خانه / دسته‌بندی نشده / عملیات نصر ۸ در منطقه سلیمانیه عراق

عملیات نصر ۸ در منطقه سلیمانیه عراق

گردان انبیاء-۷خاطراتم از عملیات نصر ۸ در منطقه سلیمانیه عراق ضلع غربی شهر ماووت ارتفاعات گردرش و قمیش ( احمد رومی)

تازه از مجروحیت عملیات کربلای ۱۰ بهبود یافته بودم که  در تاریخ ۶۶/۸/۱ فرماندهی لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه سلام مرابه ستاد فرماندهی که در سدِّ بوکان حضور داشت فراخواند و به گردان انبیاء معرفی کرد. قبلاً نیز در این گردان بعنوان فرمانده گروهان شهید مدهنی انجام وظیفه می کردم. اما اینبار مرا به جانشینی گردان انبیاء معرفی کردند. به تازگی یکسری جابجایی در سطوح فرماندهی اتفاق افتاده بود و بردار ولی اله میرهاشمی از سمت فرماندهی گردان انبیاء به مسؤل محور عملیاتی یکم منصوب شده بود و برادر مرحوم زنده یاد سبزخدا دریکوند ( مصطفی میررضایی) بجای وی مسؤلیت فرمانده گردان را به عهده گرفته بود.

تاجایی که به یاد دارم اعضای کادر فرماندهی گردان انبیاء به قرار زیر بود.

زنده یاد پاسدار مرحوم سبزخدا دریکوند    فرمانده گردان انبیاء

محمدحسن ظهراب بیگی   جانشین فرمانده گردان انبیاء

سید نعمت موسوی معاون دوم گردان انبیاء

محمدباقر نوروزی   فرمانده گروهان مالک

امیدعلی دولتشاهی    فرمانده گروهان شهید مدهنی

علی کرم کشوری       فرمانده گروهان عمار

 مرادبگ ناصری       مسؤل تدارکات گردان انبیاء           جانشین وی برادر ابراهیم دانایی

سدِّ بوکان منطقه نیمه کوهستانی بکری بود که گردانهای رزمی لشگر به راحتی می توانستند در اون به آموزش های رزمی مختلف مشغول باشند و توانای رزمی خود را به حدِّ اعلایی بالا ببرند. درعین حال با قرار داشتن لشگر در این منطقه مهم ، با سرعت در مناطق عملیاتی مرزهای غربی کشور حضور می یافت و بنا به دستور تکالیف الهی خود را به منصّه ظهور می رساند.

گردان انبیاء نیز که در قسمت ضلع غربی سدِّ بوکان قرار داشت آماده می شد تا با بالا بردن توانایی های رزمی و عملیاتی نیروهای خود ، بخشی از مسؤلیتهای عملیاتی لشگر رو در مناطق به عهده بگرد و وارد عمل گردد.

در طول مدتی که مشغول تمرینات مختلف نظامی در سدِّ بوکان  بودیم ، خاطرات جذاب شنیدنی  با رزمندگان و شهدای این گردان خط شکن داشتیم که در این لحظه تنها به ذکر چندتای اونها بسنده می کنم و انشاالله اگر خداوند توفیقی عطافرماید ، خاطرات مفصل آنها رو به وقت دیگری محول خواهم کرد.

ازجمله خاطرات شیرین اون زمان ، اوقات فراقت نیروها بود که به طرق مختلفی …….. می شد. برخی به مطالعه وبرخی به عبادت وبرخی برای بازدید تاج سدِّ و تماشای دریاچه پشت اون و برخی نیز به انجام بازی های محلی و برخی ماهیگیری در کنار رودخانه سدِّ بوکان و برخی هم دیدو بازدید همرزمان خود در سایر گردانها و معاونتهای همجوار می پرداختند ویا اینکه برای استراحت وخرید احتیاجات شخصی خود چند ساعتی رو به شهر بوکان می رفتند . تا یک روز به تعدادی از بردران فرماند دسته تا گروهان گفتم بیایید برای گرفتن ماهی به کنار رودخانه سدِّ برویم. حدود ۲۰ نفر از برادران ازجمله شهید حجت اله قلایی شهید علی آشناگر و محمدباقر نوروزی و برادر بسیجی حجت اله شریفی و خواهر زاده اش برادر بسیجی جواد دریکوند همراهمان بود. ازقبل نکات ایمنی برای همه روشن شد و تذکر دادیم هرکه شنا بلد نیست بیرون آب به جمع آوری ماهی ها مشغول باشد. اب رودخانه بسیار وحشی و خروشان بود و به غیر حرفه ای ها رحم و شفقتی نشان نمی داد!. با رؤیت تعدادی ماهی ، شناگران وارد رودخانه شده و تلاش می کردند ، ماهی ها رو از آب بگیرند و به بیرون پرت کنند. من نیز که آمادگی داشتم ، خودرا به آب زده و در زحمت اونها شریک نمودم. جریان رودخانه چنان حجیم وپر سرعت بود که در چند ثانیه مرا به سمت پایین رودخانه برد و از گردآب وحشتناک  همون اطراف عبور داد. وقتی خسته شدم در کنار رودخانه به استراحت مشغول شدم تا ببینم سایر نیروها چه می کنند. در این لحظه متوجه شدم برادر بسیجی جواد دریکوند که اون زمان ۱۵ یا ۱۶ سال بیشتر نداشت ، هیجان زده وارد رودخانه شد تا ماهی رو که نزدیکی خود بود بیرون آورد. فوراً جریان شدید آب به او مهلت نداد و به درون خود کشید. فاصله ام با وی از ۱۰۰ متر نیز تجاوز می کرد و کاری از دستم بر نمی آمد. به همین خاطر به نیروهایی که نزدیک وی بودند فریاد زدم جواد، جواد، جوادو از آب بگیرید. آب بردش و همزمان هم به طرفش می دوییدم. اما صدای خروشان رودخانه و سرگرمی نیروها و مشغولیتی که داشتند، مانع از اون بود که کسی صدای مرا از اونطرف رودخانه بشنود؛ وبه کمک جواد برود. ۳ الی ۴ ثانیه نگذشته بود که آب وی را به منطقه گودی کشوند و به سرعت در زیر آب ناپدید گشت. هنوز هم فاصله ام با او زیاد بود و فریاد کنان به سمتش می دویدم تا اینکه چند متر پایین تر ، یک لحظه سرش از آب بیرون زد و دوباره به زیر فرو رفت. از دیدن مجدد اون حدس می زدم که سرعت آب او را به کجای رودخانه می کشاند و در چه عمقی باید او را یافت. فاصله ام به حدود ۲۰ الی ۳۰ متری او رسیده بود که دوباره سرش را از آب بیرون آورد و سپس پایین رفت. نمی دانستم سایر نیروها با فریاد من متوجه غرق شدن او شده بودند یانه ، که به فکرم رسید خود را به رودخانه بزنم و در موازات اون قرار گیرم تا اگر بار دیگر مشاهده شد، او را بگیرم. نحوه دویدنم و با عجله شنا کردنم موجب شده بود که به شدت قدرتم تحلیل رود؛ ونتوانم خود را در مقابل جریان معکوس آب رودخانه به درستی کنترل نمایم. هرچه تلاش می کردم ، آب مرا به عقبتر می کشاند و فاصله ام را با مکان تخمینی دورتر می ساخت. یک دقیقه از این ماجرا سپری شده بود که کله او در وسط گرداب وحشتناک رودخانه نمایان شد. گفت : آقای ظهراب بیگی !!! و دوباره پایین رفت. هرچه توان داشتم گذاشتم تا به او برسم. وقتی به وسط گردآب نیمه های گردآب رسیدم ، سرش رو در حدود نیم متری ام ملاحظه کردم وفوراً او را به سینه ام چسباندم. با وجود اینکه رمقی برای بیرون کشیدن خودم هم نداشتم، به او گفتم : جواد هیچ نترس ودستو پا نزن تا با خودم ببرمت بیرون. تا گفت باشد، هردو به زیر اب فرو رفتیم و نفسم بند اومد. سینه ام رو محکم چسبیده بود و رها نی کرد. آخرین تلاشمو می کردم تا اور را از خود جداسازم. اما فایده نمی کرد و تلاشهای مجدانه هردویمان برای نجات خود بی فایده بود. خداوند به ذهنم انداخت ، اگر کف پایم رو بر سینه اش بذارم و دستهایش رو که بر دور گردنم حلقه زده بود، فشار دهم ، شاید از هم آزاد شویم و به سطح آب برگردیم. این کار عملی شد و در زیر اب از هم جدا شدیم. برای بالا آمدنم نفسی نمانده بود. در سر و دلم غوغای غریبی پدیدار شده بود و می دانستم من نیز غرق می شوم. به بالای سرم نگاه می کردم تا نور آفتاب رو درسطح آب ببینم. اما روشنایی سطح آب ، ضعیف بود و نشان می داد ۲ الی ۳ متر در زیر آب هستم. جلوی چشمم سیایی میرفت و احساس می کردم دارم بیهوش می شوم. با اینحال هم دست وپا می زدم به سطح آب برسم و هم خود را به جریان اب سپردم بودم تا انرژی کمتری مصرف کنم. خداوند بزرگ کمک نمود تا روشنی سطح آب رو ببینم. اولین نفس رو کشیدم ، همه چیز روشن شد. بصورت مرده خود را روی آب انداخته تا کمی استراحت کرده و نیرو بازیابم. سپس به اطراف نگاه کردم و دیدم نیروهای گردان ضمن اینکه مشغول بیرون آوردن جواد هستند؛ تلاش می کنند شهید حجت اله قلایی رو از آب نجات دهند!. داستان از این قرار بود که شهید حجت اله قلایی در آخرین لحظات تلاش من و جواد ، خود را به ما رسونده و او را از آب می گیرد. اما از بخت بد وی ، جواد اورا می گیرد وبه زیر آب فرو می برد. وقتی وی نیز نجات پیدا کرد، گفت: بعد از اینکه جواد مرا به زیر اب فرو برد ، فوراً به زیر پای او رفته و روی شانه های خود قرار دادم. و در زیر اب شروع به ره رفتن به سمت خشکی نمودم. نفس کم آوردم که به یک متری لبه کنار رودخانه رسید. نیروها جواد رو گرفتند و من نتواستم بیرون بیایم . وقتی نفسم در زیر اب قطع شد نفس کشیدم وپٌر شوشهایم آب شد وبیهوش شدم و بعد دیدم برادران درخشکی مشغول ماساژ سینه من هستند. بد نیست ماجرا رو از زبان جواد بشنوید. او می گفت اولش وقتی به زیر آب می رفتم ، پا به زمین می زدم تا برای نفس گرفتن بالا بیایم. بعد از اینکه آب گود شد وبه کف رودخانه نرسید ، یک لحظه تورا دیدم که به طرفم می آیی. با خود گفتم او را بگیرم تا نجات یابم. مقداری نفس ذخیره داشتم که شما به من رسیدی و نفسم رو تجدید کردی. وقتی با هم به زیر اب فرو رفتیم. هنوز مقداری نفس داشتم که شما رو رها کردم و به سطح آب رسیدم. در این هنگام شهید حجت اله قلایی رسید و نفسم رو تجدید کرد. با دست به دست شدن بین شما وشهید قلایی ، هیچ نفسم کم نیامد وحتی ، جرعه ای آب هم به دهنم فرو نرفت!. اما دو شناگر ماهر رو می خواست با نجات وی غرق شوند!.

یکی از خاطرات دیگر اون زمان مربوط به سرباز وظیفه ……. بود که توسط کردهای دمکرات اسیر شده وپس از بریدن دو گوشش آزادش می شود. موضوع از این قرار بود که سرباز وظیفه …… شب هنگام موقع نگهبانی از مقر گروهان خود توسط گروهک ملحد دمکرات ربوده شد و بعد از اینکه پاسبخش از غیبتش باخبر می شود، اعلام خبر می کند و با هماهنگی برادر سبزخدا دریکوند ، چند نفر برای بازگرداندن وی راهی اطراف می شوند. موقعی که با کردهای ضد انقلاب روبرو می شوند قبل از اینکه بین دو طرف درگیری بوجود بیاید؛ و بتوانند سبک بال از مهلکه با نیروهای گردان بگریزند، او را با خود نبرده و به بریدن دو گوشش بسنده می کنند.

حدود یک ماه از حضور گردانها در سدِّ بوکان می گذشت که دستور رسید نیروها رو به شهرستان سقز منتقل کنیم و در آپارتمانهای نیمه کاره مستقر سازیم. با استقرار نیروها در اون محیط نه چندان باز، جلسات مداوم برای انجام عملیات بزرگ نصر هشت آغاز شد و فرماندهان گروهان ودسته رو برای شناسایی اولیه منطقه عملیاتی اعزام نمودیم. اولین نقطه مستحکم عراق که با اون مواجه می شدیم ارتفاع گمو بود که بوسیله یک تانک زرهی اکثر منطقه رو پوشش می داد. درشب و روز به سختی می شد از دید تیر اون گریخت وجان به سلامت برد. درجلسات توجیهی  که با فرماندهی لشگر داشتیم اشکال می گرفتم که چرا قبل از آنکه به عمق استان سلیمانیه نفوذ کنیم و ارتفاعات گرده رش رو تصرف نماییم ، اول فکری برای این ارتفاع گمو نمی کنیم. و چندین پرس دیگر که از حوصله این خاطره بیرون است. اما برادر حاجی نوری می گفت : تدبیر فرماندهان جنگ بر این قرار گرفته که گمو در مراحل بعدی تصرف شود. و فعلاً باید به مأموریت واگذاری متمرکز شویم.

از اونجایی که تمام لحظات حضور رزمندگان در منطقه ، پٌر از خاطرات متنوع و کم نظیر است، دلم می خواهد با گذری بر آنها حلاوت وشیرینی وصف ناپذیری رو به خوانندگان گرامی تقدیم دارم. هرچند نمی توان قطره ای از این اقیانوس بیکران را در کلمات بی جان این مسطوره به حرکت دراورد وفضای پٌر از احساس وشور هیجان و معنویت خالص رو تجسم ساخت. به تازگی سپاه ناحیه لرستان تعدادی از پاسداران رو برای تقویت نیروی انسانی به لشگر معرفی کرده بود؛ و سهم گردان انبیاء نیز ۳ الی ۴ نفر می شد. یکی از این عزیزان شهید وحید غلامرضایی بود. وقتی با برگه معرفی نزدم اومد ، وی را به گروهان مالک معرفی کردم. دقایقی نگذشت که متحیرانه برگشت وگفت : برادر ظهراب بیگی مرا به قسمتی دیگر معرفی کن!. وقتی دلیلشو خواستم، گفت: بابا این گروهان حالشون خراب است. مثل اینکه همه یه چیزشون میشه!. گفتم یعنی چه، مگر چه اتفاقی رخ داده که نظر شما رو برگردونده. گفت بیا بریم خودت ببین. وقتی با هم به چادر فرماندهی گروهان مالک رسیدیم، مشاهده کردیم برادر بسیجی حجت اله شریفی با سوزن ونخ مشغول دوختن کنار کف پای خود است که توسط میخ جعبه چوبی پاره شده است!. وحید گفت: خوب نگاه کن کدام آدم عاقل اینکارو می کنه!. حالا این یک بسیجی است. پس پاسدارانش چگونه هستند!. خنده کنان از چادر بیرون آمدیم و گفتم رزمندگان گردان انبیاء همشون اینگونه اند. مطمئن باش هر جا باشی از این بدترشو می بینی. هوای مهر و آبان شهرستان سقز بسیار سرد بود و چادرها هر کدام با یک چراغ والور هوای نه چندان گرمی رو برای استراحت مهیا می ساختند. اما شب ها با سه الی چهار پتو نیز نمی شد خوابید و از سوز سرما تا صبح به خود می لرزیدیم . حدود ۱۰ روزی از استقرارمان در اون شهرستان نگذشته بود که کمپرسی های نفر بر فضای آپارتمانهارو متحول ساخت و چهره مشتاقان شهادت رو برافروخت. هرکسی هم رزم خودرا صدا می زد تا با یک وسیله راهی شوند. از درو دیوار کمپرسی نیرو بالا وپایین می رفت. به سختی صدا به صدا می رسید. تا اینکه گردان راهی روستای بولحسن در نزدیکی های مرز جمهوری اسلامی با عراق رسید. قرار شد تا غروب دراونجا اطراق کرده وشب هنگام  چراغ خاموش به منطقه عملیاتی وارد شویم تا از دید دشمن مستقر ارتفاع گمو در امان باشیم.

ارتفاع گمو
ارتفاع گمو

حدودای ساعت ۱۹ و بعد از نماز مغرب و خوردن شام بود که از اولین پاسگاه پلیس رد شده وخود را به پل سید الشهدا که بر روی رودخانه گاگاسور احداث شده بود رسوندیم. دربین راه فرماندهان توجیه بودندکه نگذارند چراغهای کمپرسی روشن شوند. و برخی عزیزان مانند برادر حشمت دریکوند برای اینکه درهنگام ترمز کردن کمپرسیها، چراغ خطرشان برای دشمن علامت نشود، سیم آنها رو با سیم چین قطع می کرد تا بوسیله تانک مستقر در ارتفاع گمو مورد حمله قرار نگیریم. البته صداهای حاصل از تردد کمپرسی ها موجب شده بود که تانک مزاحم، بی هدف گراهای ثبت شده روز را نشانه رود و به سمت جاده مرزی شلیک نماید. به هر حال خدارو شکر بدون تلفات از پل گذشته و حدودای ساعت ۳ الی ۴ بامداد ، به نقطه استقرار گردان در منطقه عملیاتی رسیدیم که در ادامه یال ارتفاع اسپی دره قرار گرفته بود. چند روزی را با استتار کامل در منطقه حائل منتظر ماندیم تا دستور عملیاتی صادرشود. تا اینکه در تاریخ ……. ابلاغ شد گردان های عملیاتی آماده باشند امشب به سمت ارتفاع قمیش (احمد رومی) حرکت؛ و در دره عمیق زیر آن که (بردِ برد) یا به اصطلاح آنموقع دره وه وه نام داشت قرار گیرند. لشگر تصمیم داشت تا فردا شب برای آزاد سازی ارتفاع قمیش به آن یورش برد و آنرا از وجود بعثی های ملحد پاکسازی نماید.  ساعت ۱۱ شب بود که نیروهای گردان حرکت خود را به سمت دره وه وه آغاز کردند.

Nasr8 (11)بالای این دره عمیق، دشمن بعثی با تمام امکانات و ادوات نظامی حضور داشت و خطوط پدافندی مستحکمی را بر روی آن مستقر کرده بودند. اونها با آمادگی کامل منتظر عملیات رزمندگان دلاور جمهوری اسلامی بودند . اما نمی دانستند این حمله در چه روز وساعتی صوت می پذیرد. به همین خاطر همیشه در آماده باش صد درصد بسر می بردند. با ورد نیروهای ما در دره وه وه سر وصدای زیادی ایجاد می شد. ما سعی می کردیم به نیروها بیاموزیم که در کمال سکوت و آرامش وارد این دره وحشتناک شوند تا دشمن از حضور ما مطلع نگردد. درصورت لو رفتن حضور نیروها در درون دره ، عراقی ها به راحتی از بالای دره با پرتاب نارنجک دستی و یا غلطاندن سنگ های بزرگ به پایین دره ، تمام نیروها رو از بین می برد و یک نفر هم جان سالم بیرون نمی آورد. داخل دره رودخانه نسبتاً پٌر آبی بود که با بارندگی های اخیر ، حجمش افزوده شده بود. نیروهای مهندسی برای عبور نیروها از رودخانه ، از چند عدد تیوپ تراکتور که بر روی چوب قرار گرفته بود استفاده می کردند. حدودای ساعت ۵ صبح بود که به ابتدای دره رسیدیم . Nasr8 (10)برادران واحد اخلاص ( اطلاعات) مانند برادر ناصر فرید و عزیزان محور مانند برادر ولی اله میرهاشمی در دو طرف رودخانه قرار گرفته بودند تا بوسیله طناب، نیروها رو با آن تیوپها به اون طرف رودخانه انتقال دهند. ظرفیت تیوپها ۴ الی ۵ نفر بود و بیشتر از اون جواب نمی داد. با این تدبیر ، حرکت نیروها بسیار کند شده بود؛ و موجب شد درکنار رودخانه تجمع نمایند. با روشن شدن هوا بیم آن می رفت دشمن از حضور ما با مطلع گردد. به همین خاطر تعداد نفرات رو با تیوپها بیشتر کردند تا نیروها زودتر به اون طرف رودخانه منتقل شوند. برخی نیروها نیز که اوضاع را بحرانی می دیدند، خودشان به آب زده و به آنسوی رودخانه رفتند.  دره بصورتی بود که می شد در نقاط دیگرش با عبور از روی سنگهای بزرگ داخل رودخانه خود را به آنسوی رودخانه رساند. لاکن چون در دید دشمن بود، این نقطه محدود و کور موقعیت بهتری را برای انتقال نیروها فراهم می ساخت . هوا کاملاً روشن شده بود که تراکم جمعیت بر روی تیوپ ، آنرا واژگون ساخت و نیروهای گردان ما در زیر تیوپ  قرار گرفتند. اخلاص و معنویت این عزیزان بی نظیر بود. اونها جانشون و می دادند اما صدایی از خود بروز نمی دادند. بسیجی پیر گردان برادر ( گنجی ) هم  به درون رودخانه سقوط کرده بود و شنا نمی دانست. او خواست برای کمک فریاد کن ، که برادر میرهاشمی گفت: جلوی داد زدن او را بگیرید والّا دشمن از حضور ما مطلع می گردد. نمی دانم کدام از برادران بود که یک لحظه او را زیر اب فرو برد و دوباره برآورد. با بالا آمدنش دریافت که برای نجاتش نباید هیچ صدایی از خود بروز دهد. تا نیروها بتوانند وی را از آب خارج نمایند. الحمدلله کسی غرق نشد وهمه بسلامتی از آب خارج شدند. اما سلاح ومهمات آنها در آب مدفون شد و با تلاش نیروهای شناگر نیز یافت نگردید.Dera Ve ve Dera Ve ve-2Nasr8 (9)

ساعت به حدود ۸ صبح رسیده بود که همه نیروها به آنسوی رودخانه رفتند و در زیر صخره بلندی جای گرفتند. منو زنده یاد سبزخدا دریکوند و برادر سید نعمت موسوی در مکانی بالاتر جای گرفتیم تا نیروها رو رسد کرده و تذکرات لازم رو به آنها بدهیم. مکان فعلی بقدری محدود و کوچک بود که نیروها به فاصله یک الی دو متر از هم قرار گرفته بودند. حدود سه گردان نیرو با تعدادی از برادران محور و واحدهای رزمی در این فضای کم در کنار هم تجمع کرده بودند. و در اعماق وجودشان دعا وثنا به ملکوت اعلا زبانه می کشید. ساعت به حدود ۱۰ صبح نزدیک می شد که هوا از دیدن مظلومیت این عزیزان منقلب شد و باران رحمت خود را بر سر ما گستراند. هر کسی این نعمت الهی رو به نوعی تفسیر می کرد وخدا حکیمتر از آن بود که به فکر سپاه دینش نباشد. چند ساعت مداوم باران بر سرنیروها می بارید و جز کیسه خواب و بعضاً پتویی ، پناهگاهی رو نداشتند. اب از سرو زیر همه بیرون می زد و چهره های نیروها شگفته وشگفته تر می شد. بسیار خوب در خاطرم هست که ۵ نفر از نیروهای گردان حمزه سید الشهدا(مربوط به شهرستان نورآباد) که در زیر پتوی خیسی پناه گرفته بودند و شدت بارش باران موجب شده بود حتی آب از لباس زیرشان هم نفوإ نماید، یکی از اونها به زبان شیرین لکی می گفت ک ای مادر عزیز کجایی تا ببینی بچه ات الان چه حالی دارد و چی می کشد. منو سبزخدا با دیدن این صحنه های حماسی و معنوی چنان بوجد می آمدیم که گویی در این دنیا بسر نمی بردیم وبا ملائک هم راه و همراز هستیم. چند دقیقه ای که باران قطع می شد ، نیروها مانند مورچه از لابلای سنگها بیرون می زدند و لباسهای خیس خود را می چلوندند وهمونطور مجدداً می پوشیدند. صحنه مضحکی نظر منو سبزخدا رو به خود جلب کرد. در چند متری ما یکی از برادران می خواست دستشویی برود که بخاطر محدودیت جا قادر نبود فضایی بهتر از همون جایی که هست، پیدا کند!. به دوستش گفت رویت را برگردون و آب قمقمه رو به دستم بده  تا رفع حاجت نمایم. صدای خنده زنده یاد سبزخدا دریکوند بقدری بالا گرفت که وی نیز متوجه خنده ایشن شد و فوراً خود را جمع جور کرد. راهی نبود که وضع از این بهتر باشد. یک ساعتی که می گذشت مجدداً باران شدیدتری  بر سرمان می بارید  و صدای غرش رودخانه رو وحشتناکتر می ساخت. هیچ کس فکر نمی کرد که این باران رحمت الهی که بطور قطع امداد الهی محسوب می شد، چرا ناگهانی مارو در این دره به دام انداخته و چه حکمت عظیمی در پشت اون نهفته است. ساعت از ظهر هم گذشته بود و هوای تاریک دره به مسابه غروب می نمود. با بالا آمدن آب رودخانه و صدای خروشان اون چنان رعب و وحشتی در دل ما پدید آورده بود که گویی قبل از آنکه عملیات شود، رودخانه جان تک تک مارو خواهد گرفت وهیچ مفری از اون نیست. بعد از ظهر بود که با زنده یاد سبزخدا دریکوند و نوراله بهادری که جدیداً بعنوان معاون دوم گردان انبیاء معرفی شده بود؛ به آنسوی رودخانه رفتیم تا وضع موجود را بیشتر ملاحظه نماییم تا درصورت بروز خطر گردان رو بهتر هدایت و فرماندهی نماییم. چند ساعتی رو از اون طرف رودخانه به نیروهای بدون پناه می نگریستیم و از راهکارهای موجود عملیات امشب سخن به میان می آوردیم. ساعت به حدود ۶ بعد از ظهر رسید که برادر ولی اله میرهاشمی فرمانده محور یکم مارو صدا زد وگفت : تا هنوز هوا کاملاً تاریک نشده نیروها رو آماده حرکت کنید و قدری از مسیر ور در روشنایی طی نماییم. چرا که با تاریک شدن هوا ی کاملاً ابری ، درون دره کاملاً ظلماتی می شد وحرکت نیروها رو به سمت هدف ، بسیار کند می ساخت. به محض اینکه غروب فرا رسید گردان رو به سمت ارتفاع قمیش حرکت داده و بعد از حدود ۲۰ دقیقه، هوا کاملاً تاریک شد. ابتدای سربالایی قمیش بودیم که برادر میرهاشمی صدا زد نیروها رو نگه دارید تا دستور فرماندهی لشگر ابلاغ گردد. حدودای ساعت ۷٫۵ یا ۸ شب بود که از فرماندهی لشگر دستور رسید دشمن از حضور ما مطلع شده و عملیات لو رفته است. باید هرچه سریعتر نیروها رو به عقب برگردانیم. با این پیام وحشتی غریب اکثر نیروها رو در برگرفت و وادار ساخت باعجله وشتاب بیشتری راه برگشت رو در پیش بگیرند و به سمت رودخانه حرکت نمایند. هوای دره چنان تاریک وظلمانی بود که من برای امتحان چندین بار انگشتم رو روبروی چشمم گرفتم تا شاید اونرو ببینم. اما دریغ از ذره ای نور که حتی بتوان انگشت خودم رو ببینم. پس چگونه می توان راه برگشت رو درپیش گرفت!. به نیروها گفتیم شتروار بند حمایل یکدیگرو رو بگیرند و چسبان به عقب برگردند. هیچکس جدا نشود که قادر نخواهیم بود وی را همراهی کنیم.

برادران اطلاعات و محور و فرماندهان به نوعی سعی داشتند نیروهای گردان رو به سمت رودخانه هدایت نمایند تا شاید بتوان از آن عبور کرد. من نیز در انتهای گردان مشغول جمع آوری نیروهایی بودم که از گردان جدا شده و تلاش داشتند پراکنده از عرض رودخانه عبور نمایند. این ۲۰ دقیقه راه به چند ساعت تبدیل شد و دمار از روزگار ما دراورد. درختها وسنگهای بزرگ داخل دره به نیروها سبیه بود و با دست کشیدن به اونها متوجه می شدیم آدم نیستند. صدای ناله ای مرا به خود جلب کرد و به هر زحمتی که بود خودرا به اون رسوندم. دیدم زنده یاد برادر نعمت اله قنبری بود که از پرتگاهی به زمین اصابت کرده بود و لگنش شکسته بود. او حدود ۵۵ سال سن داشت و از روحیه بسیار بسیار بالایی برخوردار بود. تکه کلامی داشت. وقتی به ما می رسید می گفت : پدر و مادرم به فدایتان. عزیزم، جونکم و از این کلمات احساسی فراوان از لسانش بیرون می جهید. با دیدن او گفتم چی شده ؟ گفت پدر و مادرم به فدایت ، هیچی نشده شما بروید ومنو اینجا رهاکنید. برو سایر نیروها رو از این دره نجات بده!. به او گفتم مگر ما اینجا مرده ایم که تورا تنها بذاریم. الان به نیروها می گویم کولت کنند و با خودمان به عقب ببریم. وی با روحیه غیر قابل وصفی گفت : نه نمی خواهم برای کسشی دردسر باشم . شاید بتوانم بوسیله چوبی ادامه راه دهم. یکی دونفر از نیروها رو همراهش گذاشتم و خواستم با عجله به سایر نیروها ملحق شوم تا سریعتر اونها رو از عرض رودخانه عبور دهیم. همینطور که توکل الله از پستی وبلندی دره عبور می کردم  که در شیب دره به سنگ بزرگی برخوردم که به اندازه اطاق سه در چهاری بود. خواستم از رویش عبور کنم و چند متری رو زودتر به نیروها برسم.به محض اینکه پا روی اون سنگ گذاشتم به پایینش سقوط کردم ومعلوم شد اون سنگ نبوده ودرخت بزرگی است که در تاریکی مطلق ، مانند سنگ بزرگی در ذهنم تداعی نموده است. نمی دانم چطور شاخه ها وچوبش به شکمم فرو نرفت و چطور از این حادثه جان سالم بدر آوردم.

خدا می داند که در اون لحظات نه بفکر جراحت بودم ونه درد. تنها تلاش می کردم که خیلی سریعتر نیروها رو بیابم  و در مسیر برگشت قرار دهم. در این وضعیت بغرنج ، نیروها برای اینکه همدیگر رو پیدا کنند ، فریاد می زدند و آرامش قبلی رو نداشتند. می ترسیدیم با این اوضاع عراق بر سرمان نارنک دستی بباراند و دره را مدفن نیروها بکند. ساعت به حدود ۱۱ شب رسیده بود که خدارو شکر ستاره های آسمان پدیدار گشتند و مقداری درون دره رو روشن ساختند. حالا می شد چند متر اونطرف تر رو دید. در کنار رودخانه نیروها از سرو کله هم بالا می رفتند و کسی جرأت نداشت از اون عبور نماید. هرکس ایده ای مطرح می کرد و برای خودش هم قابل اجرا نبود. اب رودخانه چنیدن برابر از قبل شده بود و آماده بود افراد رو درخود ببلعد. برادر اسماعیا سپهوند که از برادران واحد اخلاص بود، گفت : بمانید تا بروم گداری رو برای عبور پیدا کنم. تا ایشان برای این نظر حکت کرد ، من نیز به طرف بلای رودخانه حرکت کردم تا شاید از اطلاعات بعد از ظهر خودم راهی رو برای عبور نیروها بدست آورم. یک ساعتی گذشت که به باریکترین عرض رودخانه سیدم که سه عدد سنگ بزرگ به اندازه ماشین و یا اطاقک کامیون اون و محصور می ساخت. یکی از سنگها به گونه ای وسط رودخانه قرار داشت که از دو طرف رودخانه به اندازه یک متر ونیم یا قدری بیشتر می توان از روی آن پرید و خود را به اونطرف رودخانه رساند. از این بهتر نمی شد. سریع برگشتم و گفتم خداوند راهی رو برایمان مهیا ساخته و اگر به هم کمک رسانیم همه نیروهای لشگر ور از اون عبور خواهیم داد. برادر اسماعیل سپهوند نیز گداری رو که آب آن تا روی سینه بود یافته، و می گفت اگر طنابی رو در دو طرف رودخانه محم کنیم نیروها با اتکای به اون می توانند از عرض رودخانه عبور نمایند. این نظر با خطر زیادی موجه می شد. ممکن بود برخی از افراد جوان ویا مسن و غیره در جریان تند رودخانه رها شوند و غرق گردند. برادر ناصر فرید و سایر فرماندهان وقت ،با نظرم موافق شدند وفوراً نیروها رو بدنبالم روانه داشتند. ساعت به حدود ۱۲ شب رسیده بود که همه در پای ناحیه باریک رودخانه تجمع شدیم و چند نفر ورزیده آماده شد در اطراف سنگها نیروها رو دست به دست به اونطرف انتقال دهند. من بر روی سنگ وسط قرار گرفتم و برادر ناصر فرید بر روی سنگ ابتدای رودخانه. اولین و دومین وچندمین نیروها به سلامت عبور کرد. کار اسان شده بود و برخی توانایی داشتند با کمک مختصری خودشان از روی سنگ بپرند و در آنسوی رودخانه قرار گیرند. ساعت به حدود ۲ الی ۳ شب رسیده بود که منو برادر ناصرفرید هنوز مشغول انتقال نیروها از روی سنگ بودیم که صدای شلیک اسلحه ای نفس همه را بند آورد. یکی فریاد زد برادر فرید تیر خورد!. او از ناحیه دست مجروح شده بود!. یکی از نیروها در هنگام بالا آمدن از سنگ که اسلح اش نیز مسلح واز ضامن خارج بود ، وی را مجروح شاخته بود. الحمدلله بخیر گذشت و ایشان نیز به اون طرف رودخانه منتقل گردید. خدا را شاهد می گیرم تا صبح الطلوع بر روی اون سنگ وسط رودخانه ماندم و تا آخرین نفرات لشگر رو به اونطرف رودخانه منتقل کردم بطوریکه حتی یک نفر هم باقی نماند و همه به سلامت از عبور کردند. خداوند چنان قدرتی به ما عطا فرموده بود که هیچ قدرتی مارو به خستگی وادار نمی ساخت و روز بروز بر اشتیاقمان به خدمت به نظام اسلامی افزونتر می شد. هوا کاملاً روز شده وبد ونماز صبحم نیز قضا شده بود. در مسیر برگشت تعداد قلیلی از نیروها در سینه کش دره رو به بلا می رفتند و توان جسمانیشان کاملاً تحلیل رفته بود. چون نمی خواستم نیرویی عقب بماند، قدری استراحتشان دادم و ازشون خواستم تا دشمن مارو ندیده حرکت نماییم.

برادر فضل اله ساکی نژاد از جمله عزیزانی بود که توان پیمودن حتی یک قدم رو نداشت. سه الی چهار نفر از همرزمان وی نیز همراهش مانده بودند تا وی رو کمک نمایند. هنوز تا بالای دره و ابتدای جاده مواصلاتی، دهها متر فاصله بود. حدودای ساعت ۸ صبح بود که تیربار دوشگاه عراق آخرین ستونکشی نیروها رو دید و به سمت جاده شلیک کرد. خدارو شکر تا این لحظه عمده نیروها، دره رو ترک گفته وتعدادی نیروی خسته و زمینگیر باقی مانده بود. از برادر ساکی خواستم تکونی به خودش بده و فوراً از منطقه خطر دور شویم. اما او پس از هر بار برخواستن به زمین می نشست ومی گفت مرا رهاکنید و خود را از مهلکه برانید. در اون لحضات چنان خستگی ودرماندگی بر من مستولی گشته بود که ناخودآگاه بر سرش فریاد کشیدم و خواستم او را به زور وادار به حرکت نمایم تا از دید تیر عراقی ها خارج شویم!. اما او گفت : بخدا قسم که پاهایم قفل کرده وحتی قادر نیستم حتی یک قدم بردارم. با شنیدن این جمله و تأیید همراهان گفتم هرچند خودمان نای رفتن رو نداریم ، اما کمک کنید اورا به دوش کشیده و تا جایی که مقدور است ، با خودمان ببریم. او نیز همیاری نمود و صدها متر رو با ما راهی شد که خدا مرحمت نمود بعد حدود نیم ساعت، پاهایش مقداری جان بگیرد و تا سر جاده مواصلاتی خود را برسوند. وقتی که به جاده رسیدیم غوغایی برپا بود!. سایر تیپ ولشگرها نیز با سرعت در حال انتقال نیروهابه عقب هستند،جاده چنان شلوغ شده بود که نیروها از هم قابل تفکیک نبود!.بارندگی موجب شده بود که تمام منطقه بخصوص جاده خاکی شهر ماووت ، به گل ولای باور نکردنی تبدیل شود. که شناسایی نیروهای سرآپا غرق گل ولای را دشوار سازد!. تویوتا لندکروز هایی که برای عقب روی به محل اعزام می شدند، به قدری نیرو سوار می کردند که تا روی سقف و سپرهاشون بچه ها آوزان شده بودند.!.با این حال باز برخی سعی داشتند خود را به دیگری بچسبانند تا به سرعت از دید تیر دشمن دور شوند. به نظر می رسید عالم محشر است و هرکس سعی دارد خود را از این مهلکه برهاند. دو سه نفری که همراه من بودند تا زمانی مرا همراهی کردند که مطمئن شویم کسی از نیروهای گردان بجای نمانده است. هوا کاملاً روشن شده بود و دید دشمن بعثی عراق بر روی جاده بهتر شده بود. فاصله خط پدافندی ارتفاع قمیش با جاده به حدود ۳ کیلومتر هوایی می رسید، عراقی ها بعد از شلیک تیربار دوشکا به آتش توپ ۱۰۶ روی آوردند و چند گلوله ای رو به طرف جاده شلیک کردند. اما خدارو شکر مشکل جدی پیش نیامد و آخرین نیروها نیز منطقه رو ترک گفتند. در مسیر جاده که پیاده میامدیم که با صحنه دلخراش دیگری مواجه شدم . بر روی خاکریز بغل جاده جنازه جوان غرق به گل ولایی رو مشاهده کردم که قابل شناسایی نبود. او چنان به گل ولای خاکریز آغشته شده بود که گویی ماهها در زیر گل ولای خاکریز مدفون بوده و با بارندگی اخیر بیرون افتاده است. حتی جنازه اش نظر کسی رو به خود جلب نمی کرد!. به بچه ها گفتم : شاید این جنازه شاید متعلق به سربازان  عراقی باشد که بی کس اینجا رها شده و بخوبی نیز در دل زمین مدفون نشده است!. ابتدا بی خیال موضوع شده و خواستم بروم، که خداوند قادر متعال حس کنجکاویم رو تحریک کرد؛ و به بچه ها گفتم جیب هایش رو بگردیم، شاید جنازه متعلق به نیروهای خودی باشد. وقتی که او را از دل گل ولای بیرون کشیدیم و مدارک شناسایی رو از جیب سینه اش بیرون کشیدم ، با تعجب متوجه شدم یکی از نیروهای لشگر نبی اکرم است که بی کس در دل این گل ولای آرمیده است. خدا رو شاهدم که در اون لحظه اثر حیاتی در وی ندیدیم و به اموات بیشتر شبیه بود تازنده ها!. می خواستیم هر طوری که شده جنازه او را به یکی از خودروها بسپاریم تا او را تحویل یگان مربوطه اش بدهند. وقتی تلاش می کردیم وی را برداریم، او چشم گشود و دوباره به این دنیای فانی برگشت!. پس از اینکه ما نیز به مقر اولیه گردان برگشتیم و یکی دو روز استراحت نمودیم، خیلی زود اخبار عملیات ناموفق یگانهای عمل کننده در منطقه بین رزمندگان منتشر شد؛ ومتوجه شدیم برخی یگانها از این حادثه بارندگی وسیل داخل دره تلفات داشته اند و یگان بالا دستی مان فقط به هنگان برگشت نیروهایش از رودخانه عظیم دره وه وه ۱۱ نفر مفقود جسد داشته که بعدها نیز جنازه آنان از آب گرفته نشده است!.  اما خدا رو شکر لشگر  پیروزمند ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) لرستان در این عملیات ناموفق با توکل به خدا و بکار گیری کلیه عناصر مخلص خود، حتی یک نفر هم تلفات نداشت وتوانست کلیه نیروهای عمل کننده خود را به سلامت بازگرداند.

گرچه در ابتدای امر اینگونه تصور می شد که بارندگی اخیر وبازگشت نیروها، یک شگست غیر قابل جبران برای یگانهای عمل کننده است، اما خداوند حکیم با فرستاده جنود الهی خود سرنوشت دیگری را برای این عملیات رقم زده بود؛ و می خواست جان سربازان اسلام رو از دست دشمن دون که اونشب با آمادگی صد درصد منتظر ما بودند،نجات بخشد.

بعد از لو رفتن عملیات و احتمال بمب باران نامتعارف شیمیایی دشمن که در اون زمان به مجوز کشورهای عضو ناتو به سرکردگی آمریکا و کشورهای موزی عضو شورای امنیت سازمان ملل صورت می گرفت ، جمهوری اسلامی تصمیم گرفت ، چند روزی عملیات را به تأخیر بیاندازد و حجم نیرو را درمنطقه کاهش دهد. به همین منظور به نیروها عملیاتی چند روزی مرخصی داده شد و خیلی سریع اونها از منطقه عملیاتی تخلیه شدند. ما نیز حدود ۱۵ روز به شهرستان مربوطه مراجعت کردیم و پس از آن گردان رو برای عملیات بعدی در منطقه سدِّ بوکان فرا خواندیم. از تجربیات عقب روی  عملیات قمیش ، دریافته بودیم که بالا بودن توان جسمانی و رزمی نیروها با در نظر داشتن فنون شنا برای عملیات بعدی حرف اول را می زند. به همین خاطر برنامه های آموزشی فشرده ای را برای نیروها در نظر گرفتیم تا در رزم های روزانه و شبانه توان رزمی خود را به حدِّ اعلا برسونند.

منطقه اطراف سدِّ بوکان از وجود ضد انقلاب خالی نبود. به همین خاطر هر بار مجبور م شدیم برای امن کردن منطقه اطراف نیروی تأمین را بکار بگیریم. یه روز بعد از ظهر منو برادر سید نعمت موسوی با موتور ۱۲۵ تریل برای شناسایی، عازم  ارتفاعات اطراف شدیم. شناسایی قدری بطول انجامید که به تاریکی برخوردیم. هنگامی که از روستای (بیگ تولی علیا) که عبور می کردیم با پیرمردی کردی مواجه شدیم که خود را وفادار به اسلام وانقلاب اسلامی معرفی می کرد. او از ما خواست تا شب رو در منزلش اتراق نماییم تا از سوی ضد انقلاب دمکرات مرد حمله قرار نگیریم. از او زیاد تشکر کردیم وگفتیم همکاران ما نگران می شوند وباید همین امشب به مقر گردان برگردیم. او بسیار اصرار ورزید و ماهم بر رفتن پافشاری می کردیم تا اینکه به سید گفتم چراغ خاموش می رویم و دشمن در شب نمی تواند بدرستی مارو هدف قرار دهد. با این جمله به سرعت راه افتادیم و در اون جاده خاکی با سرعتی حدود ۶۰ تا ۷۰ کیلونتر در حرکت بودیم که چرخ موتور به سمت شن جاده کشید و  واژگون شد.من موتورو می روندم و سید در ترکم نشسته بود. با واژگونی موتور، هدو به شدت با زمین برخورد کردیم و پای راست من بین موتور و ماسه جاده چند متری رو به زمین کشید. هنوز موتور روشن بود و اونو ول نکرده بودم که به سید گفتم تا عجله کن سوار شو تا زودتر از اینجا دور شویم. بلادرنگ حرکت ادامه یافت و خدارو شکر بعد از حدود ۲۰ دقیقه به مقر گردان رسیدیم. موقعی که فرصتی حاصل شد تا از احوال هم با خبر شویم سید گفت: الحمدلله سالم است و مشکلی ندارد. اما از مچ پای من بشدت خون جهید و نشان از عمق جراحت داشت. هون شب به اروژانس بعداری لشگر مراججعه کردم تا پایم را پاسمان کنم. دکتر وقت با دیدن جراحت پایم گفت: قسمتی از گوش پایت کنده شده و قابل بخیه هم نیست !. باید مدتی رو به استراحت و مداوا بگذرانی تا گوشت تازه از جایش بروید. با همون وضعیت مچ پایم رو بست و خواست هر دو روز یکبار اونرو پانسمان کنم. زمان به سرعت سپری می شد و پای لنگان من نیز وبال گردنم شده بود. چند بار مرحوم سبزخدا سفارش کرد تا بهبودی کامل در مقر گردان استراحت نمایم . اما این امکان میسر نشد و طولی نکشید شیپور حرکت به صدا درامد؛ و گردان همانند سری قبل به منطقه عملیات بزرگ نصر ۸ (استان سلیمانیه عراق) وارد شد. در حوالی ارتفاعات گلان محلی را برای استقرار گردانهای عملیاتی درنظر گرفته بودند. تا پس از تجهیزا کامل نظامی نیروها ، عملیات آغاز گردد.  یکی از خاطرات به یاد ماندنی اون موقع که هنوز جزئیاتش از خاطرم رخت نبسته این بود، در اون زمان منو مرحوم زنده یاد سبزخدا دریکوند بخاطر اجام امورات گردان، نصف روزی دیرتر از نیروها حرکت کردیم تا حوالی ساعت ۹ صبح ، به پاسگاه مرزی روستای بولحسن رسیدیم. اون موقع من رانندگی تویوتا لندکروز را به عهده داشتم  و زنده یاد سبزخدا دریکوند نیز در قسمت شاگر نشسته بود. وقتی از پیچ وخمهای ارتفاع …. می گذشتیم تا به پل سید الشهدا برسیم، در دید تیر تانک عراقی که بر روی ارتفاع گمو مستقر بود ، قرار می گرفتیم. در این لحظه مرحوم سبزخدا داشت از انهدام چند دستگاه خودرو به دست این تانک حرف به میان می آورد و گفت : اخیراً یک دستگاه خودروی تانکر نفت کش نیز که اوراقیش کنار جاده افتاده بود، با همین تانک منهدم شده؛ و ادامه داد اگر بخت با ما یار باشد و خدمه تانک مارو نبیند، انشاالله به سلامت از این محدوده عبور خواهیم کرد. هنوز کلامش قطع نشده بود که صدای انفجار گلوله تانک حرفشرو قطع کرد و گلوله  در حدود ۳۰ متری سمت راست تویوتا به زمین نشست. بدون اینکه توقف نمایم گفتم: چقدر زود متوجه تردد ما شد!. و سرعت را زیاد کرده و در پیچ بعدی قرار گرفتیم. دراین هنگام گلوله بعدی تانک در فاصله ۲۰ الی ۳۰ متری جلوی تویوتا نشست و  مارو در زیر گرد وخاکش پنهان ساخت. در این لحظه بنظرم رسید خدمه تانک باورش شده مارو مورد هدف خودش قرار داده و منهدم ساخته است!. اما تقدیر خداوند بزرگ چیز دیگری را مقدر ساخته بود و  حتی یک ترکش کوچلو هم به خودروی ما اصابت نکرد!. سرعت ماشین رو از اونی که بود بیشتر کردم و با حدود  ۵۰ تا ۶۰ کیلومتر اون جاده پر از پیچ وخم شیب دار رو تا پل سید الشهدا ادامه دادم. چند دقیقه بعد، از تیر رس تانک خارج شده وبه پٌل سید الشهدا رسیدیم. مرحوم سبز خدا با خوشحالی هرچه تمامتر گفت: بابا عجب دست وفرمونی داری!. گفتم خدا خودش رانندگی رو به عهده داشت؛ وگرنه امکان نداشت که از این پیچهای خطر ناک چنتا ملق نوش جان نکنیم. دو سه روزی بود که در منطقه عملیاتی مستقر بودیم که زمزمه فرا رسیدن عملیات در بین فرماندهان لشگر قوت گرفت و آماده شدیم در تاریخ ۱/۹/۶۶ به سمت ارتفاع گرده رش حرکت نماییم.

گردانهای عمل کننده لشگر شامل گردان همیشه پیروز انبیاء وگردان شهدا وحمزه و…. بود که در کنترل عملیاتی دو محور عملیاتی با فرماندهی برادر ولی اله میرهاشمی محور یکم  و برادر شهید حاج اصغر لشنی محور دوم قرار می گرفت.

فرماندهی گردان شهدا برادر بولفتح وجانشین وی برادر مهدی کمری بود. خداییش برادر بولفتح از شجاعت ودلاوری بی نظیری برخوردار بود. اما گاهی این روحیه او موجب می شد تا در هنگام مأموریت برخی عزیزان از وی گلایه نمایند!.حدودای ساعت ۸ شب بود که گردانهای عملیاتی لشگر به سمت ارتفاع گرده رش راه افتادند. تازه از پاسگاه پلیس منطقه (گندی آوکورت) عبور کرده بودیم.  که گردان شهدا از سایر گردانها سبقت گرفت و خواست زودتر از سایرین خود را به نقطه مورد نظر برساند. در این لحظه برادر شهید حاج اصغر لشنی به وی تذکر داد حین حرکت، گردانها از هم سبقت نگیرند و تا آخر نظم وانظباط ستونکشی را حفظ نمایند. ایشان که برای رسیدن به خطوط دشمن ثانیه شماری می کرد، یک بگو مگوی جزعی رو با شهید حاج اصغر آغاز کرد و دستور داد گردان شهدا در رأس ستون گردان های عمل کننده وارد منطقه دشمن گردد . تا جایی که شاهد بودم، شهید حاج اصغر لشنی در عین حالی که فرمانده محور دوم بود و از اقتدار بالای فرماندهی نیزبرخوردار بود، با کمال خضوع وخشوع و فروتنی وی را به رعایت انضباط عملیاتی رهنمون داد و از همه فرماندهان گردان خواست تا بطور هماهنگ به مأموریت خود بپردازند!. زمان به سرعت سپری می شد و فرماندهان وقت تلاش می کردند در کمال آرامش و اقتدار، گردانهارو پای ارتفاع گرده رش حاضر بکار نمایند. اولین مانعی که گردانها می بایست از اون عبور نمایند رودخانه خروشان قلعه چولان بود. تجربه تلخ اخیر نیروهای مهندسی در (دره وه وه) ، که می خواستند نیروها رو با تیوپ تراکتور از رودخانه عبور نمایند، موجب شد، تا با ساخت پل فلزی و استقرار ش بر روی رودخانه، اون عیب را برطرف ساخته و نیروها رو به سرعت از عرض رودخانه عبور نمایند.Nasr8 (5) نوبت به گردان انبیاء رسید. بر حسب اتفاق من در نوک ستون گردان حضور داشتم و گردانرو به پیش می برد. برادران مهندسی و محور، وردی پل را کنترل می کردند که هر بار یک نفر عبور نماید. دو سر پل فلزی، بدون هیچ گونه ستونی در دو نقطه مرتفع کنار رودخانه بوسیله طناب و سیم و کابلهای فلزی محکم به بسته شده بود. جای هیچ شک وتردیدی رو باقی نمی گذاشت که تمام نیروهای لشگر نتوانند از روی اون عبور نمایند. وقتی اولین نفری بودم که از روی اون عبور کردم ، خیلی خیلی خدا رو شکر وثناء گفتم که بدون هیچ دردسری با پای مجروح توانسته ام از رودخانه عبور کرده و نفس راحتی بکشم . حالا برادران مهندسی با این ابتکار ارزشمندشون توانسته بودند رضایتمندی نیروها رو بدست آورده و توان رزمیشان رو حفظ نمایند. سه الی چهار نفر نیز پشت سر من در حرکت بود که صدای اعتراض مراقبین پٌل بلند شد و تذکر دادند ، پٌل ظرفیت چند نفر رو ندارد ؛ بذارید نفر جلویی پٌل را ترک کند بعد شما وارد شوید. چند ثانیه بعد پٌل شکست و همان دو سه نفر هم فریاد کنان به درون رودخانه سقوط کردند!. چقدر زود لذت و حوشیم به تلخی گرایید!. فوراً به سمت پایین رودخانه دویدم تا از حال اونها با خبر شوم. هوا تاریک بود و از دور چیزی مشاهده نمی شد. در پایین دست رودخانه که قرار گرفتم، تعدادی از برادران اخلاص رو دیدم که سعی داشتند مانند گذشته گداری رو برای عبور نیروها پیدا نمایند. اونا گفتند نگران نشو، اون دو سه نفر شناگر بودند و خود را از رودخانه بیرون کشیدند. بیا راهی پیداکنیم که چگونه سایرین بتوانند به این سمت بیایند. چند دقیقه بعد برادر سید نعمت اله موسوی گردان رو به سمت گداری حرکت داد که آبش تا سینه نیروها بالا می آمد. هوای نیمه مهتابی اون ایام به گونه ای بود که نیروها رو در اونطرف رودخانه که تلاش می کردند به آب بزنند، رو بخوبی می دیدم. هرکسی سعی داشت تا جایی که مقدور است ، لباسهاشو بالا بزند تا کمتر خیس شود. دراین بین اولویت با سلاح و تجهیزات بود که برای نبرد واجب و ضروری بود. وقتی سید عزیز به آب زد، مابقی نیروها بدنبالش گله ای وارد رودخانه شده وخودرا به سمت ما رسوندند. فشار و گودی آب رودخانه در حدی نبود که نیروها رو با خود ببرد، اما آب تا ارتفاع سینه بالا می آمد وتنها تجهیزاتی که بر روی سر گرفته شده بود ، خشک مانده بود. این وضع موجب شد تا غروب روز بعد در امن ترین مکان زیر ارتفاع گرده رش به استراحت بپردازیم تا نیروها بدون روشن کردن آتش ، البسه خود را خشک نمایند. Nasr8 (6)تقریباً همه نیروهایی که به آب زدن بودند، خیس شده و برای خشک کردن لباساشون هنرنمایی می کردند. یکی مثل ملخ هواپیما می چرخوند، یکی باد می زد و برخی هم لباساشونو بر روی سنگهای اطراف پهن نموده بودند. هوای بسیار سرد ومرطوب بود. یکی دو پتویی که همراهمان بود، نمی توانست جلوی سرما رو بگیرد. برادرانی که سرتا پا خیس بودند فقط با لخت و عور با پوشش شورتی در گوشه ای منتظر خشک شدن لباسهاشون بودند. بعضی هم با چلیدن آب لباس ، اون را مرطوب پوشیده و در سرمای کشنده آذرماه کردستان عراق بخود می لرزیدند. مثل اینکه خوشی و راحتی به ما نمی آمد!. با راهپیمایی طولانی وگل ولای حاصل از مسیر راه مچ پایم بسختی تیر می کشید و معلوم بود افونت شدیدی کرده است. وقتی پایم رو از پوتین درآوردم ، گودی جراحت مچم چنان بود که یک انگشت درونش فرو رود. افونت زیادی اطرافشرو گرفته بود. زنده یاد سبزخدا دریکوند با دیدن پایم گفت: بخدا قسم اگر پای من بود به عملیات نمی آمدم و برای مداوی اون اقدام می کردم!. گفتم فرقی نداره زندگی ما همین امشب وفرداست. و مداوای اون بی فایده . اگر چیزی دارید که اون را ببندم ، لطف کنید بدهید ؛ والا با همین باندهای آلوده اورا خواهم بست تا انشاالله از غافله عقب نمانم. حدود ساعت ۹ صبح بود که بوی دودی نظرم بخود جلب کرد!. فوراً به طرفش دویدم تا اگر آتشی برپا شده خاموش نمایم. با دیدن چند نفر از عزیزان گردان که محمدباقر نوروزی سر دسته شان بود، متوجه شدم زره آتشی رو در زیر پتو روشن کرده و با پلاستیک فریزر مشغول درست کردن چایی هستند. با دیدن این صحنه تعجب کرده و گفتم: بابا شما دیگه کی هستید!. ببینید نیروها از سوز سرما چه می کشند وحاظر نیستند برای  خشک کردن لباساشون از آتش استفاده کنند! شما در این موقعیت از چایی نمی گذرید؟. برادر نوروزی گفت: اینا اگه چایی نخورند اصلاً نمی توانند عملیات کنند. تازه بعضی موارد که دیگه نمی توان حتی یک جرقه ای رو روشن ساخت، اونا چایی رو  خشک خشک می خورند تا به سر درد مبتلا نشوند!. گفتم به هرحال نباید دودی به طرف آسمان برود چرا که زیر پای دشمن هستیم و کوتاهی دراین مورد موجب لو رفتن عملیات و تلفات نیروها می گردد. گفتند خیالت راحت باشد ما هواسمان به همه چیز است. ساعت ۵ بعد از ظهر بود که برادر میرهاشمی فرمانده محور اعلام جلسه نمود و آخرین دستورات فرماندهی را به ما ابلاغ نمود. بعد از اون زنده یاد سبزخدا دریکوند نیز آخرین تذکرات و راهنماییها رو به نیروهای گردان ارائه داد و از همه خواست تا با قلبی مالامال از عشق به اسلام وانقلاب و اخلاص تمام به قلب دشمن بعثی عراق بزنند و قلب امام راحل را شاد نمایند. این آخرین نشستی بود که بین فرماندهان ونیروها انجام شد و با رسیدن غروب و ادای نماز مغرب وعشاء وتوسل به اهل بیت عصمت وطهارت ، راهی ارتفاع گردرش شدیم. با حرکت نیروها سفرش اکید کردم که آیه وجعلنا رو با اخلاص تمام زمزمه نمایند و آنی از ذکر اسماءالهی غافل شنوند. در بین راه اکثر نیروها از درختان چوب دستی برداشتند تا از ارتفاع صعب العبور و صخره ای گرده رش بخوبی عبور نمایند. این کار اونها در طیف وسیع مشکل ساز بود و موجب می شد، صدای تق تق چوب دستی ها که به سنگ وصخره ها اصابت می کرد، تا دهها متر اونطرفتر شنیده شود. به همین خاطر برادران واحد اخلاص مثل برادر اسماعیل سپهوند وبرادر ناصر فرید به این کار اعتراض کرده واز همه خواستند چوبها رو رها کرده وبه اتکای نیروی بدنی ، این مرحله رو نیز پشت سر بنهند. با وجود اینکه در چنین شرایطی داشتن لوازم وتجهیزات کوهستانی امری بدیع و ضروری می باشد، اما اخلاص و فداکاری نیروهای گردان که مملو از عشق و علاقه به اسلام وانقلاب بود ، آنان را به حدی ملکوتی ساخته بود که حتی افراد مسن نیز با تحمل انواع شرایط محیطی و عملیاتی ، خود را با جوانان همراه می ساخته و ره صد ساله رو در همین لحظات طی می کردند. با دستور ما نیروهای گردان تمام چوب دستی هارو دور انداخته ودر یک ستون بدنبال برادران واحد اخلاص راهی خطوط دشمن شدند. ساعت به نیمه های شب رسید که از چند پرتگاه خطرناک گرده رش عبور کردیم. خیسی زمین وشیب تند آن موجب شد یکی از نیروهای گردان بلغزد و صدها متر به پایین صخره سقوط نماید. در هنگام سقوط ، به او هشدار می دادیم که اگر به سلامت به پایین دره رسید ، راهی را پیدا کند وخود را به گردان برساند چون کسی به دنبال او نمی آید. خدارو شکر بعد از گذشت چند ساعت تلاش مجدانه اش ، به گردان رسید و در بین نیروها جای گرفت. ساعت به حدود ۱ بامداد رسیده بود که برادر اسماعیل سپهوند به من گفت: سرعت حرکت گردان زیاد بود و زودتر از موعد مقرر به اینجا رسیدیم. باید خیلی کند و بی صدا پا برداریم تا سایر گردانها بتوانند یکنواخت به نقطه حمله برسند. فوراً پیام ایشان به گردان منتقل شد وآهنگ حرکت کند گردید. خیلی تلاش می کردم نیروها بدون صدا و خاموش خودرا به خطوط دشمن برسونند. اما سنگهای شیشه ای ارتفاع گرده رش مانع از اون بود که بی صدا این مسیر را طی نماییم. چند لحظه بعد برادر اسماعیل سپهوند گفت: خیلی به خط دشمن نزدیک شده ایم . خوب است تا دست دادن سایر گردانها اینجا قدری به استراحت بپردازیم. با گفتن این جمله ستون نیرویی گردان، در جای خود نشست و چشمها آماده شدند قدری از خستگی خواب را از خود برگیرند. برادر اسماعیل سپهوند جلوی من به سنگی تکیه کرد و به خوابی مضطرب فرو رفت. تا موقعی که بی سیم، گردان رو صدا می زد، به چهره ملکوتیش خیره شده بودم تا انور الهی رو که از چهره معصومش متشع شع بود به نظاره بنشینم. هیبت او مملو از اسرا ناگفته ای بود که جز با ندای دل نمی شد اونو شنید!. در هنگامیکه که سرش به سنگ تکیه داشت وچشمهایش درماسوالله فانی شده بود، به این نکته می اندیشیدم ، برای اینکه یک عملیات موفق توسط نیروهای رزمی گردان انجام شود ، او و برادران واحد اخلاص چقدر باید سختی و مشقت رو تحمل نمایند تا خداوند پیروزی را نصیب ما نماید!. شناسایی های قبل و حین عملیات با اون ضرافتی که دارد. تازه باید گردان رو تا خطوط دشمن راهنمایی نمایند و در مواردی نیروها رو در درگیری یاری رسونند. ولی ما زمان عملیات وارد منطقه می شویم و بعد از اون نیز به سرعت منطقه رو ترک می گوییم. دراین افکار غرق بودم که صدای فرماند هی از بی سیم شنیده شد ودستور دادند گردانرو تا رسیدن به ابتدای میدان مین دشمن حرکت دهیم. هوای مهتابی اون شب به گونه ای بود که می شد تا مسافتی دور حرکت نیروها رو مشاهده کرد.Nasr8 (3) اما این هوای مهتابی ، می توانست ابتکار عمل دشمن رو نیز بالا ببرد و مارو در ابتدای میدان مین زمین گیر کند. حدود ۲۰۰ متر به میدان مین دشمن ، سنگهای شیشه ای سینه کش داخل دره که از زیر پای نیروها می غلطید ، چنان صدای وحشتناکی رو در محیط پخش می کرد که گویی زنگ اخبار دشمن هستند و می خواهند مارو به کام مرگ بکشانند. ازنیروها مرتب  می خواستم قدمهایشان ور بی اختیار رهانکنند و بر روی خاک نرم ویا سنگ محکمی فرود آورند شاید کمتر صدا بدهد. با حرکت لاکپشتیمان یکی از برادر برادر مرتضی رنجبر که احتمالاً فرمانده گردان مهندسی رزمی بود خود را به ستون گردان رسونده و در کنار ستون قرار گرفت. وقتی که با تذکر پیاپی من مواجه شد ، گفت: نترس مشکلی پیش نمی آید. بذار نیروها حرکت کنند. البته وی تا اون زمان آشنایی درستی از من نداشت و نمی دانست جانشین گردان هستم. به او گفتم اگه می ترسیدیم اینجا نبودیم!. با کمک خدا می خواهیم دشمن رو غافلگیرکرده و بدون تلفات خطوط دشمن را درهم بشکنیم. آیا این ترس است ؟ !. ایشان اون موقع شوخیش گل کرده بود و بلند بلند دیگران را صدا می زد و تشویق به حرکت می کرد. گویی برای مانور می رفتیم نه عملیات!. یکی دو بار پشت سرش سنگهای ورق خوره شیشه ای رو که از زیر پایش می غلطید گرفتم و عملاً ثابت نمودم نگرانیم برای حفظ جان نیروهاست نه خودم. این موقع بود که سکوت را چاشنی کار خود ساخت و در آرامش بیشتری نیروها رو همراهی نمود. ساعت به حدود ۱٫۳۰ بامداد رسیده بود که به ابتدای میدان مین دشمن رسیدیم. با وارد شدن نیروهای تخریبچی به درون میدان مین، نیروها را در سکوت کامل پای سیم خاردار نشوندیم تا بعد از باز کردن معبر، اونهارو وارد عمل نماییم. حدود ۲۰ دقیقه کار بطول انجامید که یکی از مین های منور تله روشن شد و فضای اطراف رو مثل روز روشن ساخت. با روشن شدن مین منور، تخریبچی ها  به اطراف گریختند تا در معرض سوختگی منور قرارنگیرند . یکی می خواست خودش رو روی مین بیندازد تا نورش به اطراف پراکنده نشود. مین منور ۱۰۰۰ درجه حرات تولید می کرد و شهادت او صدر درصد بود. دراین لحظه برادری صدازد ( احتمالاً حشمت دریکوند بود) خودتونو روی مین نیاندازید و کلاه کاسکت رو رویش بزاریید!. این شیوه موجب شد که بعد از  گذشت ۱۵ ثانیه، مین در زیر کلاه فلزی کاسکت پنهان شود و حرارتش او را ذوب نماید. همه منتظر حرکت بعدی دشمن بودیم که تخریب چی های دوم صدا زدند معبر دیگری رو برای رخنه آماده ساخته اند. این معبر در ابتدای دره گردش بود و دو سنگر نگهبانی دشمن بر اون تسلط داشتند. با تجمعی که نیروها در پشت سیم خراردار کرده بودند ، شکی نداشتیم که دشمن از حضور ما با خبر شده و انقریب است که درگیری آغاز گردد. هنوز سیم خاردارهای حلوقی گشوده نشده بود که تیربار عراقی سمت چپ گردان، از ضلعی  که مین منور روشن شده بود بر روی ما آتش گشود. فرصتی برای اقدامات کلاسیکی نمونده بود وسریعاً معبر باید باز می شد. یکی از نیروها بدون معطلی خودرا بر روی سیم خاردارهای حلقوی اندخت وگفت از روی من عبور کنید!. در فاصله ای که چند نفر  از رویش عبور می کرد،عزیزان تخریبچی توانستند مابقی معبر رو باز کنند و نیروها رو از آن عبور دهیم. دو نگهبان عراقیکه روبروی ما بود بجای اینکه بر روی ما آتش بگشایند ، فرار کرده به سرعت از ما دور شدند. از سمت چپ گردان گلوله رسام تیربار عراقی مانند نقل ونبات بر سر ما می بارید که خدارو شکر حتی یک گلوله هم به نیروها اصابت نکرد. برادر حشمت دریکوند در میان گلوله های رسام می غلطید و وخدا او را به سلامت عبور می داد. واردکانال عراقی ها که شدیم، یکی از سربازان عراقی را مشاهده کردیکم که فریاد می زد : اَنا سیدی!.اَنا شیعی و خودرا به ما می چسبوند که اورا نکشیم. در دقایق اولیه درگیری هیچکس حق گرفتن اسیر را نداشت. و نمی شد اوقات مبارزه رو به محافظت از اسرا تلف نمود. از برادر میر هاشمی فرمانده محور یکم کسب تکلیف نمودم ، او همین حرف را تأیید کرد وگفت تا سقوط کامل خطوط دشمن ، خود را گرفتار اسرا نکنید. چند نفربسیجی که پیرامون من به پاکسازی سنگرهای عراق مشغول بود، با شندین این پیامبی سیمی، خواستند او را به سربازان ملهد بعثی ملحق نمایند، که زنده یاد پاسدارماشالله کیانی صدا زد تو را به خدا او را نکشید ومسؤلیتش رو به من واگذارید. من نیز گفتم : ببین، هر اتفاقی از ناحیه او برایمان بیافتد، باید جواب گو باشی. وی با قبول این مسؤلیت دستش رو بست و با خودش همراه نمود. سنگرهای دفاعی  دشمن در روبرو و سمت چپ گردان مقاومت می کرد . که به بر روی ارتفاع گرده رش رسیده و در میانه خطوط دشمن جای گرفتیم. خبر نسبی تسخیر سنگرهای دشمن رو به برادر میرهاشمی پیام می کردم ونیروها به شدت سنگرها وکانالها رو از وجود دشمن دون پاک می کردند. با طلوع فجر، میدان مبارزه وسیعتر می نمود و معلوم بود به این سادگی دشمن سقوط نخواهد کرد. خودرا به گروهان مالک رسوندم. برادر محمدباقر نوروزی پشت تکه سنگی پناه گرفته بود و به سمت جناح روبرو شلیک می کرد. با دیدن من گفت: برادر ظهراب بیگی بیا ببین این تک تیرانداز دشمن چه بر سر ما آورده!. او برادر علی آشناگر رو به شهادت رسونده و این سنگی رو که در پشتش پناه گرفته ام، به کله قندی تبدیل ساخته که هر بار تیکه ای از اونو بر می دارد!. Nasr8 (1)دیگه چیزی نموده که مشتی سنگ ریزه تبدیل شود !. البته او روحیه شوخ طبعی داشت ومعلوم نبود مرز جدی و شوخیش کجاست !، و چه موقع باید به حرفش اطمینان کرد!. اما خداوکیلی با این شیوه، او همواره روحیه نیروها رو حفظ می کرد؛ و تا مرز سقوط ذلت بار دشمن پیش می تاخت. با دیدن این صحنه چیزی نمانده بود  که مرا طعمه تک تیرانداز نماید ودر خاک گرده رش بغلتاند!. قدری چه چه و به به به او گفتم از وی خواستم تا سقوط کامل خطوط دشمن ادامه دهند ؛ و خود با سرعت به سمت نقطه دیگر درگیری گروهان مدهنی رسوندم. حدودای ساعت ۷ صبح بود که با روشن شدن کامل هوا ، عراقی های سمت چپ ما (ضلع شمال غربی گرده رش)، منطقه نبرد رو از سمت جلوی جبهه به سمت پشت سر خود تغییر دادند و آتش گسترده ای رو به طرف ما آغاز کردند. اونها کاملاً در محاصره رزمندگان سپاه اسلام قرار داشته و دنبال راهی بودند تا ازخط درگیری ما عبور کرده و به عقب بگریزند. نیروهای تیپ نبی اکرم از جناح چپشان و نیروهای مقتدر گردان انبیاء از جناح راستشان ، عرصه را بر اونها تنگ کرده بود ومی رفت تا به بزودی سقوط کنند. برادر حشمت دریکوند که معمولاً با قناسه در عملیات شرکت می کرد، چند گلوله ای رو به طرفشان روانه کرد. اما فایده ای نبخشید. وی تیربار را از دست تیربارچی گروهان مدهنی گرفت تا با دقت بیشتری اونها رو زیر رگبار گلوله بگیرد . اما تیر اندازی متقابل ، فایده ای نبخشید وباید فکر دیگری کرد. تا اینکه تعدای از نیروها تکبیر گویان به سمتشان هجوم آوردند تا فاصله نبردو نزدیکتر نمایند . این حرکت جمعی که با آتش حجیمی همراه بود ، چنان رعب و وحشتی بر دل آنان انداخت که به اجبار به سمت میدان مین خود گریختند و در اون گرفتار شدند. کانالهای مواصلاتی سنگرهای دفاعی دشمن ، مملو از جنازه بعثیون بود وداخل میدان مین نیز تعدادی کشته وزخمی پراکنده شده بود ، حدودای ساعت ۹ صبح بود که خداوند متعال پیروزی کامل رو نصیبمان کرد و کل ارتفاع گرده رش به دست سپاهیان جانبرکف  سپاه اسلام افتاد. زمان به کندی طی می شد . منظر بودیم با هرگونه عکس العمل دشمن برای بازپس گیری گرده رش مقابله کنیم. تغریباً تمام مهمات نیروها برای شکستن خطوط دشمن مصرف شده بود و از مهمات دشمن نیز چیز قابل توجه ای باقی نمانده بود. مظطرب ونگران منتطر رسیدن نیروهای تدارکاتی وپشتیبانی بودیم تا با قاطرهایی که از قبل مهیا شده بود مهمات و آذوقه کافی برای گردان تأمین گردد. تعداد اسرایی که در اختیار داشتیم ، به حدود ۱۱ نفر می رسید. صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره ای دشمن در خطوط خودشان حاکی از اون بود که بزودی برای بازپس گیری ارتفاع گرده رش اقدام می کنند. چون در عملیات تک ولفجر ۹ ستون فقراتم شکسته بود و هنوز بهبود کامل نیافته بودم با حمل بار سنگین و راهپیمایی طولانی، کمرم بشدت می گرفت و مرا از ادامه حرکت باز می داشت. از سویی جراحت وعفونتی که در مچ پایم بود، کاری کرده بود که تحرکم به شدت تحلیل برود و زیاد قادر به فعالیت حرکتی نباشم. زمان به نیمه های روز رسیده بود که نای حرکت برای سرکشی گروهانها رو نداشتم و ترجیه می دادم بوسیله بی سیم با اونها تماس بگیرم تا حضوری از احوالشان با خبر شوم. در همین حین بود که نیروها خبر دادند صدای پای قاطرهای پشتیبانی گردان رو درون دره می شنوند!. و با خوشحالی تمام به استقبالشون رفتند. برادر مرادبگ ناصری جلو دار اونها بود و به سمت قله گرده رش بالا می آمد. او مسؤل تدارکات گردان بود و از تجربه بسیار بسیار بالایی برخوردار بود. تقریباً همه از عملکردش راضی بودند. اما مقدارمهمات هایی که به همراه داشت کفایت یک جنگ تمام عیار رو نمی کرد و بعد ازچند ساعت به اتمام می رسید. به هرحال این مهماتها به سرعت بین گروهانها تقسیم شد، و به ایشان گفتیم برو زودتر یک راه دیگر رو به نیروها برسون. با حال روزی که من داشتم ، ایشان پیشنهاد دادند مرا به اورژانش صحرایی منتقل کنند تا بهبود نسبی برایم حاصل شود. وقتی که  با زنده یاد سبزخدا دریکوند تماس شد ایشان گفتند شما برای معالجه برو و خودم به همراه برادر سید نعمت اله موسوی هستیم و انشاالله اوضاع گردان رو کنترل خواهیم کرد.تعدادی از برادران یاری کردند تا به سختی سوار یکی از قاطرها بشوم و به همراه برادر مرادبگ ناصری به اورژانس صحرایی بروم. چهار الی پنج ساعت زمان سپری شد تا به رودخانه ضلع شمالی گرده رش ….. رسیدیم. در این نقطه  تیپ ولشگرهای عملیاتی متعددی تجمع کرده بودند تا یکی پس از دیگری وارد مرحله بعدی عملیات شوند. تا رسیدن به اورژانس فاصله زیادی باید طی می شد. به همین دلیل مجروحین اضطراری قبل از رسیدن به اورژانس، توسط پزشک های سیار معاینه می شدند وبعد به اورژانس منتقل می گردیدند. یک از اونها قبل از آنکه معاینه ام کند آمپول مسکنی رو برایم زد ، که از درد شدیدی برخوردار بود. وقتی سؤال کردم این آمپول چی بود که به من تزریق کردید، گفت: چیزی نیست مورفین است!. با وجود اینکه در عملیاتهای گذشته به کرات مجروح شده وبا انواع درد مواجه شده بودم ، اما باچنین چیزی مواجه نشده بودم و نمی دانستم عواقب آن چیست. ۱۵ دقیقه از تزریق می گذشت که احساس خواب عجیب و غریبی در من قوت گرفت و خود بیخود می ساخت. برادر مرادبگ ناصری گفت بهتر است با یکی از این ماشینها که درحال تردد هستند شما رو به اورژانس منتقل کنم و خود برای بارگیری مجدد مهمات به تسلیحات لشگر مراجعه نمایم. درهمین حین بود که شهید میرصفی را دیدم که به اتفاق لشگر …. به منطقه آمده بود.وقتی مرا دراین وضعیت دید ، گفت اگر کاری داری بگو تا هر کمکی از دستم بر میاید برایت انجام بدم.گفتم نه الحمدلله مشکلی نیست یه مقداری درد دارم که احتمالاً با آمپولی که زده اند رفع می شود.شما بگو کجایی؟ او گفت به لشگر .. خدمت می کنم و به اتفاق اونها در این عملیات شرکت می کنم. گفتم شما که لرستانی هستید ودر گردان ثارالله بودید. چرا پیش ما نموندید؟. گفت: فرقی نداره ، در سپاه اسلام هرکجایش باشی همون اجر را دارد. با همین گفتگوی چند دقیقه ای ، هوش و هواسم از کف رفت وبه خواب عمیقی فرو رفتم. صدای موتور تویوتالندکروز و دست اندازهای عمیق و نیمه عمیق جاده، مرا چند ثانیه بهوش می ساخت و سپس درخواب غرق می ساخت. یک لحظه چهره راننده ای رو دیدم که برایم آشنا نبود. نگران بودم که درهنگام خواب ، او مرا به کجا تحویل می دهد!. دوباره صدایی به گوشم رسید که می گفت اورژانس است اورا پیاده کنید. سنگینی پلکهای چشمم از حد معمول فراتر رفته بود و اجازه نمی داد لحظه ای رو به اطراف بنگرم. درعالم گیجی با خودم می گفتم ، کاش مانند فیلم ( بای سیکلران) دو چوب کبریت را زیر پلکم قرار دهند تا از اتفاقات پیرامونم ، غافل نمانم. صدای پزشک اورژانس راشنیدم که می گفت: چته مشکلت چیست؟ با حالت معتادی گفتم: هرچه هست از این آمپولی است که به من زده اند. دوباره به خواب رفتم و ساعتی بعد متوجه شدم برادر چنارصدری داخل چادر گردان  بالای سرم است و تلاش می کند با من گفتگو نماید. یک دقیقه ای رو به سختی با او به گفتگو پرداختم ودوباره بخواب عمیقی فرو رفتم. اصلاً نمی دانستم زمان چگونه سپری می شود و دقیقاً چند وقت است که درخواب بسر می برم. با صدای غرش هواپیماهای عراق لحظه ای به خود آمده و خواستم به گوشه ای پناه ببرم. اما حتی قادر نبودم بنشینم ، تا اینکه بدوم و خود را از وضع کنونی نجات دهم!.دوباره بیهوش کف چادر درازکشیده و منتظرماندم تقدیر الهی سرنوشتم را چونه رقم خواهد زد. دو مرحله صدای انفجار بمب هواپیماها به گوشم رسید و حکایت از این داشت که در مرحله دوم  پیرامون مقر گردان انبیاء بمب باران می شود. صدای وحشتناک برادر چنار صدری رو می شنیدم که فریاد می زد، ظهراب بیگی ، ظهراب بیگی، اما منظورشو متوجه نمی شدم ظهراب بیگی یعنی چه!. دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد تا اینکه چشم هایم گشوده شد و معلوم بود ۴۸ ساعت در این حالت بسر برده ام و قادر به درک اتفاقات اطرافم نبوده ام. به برادر چنار صدری گفتم صدای هواپیما رو شنیدم، قضیه چه بود؟. او گفت: اطرافمان بمباران هوایی شد. می خواستیم به اطراف بگریزیم وپناهی بگیریم. در اون لحظه به یاد شما افتادم وصدا زدم ظهراب بیگی رو جا نزارید. او را هم به پناهگاهی ببرید. اما روز محشر بود و هر کس به فکر جان پناهی برای خودش!. یک لحظه خواستم خود بیایم وشما را بردوش بزنم و به سمت گودی نهر آب جنب چادر ببرم ، که هواپیما مهلت نداد و شما بی پناه در این چادر بجا ماندید. بعد از ظهر همون روز با اتکاء به چوب دستس از زمین برخواستم و گفتم اگه برادران تدارکات خواستند به گرده رش بروند ، مرا صدا بزن تا با اونها راهی خط بشوم. چند ساعت بعد به اتفاق امکانات و آذوقه به سمت گرده رش راه افتادیم . غروب همان روز بود که به پای ارتفاع رسیدیم ومشاهده کردم، ماشین آلات مهندسی با سختی فراوان درحال ساختن جاده پر پیچ و خم ارتفاع است. Nasr8 (7)شیب ۸۰ درجه ارتفاع و فضای کم وصخره ای اون اجازه نمی داد تا شیب مناسیب رو در ارتفاع ایجاد کرد. به همین خاطر عزیزان مهندسی جاده ور بصورت زیک زاکی ۶۰ درجه بالا می بردند تا بتوان هرچه زودتر خودروها تدارکات وتسلیحات رو برای امر پشتیبانی نیروها در اون برقرار نمایند.Nasr8 (2) تا اون موقع ۵۰ درصد جاده ساخته شده بود و هنوز ادامه کار داشت. تغریباً صبح روز بعد به نیروهای مستقر در خط پیوستیم. تا اون لحظه نیروهای گردان  چندتا پاتک دشمن رو خنثی کرده بودند و آماده می شدند فشارهای پیاپی دشمن رو دفع کنند. زنده یاد سبزخدا دریکوند وسید نعمت اله موسوی رو با روحیه عالی مشاهده کردم که بخوبی از پس همه چیز برامده بودند. او به من گفت چرا اومدی؟ ما که اینجا بودیم نیاز به حضور شما نبود. کاش تا بهبودی کامل در عقبه می ماندی و استراحت می کردی . گفتم خدارو شکر بهترم؛ و می توانم گردان رو همراهی نمایم. دو سنگر اون طرفتر برادر میرهاشمی و حاج اصغر لشنی فرماندهان محور یک ودو به همراه دو سه نفر از نیروهایشان پناه گرفته بودند. با دیدن من تعریف و تمجیدها شروع شد و گفتند: اگه ما بجای تو بودیم به عقب می رفتیم ودوباره با این وضع به خط نمی آمدیم. برادر …… یک تلویزیون ۵-۶  اینچی  باطری خور غنیمتی به دست گرفته بود و کم وکیف اونرو به ما نشون می داد. تا اون سالها نمونه اش رو ندیده بودیم.  هرکس از نحوه مقابله با پاتک های دشمن سخنی به میان آورده بود و مر در لذتش شریک می ساخت. ساعت به حدود ۱۱ صبح نزدیک می شد که چرخ بالهای ۲۱۴ خودی آذوقه های نیروها رو با توری اسلینک به گرده رش اورده و در بالای گردان رها ساختند. هر پروازی که می رسید ،متعلق بود به  یک کالای خاص. مثلاً یکی همه اش کنسرو بود. یکی نوشابه  و یکی نان .هر باری که در طول خط رها می شد با کلی اتلاف وقت جمع آوری و با گردان های همجوار تبادل کالا می گشت. خوب یاد هست نیروها حتی قطره آبی برای وضو ودستشویی نداشتند. اما درعوض نوشابه پپ سی فراوانی در دسترسمان قرار داشت. بعضی شوخی کرده و می پرسیدند: آیا می شود با نوشابه به دستشویی رفت؟!؛ وحکم شرعیش چست؟!. ساعت به نیمه های روز رسیده بود که صدای تیراندازی و فریاد نیروها بلند شد که می گفتند دشمن دارد رو به بالا می آید. هر کسی در موضع خودش جای گرفت تا با پاتک دشمن مقابله نماید. برادر حجت اله شریفی رو می دیدم که با خمپاره شصت عراقی ور می رفت تا برای شلیک آماده اش نماید.

زمان به نیمه های روز رسیده بود که صدای تیراندازی و فریاد نیروها بلند شد که می گفتند دشمن دارد رو به بالا می آید. هر کسی در موضع خودش جای گرفت تا با پاتک دشمن مقابله کند. برادر بسیجی حجت اله شریفی رو می دیدم که داشت با خمپاره شصت عراقی ور می رفت تا برای شلیک آماده اش نماید. او را صدا زدم وگفتم تجربه ومهارتم در زدن خمپاره ۶۰ زیاد است؛ به من بده تا او را حاضربکار نمایم. چون برای تسلط بیشتر بر نیروهای بعثی، فضای مناسبی نیاز بود ، فوراً به اتفاق برادر شریفی خمپاره رو برداشتیم و حدود ۲۰۰ متر پایین تر از ارتفاع گرده رش به سمت عراقی ها پایین رفتیم. چیزی نگذشت که فوراً خمپاره رو برپا کرده و دومین گلوله رو بر سر تعدادی سرباز عراقی که در کنار جاده روستای زیر گرده رش بودند فرود آوردیم. یکی از عراقی ها که گرفتار شلیک گلوله خمپاره ۶۰ شده بود با زحمت زیاد خود را به پل سیمانی جاده رسوند  و تا آخر درگیری خود را در زیر اون پنهان کرد. لحظاتی بعد چرخ بال موشک انداز عراقی سرو کله اش پیدا شد و وارد معرکه شد. او باسرعت بسوی ما می آمد. احساس کردم بزودی مارو نشانه خواهد رفت. به برادر شریفی گفتم زود باش خمپاره رو برداریم و به بالای ارتفاع برویم. هنوز ۵۰ متری از موقعیت شلیک خمپاره دور نشده بودیم، که چرخ بال را در فاصله ۶۰ – ۷۰ متری خودمان دیدیم. از دور به نیروها فریاد می زدم، آرپی جی ، آرپی جی اما ، به وضوح می دیدم  وقتی خلبان چرخ بال بالای گرده رش رسید، بازدیدی از نیروها بعمل آورد تا معلوم شود این نیروها عراقی هستند یا ایرانی. از طریقه پرواز و نگاه کردنش و اینکه هیچگونه تیراندازی نمی کرد، معلوم بود او به منطقه نبرد آشنایی ندارد و با چشم غیر مسلح می خواهد نیروها رو شناسایی نماید!. بعد از گشت چند ثانیه ای بر روی ارتفاع ، فلنگ رو بست و بدون حتی شلیک یک موشک ،به عراق برگشت. ( داغ انهدامش هنوز در دلم مانده و بابت اون هنوز در حسرتم). بعد از بازگشتمان به سمت سنگرها ، متوجه شدیم در همین فاصله کوتاه نیروهای گردان انبیاء با نیروهای گردان … تعویض شده ؛ و در خط حضور ندارند. این موضوع نیز موجب شده بود که کسی به سمت چرخ بال عراقی شلیک نکند و او به سلامت بتواند برگردد. چند نفری هم که تازه در محل حضور رسانیده بودند، پیش قراولهای گردان …….. بودند که تازه رسیده بودند و به ما خبر دادند گردان انبیاء ، به عقب رفته و ما نیز عجله کنیم به اونها برسیم. با دیدن این وضع منو برادر حجت اله شریفی راه برگشت را در پیش گرفته و به سرعت از ارتفاع دور شدیم. هنگامی که از معبر میدان مین گذر می کردیم، جنازه سربازان عراقی رو مشاهده کردیم که چند روز قبل در میدان مین خود گرفتار شده و سقط شده اند. یکی از افسران عراقی بر روی مین والمر رفته و به دو نیم شده بود!. قدری بر جنازه اش تأمل کردم تا عبرتی از این صحنه بیاموزم. پوست صورتش مانند پلاستیک از جمجمه اش جدا شده بود . چین وچروکهای پیشانی اش ، همونطور سالم بر روی پوستش نشسته بود و دل هر بیننده ای رو جریه دار می کرد. به راحتی می شد همه احشاء درون اورا مشاهده کرد و بر ضعف قوای جسمانی بشر ، متحیر ماند!. چند متر اونطرفتر نیز چندتا جنازه سرباز عراقی که از دام میدان مین رهایی نبخشیده بودند ، از دور مشاهده می شدند. بعد از ۱۰ الی ۱۵ دقیقه راهپیمایی از شیب تند ارتفاع ، به دو نفر از نیروهای گردان رسیدیم که در حال حمل یکی از برادران  بسیجی مجروح بودند. اونها بسیار خسته و درمانده شده و مجروح را زمین گذاشته و استراحت می کردند. وقتی نزدشان رسیدیم، متأسفانه مشاهده کردیم او از ناحیه ران پا مجروح شده و بقدری خون از بدنش رفته که پوست بدنش کاملاً سفید شده است!. گفتم چرا پای او را نبستید؟ دیدم خودشان هم از نظر روحی حال مناسبی را ندارند و تنها به طرف منو برادر شریفی ذول زده و سکوت اختیار کرده اند!. به برادر شریفی گفتم پایش رو بلند کن تا چپیه ام رو به محل خونریزی بسته و خونریزی رو بند بیاریم. او بلافاصله پای راستش رو بلند کرد و من نیز دستبکارشدم. چفیه رو که از زیر رانش عبور دادم متوجه شدم پای راستش از قسمت ران جدا شده و تنها به شلور چسبیده است!. منو برادر شریفی نگاهی معنادار به هم انداختیم و گفتم همنطوری نگهدار تا ببندم. بعد چفیه رو بالای قطعی رانش بستم و پایش رو آرام در محل قطعی جاگیر کردم. او به قدری ضعیف شده بود که حتی یک ناله ضعیفی هم سر نداد و با چشمهای معصومش مارو ملاحظه می کرد. فقط زمانی که پایش رو به طرف بالا و سپس پایین حرکت دادیم زبان بسیار سفیدش در دهان چرخید و بدون کلمه ای باز ایستاد. به اون عزیزان گفتم کاش اورا بر قله گرده رش باقی می گذاشتید تا با چرخ بالاهای خودی وی رو به عقب منتقل نمایند. به روش تا ساعتها باید راهپیمایی کرد تا به نیروهای امدادی برسیم. گفتند خوب می شود الان او را برگردانیم؟ گفتم اولنش باید چند ساعت دیگر راه پیمایی کنیم تا به قله گرده رش برسیم  وبعد معلوم نیست چرخ بالها کی به گرده رش بیایند . پس عجله کنیم وی رو ببریم تا راه نجاتی پدیدار گردد. در این حین چند نفر به جمعمان اضافه شد و سرعت حرکت انتقال وی شدت گرفت تا در نیمه های راه به شهادت نائل آمد!. چند وقت بعد از نشانی و نامش پرس جو کردم، که برادر صید عباس حسینی گفت : او شهید علی نعمتی اصلانی بوده است. انشاالله روحش با انبیاء و اولیاء و شهدا وصدیقین محشور شود .

هنوز چند ساعتی از راه باقی مانده بود که به سینه کش صخره ای پشت گرده رش رسیدیم و مشاهده کردم برادر روزه پاپی ( محمود یاسمی) مشغول عقب کشیدن دو دستگاه بلدوزر غنیمتی عراق است. یکی از اونها در شیب تند گرده رش به درون رودخانه …. قلعه چولان سقوط کرده بود. ایشان به همراه برادران گردان مهندسی تلاش می کردند با کمک بلدوزر بعدی ، اونرا از رودخانه بیرون بکشند. اما تلاششان بی فایده بود و تا صندلی راننده اش زیر آب فرو رفته بود. او گفت اگر نتوانیم اون رو بیرون بشکیم با اولین بارندگی مدفون می شود و هیچ کس قادر نیست به اون دسترسی پیدا کند. بعد از مقداری تأمل و احوالپرسی از هم جداشدیم و راهی عقبه گردان شدیم. چند ماه بعد که او را ملاقات کردم ، از خاطره اون بلدوزر سؤال کردم که آیا توانستند بیرونش بکشند، ایشان گفتند تلاششان به نتیجه بوده و هنگام باراندگی بلدوزر در امواج متلاتم رودخانه مدفون شده است.

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

۷ دیدگاه

  1. رضاظهراب بیگی

    سلام حاج حسن عزیز
    خاطره بسیارزیبایی بود.ازدوجهت لذت بردم.اینکه افتخارحضوردراین منطقه روداشتم واینکه بیان بسیارروان ورهابودن ازقیدوبند غلوکردن وآنچه درعالم واقعیت اتفاق افتاده،چه بخشهای طنزو…،من روبطورکامل دراون حال وهوا قرارداد.
    یادعزیزان عروج کردی گرامی وروحشان شاد
    یاعلی

  2. با سلام خدمت شما رزمنده پر افتخار برادر عزیز جناب آقای ظهراب بیگی.
    امام خامنه ای:
    شما خانواده‌های عزیز شهدا، شما جانبازان، و شما کسانی که برای انقلاب، از جان یا عزیزان خودتان سرمایه‌گذاری کردید، باید بدانید که- بحمدالله- این خونهای پاک، اثر خودش را بخشیده است.
    تشکر فراوان بابت خاطرات خوب و لذت بخش شما. از شما سرور گرامی، جانباز با اخلاص که در مسیر منویات امام خامنه ای حرکتی شایسته و مفید نموده اید و در این راه تلاش بسیاری داشته اید، تشکر می کنیم.

  3. رضاظهراب بیگی

    درودوسلام برشهیدان این مرزوبوم وسلام برجانبازان ورزمندگان دفاع مقدس ونیزسلام برپسرعموی عزیزم
    خاطره بسیارزیبایی بود.توام با اتفاقات تلخ وشیرین و بیان طنزها وشوخیهای عزیزان،زیباییه خاطره رودوچندان کرده.
    باسپاس اززحمات شمادرراه گرداوری این مجموعه باارزش وبه امیدمشارکت هرچه بیشتررزمندگان عزیزلرستانی در این دایره المعارف
    رضاظهراب بیگی

  4. شهریار علی پناه

    سلام بر شما رزمنده دلاور یک انتقاد کوچک داشتم شما فقط از گردان خودت در عملیات بیت المقدس ۲ اسمی ازگردان عاشورا کوهدشت لرستان اسم نبردید که من خودم ان شب که خواستیم عملیات کنیم گفتن که عملیات لو رفته که ما در ان روز بارانی شهدای زیادی دادیم که هشت نفر در سنگر من شهید شدن شهیدان صفدر امرایی جعفر خان سوری اردشیر مردانی حمید کرمیپور جانبازان رشید آزاد بخت وبند شهریار علی پناه مجروح شدیم واسم شهیدانی که یادم نیست همیشه یاد میکنید از همه یاد کنید اولا مقصر نیستی کوهدشت هیچ وقت نگاه نشده، همه زحمت کش ولی کسی ………………………..خداوند متعال راضی باشد

    • محمدحسن ظهراب بیگی

      با سلام و دعای خیر محضر شما سرور گرامی و نورچشمی عزیز و بزرگوارم که با قدم مبارکتان سایت یاد امام وشهدا را گل باران فرمود و مشوق ما در امر انتشار معارف و اطلاعات شهدا هستید. جهت اطلاع شما به عرض مبارک میرساند بنده بخش کوچکی از خاطرات خودم را از زاویه ای بیان داشته ام که آنرا حضوری و سمعی و بصری لمس نموده و به نوشته تحریر دارآورده ام . قطع یقین در یک عملیات و منطقه وسیع عملیاتی که ده ها هزار رزمندگان دلاور چون نیروهای گردانهای رزمی و پشتیبانی و پشتیانی رزم حضور دارند، نگاشتن خاطراتشان سر به فلک می کشد و باید افرادی همچون شما که در آن حضور داشته و بخشی از واقعیتهای آنرا لمس نموده، بیانگر آن باشید تا در تاریخ دفاع مقدس نظام جمهوری اسلامی ایران به یادگار گذاشته شود. لذا ان شاءالله ما آمادگی صد در صد داریم جهت انتشار بهتر اطلاعات رزمندگان و یادگاران و پیشکسوتان دفاع مقدس خاطرات زیبای آنها را در همین سایت منتشر سازیم . تقاضامندیم در صورت تمایل در زیر همان بانک اطلاعاتی مربوط به شهید در قسمت ارسال دیدگاه و ارسال فایل ، اقدام به ارسال اطلاعات موثق و برگ های زرین (عکس) و خاطرات و مطالب مرتبط با دفاع مقدس اقدام فرمایید. با تشکر از شما مدیر سایت یاد امام وشهدا

  5. روح تمام شهدای جنگ و مدفعین حرم با آقا امتم حسین محشور بفرما الهی امین

  6. با یاد و نام خدایی بزرگ
    بنده رزمنده عملیات نصر ۸ به فرماندهی برادر بزرگوارم جناب آقای سیروس لرستانی و فرمانده گروهان یکم و دسته یکم خدارحم لرستانی بودم که عصر بود ما را به صف کردن و به طرف شهر بانه واز آنجا به طرف مرز حرکت کردیم و خلاصه وار بگوییم وارد عملیات شدیم با شهید شدن پسر عمویم ناراحت شدیم ولی به راهمان ادامه دادیم خیلی ها شهید و خیلی هم زخم شدن .با وجود اینکه فرمانده گردان برادر ش شهید شده بود وخودش نیز زخمی .خم به ابروهایش نمی آمد تا روحیه گردان ضعیف نشود و در لحظه آخر فقط دیدم تو آسمانم تا به هوش آمدم توی بیمارستان صحرایی پیش فرمانده گردان روی تخت بستری بودم .الان هیچ پرونده ای ندارم با وجود اینکه کلاس هشتم بود م که به جبهه به دستور امام رفتم جبهه. از سال ۱۳۶۶ تا الان خدا شاهد و گواه این صحنه است که آب همیشه باید همراهم باشد حتی شب وقتی بخوابم بالای سرم باید آب باشد یا بروم مراسم یا بازار .باید آب داشته باشم .سرم که هیچ نصف شده پایم خراب است تنگ نفس شاید دارم و از طرفی پوستم .ریه. چشمم .والی آخر شیمیایی هستم طبق نظر بیمارستان بقیه الله تهران و متخصصان آن بیمارستان .الان هم .لشکر ۵۷.سپاه استان و سپاه شهرستان و اداره جانبازان استان و اداره جانبازان شهرستان در همه ی دفاتر اسمم هست ولی پرونده ندارم .مدیون من و زن و بچه هایم هستید اگر برایم کاری نکنید چون خیلی دارم زجر روحی و مالی می خورم چون حتی در مایحتاج خرج خانواده ام مانده ام تا چه رسد پولی برای درمان داشته باشم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید