیاز مورد استفاده فرمانده گردان قرار گیرد. مدتی  به  او خیره شدم بغضم ترکیدصدای گریه ام بلند و برادر اسدالله میرهاشمی مرا صدا زد، نزد او رفتم و خبر از شهادت حشمت به او دادم.

عاقل یادیوانه

غم شهادت حشمت الله شیرینی موفقیت در عملیات را در کامم تلخ کرد. این اول تلخ کامی من بود، چون من بی خبر از شکست عملیات کربلای (۴) بودم . لشکر ما در این عملیات موفق شده بود و من از کار بقیه خبر نداشتم. اسدالله مرا دلداری داد و گفت ما باید راه شهداء را ادامه دهیم، دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد. گلوله باران هر لحظه بیشتر می شد. احساس کردم صدای شلیک دشمن بعثی به ما نزدیکتر می شود. تعداد نیروهای خودی که از سمت عراق برمی گشتند نیز هر لحظه بیشتر می شد، بازگشت نیروهای خودی برایم غیرعادی بود. به اسدالله گفتم اینها چرا بر می گردند، او که از دستور عقب نشینی نیروها خبر داشت برای حفظ روحیه من و برای اینکه بیشتر ناراحت نشوم گفت اینها کارشان تمام شده است، زود باش تا ما هم برویم. چون آنجا هیچ سنگر و سرپناهی وجود نداشت هر کس می رسید سعی می کرد زودتر آنجا را ترک کند تا کشته یا مجروح نشود. در این وانفسا که هر کس تلاش می کرد سریعتر از میدان مین و معرکه دور شود، روی خاکریز پیر مردی با ریش بلند و در نهایت سفیدی در کنارش نوجوانی هر دو با لباس بسیج نشسته بودند و صبحانه میخوردند. غذای آنها نان لواش بود و بسته ها ی کوچک عسل و چیز  دیگری مثل کره، در عین آرامش میل می کردند و با هم شوخی می کردند. در صفا و صمیمیت می خندیدند. به اسدالله گفتم« اینها عاقلند یا دیوانه» این همه گلوله باران را نمی بینند. اسدالله گفت نمی دانم برویم، الآن کشته می شویم. گفتم اسدالله چیزی به این پیرمرد بگو اگر به فکر خودش نیست چرا این جوان را به کشتن می دهد؟ اسدالله متحیر نگاهی به آن دو کرد گفت گوش نمی کنند برویم. خودم هم به نظرم آمد با حال وهوایی که آنها دارند اصلاً گوش نمی کنند. از روی بی حوصلگی و عصبانیت به اسدالله گفتم راستی اینها آدمند، خودشان رو به کشتن می دهند این که شجاعت نیست. اسدالله با نگرانی گفت نمی دانم بیا برویم. ما آنجا را ترک کردیم و آنها را به خدای سبحان سپردیم.

امدادخدا

یکی از رزمندگانی که حوصله و شجاعت و آرامش او در عملیاتها زبانزد خاص و عام بود برادر پاسدار ولی الله میرهاشمی بود. او در عملیات کربلای (۴) فرمانده  گردان انبیاء(علیهم السلام) بود. من از آرامش او تعجب می کردم با اینکه همیشه به رزمندگان سفارش می کرد که در حفظ جان خود بکوشند، اما یک بار ندیدم در مقابل گلوله و خمپاره دشمن مثل ما به زمین بخوابد یا عجله کند، همیشه آرام بود. بعد ازجنگ در منطقه شلمچه موضوع« صبحانه ی پیر مرد و نوجوان بسیجی» را برایش تعریف کردم گویی خودش آن موضوع را دیده است، خنده ی آرامی کرد و گفت:« خداوند آنها را فرستاده بود تا به شما آرامش بدهد و به شما امداد برساند، اینها امداد خداست». من از این صحبت او بیاد آرامش و روحیه ی او در عملیاتها افتادم که در شداید و سختیها بسیار آرامش داشتند. گفتم برادر میرهاشمی، تورا به خون شهدای شلمچه سوگند می دهم از این امدادها چه اندازه دیده ای که به هنگام سختیهای وحشتناک در عملیاتها آنقدر آرام بودید، درحالی که آن سختیها برای ما وحشتناک بود. سخت چهره اش در هم شد و بدون اینکه جوابم را بدهد بلند شد و مرا ترک کرد. چون می دانستم دیگر جوابی به من نمی دهد در این مورد با او صحبتی نکردم.

آرزوی شب عملیات

غروب خونین کربلای (۴) است، گردان انبیاء(علیهم السلام) حال وهوای کربلا به خود گرفته است. هر کس به کاری مشغول شده است، برخی تلاوت قرآن، دعا، نوشتن وصیت نامه، گرفتن حلالیت از همدیگر و بعضی از همرزمان هم طبق معمول با روحیه بالا دنبال شوخی و کارهای مورد علاقه خود بودند. یکی از بچه های بسیجی خبرنگار شد و با رزمنده ها مصاحبه ساختگی می کرد. ازجمله این سؤال را می پرسید:« شب عملیات آرزویتان چیست؟ دوست دارید در این عملیات چه بلایی سرت بیاید…» خبر نگار به من رسید و سؤال خود را پرسید به او گفتم جهاد در راه خداوند سبحان که بلا ندارد هر چه پیش آید نعمت و رحمت است. خبرنگار گفت«هرچه تو اسمش را بگذاری، آرزویت چیست؟ دوست داری چی برات پیش بیاید» من هم جوابی کلی بهش دادم. اما او نپذیرفت نهایتاً در جوابش گفتم هرچه پیش می آید بیاید فقط به شرتم تیر و ترکش اصابت نکند. بعد از مجروحیت مرا به تهران اعزام کردند در بیماستان وقتی لباسهایم را از تنم بیرون آوردند و به علت اینکه خونین و پاره شده بودند آنها را در سطل انداختند. خانم پرستار آنها را بالا آورد و از هم جدا نمود و در بین لباسها شرت مرا که از پارچه ی نخی بود، بیرون کشید و آن را از وسط دو نیم کرد و به دکتر نشان داد وقتی شمردند بیش از هفتاد ترکش خمپاره به آن خورده بود.

چرا نمره ی پایان  نامه ام  کم شد؟

شاید جای این بحث نباشد اما درد دل کوتاهی است با مسئولین و آن ها که درسایه سار تلاش رزمندگان و ایثارخون شهدا به پست و مقام، رفاه و آسایش، مال و ثروت، و صاحب تحصیلات بالا و صاحب کُرسی حوزه و دانشگاه شده اند.

روز دفاع از پایان نامه ی کارشناسی ارشدم رسید. معمولاً نویسندگان  پایان نامه و یا صاحبان کتاب- برابر رسم و مقررات دانشگاه ها- نوشته ی خود را به بزرگی از بزرگان، اساتید، پدر و مادر و یا به هر کسی که مرتبط با تألیف و یا مورد علاقه ی آنها است، تقدیم می کنند. این بنده نیز بنابر علاقه وسپاسگزاری از ولی نعمتان خود،  پایان نامه ام را به روح بلند و ملکوتی امام و خون شهدا و قدوم مبارک امام زمان(عج) اهداء کرده بودم. جالب این که همین موضوع در روز دفاع باعث شد تا مجبور شوم بعد از اتمام دفاعیه ی خود، حدود نیم ساعت دوباره به این موضوع بپردازم که چرا پایان نامه ام را به روح امام امت وخون شهدا اهداء کرده ام و چرا این جمله را در ابتدای آن نوشته ام که: «هدیه به روح امام (ره) و خون شهدا که درس و بحث ما، آرامش ما، دانشگاه ما و هستی ما مرهون زحمات او و خون شهداست». البته ظاهراً توضیحات من برایشان قانع کننده نبود و همین هم باعث شد تا ۲نمره از پایان نامه ام کم شود. من آن موقع افتخار کردم که برای توجه به حقِ ولی نعمتان خود و برای سپاسگزاری از روح امام خمینی (ره) وخون شهدا، نمره پایان نامه ام کم شود و اکنون نیز بر آن افتخار پابر جا هستم. کم نبوده و نیستند کسانی که نه تنها نسبت به امام و شهدا و ایثارگران۸ سال دفاع مقدس ناسپاسی و یا علیه آن ها تلاش می کنند. ما نباید از این رفتارها دلسرد شویم. باید تلاش کنیم تا راه شهدا و راه امام (ره)،  زنده و پایدار بماند.

فراموش نکنیم!

ما یک چیزی گفتیم و شما هم یک چیزی شنیدید. شوخی نبود، فیلم نبود، قهرمان سازی و قهرمان بازی نبود. جبهه ی جنگ بود و غرّش هواپیما و تانک ها. گوشت بود و گلوله های آتشین و آهن ذوب شده بود؛ تیز و گداخته که در چشم می رفت و ازپشت سر  بیرون می آمد. سینه را می شکافت و جگر را از پشت کتف متلاشی و محو می کرد. دست و پا را قلم و لت و پار می نمود و یک انسان توانا و تنومند را در یک ثانیه از پا می انداخت. یک دسته ی سی نفری جلوتر راه میرفتند در یک ثانیه با برخورد گلوله به میدان مین همه پودر شدند. باورتان نمی شود که سر یک جوان ظرف نیم ثانیه با گلوله ی آرپی جی پودر شد، و این ماجرا نه یک روز و دو روز که هشت سال طول کشید. بعضی از شب ها و روزهایش از شدت سختی تمام نمی شد، مثل اینکه سالها طول می کشید. تصور دردها و رنج های جبهه با گرمای شصت درجه ی جنوب در تابستان و سرمای زیر سی درجه ی زمستان در غرب کشور و دست های خالی از امکانات اولیه ،دل هر انسانی را به درد می آورد. امان از بمب های شیمیایی اش که وقتی صدای مرگبارش می آمد به هیچ چیز مانند نبود. تمام بدیها، زشتی ها، پلیدی ها، دردها، زخم ها و بلاهای لاعلاج را با خود می آورد. صدای شیمیایی صدای مرگ بود؛ مرگ در تنهایی، در بی کسی و درد و رنج. صدای بمب شیمیایی یعنی نا امیدی از زندگی و کشته شدن ناجوانمردانه. شیمیایی یعنی هزاران انسان را در یک لحظه بی صدا و در سخت ترین شکنجه قراردادن. آیا می توان این ها را فراموش کرد؟ آیا چیزی از اینها دردناک تر،هم وجود دارد؟ البته می توان گفت بله! از این ها دردناک تر وقتی است که سازمان به اصطلاح حقوق بشر در مقابل این جنایات سکوت کند. از این ها سخت تر زمانی است که رزمنده ی مجروحی را به بیمارستان ببرند و پزشک یا مسئول بیمارستان – که تحصیلات و آرامش و امنیت شان مرهون جان فشانی و ایثار همین مجروح است- به او بگوید چرا به جبهه رفتی؟ این آشی است که خودت پخته ای و حالا خودت باید بخوری! و از همه ی این ها دردناک تر هنگامی است که من وتو آن همه سختی و تلاش و ایثار را فراموش کنیم، شهدا را فراموش کنیم و فریب دشمنی را بخوریم که آن همه مشکل و رنج و مصیبت را برای مان ایجاد نمود. مبادا ما شهیدان، آزادگان، جانبازان، ایثارگران و دستاوردهای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس را فراموش کنیم و آن ها را به دشمن بفروشیم.

 پایان۲۲/۳/۹۳

راوی : برادر بسیجی حاج حجت شریفی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید