خانه / دسته‌بندی نشده / خاطرات محمدعلی ظهراب بیگی درخصوص شهید یارحسین هاشمی

خاطرات محمدعلی ظهراب بیگی درخصوص شهید یارحسین هاشمی

رزمنده دفاع مقدس محمدعلی ظهراب بیگی-۲
رزمنده دفاع مقدس محمدعلی ظهراب بیگی-۲

خاطرات محمدعلی ظهراب بیگی درخصوص شهید یارحسین هاشمی

رزمنده دفاع مقدس محمدعلی ظهراب بیگی-۲
رزمنده دفاع مقدس محمدعلی ظهراب بیگی-۲

سایت « یاد امام وشهدا » منو سر ذوق آورد تا خاطره اولین باری رو که همراه پسر داییم شهید یارحسین هاشمی به جبهه رفته بودیم رو بعد از ۳۱ سال براتون تعریف کنم.(البته ازخدا می خواهی که یاریم کنه تا بتونم همشو به یاد بیارم وبه محضرتان تقدیم دارم؛چون واقعاً بعداز گذشت حدود سی سال از زمان دفاع مقدس ، ودرپیچ وخمهای سخت زندگی ،حتی دربعضی مواقع اسامی بهترین دوستانم رو هم به خاطر نمی آرم چه رسد به اینکه بخواهم خاطرات دفاع دوران مقدس رو با تمام جزئیاتش در بایگانی ذهنم داشته باشم . با این وجود تا جایی که بتونم سعی خودمو در این راه مقدس به انجام میرسونم. به هر حال به دلیل اینکه شهید یارحسین هاشمی با من نسبت خویشاوندی داشت وپسر دایی بنده بود وباهم رفیق وهم رزم بودیم ،همواره سعی نموده ام که خاطرات وی بصورت ویژه در اعماق وجودم به یادگار بماند تا در چنین موقعیتی آنرا به محضر خانواده های محترم شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ، به رشته تحریر درآورم. روحش شاد وخاطره اش جاوید باد

خاطره ما از اونجای شروع میشه که منو پسر داییم شهید یارحسین هاشمی به دلیل اختلاف سنی کمی که داشتیم همیشه با هم همبازی وهم ورزش بودیم وبیشتر اوقات در کنار هم بودیم بعضی مواقع با هم سر کار ویا شاگردی مغازه ها رو انجام میدادیم، بعضی مواقع  برق کاری، گچ کاری وچوب بری … البته شهید یارحسین بدلیل مشکلات مربوط به خودش همیشه سرکار میرفت ولی من بیشتر برای تفریح این کارو انجام می دادم وبرای اینکه باشهید یارحسین باشم ، فقط سه ماه تابستان رو به کار مشغول می شدم. خدایش شهید یارحسین بدلیل داشتن فیزیک بدنی مناسب که رزمی کار نیز بود،برای کارهای سخت آمادگی زیادی داشت و همیشه وقتی با هم سر یک کار بودیم، کارهای سخت مال اون بود. مثلاً وقتی که برای شاگرد پسر دایی بزرگترم «میر حسین هاشمی » که شغلش گچ کاری بود می رفتیم، شهید یارحسین همیشه گچ ها ی ۵۰ کیلوی رو به طبقات بالا میبرد ویا سخترین کارگچکاری رو که ساختن “گچ کشته” بود به وی سپرده می شد؛ و چیزهای دیگه که الان متأسفانه خیلی آونها از خاطرم رخت بسته وبه یادم نمیاد.

خاطره اعزام به جبهه رزمنده سیزده ساله لرستانی:

رزمنده دفاع مقدس محمدعلی ظهراب بیگی
رزمنده دفاع مقدس محمدعلی ظهراب بیگی

خلاصه توی این شرایط یعنی دقیقاً سال ۶۱ به دلیل شرایط حال و هوای اون موقع، ما دوتایی تصمیم گرفتیم بدور از چشم خانواده هایمان به جبهه بریم؛ وبرای این کار ما میبایست رضایت خانواده ها رو میگرفتم چون توی اون سال من ۱۳ سال بیشتر نداشتم و این یک شرط اجبار بود، حتی بزرگتر ها هم باید این کار انجام میدادن  البته ما وقتی فرم های ثبت نام رو گرفتیم، اونموقع متوجه این قضیه شدیم.

توی اون زمان شهید یارحسن ۱۶ سال بیشر نداشت(او متولد ۱۳۴۵ بود) ومن نیز بیشتراز ۱۳ سال سن نداشتم (متولد ۱۳۴۸)

ما باید به شکلی رضایت خانواده ها رو میگرفتیم تا مشکل اعزام به جبهه نمی داشتیم . ولی از راه قانونی این امکان اصلاً وجود نداشت لذا برای همین موضوع به فکر دستکاری شناسنامه جعل امضاء برای رضایتنامه ها افتادم. بعداز اینکه تونستم با کپی گرفتن از شناسنامه روی شناسنامه ام تاریخ تولد خودمو که ۴۸ بود به ۴۵ تبدیل کنم وخودمو با این روش ۱۶ ساله نشون بدم، ولی بازم هم یه مشکل وجود داشت ، اونهم زمانی که فرم هارو تحویل دادیم همه اون کسانیکه ثبت نام کرده بودن رو دعوت کردن در محوطه جلوی بسیج که اونموقع جلوی پارک صخره ای فعلی خرم آباد بود نشسته بودیم ویکی یکی اسم ها رو میخوندن وباید پا میشدیم وهیکلمونو با شناسنامه ها چک میکردن توی اون شرایط سخترین دلهره ما این بود که بفهمند که هیکل من با شناسنامه نمی خوره وما رو اخراج کنند، توی اون زمان مثل ما آدم های زیادی بودن برای همین یک فکری به ذهن بعضیها آمده بود و اون اینکه یک قوطی ۵ کیلوی جای روغن که اون اطراف افتاده بود، رو یکی یکی دست به دست میکردن و زیر پا میذاشتن وتوی اون جمعیت معلوم نبود که وقتی فرد پا میشه، چه چیزی زیر پاهاشه!!!. در هرصورت ما با سلام و صلوات اون مرحله روهم پشت سر گذاشتیم البته بیشتر من دلهره داشتم چون شهید یارحسین از من بزرگتر بود وفقط اون نگران این بود که بفهمند رضایت نامه های ما با جعل امضاء ارائه شده است. الان که فکر میکنم بابت بعضی کارهامون خیلی زیاد ناراحت میشم.

خلاصه اون لحضات بحرانی رو نیز پشت سر گذاشتیم وما دقیقاً در تاریخ ۱۹/۴/۱۳۶۱ راهی جبهه های حق علیه باطل شدیم .

اون موقع یادم میاد یکی دو شب رو در پایگاه شهید رجایی اهواز وبعدش به مدت یک هفته در پایگاه هفتم شکاری مشغول آموزش نظامی بودیم(زمانی که در پایگاه شهید رجایی بودیم ، فرماندهان تعدادی از نیروها رو برای مراسم دعای کمیل برده بودن بیرون از پایگاه که منو شهید یارحسین نیز همراه آنها بودیم. دقیقاً اونزمان برادرم محمد حسن که دراون موقع در پادگان عیوراصلی اهواز مشغول آموزش پاسداری بود، به دنبال ما اومده بود تا مارو منصرف کنه و خرم آباد برگردونه، ولی رفتن ما به مراسم موجب شده بود که ما همدیگرو نبینیم ودرغیاب ما به فرمانده ما سفارش کنه بدلیل اینکه  بدون رضایت والدینمان اعزام شده ایم ما رو برگردونه، که وقتی فرمانده ما این قضیه رو به ما گفت ما هم شدیداً انکار کردیم وبرای موندن در جبهه پافشاری کنیم.

یادم میاد دراون هنگام یه فرمانده اهوازی داشتیم که دائم مرا کوچولو صدا می زد و من خیلی بابت این لفظ کلام او خیلی ناراحت میشدم. گرچه از نظر سن وجسه از دیگر نیروها کوچکتر بودم ولی از خیلی بچه های دیگه فرزتر و سریعتر بودم مثلاً مواقعی که فرمانده، کل نیروهای دسته رو به خط می کرد و فرمان بدورو می داد تا دست به دیوار بزن و برگردند، من جزء کسانی بودم که از همه سریعتر برمیگشتم وبرای همین فرمانده میگفت « لرستان شیربچه میفرسته به جبهه ها » (البته ناگفته نماد که هر وقت به من میگفت ” کوچولو”  من هم یواشکی بهش میگفتم چشم ” بزرگلو”  که همه بچه های گردان می خندیدند).

در هر صورت با وجود اینکه هنوز ما آموزش نظامی کافی را برای حضور در خط مقدم جبهه طی نکرده  بودیم بدلیل شرایط اضطراری منطقه عملیاتی وکمبود نیرو ی عملیاتی ، بعد از یک هفته به دلیل شروع عملیات رمضان مستقیم به خط مقدم در منطقه کوشک ونزدیکی پاسگاه زید منتقل شدیم وهمون شب بدلیل اینکه خیلی ها نمی دونستند باید چکار کنند فقط توی سنگرها موندند. من یادم میاد پنج نفر توی یک سنگر بودیم که بجز (شهید مرادی-روحش شاد)اسم بقیه یادم نیست، شهید یارحسین وچندتای دیگه از بچه ها در درون سنگر خوابشون برد وهمون شب عراق با گذشتن از خط ارتش وارد مثلث شده بود وتا پشت خاکریزها اومده بود.

 یادم میاد بچه ها رو بیدار کردیم وگفتیم که صدای بلدوزر میاد واحتمالاً دارن خاک ریز میزنند که وقتی با بچه رفتیم ونگاه کردیم فهمیدیم این صدای تانکهای عراقی است که تا پشت خاک ریزهای ما اومده اند که دراون لحظه یکیشون با شلیک توپ مستقیم به خاک ریزی که سنگر ما پشت اون واقع شده بود همه مارو به اطراف پرت کرد، در اون موقع الحمدلله کسی از ما آسیب جدی ندید، وفقط فهمیدیم که روی خاکریز رفتن بسیار خطرناک است. تا فردا همینطور ونامشخص به جلو شلیک می کردیم تا  هواروشن شد و خداروشکرهیلیکوپترهای کبرای ایرانی آومدن ومنطقه عملیاتی رو پوشش دادند و آتش بسیار سنگینی رو بر سر ادوات نظامی عراقیها وارد نمودند؛ به شکلی که هیچکس از عراقیها جرات عکس العمل رو  نداشتد. خلاصه اون روز تا شب فقط منتظر فرمان مسؤلین بودیم که به دلائل نامعلوم هیچ دستوری از طرف فرماندهان به ما اعلام نشد.

 فرمانده گردان ودسته هایمان نیزاز میان خودمان انتخاب شده بودند و تا رسیدن دستورات بعدی و در اون شرایط سخت ، فقط کار سرکشی ازسنگرها رو انجام می دادند. در اون حین یادمه که یکی از فرماندهان خط مقدم اومد ومنو برد به یک سنگر دیگه ای که آن حوالی بود. دراون سنگر یک نفر مسن که آثار ترس و وحشت درچهره اش هویدا بود ، قصد برگشتن از خط مقدم روداشت، اون فرمانده مرانشون وی داد و به او نهیبی زدو گفت از این پسر ۱۳ ساله خجالت نمیکشی که اینقدر ابراز ضعف می کنی؟! ولی اون توجهی نمی کردو میگفت من باید برگردم. اون موقع من غیرتی شده بودم ودر اون شرایط به اون میخندیدم. وبعداز اون قضیه من سریع برگشتم به سنگر خودمان . دقیقاً یادم نیست که چند روز در خط مقدم  موندیم وخاطرات لحظه به لحظه اون زمان چه بود، شاید سه روز، زمانی که گردانهای تازه نفس رو با گردانهای مستقر در منطقه تعویض می کردند؛ گردان ما رارو نیز برای استراحت به پشت خط بردن. موقعیت عقبه خط مقدم به فاصله خیلی کمی یک مقر بود که در اون تعدادی چادر گروهی برپا شده بود وهر ۱۲ -۱۳ نفر در یک چادر استراحت می کردند.

 در آن شب یادم میاد با شهید موسوی(بچه پل شهدا) در یک چادر بودیم واون درخط مقدم یک گلوله کلاش به کتفش خورده بود ودنبال کسی می گشت که گلوله را  براش بیرون بیاره ، چون گلوله سطحی بود وخیلی داخل کتفش نشده بود من آون شب با نوک سرنیزه گلوله رو براش درآوردم و با چفیه کتفش رو  براش محکم بستم. یادش بخیراون کاریک عمل اورژانسی تمام عیاربود که جراحش یک بسیجی ۱۳ ساله و، وسایل جراحیش فقط یک سرنیزه و یک چپیه بود.

فرداشب بود که دیدم همه دارن شلیک هوایی انجام میدن وما وقتی از چادرها بیرون آمدیم وپرسیدیم چی شده؟ متوجه شدیم شایع کردن صدام مرده وجنگ تمام شده!.

بعداً متوجه شدیم، کار ستون پنجم بوده ومیخواستن با شلیک تیر هوایی ، جایگاه مقر رو پیدا کنن. چیزی نگذشت  به دنبال آون تیراندازی های هوایی، هواپیماهای عراقی در فاصله هوایی خیلی زیاد اونجارو بمبارن کردن که به لطف خدا با آتش پدافند هوایی روبرو شده و خسارت چندانی به چادرها وارد نشد.

فرداشب مجدداً قرار بود گردان ما به خط منتقل بشه، از این بابت هر کسی مهمات واسلحه  خودشو چک میکرد ویا با مراجعه به تسلیحات نیاز خودشو برطرف میکرد، من توی اون زمان به دلیل اینکه سنم کم بود وعلاقه داشتم کلاشینکف تاشو داشته باشم چون خیلی راحتتر میتونستم جابجاش کنم برای همین چند بار رفتم وبه مسئول تسلیحات گفتم که یک اسلحه کلاش تاشو بهم تحویل بده واون می گفت به محض اینکه پیدا کنه حتماً بهم خبر میده. که متأسفانه همین عامل باعث شد از بهترین دوست وبرادر عزیزم شهید یار حسین که تا قبل از آن هیچوقت از هم جدا نشده بودیم عقب بمونم و به کامیون حمل نیروها به خط مقدم نرسم !. چون ما توی صف سوار شدن به کامیون های گلی بودیم که بلندگو منو صدا زد تا برای تحویل اسلحه تاشو به تسلیحات بروم . اما وقتی که برای تعویض اسلحه مراجعه کردم وزمان کمی به طول انجامید و برگشتم، دیدم کامیون رفته و شهید یارحسین هاشمی هم با  اونا رفته و توی اون فضای تاریک وجنجالی تنها مونده ام.  خیلی ناراحت شدم وهرکاری کردم کسی نبود منو به خط مقدم برسونه . نیروهای پشتیبانی میگفتن که فردا یا پس فردا اونا از خط برمیگردند، ناراحت نشو، بعداً متوجه شدم بجز من چند نفر هم توی اون شب جا مونده بودن وهمگی به امید برگشتن گردان در انتظار بودند. که البته نیروهای اون گردان هیچ وقت سالم برنگشتند، چون اونارو مستقیم به منطقه درگیری که درحال سقوط بود برده بودند وهمون شب تعداد زیادی از اونها به شهادت رسیده وشمار زیادی زخمی واسیرشدند. حقیقتاً دراون موقع ضربه تلخ و سختی به همه ما وارد آومد.

در هرصورت فردا باآمدن تعداد خیلی کمی از بچه ها که بیشتر آنها هم زخمی بودن خبردار شدیم که خیلی ها به فیض عظمای شهادت نائل اومدن ومن تنها نگرانیم پسر داییم بود که از او جدا شده بودمو وسراغشو از همه میگرفتم.

بچه ها به من گفتن اون در آون شب کمک ارپی چی زدن شده  و تیر به سرش خورده وزخمی شده و به  بیمارستانی در اهواز منتقل شده است؛ وقراره ماروهم به اونجا ببرن. برای همین با یک شرایط بسیار بدی بقیه کسانی که از گردان باقی مونده بودن، بعد از کلی پیاده روی وسپس با یک وانت لندکروز رهگذر خودمونو به اون بیمارستان رسوندیم تا از وضعیت پسر داییم با خبر شوم. اما در بین بچه ها مجروحی که  در اونجا بودن خبری از شهید یار حسین نبود؛ونمی دونستم که بایدچکارکنم. خلاصه  نمیدونم چطور شد که یکی دو روز در اونجا موندم شاید تا شاید خبری از او بگیرم ویا دلیلش ترس از برگشتن بود! ولی یادم میاد که مرخصی گرفتم وبه خرم آباد اومدم. دراون موقع خیلی میترسیدم تنهایی به خونه برگردم ، چراکه با شهید یارحسین رفته بودم وبی اون برگشته بودم . از طرفی خبر دقیقی ازش نداشتم البته خدایش حدسم این بود که شهید شده ولی باورش برام سخت بود .

 حدودای ساعت ۹ شب به خونه رسیدم ودیدیم درب خونه بازه وتمام چراغها روشنه  وکسی خونه نیست! تنها دایه ام(زن پدری ام)خونه بود. به محض دیدن من،اون خودشو انداخت جلوی پام ویکسره با گریه شکر خدا میکرد، چون قبل از برگشتن من از جبهه ، جنازه شهید یارحسین رو آورده بودن ویک نفر هم به اونا گفته بود که علی رو دیده که زیر دست پا باقی مونده!، برا همین فکر کرده بودن من هم شهید شده ام.

اونجا بود که فهمیدم یارحسین شهید شده و تمام خانوادم به منزل دای ام رفته اند. چون روز اولی  بود که شهید رو آورده بودند؛ وهمه اونجا بودن من هم با ترس ودلهره به منزل داییم رفتم وقتی پدرشهید منو دید، بقلم کرد و خیلی گریه کرد وگفت الحمدالله که حداقل تو سالم برگشتی.

مراسم خاکسپاری وهفته که به پایان رسید، بخاطر اینکه درمرخصی بودم وهنوز تسویه حساب نکرده بودم ،باید حتماً برمیگشتم ، ولی جرات بیان این قضیه رو نداشتم، خلاصه به شکلی جرات پیدا کردم وبا پدرم در میان گذاشتم که با مخالفت شدید اومواجه شدم. اما ازانجاییکه اسلحه ام رو تحویل نداده بودم پدرم رضایت داد که با همدیگه برای تحویل به جبهه برویم تا تسویه حساب نمایم .همینطورهم شد؛ و با مرحوم پدرم حاج میرزاحسین که خیلی در آن زمان اونو نگران واذیت کرده بودم به اهواز وپادگان گلف رفتیم اقدام به تسویه حساب کردم وبه خرم آباد برگشتیم. یادم میاد که فرمانده پادگان به شوخی به پدرم  گفت که اگه اینو ببری خودت باید جاش در جبهه بمونی!! که پدرم بهش گفت من سی سال پلیس بودم وتو منو از جبهه میترسونی؟ که فرمانده از روحیه پدرم خوشش امد وخلاصه به تسویه حساب من رضایت داد. دراون زمان  بدلیل اینکه شهرهای اهواز  و خرم اباد از طرف عراق بمباران شده بود، به سختی تونستیم ماشین بگیریم وبه خرم آباد برگردیم .

خاطره همراهی من با شهید یارحسین هاشمی مربوط به اولین باری بود که به جبهه اعزام می شدیم که بطور بسیارخلاصه به محضرتان تقدیم شد. باشد که مورد توجه خوانندگان محترم ، بخصوص خانواده محترم شهید یارحسین هاشمی قرار گرفته باشد. اعتقادم دارم الان  شهید یارحسین هاشمی  در بهشت نظاره گرما است وبرای سعادت وپیروزی رزمندگان اسلام وعاقبت بخیری ما دست به دعاست، چون او واقعاً بچه ی سالم وزحمت کشی بود وازاینرو همه اشنا وفامیل  به خوبی میدانند و از او بخیر و نیکی  یاد میکنند. روحش شاد ویادش همیشه گرامی باد.

نوشته شده در تاریخ ۱/۹/۹۲ توسط محمد علی ظهراب بیگی.

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید