خانه / دسته‌بندی نشده / خاطراتم با شهید حشمت الله قلی

خاطراتم با شهید حشمت الله قلی

عکس شماره ۱۰۶خاطراتم از تک ولفجر ۹ (نه)

۱۰ الی ۱۲ روز از استراحت ما نگذشته بود که تلفن منزلمان به صدا درآمد. شهید حشمت اله قلی بود. او می گفت از طرف فرماندهی فراخونده شده ایم وباید سریعاً به پادگان شفیع خانی برویم. ناخوداگاه به دلم افتاد مشکلی پیش آمده والا اینطوری سراسیمه مارو فرا نمی خوانند. به شهید قلی گفتم بیا خرم آباد به اتفاق هم به پادگان شفیع خانی می رویم. صبح فردای آنروز ساعت حدود ۱۰ صبح بود که شهید قلی به منزل ما آمد وقرار شد بعد از ناهار به سمت پادگان حرکت کنیم. دراین فاصله از او خواستم از زیرزمینی که برای مقابله از بمب باران های هوایی رژیم بعثی عراق در دره گرم ساخته ایم بازدید کند تا مظلومیت خانواده های ستم کشیده رزمندگان رو که در چند جبهه مختلف با دشمن دون می جنگند ملاحظه نماید. این زیرزمین تنها پناهگاهی بود که می توانست تسلّی خاطری برای خانواده ام باشد و اونها رو درمقابل حملات هوایی دشمن حافظت نماید. بعداز باز دید از این محل و صرف ناهار و نماز ، به سمت اندیمشک راه افتادیم ونزدیکای غروب همان روز خود را به ابتدای جاده فرعی پادگان برسونیم. ازاون به بعد حدود ۱۰ کیلوتر دیگر راه بود که با یه مقداری شانس می شد با وسیله های نقیله لشگر در طول جاده تردد می کردند ، خود را به پادگان برسانیم. اما متأسفانه اونموقع وسیله ای در تردد نبود ومجبور شدیم تا دم دمای غروب پیاده طی مسیر کرده و ادامه راه رو با خاطرات عملیات ولفجر ۹ کوتاه نماییم و خودرا به پادگان شهید محمد شفیع خانی برسونیم؛. یادش بخیر ! . دوست می داشتم هنوز آن میعادگاه شهدا ورزمندگان لرستانی در نگینی می درخشید و هر از چند گاهی روح مجروح وبیمار خود را با آب شفا بخشش تسلّا می دادم ! آیا روزی می شود این رؤیا به حقیقت بپیوندد و شاهد حضور پٌر از خاطرات بی نظیر معنوی رزمندگان باشیم؟. آیا می شود خانواده های محترم شهدا و رفقا وهم ولایتی های شهدا ورزمندگان، روزی بتوانند در پرتو میعادگاه فراموش شده شهدا ورزمندکان لرستانی، روح وروان خود را که می رود با هجوم فرهنگ بیگانگان مکدّر شده ،صیقل دهند و یاد وخاطره و معنوات زمان دفاع مقدس رو در دیار خود زنده نماینند؟ هی هات هی هات که روزی اینآرزو به واقعیت برسد . چرا که آن میعادگاه مظلوم و بی کس با تخریب و محو آثار شهدا ورزمندگان لرستانی ،چنان استحاله گردید که جز خداوند قادر متعال ، کسی قادر به حتی احیاء و بازسازی اون نیست و چاره ای نیست مگراینکه این آرزو را با حصرت تمام به گور ببرم و در پیشگاه حق تعالی عارض کسانی باشیم که در این راه قصور ورزیده وهمچنان خود را به خواب غفلت فرو برده اند. مدعیان امر استان خوب قدر میعادگاه شهدای لرستان را پاس نهادند و به فرمان مقام عظمای ولایت ورهبری یاد وخاطره شهدا را زنده نگه داشته اند!!. از چهره تخریب شده همین میعادگاه شهدا ورزمندگان لرستانی بسادگی درمی یابیم که چه کسانی به عمد بر خلاف رهنمودهای مقام عضمای ولایت ورهبری گام بر می دارند؛ و در شعارشان فرامین امام گونه را در جای جای محل کار خود منشور کرده وادعا دارند از معدود افرادی هستند که اوامر معظم له را به آب دیده شستشو و همواره سرلوحه کارخود قرارداده اند!!!.

کاش هر فعل حرامی داشت مستی چون شراب      کانزمان معلوم می شد آدم دیندار کیست!

با ملاحظه گردانها و زمزمه ای که در بین فرماندهان بود، متوجه شدم بعد از آنکه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بخشی از مناطق آزاد شده ولفجر ۹ رو برای پدافند به ارتش جمهوری اسلامی سپرده ، با حملات سنگین عراق مواجه شده و یکی پس از دیگری در حال سقوط است. لذا می بایست مجدداً نیروها کمتر از ۴۸ ساعت جمع آوری شده و با اتوبوس به سمت منطقه عملیاتی ولفجر ۹ بازگردند. با رسیدن سایر نیروهای گردان محبین متوجه شدیم برادر علی مردان آزادبخت بخاطر مجروحیتی که داشته، نتوانسته با گردان همراه باشد و برادر پاسدار سیروس لرستانی بعنوان سرپرست گردان معرفی شده است. برای جابجاییهای جدید وتوجیه مأموریت بعدی گردان اقدام به تشکیل جلسه تا رده فرماندهان دسته کرد نفرات و مسؤلیتهای جدید را معرفی کند. در این جلسه بنده بعنوان فرمانده گروهان دوم معرفی شدم و شهید حشمت اله قلی همچنان در فرماندهی گروهان یکم ابقاء گردید. طولی نکشید که حرکت ما به سمت شهرستان بانه آغاز شد. با اینکه هرکدام از ما می بایست با گروهان خود همراه باشد ، از شدت علاقه در یک اتوبوس نشستیم و گروهانرو  با معاونین همراه داشتیم. در بین راه شهید حشمت اله قلی پرده از رؤیای صادقانه ای برداشت که بیشتر شبیه به یک الهام غیبی بود تا رویای معمولی که امثال بنده با آن دل خوش می داریم!. وی گفت : چند روز پیش یک خوابی دیدم که هنوز برای احدی تعریف نکرده ام و می دانم در رفتنمان به این عملیات برگشتی وجد ندارد!. واضحتر بگم دیگه این توبمیری دیگه اون توبمیری نیست!. گفتم واضحتر حرف بزن، خیره بگو چه خواب دیده ای؟. وی خنده ملیحی بر لب نشاند وگفت : خواب دیدم در منطقه عملیاتی هستم و پشت دیواره سنگی سنگر گرفته و با عراقیها می جنگم. دراین لحظه یه افسر عراقی کلتش رو بطرفم گرفت وسه تا تیر را به سینه ام نشاند. با اینکه تیرها به سینه ام اصابت می کرد وخون می جهید، دردی احساس نمی کردم و کشته هم نمی شدم!.

فوراً خوابش رو به این معنا تعبیر کردم که چون تیرخوردنت رو نگاه می کردی و کشته نمی شدی نشان از این دارد که مجروح می شوی و انشاالله برمی گردی و بهبود میابی . ایشان خندید و گفت نه، این تو بمیری دیگه اون تو بمیری نیست؛ و می دانم دراین عملیات برنمی گردم. تعریف خوابش باعث شد در فکر عمیقی فرو روم و به زمانی بنگرم که او از این دنیای دون پر کشد و توفیق همنشینی با او را از دست بدهم. اما  ر اون لحظات به روی خودم نیاوردم  و آن راه طولانی را با نقل اخبارهای متعدد جنگ و تحلیل عملیات ولفجر ۹ به پایان رسوندیم تا اینکه کمتر از ۴۸ ساعت به شهرستان بانه رسیده و پس از دو روز استراحت ، به منطقه عملیاتی اعزام شدیم.

با برگزاری جلسات توجیهی فرماندهان، که در روزهای پایانی شتاب گرفته بود ، متوجه شدیم وضهیت منطقه بسیار بسیار خطرناک شده وبیم آن می رود دشمن بعثی با تمرکز قوا در محدوده کردستان عراق راه جدیدی برای نفوذ مجدد خود به خاک مقدس جمهوری اسلامی بیابد وبدن معطلی نقشه شوم دیگری را به ما تحمیل نماید. به دنبال آن جلسات ما نیز نیروهای گروهانمان را با وضعیت کنونی آشنا کرده و از اونها خواستیم ، اقتدار نظام اسلامی را بار دیگر به منصّه ظهور برسانند، و نشان دهند دلاور مردان لرستانی که جانفشانی و مبارزه شان در دنیا کم نظیر است همچنان در خطوط مقدم جهاد با کفر سینه دشمن استکبار جهانی را می درند؛ و پوزه نجس آنها را در عالم بخاک می سایند. آفرین بر چنان مادرانی که اینچنین فرزندان ملکوتی را به دنیای ما تقدیم داشتند و معنای واقعی غیرت ومردانگی و اقتدار را بر ما روشن ساختند. بهشت برین گوارای وجودتان باد.

صبح روز دوم وسایل نقلیه برای اعزام نیروهایمان فرا رسید و چیزی نگذشت که خود را در مسیر منطقه عملیاتی ……. یافتیم. هنوز چند کیلومتری از خطوط مرزی جمهوری اسلامی فاصله نگرفته بودیم که صدای غرش انفجار توپخانه و سلاح های سنگین ، برق از سرمان برد!. باور نمی کردیم صحنه نبرد اینقدر به مرز میهن اسلامی مان نزدیک شده باشد. چرا که در دو هفته پیش ما در استان سلیمانیه عراق و ارتفاعات کاتو وناصر یک ود وارتفاع کچل برو پنجه در پنجه دشمن بعثی داشتیم وباور کردنی نبود او دهها کیلومتر پیشروی کرده باشد!.

تا اینکه رفته رفته صدای شلیک انفجارهای سلاح سنگین به صدای سلاح های سبک تبدیل شد و فهمیدیم به محل درگیری نزدیک شده ایم وباید ادامه مسیر را پیاده طی کنیم. دقایقی بعد ترافیک وسایل نقلیه و حرکتهای لاکپشتی آنها بر باورمان صحه گذاشت و فرمانده لشگر ( برادر حاجی نوری) را دیدیم که شخصاً به نیروها می گوید زود از ماشینها پیاده شوید تا وسایل برگردند. حدودای ساعت ۹ صبح بود که گردان از ماشینها پیاده ودر کنار جاده خاکی منطقه ……جای گرفت. عقب نشینی برادران ارتشی و حضور ما در منطقه ، چنان ترافیکی در جاده بوجود آورده بود که مشگل می شد نیروها رو منظم ساخت و در نقطعه ای جمع آوری کرد. هیچ موقع یادم نمی رود که نیروهای ارتشی که سراسیمه عقب می نشستند، چنان حالت پرشان و از هم گسیخته ای داشتند که یکی از فرماندهان اونها با چهره ای متزلزل و به هم ریخته به نیروهایش می گفت سریع سریع سریع ، تندتر تندتر و دربرخی مواقع نیروهایی را که آرام قدم برمی داشتند حول می داد. من با او روبرو شدم وگفتم : چته حول شدی ، چرا اینقدر ترسیده ای ؟ تو فرمانده اونهایی نباید از خودت ضعف نشان دهی .! تو که اینطور باشی وای بحال نیروهای تحت امرت. خودتو جمع جور کن و آرام به عقب برگردید. دراین حال با پرخاش گویی به من گفت : هرجا سپاه عملیات می کند، آتشش دامن مارو می گیرد. خوب شما که عملیات کردید، چرا خودتون هم اونو پدافند نکردید و به ارتش سپردید تا اینطور عراق از دست ما نگیرد!. با این استدلال مبهم و تحریک کننده ، گفتم ببخشید اگر سپاه همه کار جنگ باشد ، بگو ببینم وظیفه شما ارتشیها چیست؟ وشیر بدون یال و کوپال به چه دردی می خورد. دراین موقع معاون وی که سرگردی بود وی را از من دور ساخت و سراسیمه محل را ترک گفتند. در این وضعیت که منطقه بل بشو بود ، فرمانده لشگر ما مانند یک نیروی عادی خودش گروهانها رو هدایت می کرد ودر موقعیتها جاگیر می ساخت. تا ایمکه به ارتفاع ……. رسیدیم. دراونجا ارتش کما بیش منطقه را خالی کرده بود و عناصری مشغول جمع آوری مابقی امکانات خود بودند تا به در سنگر فرماندهی یگان پدافندی ارتشیها رسیدیم. حاجی نوری به من گفته بود تا اطلاع بعدی گروهان ما در این حوزه پدافند نماید. منتظر دستورات بعدی باشد. زمانی که نیروهای سنگر فرماندهی ارتشی ها در حال تخلیه سنگر بودند ، فرمانده آنها که عنوان سرهنگ تمام داشت ، به یکی از سربازانش دستور داد آب های ۲۰ لیتری را بریزند وخالی نمایند تا بارشان سبک تر باشد. در این لحظه بی اختیار برسرش فریاد زدیم ، مگر نمی دانی ما آمده ایم جایگزین شما شویم. اگر آبها رو بریزی این نیروها چگونه بی آبی را تحمل نمایند!. وی که خود را در حضور نیروهای تحت امرش و نیروهای سپاه و بسیجیان مخلص می دید، فضا رو مناسب پاسخگویی ندانست و دستور داد آبها را نریزند وهمراه خودشان ببرند و ما رو از آن بی نصیب نمایند!. گفتم پس چرا آب ها را می برید؟، وی گفت شاید در برگشت به آنها نیاز باشیم!. دیگه بحث و جدل فایده ای نداشت ومی بایست به فکر استرار نیروها در بهترین جای خطوط پدافندی باشم. حدود یک ساعت بعد حاجی شخصاً نزد ما آمد وگفت جاده موصلاتی ….. بین دو ارتفاع از حساسترین خطوط جبهه نبرد محسوب می شود و اگر تانکهای عراقی بتوانند از این جاده رد شوند بی درنگ تا شهر بانه پیش می روند و تلفات سنگینی از ما می گیرند. به او گفتم تکلیف ما چیه ؟ ایشان گفت سریعاً نیروهای گروهانت را بردار و برو اطراف این جاده را بگیر با رخنه احتمالی دشمن مقابله کن. خدایا تو شاهدی که من بعد از حدود ۲۷ سال از این ماجرا هنوز محکم واستوار قسم یاد می کنم که ذره ای از این نوشته نه دروغ است ونه اغراق آمیز، بلکه تنها می خواهم مظلوومیت واقعی شهدا ورزمندگان لرستانی که به باد فراموشی سپرده شده اند را باز گویم. دراین لحظه به حاجی گفتم : برو خاطرت جمع باشد بخدا قسم که من ونیروهایم تا آخرین نفر جاده رو نگهداری کرده و از نفوذ دشممن جلوگیری می کنیم. شما برو به سایر نیروهای لشگر رسیدگی کن. این را گفتم وخیلی سریع گروهان را به سمت جاده حرکت دادم. طولی نکشید که نیروها را در دو طرف دره مشرف بر جاده مستقر کردم و آرپی جی زنهای زبده را در کنار جاده کمین گذاشتم. خود نیز مرتب حرکات دشمن رو رسد می کرده و به فرماندهی گزارش می دادم.

ساعت حدود ۱۱ بود که تانکهای عراقی را درمقابل خود یافتیم و می دیدیم آماده می شوند که حرکت مجدد خود را به سمت مرزهای مقدس جمهوری اسلامی آغاز نمایند. فاصله ما تا نیروهای ملحد دشمن به حدود یک کیلومتر می رسید و تانکهای مجهز عراق در فاصله ۵ دقیقه می توانستند خودشون رو به ما برسونند. اونها با شلیک مقطعی خود درپی آزمایش نیروهای جدید منطقه بودند تا بیازمایند اونها چند مرده حلاج هستند. گویی دریافته بودند که مردانی همچون ملائک از دیار سرزمین دلاور خیز لرستان مجدداً پای در جبهه نهاده و باید آماده باشند سیلی محکمتر از گذشته دریافت کنند. برخی از مسیرهای جاده تردد وسایل نقلیه ما در دید تیر تانکها بود و با زحمت از اون رد می شدند. خوب یادم هست که تانکها سرعت گلوله تانک را با فاصله وسرعت خودروهای ما محاسبه می کرد و در یک نقطه معین زیر آتش می گرفت. سرعت گلوله تان ۸۰۰ متر بر ثانیه است. و زمانی که به سمت هدف شلیک کند، بعد از اصابت گلوله صدای اون می رسد. یعنی اول می میری بعد صدایش رو می شنوی! این امر باعث شده بود که خودروهای پشتیبانی نتوانند برای ما آزوقه برسانند و اظطراب تشنگی و گرسنگی را از ما بزدایند. چند با تویوتاهای سبک با سرعت بالا سعی کردند از جاده عبور نمایند ، اما به وضوح می دیدم که گلوله های تانک در دو الی سه متری آنها اصابت می کرد و موجب می شد گروهان ما تا ساعت حدود ۳ الی۴ بعد از ظهر نتوانند به تغذیه دسترسی داشته باشند. یکی دوبار خودم با گردان و تدارکات لشگر بیسیم زدم و به زبان محلی به اونها فهماندم که روده بزرگ دارد روده کوچک را می خورد، هرطوری که شده خوراک را به دست ما برسونند. که خدا رو شکر در همان ساعتها نیروهای پشتیبانی گروهان بصورت پیاده این وظیفه رو انجام داده و قوت یافتند در مقابل گردان زرهی …. دشمن مقاوت نمایند. تا او لحظه خدا رو شکر تلفاتی نداشتیم وبچه ها خوب مقاومت می کردند. عراق هم قبل از آنکه حمله خود را آغاز کند تصمیم گرفته بود موضع نیروهای ما رو با تانک نابود نماید تا بتواند براحتی خود را به پشت نیروهای ما برساند.

با مقاومتی که نیروها از خود نشان می داند، دشمن فهمیده بود که این نیروها با نیروهای قبلی فرق دارد و غیر ممکن است بتواند به راحتی از اونها عبور نماید. به همین خاطر حمله خود را به تأخیر انداخته ومنتظر فرصت دیگری شدند. زمان به حدودای ساعت ۵ عصر نزدیک می شد که حاجی نوری فرمانده لشگر به ما ملحق شد و گفت گروهانت را بردار و به ارتفاع ….. ببر. این موضع را بگذار تا به گردان دیگری واگذار نمایم. گفتم مگر نگفتی اینجا خیلی حساس وخطرناک است. چرا باید اینجا رو ترک کنیم؟!. وی گفت شرایط منطقه تغییر کرده و اون ارتفاع خیلی مهم است . هرطوری که شده بر روی آن مستقر شو و اونجا رو نیز مثل اینجا مراقبت نمایید.

بی درنگ گروهان را به گونه ای فراخوانده که عراقی ها از تحرک ما بویی نبرند و فوراً خود را به ارتفاع …. رسوندیم. خدا رو شکر عراقی ها اونجا حضور نداشتند و رو بروی ما در فاصله حدود ۲ الی ۳ کیلومتری بر روی ارتفاع …..  موضع داشتند. بعد از آنکه نیروها رو در مکانهای استراتیژکی مستقر ساختم ، در جلسه ای که فرمانده گردان برادر سیروس لرستانی ترتیب داده بود شرکت نمودم. وی گفت : فرماندهی از گردان ما خواسته امشب به ارتفاع میشلان حمله بریم واونرو از دست عراقی ها باز پس ستانیم. فرصتی شده بود تا بعد از یک روز دوری از چهره ملکوتی شهید حشمت اله قلی اورا مجدداً زیارت کنم ؛ و از کوی ایمان وجسارت ورشادت ومردانگی او ذخیره ای را توشه راه سازم. جلسه که به آخر رسید همه اعلام آمادگی کرده و زمان حرکت رو بعد از نماز مغرب واعشاء و صرف شام گذاشتند.  ما نیز برق آسا به گروهانهای خود مراجعه کردیم تا نیروها را برای این عملیات مهیا سازیم. زمان چندانی باقی نمانده بود. نیروها باید فوراً آگاه وآماده می شدند و آخرین وداعها رو با هم می گفتند. حدود ساعت ۹ شب بود که فرماندهی گردان دستور فراخوان گروهانها رو اعلام کرد و همه در یک محل تجمع کرده تا پس از آخرین راهنماییها،با نیروهای جانبرکف واحد اخلاص (اطلاعات) همراه شویم . شهید حسین منصوری بعنوان مسؤل آنها وظیفه داشت گردان مارو تا پای خط دشمن هدایت نماید و در مواقع ضروری یاری رساند. من نیز مثل همیشه به گروهان خود یاد آوری کردم آیه وجعلنا و آیت الکرسی را زیر لب زمزمه نمایند تا انشاالله در این عملیات از هر گزندی درامان باشیم. درطول مسیر عکس عملیات ولفجر ۹ ، نیروها از شادابی وتراوت بالایی برخوردار بودند و آماده بودند با هر شرایط روبرو شوند. این بود که طول مسیر را چک می کردم حتی یک گلوله ارپی جی و یا وسیله و بارهمرایی از نیروها بجای نمانده بود و قدمهای پرصلابت اونها دل شب را به سمت قلب دشمن می شکافت. ساعت به حدودای ۱۲ شب رسیده بود که برادر شهید منصوری گفت: قدمهایتان را آهسته بردارید که به ارتفاع نزدیک شده و چیزی نمانده به موضع دشمن برسیم. پیام ایشان فوراً در بین نیروها پخش شد و صدای حرکت آنها به حداقل ممکن رسید. هوا که از سوز و سرمای خود کاسته بود ، با عرق نیروها که گاهی آهسته و گاه لحاظاتی رو درنگ می کردند، ما رو به یاد سرمای کشنده ارتفاعات ناطر یک ودو می انداخت ؛ واز برادر حسین منصوری می خواستیم ، توقف را کمتر نماید تا بندن نیروها سرد نشود. ساعت به حدود ۱ شب رسید که وی گفت به موضع دشمن رسیدیم. بمانید تا خبرتان کنم. تقریباً یک ساعتی رو در کنار تپه کوچکی درنگ کردیم تا دستور حمله برسد و عملیات را شروع کنیم. از این فرصت کوتاه استفاده کرده و در کنار شهید حشمت اله قلی قدری آرام گرفتم و از نفس ملکوتیش بار دیگر جان گرفتم. برای اینکه برادران واحد اخلاص از وضعیت دشمن بهتر آگاه شوند، از جانفشانی کرده بودند و به سمت سنگرهای دشمن نزدیک شده بودند تا با آمادگی بیشترب بر دشمن حمله بریم. لذا ساعت حدود ۲ شب بود که برادر حسین منصوری سراسیمه می دوید و خود را به ما رسوند و گفت: زود باشین گروهان رو عقب بکشید وگرنه همه قلع وقم می شویم. گفتم مگر چی شده ؟ گفت دشمن فهمیده ما اومدیم ومنتظر است به دامشان بیافتیم. زود باشید که نیروهای کمینشان پشت سرما می آید و چیزی نمانده به ما برسد و درگیر شویم. زود باشید تا نیروها نفله نشده اند به عقب برگردیم. تا ما دستور عقب روی رو به نیروها اعلام کردیم ، وی به سرعت از ما جدا شد و در مسیر برگشت قرارگرفت. بدون وقفه نیروها در پشت سر او قرار گرفته وبا عجله به عقب دویدیم. صداهای حاصل از عقب روی ما تا دها متر اونطرفتر نیز به گوش می رسید. عجله برای برگشت چنان بود که متإسفانه بازهم در مسیر برگشت تعداد زیادی از بارهای همراه نیروها بجا ماند و برادر شهید حسین منصوری نیز می گفت اشکالی ندارد ، بزارین نیروها هرچه زودتر از مهلکه دور شوند. ۵ دقیقه از این ماجرا نگذشت که اولین کمینهای دشمن با ما روبرو شدند وحسین منصوری فریاد زد بدوید خودتان رو به پایین ارتفاع برسونید. دراین حال نیروهای کمین عراقی که خود دو سه نفر بیشتر نبودند،با دیدن نیروهای گردان به سمت دیگری پا به فرار نهاده و از درگیری با ما پرهیز کردن!. خدارو شکر به هر زحمتی بود خود رو به موضع اول رسوندیم و از نیروها خواستیم با هشیاری کامل از ارتفاع محاظت کرده و درجاهای قبلی خود موضع بگیرند. دم دمای صبح بود که متوجه شدیم صدای خودرویی از سمت دشمن می آید و دارد خود را به ما می رسوند. فکر کردیم دشمن حمله را آغاز کرده و با طلوع فجر قصد بازپس گیری کل منطقه عملیات را دارد!. وقتی به نیروها آماده باش دادیم تا با هرگونه حرکت احتمالی دشمن مقابله گردد، و صدای خودرو نیز نزدیک ونزدیکتر می شد ، متوجه شدیم عزیزان ترابری و برادران واحد اخلاص لشگر خودمان هستند که شبانه برای آوردن خودروهای بجای مانده ارتش که مابین خطوط ما و عراقی ها مانده، اقدام می کنند. این صحنه موجب شد تلخی شب گذشته از چهرمان برگرفته و به شعف وشادی تبدیل گردد.

روز دوم فرا رسید و طبق معمول آماده می شدیم با حملات احتمالی دشمن مقابله نماییم. زمان به ساعت ۹ الی ۱۰ صبح رسید که ارتفاع ما آماج گلوله های توپخانه و خمپاره ای دشمن شد و نیروهای خواب آلوده ما رو به خود آورد. در ۵ متری فاصله ام  گلوله خمپاره ۸۱ میلی متری به زمین نشت که یکی از برادران بسیجی در خواب عمیقی بسر می برد . او بدون جان پناه بر روی زمین دراز کشیده بود و هیچ گونه پوششی نداشت. با انفجار گلوله از زمین برخواست و فریاد وحشتناکی سر داد و سرش را در ست گرفت و به اطراف می دوید. فوراً گفتم اورا بگیرید. هر کس که به وی نزدیک می شد با سنگ به او حمله می کرد و از خود می راند. می دانستم که موج انفجار او را مصدوم ساخته و از خود بی خود شده است. آخر سر دو نفر از دوستانش موفق شدند وی را بگیرند. و مقداری آروم کنند. از اونها خواستم وی را به پایین ارتفاع ببرند وتحویل نیروهای بهداری بدهند. چندی نگذشت که موج آتش تهیه دشمن از سمت گروهان ما، به سمت گروهان شهید حشمت اله قلی تغییر کرد و در زیر گرد وخاکهای خود فرو برد. چند ساعتی بود که گلوله های سنگین دشمن به اطراف اصابت می کردند و نیروها خود را در هر جانپناهی جای می دادند. خدارو شکر گروهان ما از این آتش تهیه دشمن تلفاتی در بر نداشت. تا اینکه صدای گلوله های تانک یکی پس از دیگری آتشهای توپخانه ای و خمپاره ای رو پوشش داد و سنگر های موضع نیروهای گردان را که در رأس ارتفاع بودند مورد هجوم خود قرار داد. گذر زمان در جبهه ها و روبرو شدن با همه احوالات جنگ موجب شده بود که کاملا صداهارو ازهم تشخیص بدهیم وبدانیم گلوله ای که به سمت ما می آید متعلق به چه سلاح سنگینی است و در چه فاصله ای به زمین می نشیند. به همین خاطر خلی وقتها با صدای آتشبارهای دشمن درازکش نمی شدیم وبه کار معمول خود مشغول بودیم. اما کسانی که در ابتدای راه بودند با هر صدای وحشتناک گلوله سلاح سنگین ،خود را به زمین می چسباندندو احساس می کرندن ما جرأتمان از اونها بیشتر است واز مرگ نمی هراسیم!.ساعتی بعد از اتمام آتش تهیه دشمن،دیدم بسیجی موجی به تنهایی از ارتفاع بالا می آید و می خواهد مجدداً به ما بپیوندد. به نیروها گفتم بروید سریع او را نزدم بیاورید. وقتی به او گفتم چرا دوباره برگشتی و نماندی تا بهبودی کامل بیابی؟ وی با حالت تمسخر که حاکی از آن بود ، هنوز در سرش غوغایی برپا است ، گفت نه خوب خوب شدم ودیگه مشکلی ندارم و در محل قبلی خود جای گرفت. نیم ساعت بعد یکی از نیروهای بسیجی گروهان نزدم اومد وگفت برادر ظهراب بیگی فرمانده دسته ما پاسدار …. موجی شده و نمی تواند ادامه دهد. فکر می کنم بهتر است یکی را جای اون معرفی و وی را به بهداری معرفی کنی. چیزی نگذشت که او خودش آمد و با نمایش حرکات موجی ، خواست به ما بقبولاند که موجی شده ونیاز به بستری دارد. دیدن این صحنه تعجب مرا برانگیخت و خواستم بدانم از کدام انفجار موجی شده است.  چرا که در انفجارهای اخیر ما تنها یک نفر موجی داشتیم و اون هم خدا رو شکر به گروهان برگشت. ظاهراً نقشش رو خیلی خوب بازی می کرد و چیزی نمانده بود که وی را به بهداری اعزام داریم.  تا اینکه خداوند در خاطرم آورد که وی را بیازمایم و بعد تصمیم نهایی رو بگیرم.  او نمی دانست که من خود بارها و بارها در جنگ بوسیله موج انفجار مصدوم شده؛وحتی موجب گشته رگهای گردن وکتفم نیز از جای خود بیرون بزنند. چون تمام فرمولهای موجی را می دانستم و به این زودی تسلیم حرکات وسکنات وی نمی شوم. چند دقیقه ای معطلش کردم وبا آرامش وی را به سمت دسته اش راهنمایی کردم تا از این رفتارش دست بردارد. وی که با حرکات نمایشی و حرفهای ضد ونقیض خود مرا متقاعد نمی دید،آخرین تلاش خود را گذاشت و گفت می خواهم یکه وتنها به قلب دشمن بزنم وهمه را شکست دهم!. من نیز فوراً به نیروها گفتم اسلحه به ایشان بدهند و به سمت دشمن راهنماییش کنند تا با رشادتهای خود دشمن رو شکست داده وبار سنگینی رو از دوش ما بردارد. با این دستور ، ترس ونگرانی درچهرش هویدا شد و اسلحه را برداشت و رو به عقب دوید. گفتم چرا عقب می روی ؟ گفت به سمت دشمن می روم نه عقب. گفتم آدم موجی کجا می داند کدام سمت صحیح است. تو اگر موجی باشی همین راهی را که ما به تو نشان می دهیم در پیش می گیری و یکسره به قلب دشمن می زنی؟ نه اینکه شخص موجی فقط راه عقب روی را خوب بشناسد. با این استدلال ،چهره اش چنان معصومانه درهم کشیده شد که خدامی داند دلم برایش سوخت و لحظه ای بفکر فرو رفتم که شاید او نیز تقصیری نداشته باشد. چرا که این معرکه فولاد آب دیده را نیز خم می کند ، چه رسد به این عزیزان که مجبورند برای دفاع از شرف و آزادگی خود ،در مقابلشان ۷۴ کشور کافر شرق وغرب تا دندان مسلح که با مدرنترین تکنولوژی پیشرفته جهان در مقابلشان صف آرایی کرده و قصد نابودی واسارت آنها را دارند، بجنگند و دیر یا زود به لقاء الله برسند. از اون لحظه به بعد تا زمانی که در منطقه حضور داشتم هیچ حرکت ناجوری از وی مشاهده نکردم. ( خدای رحمتش کند ۲۵ سال بعد از این واقعه در شهر خرم آباد بر اثر حادثه رانندگی جان به جان آفرین تسلیم کرد ). بعدازظهر فرارسید وهنوز از حمله اصلی دشمن خبری نبود. حدودای ساعت ۵ غروب بود که مشاهده کردم عراقی ها دارند سعی می کنند جلوی موضع خودرا با مین مستحکم کنند. وقتی خوب کل حرکات آنها رو زیر نظر گرفتم و از تغییر رویه آفند به پدافند اونها مطمئن شدم، خودم را به فرماندهی گردان که حدوداً ۵۰ متر پایین تر از ارتفاع …. بود رسوندم وخبر دادم دشمن ملهد تصمیم دارد در نقاط تسخیرشده پدافند و موضع خودرا با مین مستحگمتر کند. سنگر انفرادی که برادر سیروس لرستانی در اون نشسته بود به اندازه ای کوچک بود که به زور ۳ نفر بیشتر در آن جای نمی گرفت. شهید حشمت اله قلی و سیروس لرستانی و یکی دیگر از نیروهای گردان در اون نشسته بودند وبه حرفهای من گوش می دادند. من در بالای سنگر نشسته بودم ومشاهدات خود را دقیقاً به اطلاع ایشان می رسوندم. که دراین بین سفیر گلوله تانک دشمن ، آسمان را شکافت و از روی ارتفاع بالای سر ما به فاصله چند متر به پشت جبهه فرو نشست. بی درنگ فهمیدم ممکن است گلوله دوم اون تصحیح شود وبه دیواره های دفاعی بالای سر ما که از سنگچین تشکیل شده، اصابت کند. در این افکار بودم که گلوله بعدی تانک به دیواره دفاعی نشست و انفجار شدید آن موجب شد تمام آسمان بالای سر ما پٌر از سنگ و کلوخ گردد. وقتی به بالای سرم نگریستم دیدم سنگی به اندازه متکا با سرعتی باورنکردنی به طرفم می آید. دستم رو بر سر نهاده و خم کردم.در این لحظه بود که ضربه کشنده ای رو بر پشتم احساس کردم و خود را در آستانه شهادت یافتم. اولین فکری که به مغزم خطور کرد این بود شهادتین رو برزبانم جاری و با اعتقادی راستین به محضر شهدا نائل شوم. صدای شهادتینم که بالاگرفت، صدای برادر سیروس لرستانی رو شنیدم که می گفت ،الحمدلله چیزی نشده فقط کلوخی به پشتت اصابت کرده می توانی چشمهایت رو بازکنی. چون قبلاً بکرار در عملیاتهای مختلف مجروح شده بودم ودر کنارم صحنه های تکه تکه شدن همرزمان را با چشم خود مشاهده کرده بودم، توجه چندانی به گفته های او نکرده و با بازکردن چشمهایم ،شهادتین رو نیز تکرار می کردم . ضربه چنان محکم و کشنده بود که حدود چند ثانیه نفسم بالا نیامد و همچنان در کنار سنگر برادران یاد شده افتاده بودم و هیچگونه تحرکی نیز از خود نمی توانستم انجام بدهم. وقتی چشم هایم رو گشودم دیدم دست چپم در فاصله دو متری پرتاپ شده و قادر به حرکت آن نیستم. ساعتی که در مچ آن بود موجب شد اورا شناسایی کنم. با این صحنه خنده ای بر لبم نشست که چطور برادر سیروس لرستانی می گوید طوری نشده ! بدنم قطعه قطه شده و هرقطعه اش به چندین متر اون طرفتر پرتاب شده و باز هم برادر لرستانی می گوید چیزی نیست!.

دیگه هیچ صدایی در گوشم جذبه ای نداشت و نفسهایم به شمارش افتاده و احساس می کردم روح از بدنم جدا می شود. شاید این صحنه ۲ دقیقه به طول انجامد که برادر لرستانی به نیروها دستور داد مرا کول کنند و برای تحویل به نیروهای بهداری به پایین ارتفاع حمل نمایند. وقتی سه الی چهار نفر برای برداشتن من اقدام کرند ، چنان تیری از ناحیه پشت گردنم احساس کردم که انگار مهره های گردنم از هم جدا شد . چنان ناله وفریادی سر کشیدم که از حول آن از کول برادری که مرا حمل می کرد، پایین افتادم . اون موقع بود که متوجه شدم نخاع ناحیه گردنم مصدوم شده واز گردن به پایین کاملاً فلج شده ام. به همین خاطر بود که وقتی دست چپم رو مشاهده می کردم ومی خواستم اونرو تکان بدهم ، تحت فرمانم نبود ،احساس می کردم حتماً بدنم قطعه قطعه شده و گردش آخرین خونهای درون رگم است که دیدن این صحنه ها رو صورت می دهد.

برادرانی که با کول مرا از ارتفاع پایین می آوردند، توانستند با زحمت هرچه تمامتر مرو به نیروهای بهداری و آمبولانس برسونند و درنهایت در اورژانس صحرایی تحت مراقبت قراربگیرم. چندساعتی که گذشت دکتر اورژانس برای معاینه وضعیت مجروحین وانتقال آنها تک تک مجروحین را معاینه می کرد تا افرادی رو که سرپایی قابل درمان هستند به منطقه برگرداند. بعد از شنیدن نحوه مجروحیتم و دیدن ناحیه پشت کتفم ،از من خواست تابلند شوم . هرچه اصرار می کردم بدنم حس ندارد ونمی توانم حتی پاهایم رو تکان بدهم ، قبول نمی کرد و به همکاران خود گفت اورا بلند کنید وسر پا نگاه دارید!. با این کار اونها چنان دردی از ناحیه گرنم احساس کردم که گویی از ضربه اولیه کمتر نبود وفوراً به زمین اصابت کرد. خدایی در اون لحظه هرچه لعن ونفرین بود نثار اون دکتر نفهم کردم واز خدا خواستم حتماً حتماً انتقامم رو از او بگیرد. بعد از این مرحله به شهرستان بانه اعزام وسپس از طریق فرودگاه ارومیه به تهران و در بیمارستان ژاندارمری ارتش بستری شدم. که اونهم خاطره جالبی داره. اگر عمری بود انشاالله بعداًخواهم گفت.

بعداً که احوال گردان محبین وشهید حشمت اله قلی را جویا شدم ، همرزمان وی گفتند که همون روزی که شما مجروح شدید، شب برای عملیات مجدد به ارتفاع میشلان حمله بردیم و در عین ناباوری متوجه شدیم دشمن منتظر عملیات ما است ودر انتظار کمین ما لحظه شماری می کند. در عوج درگیری ، شهید حشمت اله قلی را دیده که در پشت دیواره سنگی به سمت عراقی ها شلیک می کند،که لحظه ای بعد توسط تیربار دشمن به شهادت می رسد. او گفت سه گلوله پیاپی به سینه اش اصابت کرد و آرام نشست وبلند نشد. گفتم بعد چی شد؟ او گفت وقتی عقب می نشستیم ، جنازه شهید قلی رو که بسیار سنگین بود چند قدمی پایین تر از ارتفاع کشوندیم و نتوانستیم با خودمان بیاوریم. در واقع در اون شرایط خودمونو هم به زورتونستیم نجات دهیم. اون موقع بود که به یاد خواب صادقانه شهید حشمت اله قلی افتادم که برایم تعریف کرد و می گفت : این تو بمیری دیگه اون تو بمیری نیست!. خدای وی را با انبیاء واولیاء محشروش دارد که بعد از حدود یک هفته خوابش تعبیرشد و به فوز عظیم شهادت نائل آمد. جنازه این شهید بزرگوار در سال ….. از طرف گروه تفحص …. شناسایی و به میهن اسلامی مان بزگشت و بسیار پرشور و معنوی به خاک سپرده شد.

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

یک دیدگاه

  1. مرادعلی محمدی

    سلام و عرض ارادت خدمت برادر ظهرابیگی
    بنده مرادعلی محمدی هستم در این عملیات اینجانب مسولیت هدایت گردان محبین را بر عهده داشتم اگر یادت باشد لحظه‌ای که جنابعالی مجروح شدی من در کنارت بودم و داشتم عملیات شب را توضیح می دادم که گلوله تانکی داخل سنگ های جمع شده بالای گودالی که ما داخلش بودیم خورد و تکه ای از یکی از سنگ ها به پشت گردن شما خورد و مجروح شدی ولی خونریزی نداشتی بماند….. نحوه شهادت حشمت قلی نیز به صورت دیگری بود اصلا دشمن متوجه ما نشد تا نیروها رسیدیم پشت دشمن و به محض اعلام دستور عملیات که به فرماندهان گروها نها دادم حشمت قلی تیر خورد داخل دهنش و بعد از چند لحظه بیسیم چی پیام داد قلی پرواز کرد زمان عقب نشینی با چند تا از نیروهای گروهان پیکرش تا سربالایی یکی از ارتفاعات پشت قبلی آوردند اما به علت فشار دشمن دیگه نشد که بیاریمش و ماند تا دهه هفتاد فکر می کنم سال ۷۴ که ایثارگران لشگر همه را آوردند برادر بساطی نیز در آن گروه تفحص بودند
    تلفن فضای مجازی بنده۰۹۰۲۰۷۷۴۸۰۴ است با واتساپ می توانی مطالب برایم ارسال فرمایید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید