خانه / دسته‌بندی نشده / خاطراتم با شهید حشمت الله قلی

خاطراتم با شهید حشمت الله قلی

عکس شماره ۱۴۳عملیات ولفجر ۹  (نه)

بعداز گذشت حدود ۶ ماه از عملیات موفق سرتک دربندی خان، تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه سلام  به لشگر ارتقاء یافت و آماده می شد که در عملیاتهای گسترده ومهم جمهوری اسلامی برعلیه دشمن زبون عراق شرکت نماید. در این فاصله گردان محبین در پادگان شهید محمد شفیع خانی مشغول آموزش و آمادگی های لازم بود تا بنا به دستور در عملیات های حق علیه باطل شرکت نماید.

هنوز بنده درمعیت شهید حشمت اله قلی بودم و با مسؤلیت جانشین وی وظایف خود را در گروهان یکم به انجام می رساندیم. چیزی نگذشت که بار دیگر زمزمه یک عملیات گسترده در بین نیروها پیچید وبا جلسات پی درپی فرماندهان گردانها ولشگر ، قوت گرفت. در اون موقع عملیات عظیم والفجر ۸ در منطقه عملیاتی فاو صورت گرفته بود و به راحتی می شد تشخیص داد که لشگر ۵۷ با موفقیت کاملی که از عملیات ایزایی سرتک بدست آورده مجذوب فرماندهان سپاه گشته و توانسته جای خود را در صف لشگرهای عملیاتی قدر جمهوری اسلامی باز نماید. بله حدث رزمندگان این لشگر الهی درست بود و فرماندهان سپاه لشگر را برای شرکت در عملیات پیروزمندانه والفجر ۹ فراخوانده بودند. چرا که منطقه عملیاتی فاو که آبروی دشمن بعثی و در یک کلام ،آبروی حدود ۷۳ کشور متحد علیه نظام اسلامی بود ، به دست مدافعان جنود الهی افتاده بود و آنها با تمرکز قوای خود سعی می کردند منطقه عملیاتی فاو را از دست رزمندگان جانبرکف نظام مقدر اسلامی باز پس گیرند. به همین خاطر فرماندهان جنگ طرح بزرگی را به اجرا دراوردند تا تمرکز قدرت دشمن را در منطقه عملیاتی والفجر ۸ بشکنند و پراکنده سازند. به این دلیل طولی نکشید که اعلام شد به نیروها چند روزی مرخصی داده شود تا پس از رسیدگی به امورات شخصی خود ، آماده حرکت به منطقه عملیاتی گردند. پس از گذشت حدود ده الی دوازده روز مرخصی ، بار دیگر مجدداً نیروها در پادگان شهید محمد شفیع خانی که به میعادگاه شهدا ورزمندگان لرستانی لقب یافته بود ، جمع شدند و بعد از توجیهات لازم ، عازم منطقه عملیاتی والفجر ۹ شدند.

در ابتدا کار شهرستان مریوان کردستان ایران میزبان رزمندگان دلیر لرستانی شده بود. این شهرستان در فصل بهمن ماه با هوایی بسیار سرد از رزمندگان لرستانی استقبال کرد. چرا که در همان فصل بهمن ماه ، هوای معتدل و دلنشین پادگان شهید شفیع خانی که در جنوب استان لرستان واقع شده بود ، موجب شده بود سوز سرمای کردستان به دو چندان افزایش یابد و لشگر نیروها را به تجهیزات زمستانی مجهز سازد.

قبل از حضور نیروها در منطقه عملیاتی ، فرماندهان می بایست هماهنگی های لازم را با قرارگاه بعمل می آوردند و جلسات توجیهی با فرماندهان گردانها وگروهانها بعمل می آمد. این شد که گردانهای عمل کننده چند روزی رو در این شهرستان سپری کرده و  بعد از حدود چهار روز به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم.

دومین محلی که برای استقرار گردانهای رزمی در نظر گرفته شده بود ، اطراف ارتفاع میشلان و چال خزینه بود. این منطقه در حد فاصل خطوط مرزی جمهوری اسلامی و خطوط منطقه پدافندی دشمن قرار داشت و از سوز و سرمای عجیبی برخوردار بود. چرا که هنوز برفهای آن کاملاً آب نشده، و روی توان رزمی نیروها اثر مستقیم می گذاشت.

با استقرار گردانها در این منطقه کوهستانی که از پوشش جنگلی خوبی برخوردار بود؛ تعدادی از مسؤلین ومعاونتهای لگشر به گردانها مأمور شده تا در کنار نیروها در عملیات شرکت نمایند. این تدبیر عالی فرماندهی لشگر، موجب می شد نیروهای رزمی با روحیه بالاتری در عملیات شرکت نمایند. در این بین برادر عزیز وارجمندم حاج مهدی سبزواری که در اون زمان مسؤل معاونت تبلیغات وانتشارات لشگر بود وهمچنین برادر بسیجی عزیزم حاج حسن رضایی به گردان محبین وگروهان ما معرفی شدند. گروهان ما که نیروهایش به حدود یکصد نفر می رسید، از سه دسته رزمی و یک دسته پشتیبانی تشکیل شده بود. لشگر برای استقرار موقت گروهانمان در منطقه چال خزینه سه چادر گروهی ۲۴ نفره تحویل داد که فوراً آنها رو در اختیار دسته ها قرار دادیم . وبرای فرماندهی و نیروهای مأمور به گروهان ، هیچ فضای خالی در چادرها باقی نماند. تا اینکه غروب فرا رسید و سرمای بسیار شدید بر منطقه مستولی گشت.  اولش من وشهید حشمت اله قلی فکر می کردیم که با داشتن هر نفر دو پتو می توان در فضای آزاد به استراحت پرداخت . اما طبیعت بکر و سرمایه طاقت فرسای آن ، به ما قبولاند که برای جلوگیری از سرما ، از پلاستیک سنگری که در اختیار داشتیم ، یک چادر چهار نفره ای بر پا نماییم ومنو شهید حشمت اله قلی و حاج مهدی سبزواری تا صبح در آن فریز شویم.  خدا خود شاهد است زمانی که با صدای اذان صبح از خواب بلند می شدیم ، سرما بسیار شدید کاری کرده بود که تمام فضای داخل پلاستیک از بخارهای حاصل از نفس ما کاملاً یخ بزند و به یک فضای طبیعی یخچال فرزر تبدیل گردد.

با دیدن این منظره و نگاهی که در چهره معصوم ومظلوم این عزیزان کشیدم ، شکی برام باقی نماند که تحمل و مقاومت در مقابل چنین شرایطی ، جز از صدیقین وشهدا برنمی آید و دست قدرت الهیست که در جبهه ها رزمندگان اسلام را به پیروزی می رساند. در طول دو سه روزی که در منطقه چال خزینه حضور داشتیم ، توانستیم یک سری برنامه های فشرده تمرین تیراندازی و توجیه وشناسایی منطقه عملیاتی را طی نماییم و به فرماندهان اطمینان دهیم که نیروهای ما با روحیه بسیار بالا آمادگی دارند که در عملیات شرکت داشته باشند.

تا اون موقع اطلاع نداشتم که شهید حشمت اله قلی قبلاً ورزش کار بوده و در مسابقات وزنه برداری نیز شرکت نموده است. تا اینکه بعد ازظهر یکی از روزها ایشان گفت : بریم غسل شهادت کنیم. گفتم اینجا که حمامی وجود ندارد وآب نهرمای اطراف نیز که از برفها سرچشمه می گیرد ، بسیار سرد و شکننده است ، چگونه می توان غسل کرد. ایشان خندید و گفت با من ؛ و رفت و با یک پیت حلبی ۲۰ کیلویی برگشت.

کمی اونطرف تر نهر آبی بود که از برف ارتفاعات اطراف سرچشمه می گرفت وبسیار آب سردی داشت. وقتی با شهید حشمت اله قلی به آنجا رسیدیم ، سریع مقداری چوب خشک را برای گرم کردن آب تهیه کرد و حلب پر از آب را روی آن گذاشت. هوای سرد و برفی منطقه باعث نشد که وی از انجام غسل شهادت منصرف شود و با بدن برهنه در کنار آب نهر بسیار سرد قرار نگیرد! اما چیزی که بعد از حدود سی سال هنوز در خاطرم تداعی می کند این بود که شهید قلی به راحتی و با یک دست حلب پر از آب را از سر اجاق سنگی برداشت و چنان تعجبم را برانگیخت که از وی سؤال کردم : چگونه توانستی با یک دست این کار را انجام بدی ؟ که ایشان به اکراه خاطرنشان کرد که زمانی در باشگاههای وزنه برداری تمرین وزنه برداری می کرده و ادامه نداد که آیا در این رشته موفقیتهایی داشته یا نه ( بعدا سایر همرزمان گفتند که در مسابقات وزنه برداری استان نیز شرکت داشته است). اما با کمال تأسف باید بگویم که من تنها نظاره گراین عمل عارفانه او بودم و از وصال معشوق بازمانده واز انجام غسل شهادت محروم گشتم. تا یار کرا خواهد ومیلش به که باشد

بعداز گذشت چند روز و انجام شناسایی منطقه عملیات ، یک شب قبل از حرکت به سمت خطوط دشمن ، فرماندهی لشگر تمام فرماندهان و معاونین گروهان ها رو  فرا خواند تا به آنها مأموریتی بدهد. زمانی که منو شهید حشمت اله قلی به جمع سایر فرماندهان رسیدیم ، متوجه شدیم فرماندهی از ما خواسته که پله های فلزی را که برای عبور از رودخانه وحشی ( ) در نظر گرفته اند را شب هنگام تا لب رودخانه حمل نماییم بدون آنکه کسی متوجه این تحرکات باشد. حدود ۵ تا ۱۰ کیلومتر راه کوهستانی  با دره های عمیق باید طی می شد. منو شهید قلی یکی از پل های فلزی رو روی دوشمان گرفتیم و دنبال ستون برادران شناسایی راه افتادیم. وزن پل بین ۸۰ تا ۱۰۰ کیلو  بنظر می رسید. اما با طولانی بودن مسیر و عبور از دره ها و سراشیبی ها ، وزن اون چند برابر می نمود و می رفت کمک کم توانم از دست برود. در این فاصله به این می اندیشیدم که چرا باید فرماندهی لشگر این کار پرمشقت را افرادی محول نماید که نیاز است فردای آنروز سبک بال و تازه نفس به قلب دشمن بزنند و فرماندهی گروه کثیری از رزمندگان خط شکن باشند! آیا نمی شد این مأموریت را به افراد خدماتی ومهندسی محول کرد؟. اما در همجواری با افرادی همچون شهید قلی و سایر رزمندگان دلاور و مخلص این لشگر ، جایی برای افکار پریشان شیطانی نبود ؛ و هر بار در طول خدمتم با اینگونه افکار روبرو می شدم ، آنرا با آب اخلاصی که متأثر از اخلاص همرزمانم بود ، می شستم وکنار می زدم. بخصوص که می دیدم شهید حشمت اله قلی عاشقانه پای در ره معراج انقلاب اسلامی گذاشته واز انجام هر خدمتی دریغ نمی ورزد.

پس از حمل پلها به کنار رودخانه که تا ساعت حدود ۲ صبح به طول انجامید، مسیر برگشت را به سمت مقر گردان در پیش گرفته و باسرعت به عقب برگشتیم تا صبح روز فردا نیروها را برای حرکت آماده سازیم.

قبل از حرکت نیروهای گروهان تذکرات لازم توسط شهید قلی داده شد و بنده نیز مانند عملیات های قبل ، یاد آوری کردم که در طول راه حتماً آیه وجعلنا را زیر لب زمزمه نمایند و آنی از توسلات خود به ائمه هدا وامام زمان غفلت نورزند. چرا که پیروزی حتمی سربازان اسلام به دست مبارک آنها رقم خواهد خورد.

پس از طی مسیر شب گذشته به رودخانه (…) رسیدیم و متوجه شدیم برادران مهندسی با زحمت زیاد توانسته اند پل های فلزی را بر روی رودخانه نصب نمایند اما بارندگی مختصر منطقه موجب شده بود آب رودخانه وحشی تر از گذشته بالا بیاید و اکثر پل ها رو تخریب نماید. نیروهای گردانها در اطراف رودخانه تجمع کردند و بیم آن می رفت با سرو صداهای آنها ، گشتی های دشمن از انجام عملیات باخبر شده و همه چیز لو رفته وزحمت چندین ماهه رزمندگان جمهوری اسلامی ایران بر باد رود. برخی نیروهای اطلاعت و شناسای لشگر به دنبال راه گداری بودند که شاید بتوان نیروها را از آن عبور داد!. اما حجم خروشان آب رودخانه و فرصت کم زمان عملیات و خیس شدن نیروها وسلاح ومهماتشان ، این فرضیه را کنار زد و از نیروها خواسته شد ، به هر نحوی که شده یکی دو پل فلزی را بر روی جاهای باریکتر رودخانه که بوسیله سنگهای عظیم باریک شده نصب نمیند ونیروها را عبور دهند. دراین فاصله به حول قوه الهی دو عدد از پلها مهیا برای عبور نیروها شد و برادران به سرعت از روی آن خود را به آنسوی رودخانه رساندند. فرماندهان و معاونین لشگر در انتهای پل با نیروها خداحافظی می کردند وبرایشان دست به دعا برداشته بودند. زمانی که بنده از پل گذشتم برادر عزیزم حاج مرتضی کشکولی را دیدم که دست در گردن نیروها می کرد و با آنها وداع می گفت. با دیدن من سر در گریبانم برد و چنان عاشقانه ما را به خدای متعال می سپرد که گویی همه ما از یک پدر مادر هستیم و فراقمان ، داغی گران بر دلها می نهد وتجدید دیدارمان شادی شعف وصف ناپذیری را می انگیزاند. لذا من نیز از وی طلب حلالیت کرده و خدا حافظی کرده و به ستون پیوستم. در مسیر حرکت ترید داشتیم که با وجود این همه سرو صدا ، آیا دشمن از حضور نیروهای ما با خبر شده یانه؟ و ما درمقابل اتفاقات غیر منتظره تا رسیدن به خطوط مواصلاتی دشمن چه عکس العملی را باید انجام دهیم.

 زمان به سرعت سپری می شد و ما می بایست نیروها را قبل از ساعت دوازده  الی یک صبح به خطوط دشمن می رسانیدم. هنوز خستگی شب گذشته از ما رخ نبسته بود که مشکلاتی در بین راه موجب شد در آن شب ظلمانی کلی توان و انرژی مان صرف جلوگیری از گسستگی ستون نیرویی بشود و تلاش زیادی برای جمع آوری مهمات برجای مانده از تعدادی از نیروهای کم سن وسال وپیر وخسته که آنها رو در کنار ستون نیرویی برجای گذاشته بودند بشود . برادر حشمت اله قلی همچنان در جلوی ستون نیروها سینه شب را می شکافت ومن نیز با کنترل سر وته ستون ، به پیوستگی آن کمک می کردم تا حرکت گروهان در پیوستگی ستون گردان خللی وارد نگردد. خوب یادم هست که زمانی که برای عملیاتها حرکت می کردیم ، بنده کمترین مهمات را به همراه می آوردم تا بتوان با سبک بالی بهتری نیروها را هدایت کنترل نمایم. تجربه به ما آموخته بود که در بین راه با مهماتهای آکبندی روبرومی شویم که از نیروهای خسته و کم توان بجای می ماند وباید آنها را برای نبرد منطقه عملیاتی استفاده کرد. لذا با این حال کمتر اتفاق می افتاد که در مسیر آن راههای صعب العبور و کوهستانی وحشی ظلمانی، کمتر از ۲۰ کیلو از انواع مهمات را حمل نمایم و تازه نفس خود را به خط مقدم برسانم!.

به هر حال خدا رو شکر در مسیر راه بجز موضوع هداهیت نیروها و مشکل حمل مهماتهای بجامانده ، اتفاق دیگری نیفتاد و حدودای ساعت … صبح بود که گردان محبین به اولین خطوط دشمن در ارتفاع ناصر یک رسید؛ و ما نیز در ابتدای سم خاردار میدان مین دشمن، منتظر نشستیم تا عزیزان تخریبچی لشگر ،معبری را برای حمله به دشمن بعثی باز نمایند. گرچه خاطره تلخ میدان مین عملیات ایزایی سرتک دربندی خان هنوز در ذهنم تداعی می شد ؛ و آماده بودیم در هر شرایطی به قلب دشمن هجوم بریم ، در این تخیلات بسر می بردم که دیدم برادران مخلص تخریبچی بعد از حدود یک ساعت درنگ وتأمل ، اطلاع دادند که معبر آماده است و پس از شنیدن رمز عملیات ، می توانیم به سمت سنگرهای دشمن هجوم بریم. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که فرمانده لشگر رمز عملیات ار به گردان ابلاغ کرد و تمام منطقه عملیاتی والفجر ۹ در آتش سنگین گلوله های رزمندگان دلاور لرستانی به جهنمی ناگوار برای بعثیون کافر تبدیل شدو فرصت هر گونه عکس العملی را از آنان ربود.

وقتی که گردان محبین از معبر پاکسازی شده به سمت سنگرهای دشمن حجوم برد ، در کمال تعجب وخرسندی مشاهده کردم که برخلاف معبر محور عملیاتی سرتک دربندی خان عراق ، برادران مجرب تخریبچی گام بلندی را برای خنثی سازی یک معبر  عالی برای نیروها برداشته ،تا نیروها بصورت چند ستونه و در حداقل زمان ممکن خود را به نقطه نبرد با دشمن برسانند . بقولی جاده دوبانده شده بود وهمه چیز برای یک نبردی پیروزمندانه هیا گشته بود؛  بطوریکه به حول قوه الهی کل نیروهای گروهان ما توانست کمتر از حدود دو دقیقه از عرض معبر عبور نماید و جنایتکاران بعثی دشمن را قبل از هر حرکتی غافلگیر نماید. آنان که در اون فصل سرما و لحظات بسیار سرد و برفی و در عمق ۱۰۰ کیلومتری خاک خود اونهم در منطقه سلیمانیه عراق، انتظار چنین رشادتی را از سربازان دلاور جمهوری اسلامی ایران نمی دیدند، با خیال راحت در سنگرهای خود درخواب غفلت بسر می بردند؛ وعناصر نگهبانی نیز در زیر حجم آتش نیروهای گردان ،تاب مقاومت رو نداشت و از درگیری با ما باز ایستاد و فرار  رو بر قرار ترجیه داد.  در گیری حدود پنج دقیقه بیشتر  طول نکشید که خیلی زود ارتفاعات ناصر یک و دو سقوط کردند و نیروها تکبیر گویان به پاکسازی سنگرها پرداختند. عراقیها که انتظار چنین عملیات برق آسایی رو از طرف ما نمی دادند، با استفاده از تاریکی شب و شناخت کاملی که از مسیر خطوط خود داشتند فرار رو بر قرار ترجیه داده و در مخفی گاههای ارتفاع ناصر یک و دو  پراکنده ومخفی شدند.

هنوز در سمت راست گردان محبین صدای شلیک گلوله آرپی جی و تیربار عراقیها به گوش می رسید ودشمن خیال تسلیم شدن را نداشت. در مجاورت گردان ابوذر ارتقاع کچل برو واقع شده بود که بعلت برف شدید ارتفاع ، هنوز پاکسازی نشده بود. من و شهید حشمت اله قلی با ساماندهی نیروهای گروهان ، آماده شدیم که بر روی ارتفاع ناصر یک پدافند نماییم ونیروها رو برای ساختن سنگرهای دفاعی آماده نماییم. اما هنوز یک مشکل جدی باقی بود ودر ضلع شمالی ناصر یک درگیری بشدت ادامه داشت و نگرانی ما از ناحیه درگیری برطرف نشده بود که نیروهای گروهان به ما خبر دادند درگیری خارج از محدوده گردام محبین است وبه نیروهای گردان تبوک از تیپ ۱۱۰ بروجردی مربوط است. با این خبر از نیروهایمان خواستیم هرچه سریعتر سنگرهای انفرادی خود را به سمت دشمن حفر نمایند تا با روشن شدن هوا و تک احتمالی دشمن بهتر بتوان از مناطق آزاد شده محافظت کرد و بیشترین تلفات رو از دشمن گرفت. مثل همیشه تعداد کمی از نیروها که از فرط خستگی و سرما نای راه رفتن رو نداشتند ، در زیرلب گفتند همین سنگرهای عراقیها کافیست و نیاز به حفر مجددی سنگر نمی باشد!. در این حال با صحه صدر و حوصله تمام آنان رو به تمکین دستور فرماندهی رغبت دادم وازشون خواستم حتماً سنگر دفاعی خود را حفر نمایند؛ چرا که سنگرهای عراقی روبه خطوط جمهوری اسلامی است و ما باید در مقابل دشمن اقدام به سنگرهای جدیدی بنماییم. هرچند بعد از آوردن ودلیل وبرهان برای این عزیزان با مخالفتی روبرو نشدیم ، اما بعداً متوجه شدم که تنها با پنا بردن به برخی از سنگرهای دشمن ویا درپشت سنگهای بزرگ جای گرفتن، خود را از زحمت حفر سنگر راحت کرده و تذکرات را نادیده گرفته اند.

برای اینکه من وشهید حشمت اله قلی بتوان بهتر گروهان را در عملیات هدایت نماییم ، وی به به سمت راست گروهان رفت (یعنی به همراه نیروهای دسته سوم) ومن نیز در بین دسته اول ودوم بر روی ارتفاع ناصر یک به همراه برادر عزیزم حاج مهدی سبزواری ماندیم تا اقدام به حفر سنگر دفاعی نماییم.

تنها وسله ای که دراختیارمان بود ، سرنیزه اسلحه کلاش بود که از اون هیچ کاری برنمی آمد. زمین مملو از برف بود و سرمای شدید نیز رمق از جان وبدنمان گرفته بود. دستانم چنان بی حس شده بودند که توان گرفتن سرنیزه رو هم نداشتند. دربالای ارتفاع باد بسیار سردی می وزید . تنها چیزی که موجب می شد مارو درمقابل سرمای شدید ارتفاع محافظت نماید ، لباس کاری بود که بر روی آن بادگیر پلاستیکی پوشانده بودیم. برخی کلاه ودستکش داشتند واکثر نیروها بدون کلاه ودستکش با سرما دست وپنجه نرم می کردند. متأسفانه من نیز بدون دستکش بودم و دستانم برای سنگرسازی کاملاً بی حس شده بودند. برادر سبزواری نیز حال روزش از من بهتر نبود و هردو تلاش می کردیم هرطوری که شده برفها رو کنار بزنیم وزمین را به اندازه پناه گرفتن درآن حفرنماییم. هراز چندگاهی خواب برمامستولی می شد وبا صدای گلوله های شدیدی که از ناحیه درگیری گردان تبوک می آمد از خواب می پریدیم. تاز متوجه شده بودم که این خواب نه از وجود خستگی است، بلکه به دلیل سرمای شدید ارتفاع است که دارد مارو بیهوش می کرد. وقتی نگاه به دستهایمان بی رمقم می کردم ، جز خون وگوشت آغشته به گل چیز دیگری مشاهده نمی شد. جز سرنیزه چیز دیگری برای حفر سنگر نداشتیم. تا سپیده صبح توانسته بودیم به اندازه نشیمنگاهمان زمین رو حفر نماییم وتعدادی سنگ بزرگ رو جلوی اون بذاریم.

سرنیزه من که با ضربات سنگ به آهن پاره ای تبدیل شده بود ، قادر نبود حتی چند سانتی متر از زمین رو حفر نماید. مانده بودیم تا با روشن شده هوا و گرما گرفتن از نورخورشید ، توانمان را بار دیگر جبران نماییم و به ادامه کار بپردازیم. چیزی نگذشت که فکری خاطرم رو از منطقه سلیمانیه عراق ارتفاع ناصر یک،  به تهران وجماران کشاند!.

دراون لحظات به این می اندیشیدم که چه می شد ما نیز به محضر امام خمینی شرفیاب می شدیم و وی را از نزدیک ملاقات می کردیم . آیا نمی شد فرماندهان لشگر وسپاه ما رو به این فیض عٌضما نائل می کردن؛ تا با عشق وعلاقه بیشتری در رکاب او به وظیفه مقدس خود عمل می کردیم! . با داشتن این افکار، احساس می کردم امام خمینی رو در کنار خود دارم و او از حال ما بی خبر نیست و  چه بسا با گرفتن وقت ملاقت وی، مزاحم اوقات شریفشان باشیم . پس برای ما همین بس است که گاهی اوقات وی را در تلویزیون تماشا کنیم واز سلامتی وی اطمینان یابیم. وقتی در این افکار غرق می شدم  متوجه سرمای غیر قابل توصیف ناصر یک نمی شدم و با عشق وعلاقه غیر قابل وصفی تحمل مشکلات عملیات رو می کردم.

هنوز صدای درگیری تیپ ۱۱۰ با تیربارعراقی بگوش می رسید که سپیدی هوا دیده شد و یاد ادای نماز صبح ما رو از هر گونه فکری فارغ ساخت . برادر حاج مهدی سبزواری با گرفتن تیمم از روی سنگهای اطراف به نماز ایستاد و پس از وی من نیز ادای فریضه نماز صبح را نمودم .خدایش از سوز سرما داشت قلبم از کار می ایستاد ونماز یخی ام تا ابد بیاد ماندنی شد.

باروشن شدن هوا تعدادی از برادران گردان ابوذر آماده می شدند که به ارتفاع کچل برو حمله ورشوند و بلنترین ارفاع منطقه سلیمانیه رو تصرف کنند. خدارو شکر نیروهای عراقی بازهم سنگرهای دفعای خودرو تخلیه کرده وپا بهفرارگذاشته بودند. به همین خاطر نیروهای گردان محبین وابوذار بدون داشتن حتی یک نفر تلفات تمام اهداف خود را تصرف کرده وتا ساعت ۱۰ صبح روز بعد بر منطقه مسلط شدند. حوالی ساعت ۹ صبح بود که شهید حشمت اله قلی پیش ما آمد وگفت : تیربارچی روبروی گردان تبوک سخت مقاومت می کند و هنوز ضلع راست گردان محبین سقوط نکرده وباید فکری کرد. فاصله خطوط درگیری تیپ ۱۱۰ شهید بروجردی تا گردان ما خارج از برد سلاح سبک نیروها بود و بین ما وارتفاع بغلی رودخانه عظیم … وجود داشت ومانع رسیدن نیروهای ما به تیر بار عراقی بود. از سمت گردان ما تسلط خوبی بر سنگر عراقی ها وجود داشت اما دسترسی به آنها دشوار بود. نیروهای گردان تبوک را می دیدیم که با شلیک آرپی جی هفت پی درپی ، تلاش می کردند تیربارو رو خاموش کنند. اما سنگر بتونی و نیزه شکل آن که در زمین فرو رفته بود ، مانع از این می شد که گلوله های آرپی جی به آن اصابت نمایند. هر لحظه شمار شهدا وزخمیهای نیروهای آن گردان بیشتر می شد و تیربار عراقی همچنان لوله تیربار سرخ شده خود را با لوله زاپاس تعویض می کرد وبعد از چند دقیقه، سیل گلوله های جنون آسای خود را  در میان نیروهای گردان تبوک که در میدان مین تلاش می کردند وی را ساقط نمایند، می گرفت وباران رگبار رو دوچندان می ساخت.

با دیدن این صحنه های وحشتناک برآن شدیم که هرطوری که شده به کمک گردان درگیر تیپ ۱۱۰ برویم و نیروهای وی رو از این مهلکه برهانیم. دراین لحظه خداوند به زبان شهید قلی آورد که با تعدادی نیروهان گروهانمان به سمت نزدیکترین مکان مسلط به تیربارچی  عراق برویم و از سمت پهلو به وی شلیک نماییم تا با دیدن ما متوجه شود کل منطقه سقوط کرده و او نیز تسلیم گردد.

فوراً این فکر رو عملی کردیم وبا حدود پنج الی شش نفر به سمت رودخانه راه افتادیم ودر فاصله حدود یک کیلومتری که از برد سلاح هایمان نیز خارج بود ، از پهلو به سمت تیر بار عراقی بازاویه ۴۵ درجه شلیک کردیم.

خدا خودش شاهد است که بعد از حدود پنج دقیه از این تیراندازی ، مشاهده کردیم تیربارپی عراقی از سنگر بیرون آمد وبا سرعت هرچه تمامتر به پایین ارتفاع فرار کرد و از منطقه درگیری دور شد. صدای تکبیر نیروهای ما قوتی بر دل نیروهای گردان تبوک گذاشت وآنها هم با یک جهش برق آسا از میدان مین گذشته وخودرا در دل خطوط دشمن مستقر ساختند.

وقتی از سقوط کامل ضلع سمت راستمان مطمئن شدیم به میانه گروهان برگشتیم وبالای ارتفاع ناصر یک به پدافند خود ادامه دایدم. اما نگرانی من تمامی نداشت وچند موضوع مهم فکر مرو به خود مشغول داشته بود . یکی مقابله با پاتکهای احتمالی دشمن ودیگری رساندن پشتیبانی تدارکاتی ومهمات به نیروها.

چرا که به نظر می رسید مهمات بجا مانده عراقی ها و موجودی نیروهایمان جوابگوی یک روز مقابله با پاتک های عراقی را ندارد. ولذا می بایست هرچه سریعتر از لشگر تأمین مهمات گردد.

حدودای ساعت ۱۰ الی ۱۱ صبح بود یک روبروی ما به فاصله ۴۰ متری یک سرباز عراقی از لابلای صخرها بیرون آمد وبا داد وفریاد به سمت کلمات نامفهومی رو نعره می کشید. اول بخیال آنکه وی می خواهد تسلیم شود  و می ترسد به طرف ما بیاید، بلند شدم و تعل گویان به سمتش رفته تا او را به اسارت بگیرم . بعد از اینکه چند قدمی برداشتم وی به سمت پایین دره که روستای …. در آن واقع بود پا به فرار گذاشت. فوراً دست به اسلحه شدم وچند تیر به سمتش شلیک کردم که برگردد. اما او قصد تسلیم نداشت و هر لحظه از تیر رس من خارج می شد. تا اینکه تیرهای بعدی را به قصد زدنش شلیک کردم  تا مانع پیوستن او به نیروهای پراکندشان شوم. اما هرچه بیشتر دقت در نشانه روی می کردم ، او از پای نمی افتاد تا اینکه از دید تیرم خارج شد.

دراین لحظه بود که شهید علی مردان آزادبخت با دادوفریاد سر رسید وگفت چرا شلیک می کنید مگر نمی دانید نیروهای ما به تعقیب نیروهای فراری عراقی رفته اند ودارند اونها رو شکار می کنند. ممکن است گوله له های شما به نیروهای خودی اصابت کند!. من نیز که از حالت او متعجب بودم گفتم ما در منطقه مسؤلیت خودمان با عراقیها درگیرهستیم  وکسی به ما خبر نداده که نیروهای خودی ما در تعقیب عراقیها هستند و محدوده پوشش ما تا کجاست. بالاخره بعد از چند لحظه ای یکی دو نفر از برادران گردان محبین که نامشان فراموش شده از درون دره به سلامت بالا آمده و خبر کشته شدن تعدادی از نیروهای عراقی را به ما دادند. و موجب شعف شادی همه گردان شدند. از حکایت سرباز عراقی که به اون شلیک کردم پرسیدم ،  که گفتند در حالی که زخمی بوده فرار می کرده که او را از پای درآورده و جنازه اش را کنار روستا دیده اند.

لحظات به هیمن سرعت می گذشت که با گرم شدن هوا و یافتن مقداری پتو از سنگرهای عراقی ، نیروها وضعیت بهتری یافتند و آماده شدیم تا در برابر پاتکهای احتمالی دشمن مقاومت نماییم. اما مثل اینکه از دشمن خبری نبود و عراق نیروهایش رو در منطقه عملیاتی جنوب متمرکز ساخته بود. ارتش بعثی تصورش این بود که عزت و شوکت واعتبار جهانیش ، تنها در منطقه عملیاتی جنوب رقم زده می شود و باید مناطق جنوب را حفظ نماید. به همین خاطر معمولا بیشتر نیروهای جیش الشعبی خود را به همراه نیروهای کرد عراقی و مزدوران خود فروخته منافق ایرانی و کردهای بارزانی و کومله وسلطنت طلب در مناطق شمالی عراق بکار می گرفت وباور نداشت جمهوری اسلامی بتواند مانند جبهه های جنوب پیروزی های چشم گیری رو نصیب سربازان اسلام نماید. از اینرو وقتی دید تاکتیک جمهوری اسلامی ایران تغییر کرده و جنگ را به کلیه خطوط مرزی وکردستان عراق کشانده و اربابان جنایتکارخودرا از این ابتکار ایرانی ها ناخشنود می دید و به اعتبار جهانیش لطمه وارد شده بود، وادار شد تا بخشی از نیروهای جبهه میانی وجنوب را تخلیه نماید و لشگر …….. و ……. رو برای باز پس گیری مناطق علملیات والفجر ۹ به کردستان گسیل دهد.

تا اینجا نقشه جمهوری اسلامی ایران بخوبی اجرا شده بود و نیروهای عراقی در چند جبهه پراکنده شده و عراقیها قادر نبودند در پس گیری در مناطق عملیاتی والفجر ۸ گامهای استوارتری را بردارند. وهمچنین ممبعد نمایندگان جمهوری اسلامی قادر بودند با اقتدار کامل درمجمع جهانی و سازمان ملل حرف اول رو بزنند وپیام ملت ایران رو به گوش جهانیان برسانند.

با تحمل سختیهاناشی از کمبود جیره غذایی ومهمات و سرمای شدی ارتفاع ناصر یک وبیخوابی کشنده ،روز دوم فرا رسید و هنوز خبری از مقابله دشمن نبود. تا اینکه صدای مسرّت بخش بلدوزی به گوش رسید. با عجله هرچه تمامتر از نیروها خواستیم که ببینند موضوع از چه قرار است. بعد از لحظاتی خبر آوردند که بلدوزر خودی است و زیر پای ارتفاع ناصر یک درحال جاده سازی است و رو به بالا می آید. نمی دانید از این خبر چقدر احساس خوشحالی به همه ما دست داد. نیروها با سردادن تکبیر الله اکبر و به آغوش کشیدن یکدیگر احساسات مسرت بخش خود را به یکدیگر منتقل می کردند و خستگی را از هم  پاک می کردند.  چرا که با ساختن جاده در خطوط مواصلاتی بین ما و جمهوری اسلامی ، پشتیبانی از نیروها سهل و آسان می نمود و امر جایگزینی نیز به سهولت انجام می شد. بخصوص اگر دشمن بخواهد پاتک نماید و نیاز باشد مناطق آزد شده رو پدافند نمود. زمانی که ولین بلدوزر را در زیر ارتفاع ناصر یک مشاهده کردم ، متحیر بودم از این همه جسارت و مهارت عزیزان مهندسی و راننده های لودر و بلدوزر که فاصله حدود ۵۰ کیلومتر راه کوهستانی برف گیری که بدون داشتن نقشه های دقیق مهندسی راه و تجهیزات پیشرفته راه سازی غیر ممکن بود ، چگونه توانسته در کمتر از ۷۲ ساعت جاده قابل تردد وسیله های سبک وسنگین را ایجاد نمایند . اونها با چه شگردی توانسته بودند اون رودخانه خروشان … را که قبل از عملیات ،مسؤلین و فرماندهان برای زدن پل موقت بر روی آن نیز حراس داشتند ، را بنا کرده  و تردد تیپ و لشگرهای عملیاتی را سهل و آسان نمایند. تعجبم بیشتر از این بود که چرا در زمانهای دیگر این اتفاق نادر نمی افتد و برای انجام کوچکترین کاری بالاترین دستمزدها و زمان بسیار طولانی را طالب هستند؟. بله پاسخ تمام این سؤالات به یک چیز ختم می شد که در زمان فعلی کم یاب و یا نایاب شده است. اونهم اخلاص و معنویت بی حد وحصر رزمندگان واقعی دفاع مقدس بود که در جای جای این دفاع همه جانبه ومقدس به خدمت و سربازی امام خویش مشغول بودند. هرچند عده بسیار قلی بودند ، امّا کاری بسیار بزرگ و بی سابقه رو انجام دادند که در قرنهای گذشته کسی آنرا برای این ملت به ارمغان نیاورده بود. اونهم رهایی از بردگی و آزادگی در مقابل مستکبر جهانی!.

بعداز ظهر همین روز بود که خبردار شدیم فرمانده لشگر برادر حاج روح اله نوری به محل استقرار گردان محبین آمده و می خواهد با فرماندهان گردان جلسه داشته باشد. خیلی سریع من وشهید حشمت اله قلی به محل جلسه که در یکی از سنگرهای تجمع عراقی ها بود رفته و با جمع فرماندهان گردان محبین روبرو شده که اطراف برادر حاج نوری نشسته بودند. پس از احوالپرسی مختصر و اجتماع همه فرماندهان گردان، فرمانده لشگر ضمن خداقوتی به نیروها وتجلیل از رشادتهای آنها ، گفتند امشب آماده باشید که به ارتفاع بعدی که پشت ارتفاع کاتو است حمله کنیم واون ارتفاع رو نیز به جمع فتوحاتمان بیافزاییم. بعد از تشریح چگونکی عملیات که شفاهی صورت می گرفت ، بنده سؤال کردم : ببخشید معمولاً نیروهای عمل کننده رو بعد از عملیات جایجا می کنند تا نیروهای تازه نفس بتوانند با روحیه بالاتری با دشمن مقابله کنند. الان بهتر نیست برای اینکار از نیروهای تازه نفس استفاده شود؟.

ایشان گفتند که فعلاً نیروهی تازه نفسی در کار نیست وبا همین نیروها کار را تمام کنید. با این وجود گفتم ممکن است دشمن پاتک کند و بخواهد مناطق آزاد شده را پس بگیرد آیا می شود با نیروهای خسته وبی رمق که حتی توان حمل مهمات هایشانرا ندارند جلوی پاتک را گرفت ؟ ! که ایشان گفتند: پس خیال دارید دشمن پاتک نکند. دیگر ادامه ندادم و صبر کردم تا جلسه روال عادی خودش رو طی کند ودستورات بعدی رو دریافت کنیم. ادامه جلسه به تشریح یکسری توضیحات عملیاتی به اتمام رسید و فرماندهان گردان نیز برای آماده نمودن نیروهایشان راهی محل استقرار گروهانها شدند.

بعداز جلسه با فرماندهان دسته و گروه و جانشین آنها وتوجیه اهداف بعدی عملیات، به همراه برادر حاج مهدی سبزواری راهی رودخانه کنار ارتفاع ناصر یک شدیم تا بعد از رفع حاجت و زدودن گل ولای از البسه خود آماده شویم تا به یاری خدا امشب را به هدف بعدی حجوم بریم ودست آورد جدیدی را برای جمهوری اسلامی به ارمغان بیاوریم. فاصله تا رودخانه حدود نیم ساعت بود و نیروهای ما تا تزدیکیهای اون پدافند کرده بودند. اما درهو شیارهای عمیق اون باعث شده بود تمام منطقه پاکسازی نشود و نیروهای عراقی در آنها موضع گرفته باشند.

دربین راه برخی از نیروهایمان را مشاهده می کردم که اونها نیز برای رفع حاجت مسیر طولانی رودخانه را رفته و درحال برگشت بودند. زمانی که ما نیز به ارتفاع برمی گشتیم با صحنه های رقت بار و درعین حال مضحکی روبرو شدیم که بعد ازحدود سی سال از اون وقایع ، هنوز در ذهن وخاطرم  … می کند.

موضوع از این قرار بود که در زمان برگشت متوجه شدیم تعدادی از عراقیها در شب عملیات پا به فرار گذاشته و در لابلای صخره های این دره عمیق پناه گرفته و برخی نیز که مجروح شده بودند به هلاکت رسیده بودند وجنازه هایشان در لابلای صخره ها افتاده بود. تعدادی نیز از فرط گرسنگی روبه موت بودند و برای تسلیم شدن به سپاه اسلام عظم خود را جزم ننموده بودند. هنگامی که منو برادر حاج مهدی سبزواری از یکی از این صخره ها رد می شدیم ، یکی از عراقیها از لای صخره بیرون دوید و در مقابل ما ایستاد وبه عربی التماس کرد اونو نکشیم. او در دستش یک خشاب پٌر از فشنگ کلاش را گرفته بود و به ما نشان می داد واسلحه ای هم در دست نداشت. در کلامش استنباط می شد دارد می گوید من نجنگیده ام وحتی یک تیر به طرف نیروهای ایرانی شلیک نکرده ام.

دراین حالی بود که ما نیز چون برای رفع حاجت رفته بودیم با خود سلاح حمل نمی کردیم و از امنیت منطقه مطمئن بودیم.با دیدن این صحنه که او ما را نکشته و برای نجات خود به یک خشاب متوسل شده ، با تعجب به هم نگاه کرده و به ناله های ملتمسانه وی توجه می کردیم. بله او راست می گفت و اسلحه اش را در زیر سنگ ها گذاشته بود و خشاب پٌر آن را برای اثبات حرفش به ما نشان می داد. وگر نه او می توانست هر دو نفر ما را که بدون سلاح بودیم بزند و از مهکه بگریزد. من خشابش رو گرفتم و به او روی خوش نشان دادم و بهش فهماندم که نگران نباشد و جانش در امان است . لذا به یکی از برادران بسیجی گروهان که در حال برگشت به مقر گروهان بود گفتم وی را برای تحویل به مقر گردان ببرد. و خود نیز آهسته ادامه مسیر دادیم. چند دقیقه نگذشت که صدای چند شلیک گلوله مارو متحیر ساخت . فکر کردم عراقی اسیر شده بدست بچه ها کشته شد. و سریع به محل تیراندازی دویدم تا ماجرا رو از نزدیک ببینم. در این حال متوجه شدم الحمدلله هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و بسیجی بی جهت پشت سر اسیر عراقی تیر هوایی شلیک می کند!. وقتی که به او پرخاش کردم چرا بیجهت تیراندازی می کند، او گفت برای این است که بداند با کی طرف است و گامهایش را بلندتر بردارد که زودتر برسیم!. با تذکراتی که به وی دادم موضوع تمام شد وترس وحشت عراقی ریخت وبه راهشان ادامه دادند. از این صحنه متوجه شدم که چرا عراقی تا غروب همان روز خودش را به کسی نشان نداده است. واقعیت این بود که تمام نیروهای ما که برای رفع حاجت به اطراف وسمت رودخانه می رفتند، همگی مسلح بودند و عراقی مذکور نیز تصورش این بود که نشان دادن خود به نیروی اسلح دار ، یعنی مرگ حتمی!. به همین خاطر ما که مسلح نبودیم موجب اعتماد وی شده بوده وخداوند بزرگ مارو مأمور نجات وی نموده بود.

صحنه دیگری که با اون روبرو شدیم ، عراقی بود که هنگام فرار در شب عملیات ،بر اثر انفجار مین زخمی بر زمین افتاده بود و هنوز ناله فریاد می کشید و برای نجات خود به نیروهای ما التماس می کرد. وقتی به محل واقعه رسیدیم به او فهماندیم که برای نجاتش کمک می کنیم واز هر تلاشی روی گردان نیستیم. به همین خاطر نیروهای گروهان را صدا زدم وخواستم وی را کمک کنند تا تحویل نیروهای امداد بدهیم. یکی دونفر از نیروها با اکراه جواب دادند ولش کن با این مجروحیت زیادی که دارد ، بلاخره می میرد چرا خودمان رو خسته کنیم ، که جواب دادم فرق اسلام با کفر در همین است . ما دنبال نجات بشریتیم و تکلیفان رأفت ومهربانی تا آخرین لحضات است . حتی اگر بدانیم طرف نیز جواب نمی دهد و یا درحال مرگ است. با این استدلال برادران کمک کردند و اونو به نیروهای امداد رسوندند.

شب فرا رسید و آماده حرکت به سمت هدف بعدی که قله روبروی ناصر یک بود شدیم. حدودای ساعت ۸ شب بود که با آمدن برادران واحد اخلاص (اطلاعات) که برادر اسماعیل سپهوند و شهید حسین منصوری جزو آونها بود ، دستور حرکت آغاز و گروهان ما به در معیت عزیزان واحد اخلاص راهی هدف از پیش تعیین شد. حدود یک ساعت بعد از حرکت ، به روستای متروکه….. که مابین قله هدف و ناصر یک ودو بود رسیدیم. برادر اسماعیل سپهوند به ما گفت چون زودتر از موعد مقرر به این محل رسیده ایم ،لحظاتی رو در این روستا استراحت کنید تا ما جلوتر وضعیت منطقه رو بررسی کنیم و به راهمان ادامه دهیم. به وی گفتم در روستا مکان های زیادی وجود دارد که ممکن است نتوانید ما رو پیدا کنید!. ایشان لبخند معنا داری بر لبان شیرینش نقش بست وگفت : شما نگران نباشید ما شما رو پیدا می کنیم. گفتم نمی شود در زیر یال هدف به استراحت بپردازیم تا با اعلام رمز عملیات زودتر به اهداف گروهان دست یابیم ؟ . ایشان گفتند نه این امکان وجود دارد با سروصدای پاهای نیروها واسلحه شان ، دشمن متوجه حضور مابشود وعملیات لو برود. پس با توقف کوتاه نیروها در این روستا می شود این نقیصه را برطرف کرد.  شهید حشمت اله قلی به فرماندهان دسته دستور داد که همه نیروهای گروهان به طرف روستا رفته و در یک جا جمع شوند وبه استراحت بپردازند. دراین لحظه بود که یکی از برادران صدا زد این طویله خوب است وبرای استراحت نیروها هم بسیار گرم است. چاره ای جز قبول آن نبود و از سوز سرمای بیرون می کاهید و تازه فرصتی بود تا مقداری چشم خودرا با خواب شرین طویله گرم نماییم. بدون معطلی همه به داخل اون رفته وخیلی سریع در کنارهم آرمیدند. دراین هنگام بود که شهید حشمت اله قلی با زیرانداز بسیار کهنه ومندرسی  مواجه شد و خواست تا اونو برای استراحت زیرپایمان بندازیم واستراحت کنیم.  پس درب ورودی طویله را برای استراحت انتخاب کرده و به استراحت پرداختیم. شاید تصورش برای خیلی ها دشوار باشد که در اون شرایط ، جنگی استراحت وخواب به منزله حیات ما بود و پیدا شدن اون طویله درحکم جبران قوای جسمانی از دست رفته بود تا بوسیله آن بتوانیم اهداف بعدی عملیات والفجر ۹ را محقق سازیم، به همین خاط به شوخی به برادر حشمت اله قلی گفتم چقدر خوب است که برادران شناسایی(واحد اخلاص ) مارو در این طویله پیدا نکنند وتا صبح یک خواب مشتی رو تجربه کنیم. با این گفته خواب برما مستولی شد وسکوت تمام فضای طویله رو در برگرفت. هنوز چشمم به خواب گرم نشده بود که ازسرمای شدید زیر بدنم به خود لرزیدم وخواب در رؤیای غیر حصول من جای گرفت. از خود به خود می پیچیدم وبا زیر نگاهی شهید حشمت اله قلی رو دید می زدم. با خودم می گفتم خدایا اون خوابیده ویا مثل من سردش است وخودرا بخواب زده . اما با ترسیم خاطره عملیات سرتک دربندی خان که در اون شرایط سرد وسرما وبرفی بین راه ، دستهایم رو در زیر بغل شهید قلی گرم می کردم، خاطرم جمع شد که خداوند به او جسم نیرومندی عطا کرده و این سرما هم به او کاری نیست!. پس الان در خواب بسیار عمیقی بسر می برد. خوب است کمتر تکان بخورم تا او برنخیزد.

سرما از یکطرف و خستگی چندروزه بدون خواب از طرف دیگر امانم را بریده بود و صحنه های خواب در رخت خواب منزلمان و یا لااقل در چادرهای گروهی پادگان شفیع خانی در ذهنم تداعی می کرد. ساعت به حدودای ۲ صبح رسیده بود که سروکلهء برادر اسماعیل سپهوند پیدا شد و مارو برای حرکت صدازد. انصافاً ایشان کارش هیچ حرف نداشت و مانند ماهواره ای خیلی سریع جای مارو پیدا کرد؛ واعلام آمادگی کرد تا راهمان را بسوی هدف ادامه دهیم.

چیزی نگذشت که حدودای ساعت ۳ صبح در زیز ارتفاع هدف جای گرفتیم ومنتظر شدیم دستور حمله صادر شود. زمان هرچه سپری می شد خبر از دستور حمله نبود. کمکم با سردشدن بدن نیروها وهوای بسیار سرد منطقه ، توان نیروها تحلیل می رفت وموجب اعتراض آنها شده بود. با کنترل اوضاع از برادر سپهوند خواستیم هر طوری که شده از فرماندهی لشگر تکلیف را معلوم سازد. ایشان گفت قدری تأمل کنید تا دستور برسد. ساعت به حدوای ۳ الی ۴ صبح نزدیک شده بود که برادر اسماعیل سپهوند به همراه نیروهای اخلاص که شهید حسین منصوری نیز با وی بود،سنگرهای دشمن را بررسی کرده بودند و به ما خبر دادند ما وضعیت دشمن را بررسی کردیم ومتوجه شدیم قبل از حمله ما دشمن اونجا رو تخلیه کرده ولزومی ندارد نیروهارو به اونجا بکشونیم. ولذا از ما خواست به نیروها دستور عقب روی بدهیم وسریع خودمانرو به محل قبلی گروهان یعنی ارتفاع ناصر یک برسونیم. با این تصمیم طولی نکشید که گروهان تا سپیده صبح به محل قبلی رسید ونیروها در سنگرهای قبلی عراقی ها مستقر شدند.

فرصتی شده بود که روز دیگری رو بدون درگیری سپری کنیم ونیروهای رزمی و پشتیبانی به جمع آوری اسلحه ومهمات بجای مانده عراقیها بپردازند. در سومین روز عملیات که لحظه شماری می کردم دشمن پاتک نماید، برادر حشمت اله قلی گفت می خواهی چندتا عکس بگیریم!. با تعجب به او نگریستم وگفتم در این شرایط کدام دوربین وعکس؟. او لبخند ملیحی زدو وگفت من با خودم یک دوربین آورده ام واگر مایل باشی برویم از صحنه های مختلف چندتا عکس تهیه نماییم. بنده گفتم پس من بالای سر گروهان می مانم وشما برو تصاویر پیروزی رزمندگان دلاور لرستانی رو به یادگار بگذارو عکسهای یادگاری رو بگیر. وقتی برگشت از وی سؤال کردم که از چه صحنه هایی عکس تهیه کردی؟ ایشان با تشریح کم و کیف عکاسی خود گفت تا آخرین حلقه فیلم دوربین عکس تهیه کرده وتمام شد.

در روز چهارم ویا پنجم بود که تصور می کردیم فرماندهی لشگر برای تعویض گردان ما نیروهای تازه نفس رو به منطقه می آورد و تعویض ما ردخور ندارد!. که با خبر شدیم ایشان از ما خواسته که به شرق شهرستان سلیمانیه عراق حمله کنیم وارتفاعات مشرف بر این شهر رو تصرف نماییم. باید اذعان کنم که با شنیدن این خبر آه از نهادم برامد وبا خودم گفتم که دیگه کنترل گروهان با این اوضاع جدید بسیار دشوارتر از گذشته می شود، مگر خدای متعال رحمی کند و دست همه ما رو بگیرد. با جلسه دو نفری که با شهدی حشمت قلی داشتیم تمام راههایی رو که به کنترل بهتر گروهان می شد رو با هم مرور کردیم و نیروها رو برای توجیه در گوشه ای فراخواندیم. پیش بینی ما درست بود. در بین گروهان بعضی زبان به شکایت برداشتند که ما خسته ایم ونیاز به استراحت . خوب است مارو تعویض کنند و…

بعداز مختصری صحبت وراهنمایی از طرف شهید حشمت اله قلی ، نیروهای گروهان آماده شدند تا امشب برای مرحله سوم عملیات ولفجر ۹ راهی ارتفاعات مشرف بر شهر سلیمانیه یعنی کاتو و  ادامه ارتفاع کچل برو شوند. غروب روز چهارم بود که آخرین جیره جنگی و مهمات سبک بین نیروها تقسیم شد ومثل گذشته از اونها خواستیم که با زمزمه آیت الکرسی و آیه وجعلنا خود را در برابر هرگونه حوادث ناگوار بیمه نمایند.

در این مرحله از عملیات فرماندهی لشگر تدبیر کرده بود تعدادی از عزیزان پاسدار رسمی سپاه ناحیه لرستان رو که برای یاری نیروها به منطقه عملیات مأمور شده بودند رو بین گردانها تقسیم نماید تا سایر نیروها با حضور ونها تقویت روحیه شده و بار بخشی از مسؤلیت را بر دوش آنها بگذاریم. دراین بین طبق سنت گذشته فرماندهی تعدادی از معاونین لشگر نیزکه مسؤلیت واحدهای لشگر رو به عهده داشتند، با نیروهای عمل کننده راهی بودند. از جمله با گروهان ما برادر حاج مهدی سبزواری که در اون زمان مسؤل معاونت تبلیغات بود و حاج حسن رضایی از برادران مخلص بسیجی آموزش وپرورش که در مسؤلیت … واحد بسیج بود و همچنین حجت الاسلام ولمسلمین حاج علی متقی از روحانیون اعزامی حوزه علمیه با گروهان ما همراه بودند.

چندروزی بود که تغذیه ما جز جیره خشک ویا غذای کنسروی چیز دیگری نبود. با ساختن جاده پشتیبانی و تردد وسایل نقلیه و استقرار آشپزخانه صحرایی لشگر در نزدیکیهای ارتفاعات ناصر یک ودو ، اوضاع تغذیه رسانی بهتر شد و نیروهای گردان توانستند قبل شروع مرحله سوم عملیات ، غذای گرم برنج استامبلی تناول کنند.

ساعت به حدود ۸ شب رسیده بود که برادران سپاه ناحیه لرستان به ماپیوستند و آماده حرکت شدیم. گروهان ما توفیق یافت دو یا سه نفر از اون عزیزان رو بکار گیری کند و برخی از مسؤلیت خطیر گروهان رو به آنها واگذار نماید. مثلاً تیربارچی گروهان رو بعنوان کمکی وی جایگزین کرده و یا به جانشینی فرمانده دسته منصوب کردیم. هرکس به تناسب تخصص وتجربه وپیشنهادی که خود تمایل به آن داشتند.

با شروع حرکت گروهان شهید حشمت اله قلی مثل گذشته در نوک گروهان قرار گرفت ومن نیز برای انسجام  و جلوگیری از گسستن ستون نیرویی گروهان درکنار ستون به حرکت درامدم. هنوز ساعتی از حرکت ما نگذشته بود که متأسفانه متوجه شدم  باز هم تعدادی از مهمات در کنار ستون به زمین گذاشته شده و کسی رغبت ندارد تا بار اضافه رو بردارد. این موضوع نیز چندان دور از ذهن نبود ومن وشهید قلی پیش بینی اون را داشتیم وکاریش نمی شد کرد. میزان خستگی نیروها بحدی بود که برخی حاضر بودند حتی بدون سلاح ومهمات طی مسیر کرده و از حمل بار تحمیلی بپرهیزند. تا جایی که مقدور بود توانستم چندتا گلوله آرپی جی و چندتا نارنجک بردارم و سنگینی بارم رو به حداکثر برسونم . بطوریکه در کنترل حرکت ستون گروهان که از اول تا آخر اونرو در طول مسیر دها بار کنترل می کردم ، نای نفس کشیدن رو نداشتم وداشتم از پای در می آمدم.

هنوز سپیده صبح نزده بود که به ارتفاع زیردست کچل برو که مشرف بر ارتفاع کاتو بود رسیدیم و به نیروها دستور دادیم در همینجا پدافند نمایند. با روشن شده هوا متوجه شدیم دو سه نفر رسمی که به گروهان معرفی شده بودند ، در بین نیروها به چشم نمی خورند. فوراً تیربارچی گروهان را صدا کردم وخواستم ببینم برادر …. کجاست. ایشان گفتند دیشب تا میانه راه با ما بود ولی سپس غیبش زد واصلاً از وی خبری نداریم!.

با ناراحتی و اظهار تأسف فراوان ، به ایشان روحیه دادم وگفتم این معرکه مختص به کسانی است که لیاقت آن را دارند و نامحرمان در آن جایی ندارند. ساعت به حدود ۷ صبح رسیده بود که اولین برنامه خود را در مقابل حملات احتمالی دشمن آغاز کردیم. اونهم چیزی که اکثر نیروها از انجام اون اکراه داشتند!، و این موضوع حفر سنگر انفرادی بود که مارو می توانست از حملات توپخانه ای و هوایی دشمن ایمن سازد. اما کو توان و انرژی!.

دیگه رمقی برای نیروها باقی نمانده بود که حفر سنگر رو با حفظ جسم و جان خود معامله کنند. به همین خاطر خواهش وتمنای من از نیروها بالاگرفت و با تمنای زیاد اونها رو متقاعد ساختم که برای دفاع از خود اقدام به حفر سنگر انفرادی کنند. تا من از نیروهای گروهان بازدید می کردم شهید حشمت اله قلی زحمت حفر سنگر دو نفره ای رو کشیده بود که الحق جای هردو نفرمان را یک جا می گرفت و می شد تا سینه در اون فرورفت. بطوریکه بتوان با گرفتن اسلحه به راحتی دشمن رو درو کرد. در بازدیدهای بعدی که از نیروها بعمل آوردم متأسفانه مشاهده کردم تعدادی از نیروها در پشت درختان بلوط سنگر گرفته وبرخی نیز مقدار کمی از زمین رو حفر کرده بطوریکه تنها تا باسن می توانستند در اون بنشینند. تعدادی هم تمایل به حفر سنگر نداشتند. وقتی که با این صحنه مواجه شدم وموضوع رو به برادر حشمت قلی و برادر ولی اله میرهاشمی و برادر حمید آزادی منتقل کردم ، دیدم اونها نیز از درد همه باخبرند و به اونصورت چیزی نگفتند وتنها خواستند با صحه صدر نیروها را وادار به مراقبت از جان خود بنماییم.

فرماندهی محترم لشگر قبل از عملیات ولفجر ۹ برادر ولی اله میرهاشمی را برای کمک به برادر شهید علی مردان آزاد بخت که فرماندهی گردان محبین را بعهده داشت ، مأمور کرده بود و در گردان سمت رسمی نداشت. امّا برادر حمید آزادی در اون زمان معاون گردان محبین محسوب می شد و می بایست در غیاب ایشان ، گردان را هدایت نماید. ساعت به ۹ صبح رسیده بود که نیروها جیره جنگی ۲۴ ساعته خود را بعنوان صحبانه یکجا خورده بودند وبرای نوبتهای بعدی چیزی باقی نگذاشته بودند. شبی که حرکت کردیم من حدود دو مشت نخود وکشمش را که از کمک مردمی رسیده بود داخل جیب اورکتم ریختم تا در مواقع ضعف ، رفع گرسنگی نمایم.

همانطوریکه گفتم ارتفاع مشرف بر شهر سلیمانیه عراق ، کاتو نام داشت . رژیم بعث عراق با گردآوری نیروهای سپاه ……. و ……. تصمیم گرفته بود به هر قیمتی که شده اون را نگه دارد تا از سقوط شهر سلیمانیه جلوگیری بعمل آورد. به همین خاطر بود که حوالی ساعت ۹ الی ۱۰ صبح متوجه شدیم عراق نیروهای کلاه سبز خود را زیر ارتفاع کاتو پیاده می کند و  قصد دارد روی ارتفاع پدافند نماید. فاصله ما تا عراقی ها به حدود ۱۵۰۰ متر هوایی می رسید و از تیر رس سلاح های سبک ما خارج بود. اما چون ارتفاع ما از کاتو بلندتر بود دید خوبی بر اون داشتیم وتحرکاتشان را کاملاً زیر نظر داشتیم.

دراین لحظات بود که اولین تویوتا لندکروز وانت پٌر ازمهمات لشگر ،از طریق جاده مواصلاتی بین ما وارتفاع کاتو خود را به نزدیکی ارتفاع ما رسوند و قبل از آنکه ما رو ببیند یکسره بسمت عراقیها که در اطراف ارتفاع کاتو تجمع کرده بودند، ادامه مسیر داد. فاصله تویوتا با ما چندان دور نبود وما هرچه فریاد زدیم تا او ما رور ببیند و متوقف شود ، فایده ای نکرد و صدای ما رو نشنید. او با سرعت حدود ۳۰ کیلومتر به عراقی ها نزدیک ونزدیکتر می شد. تا اینکه در فاصله حدود ۱۵۰ متری عراقی ها، دشمن او را زیر آتش رگبار گلوله گرفت . وی تازه متوجه شده بود که راه رو اشتباهی رفته و گریزی از دست عراقی ها ندارد. لذابلافاصله توقف کرد و خودرا با یک جهش ناباورانه ازماشین بیرون انداخت و پشت شانه جاده خاکی که نزدیک ماشین بود قرار داد تا از دید تیر عراقیها در امان بماند.

بعداز دیدن این صحنه برادر حمید آزادی گفت خوب است مقداری با تیربار به طرف عراقیها تیراندازی کنیم تا متوجه حضور ما بر روی ارتفاع بشوند و نتوانند به راحتی به سمت راننده پناه گرفته در پشت شانه جاده بروند.

گرچه فاصله خیلی زیاد بود لاکن ایشان تعدادی تیر منحنی ۶۰ درجه تیربار گرینوف به طرف عراقیها شلیک کرد وعراقیها رو متوجه حضور ما بر روی ارتفاع نمود. در همین حین بود که فرمانده لشگر به گردان بیسیم زد و از برادران علی مردان آزادبخت و ولی اله میرهاشمی خواست که نزد او بروند تا در مسائلی با هم مشورت نمایند. اونها سریعاً گردان رو به سمت فرماندهی که در پشت کاتو حضور داشت ترک گفتند. چندی نگذشت که هلیکوپترهای قارقارکی عراقی از فاصله ۱۰ الی ۱۲ کیلومتری سلیمانیه سروکله شان پیدا شد. اونها هر ۱۵ الی ۲۰ دقیقه یکبار در منطقه ظاهر می شدند وبه سمت نیروهای درگیر در اطراف کاتو موشک شلیک می کردند. از سمت شهر سلیمانیه نیز موشکهای کاتیوشا و گلوله های توپ وخمپاره ۱۲۰ میلیمتری  مدام در همه جای جبهه به زمین اصابت می کرد و به سمت ما نیز نزدیک می شد. اونچه رو که پیش بینی می کردم حدوداً در ساعت ۱۱ اتفاق افتاد. و عراق آماده شده بود در سطح وسیعی پاتک نماید.

دقاقیقی نگذشت که موشک های کاتیوشا عراق قلب گردان محبین رو نشانه رفت و صدای غرش وانفجارشان نیروهای مارو به سنگرهای حفر شده گسیل دادد. ۱۰ الی ۱۵ دقیقه از هر طرف صدای انفجار بگوش می رسید و تمام ارتفاعی که ما برروی اون سنگر حفر کرده بودیم ، از زیر گردغبار و دودهای ناشی از انفجار پیدا نبود. منتظر ماندیم تا صدای انفجارات فروکش کند تا اوضاع نیروها رو بررسی کنیم. با فروکش شدن آتش دشمن بر روی گردان ، زمانی که برای بررسی اوضاع گروهان اقدام کردم، با صحنه ای بسیار دلخراشی مواجه شدم که تا کنون تصاویر دلخراش آن لحظه ای در ذهنم کم رنگ نشده و با دیدن اوضاع فعلی جامعه ، پر رنگتر می شود. با عرض تأسف باید بگویم نیروهایی که از داشتن سنگرهای دفاعی ضعیف برخورداربوده ویا در پشت درختان بلوط پناه گرفته بودند ، یا زخمی و یا به شهادت نائل شده بودند. داخل درخچه های بلوطی که سه نفر از عزیزان پناه گرفته بودند ، موشک کاتیوشایی نشسته بود و از جنازه های اونها چیزی باقی نگذاشته بود. بادیدن این صحنه ها تعدادی از نیروها وحشت زده شده به سمت ارتفاع کچل برو می دویدند. برادر حمید آزادی فریاد می زد برگردید تا در معرض دید بیشتر دشمن قرار نگیرید . اما انگار صدا به صدا نمی رسد و اونها قصد برگشت  به گردان رو نداشتند. چند نفری هم در گوشه ای اجتماع کرده بوده و اظهار می داشتند قصد دارند به عقب برگردند!. تعجب اینجا بود که هنوز درگیری نیرویی آغاز نشده بود و ارتفاع ما تنها با آماج آتش تهیه دشمن دستخوش این حوادث ناگوار شده بود. وقتی دیدم رفتن تعدادی از نیروها صدمه شدیدی بر روحیه مابقی نیروها دارد، نزد برادر حمید آزادی رفته واز او خواستم هر طوری که شده جلوی آنهارو بگیر تا اوضاع از این بدتر نگردد. ایشان گفتند : اینها همه همشهری من هستند و خوب مرا می شناسند. اگر می خواستند بمانند از من شرم می کردند و مارو تنها نمی گذاشتند . لذا شما خود نزد اونها برو و موعظه شان کن شاید حرف شما در گوش کنند وبه جمع نیروها برگردند.

با شندین این استدلال به سمت نیروهای مضطرب و نگران که در گوشه ای تجمع کرده بودند رفته و از اونها خواستم به حرف برادر حمید آزادی گوش دهند و مارو ترک نکنند. اما انگار تلاش من هم بی فایده بود وآنها عزم را جزم کرده بودند تا مارو دراون شرایط حساس رهاکنند و برگردند. تا اینکه خدا در ذهنم نهاد یادی از اصحاب کربلا نمایم و به شبی اشاره نمایم که حضرت اباعبدالله حسین علیه سلام نیروهای خود را فراخواند تا با آنها اتمام حجت نماید؛ تا آنهایی که لایق وفاداری فرزند زهرا علیها سلام نیستند ، از صف گردونه خارج شوند. این شد که فرزند رسول خدا با اهل بیتش در آن ماتم سرای دشت نینوا ، درمقابل دها هزار دشمن خونخوار و جنایکار قربانی جهل و نامردمی های مردم عهد شکن روزگار خود شد و تا ابد نامشان جاوید ماند. به این قسمت که رسیدم ، یکی صحبت های مرا قطع کرد و به زبان محلی خود گفت : شما پاسدارن مارو به اینجا کشانده اید تا بکشید!؟. وقتی دیدم حالشان آنقدر دگرگون شده که التماسهای عاشورا گونه ام  در آنها اثری ندارد،نزد برادر حمید آزادی رفتم و به ایشان گفتم حرف و تذکر در آنها تأثیری ندارد و بی فایده است. خوب است  راهنمایشون کند تا از مسیر درست به عقب برگردند تا کمتر دچار آسیب روحی وجسمی بشوند. در این لحظه برادر حمید آزادی گفت برادران حالا که قصد رفتن دارید، یک خواهشی از شما دارم؛ امیدوارم اونرا بپذیرید. گفتند بگو هرکاری داشته باشی درخدمت شما هستیم!. ایشان گفت ما اینجا تنها می مانیم ونمی توانیم شهدا را با خود حمل کنیم. ولذا شما زحمت بکشید شهدا رو با خود به عقب ببرید تا خدا و شهدا از شما شخنود باشند. همه موافقت کرده و خواستند شهدا رو به آنها بسپاریم تا با خود به عقب ببرند. این کار انجام شد و اونها با سرعت هرچه تمامتر با شهدا راهی عقب شدند. دراین بین تویوتا لندکروزی نظر همه رو به خود جلب کرد!. بله یکی از خودروهای لشگر ما بود که از روی جاده خاکی کنار ارتفاع کاتو، با سرعتی بین ۴۰ الی ۵۰ کیلومتر بر ساعت به سمت کاتو در حرکت بود. برای اینکه اتفاق خودروی قبلی برای وی تکرار نشود با شلیک چند تیر هوایی و فریاد پی درپی از او خواستیم توقف نماید وبرگردد. به نظر می رسد که او فکر می کرد ما نیز نیروهای عراقی هستیم و قصد اسارت او را داریم. لذا سرعتش رو به سمت محل استقرار دشمن بیشتر کرد و از ما دور شد. همه دست به دعا برداشتیم تا برایش اتفاقی نیفتد. چند لحظه بعد که به نزدیکی های عراقی ها رسید، دشمن اورا زیر آتش سنگین سلاح سبک ونیمه سنگین مثل آرپی جی قرار داد بطوریکه چیزی نمانده بود خودرو منهدم شود. چهره نیروهای گردان درهم کشیده و از دور شاهد ماجرا بودند. تا اینکه راننده تویوتارو متوقف کرد وسریع ماشین رو دنده عقب گذاشت و حدود یکصد متر ور با سرعتی باورنکردنی عقب راند. در یک فضای مناسب توانست ماشین رو سرو ته کند و با سرعت هرچه تمام تر به عقب برگردد. گلوله های دشمن زیر ارتفاع کاتو مدام به سمت خودرو می بارید و سپر الهی همچنان از وی محافظت می کرد. تا به سلامت به جمع رزمندگان اسلام برگشت. دراین لحظه بود که نیروهای گردان با سردادن تکبیر خوشحالی خود را ابراز کرده وبه همدیگر رو در آغوش کشیده وغرق شادی وشعف شدند. بعدها پیگیر ماجرا شدم که راننده اون تویوتا که با شجاعت تمام خودش و خودرو را از مهلکه رهانید ، که بود ؟ دیدم بردار رسول مرادی از برادران گروهان قرارگاه (انتظامات) به من گفت که اون راننده خودش بوده و ماجرا را برایم تعریف کرد. وی بعداً از سپاه تسویه گرفت و به نیروی انتظامی منتقل شد. ۲۸ سال بعد که درجمع برادران سپاه این واقعه رو تعریف می کردم ، برادر حبیب سلیمانی ادعا کرد که اون راننده بغل کاتو وی بوده و توانسته از دست عراقیها بگریزد. با تعاریفی که وی از ماجرا داشت به نظرم رسید تعاریف برادر رسول مرادی به وقایع نزدیکتر است. (إِنَّمَا الْغَیْبُ لِلّهِ). زمان از نیمه های ظهر گذشته بود نیروها از گرسنگی گلایه داشتند ومی گفتند کی نیروهای پشتیبانی می رسد؟. می دانستم با این اوضاع خبری از تغذیه نیست. لذا برادر بسیجی حاج حسن رضایی را صدا کردم وگفتم برو لب جاده شاید با نیروهای پشتیبانی مواجه شوی و تغذیه ای برای ما بیاوری. این شیر دلاور لرستانی که به همراه حاج مهدی سبزواری به گروهان ما مأمورشده بود ، بلادرنگ اطاعت کردو به همراه یکی از نیروهای گردان به سمت پایین دوید تا خودرا به پشت کاتو برساند. در این اوضاع احوال که مقداری نخود و کیشمیش در جیبم داشتم ، به هر نفر ۲الی ۳ عدد تعارف می کردم واز اونها می خواستم دهنی تر نمایند تا انشاالله تغذیه برسد. خداوند متعال را بعد از حدود سی سال شاهد وگواه می گیرم تا غروب آنروز که برادر حاج حسن رضایی برگشت، از همان نخود وکیشمیش به تمام نیروهای گردان می خوراندم و انگار تمامی نداشت !.  هر با که در جیبم دست می بردم مشاهده می کردم از اونها کم نشده ومی توان سهم بیشتری را نصیب نیروها بکنم. تا اینکه برادر حمید آزادی گفت : خدا برکت دهد همه گردان از جیب شما خوردند وخنده ملیحی بر چهره هردوی مانقش بست. درجوابش گفتم آره هنوزهم هست باز هم می خوای. که با تبسم مشتاقانه ای، مقداری دیگر در کف دستش نهادم وبه سمت برادر حشمت اله قلی رفتم. ساعت به حدودای ۴ بعداز ظهر رسید که تک نیروهای دشمن به سمت ما آغاز شد و تعدادی از نیروهای کلاه سبز عراقی سعی نمودند از ارتفاع بالا بیایند و مارو عقب بزنند وارتفاع آزاد شده رو پس بگیرند. امّا شجاعت ودلاوری نیروهای گردان موجب شد که با آتش سنگین خود بتوانند دشمن دون را عقب زده و ناکام گذارند و خیلی سریع پابه فرارنهند، به طوریکه تا پاسی از شب هم جرأت نکنند به ارتفاعی که در دست ما بود نزدیک شوند.

از سوی دیگر در اطراف ارتفاع کاتو معرکه دیگری برپا بود. عراقیها با چشیدن طعم شکستی که از طرف ما به آنها وارد شده بود صحنه جنگ رو بهه سمت ارتفاع کاتو کشانده و عزمشان جزم کرده بودند هر طوری که شده خود را بر ارتفاع کاتو مسلط کنند و وسعت دید وتیر خودرا بر منطقه گسترش دهند. به همین خاطر تا نیمه ارتفاع خود را بالا کشیده و سعی می کردند خودرا به روی قله برسانند. حاج نوری فرمانده لشگر نیز با گردآوری چند نفر نیروی جان برکف وشجاع وجسور تیمی را تشکیل داده بود تا با اونها مقابله کند. ارتفاع ما باعث شده بود که بر هردو صحنه درگیری تسلط کافی داشته باشیم واز دور آنها رو نظاره کنیم. ازجمله افرادی که جزو آن گروه شهادت طلب بودند؛ شهید توکل مصطفی زاده و شهید علی مردان آزادبخت و شهید نورعلی مقدسی و برادر ولی اله میرهاشمی بود وبرادر حاج حسن رضایی . صدای مکالمات حاج نوری با آن عزیزان از بیسیم ما شندیده می شد و همه با نگرانی منتظر نتیجه تلاش آنها بودیم. ساعت به حدود ۵ بعداز ظهر رسید که نیروهای عراقی با یک تلاش همه جانبه به سمت قله راه افتادند. از آنطرف صحنه نبرد،گروه شهادت طلب لشگر بودند که در سینه کش ارتفاع کاتو قرارداشته و حرکت خودرا به سمت قله ارتفاع کاتو آغاز می کردند . عراقیها تقریباً یک سوم راه رو طی کرده بودند. که بچه های ما با حالت بدو رو می خواستند عقب افتادگی راه رو جبران نمایند. دراین لحظه بود که با بی سیم به حاج نوری تماس گرفتم و مشاهدات عینی خود را به وی گزارش نمودم. به ایشان گفتم  وضعیت دو طرف ارتفاع چگونه است واگر عراقیها زودتر از بچه های ما خودشان را به قله برسانند ، احدی از نیروهای ما زنده نخواهد ماند وباید شاهد کشتار اونها باشیم. با شنیدن این پیام ، حاج نوری به عزیزان دستور داد حرکت خود را سریعتر نمایند ونگذارند دشمن از اونها زودتر به نوک قله برسد. دراین هنگام بود که دیدیم نیروهای ما که سینه کش ارتفاع رو نیز با عجله طی می نمودند ، تمام انرژی خودرا متمرکز کرده و به سمت قله دویدند. امّا عراقیها  حدود ۵۰ متر جلوتر بودند و احتمال می رفت زودتر به قله برسند. زمان برای هردو سوی ارتفاع کاتو حرف اول رو می زد تا اینکه در خط رأس نظامی ، با هم  روبروشده ودرگیری به اوج خود رسید. میدان نبرد اونقدر وسیع نبود که با استفاده از گستردگی آن بتوان نبرد را توسعه دهند. نیروها هرکدام در پشت سنگ و صخره های بلند کاتو ، تنگاتنگ مبارزه می کردند. برادر شهید علی مردان آزاد بخت با پرتاب نارنجک می خواست جلوی پیشروی آنان رابگیرد که تیر کلاش عراقیها مچ دست او را مجروح ساخت و نارنجک در چند قدمی او منفجر شد. خدارو شکر به وی صدمه ای نرسید. برادر میرهاشمی که در گوشه دیگر قصد دور زدن عراقیها رو داشت خودش در دام اونها گرفتار شدو میان عراقیها به دام افتاد. کمتر از لحظه ای نگذشت که تیر مستقیمی به چشم برادر توکل مصطفی زاده نشست وجان رو به جانان آفرین تسلیم کردو به شهادت عضما نائل آمد. اوضاع قابل پیش بینی نبود. گاهی عراقیها با آتش سنگین گروه جانبرکف ما رو تا دها متر عقب می راندند و گاهی عراقی ها با شجاعت بی مثال نیروهای ما که گه گاه با پرتاب سنگ نیز از قله دفاع می کردند، دها متر به پایین قله کاتو عقب نشینی می کردند.اما حاضر به ترک ارتفاع نبودند و مقداری پایین تر مجدداً پناه گرفته و آماده حمله دوبار به سمت قله می شدند. از اینجا به بعد نقل قول از طرف برادر ولی اله میرهاشمی است، ایشان که در اون موقع به لباس مقدس سبز پاسداری ملبس بود؛ گفت : زمانی که خودرا درمیان چند نفر عراقی محاصره دیدم و اونها به طرف من اسلحه کشیدند و خواستند مرا با خودشان پایین ببرند، یک لحظه به ذهنم آمد اسلحه ام رو به طرفشان بگیرم و شلیک کنم هرچه شد باد آباد. دیگه اختیار با خودم نبود لحظه ای بعد دیدم دارم به طرفشان شلیک می کنم وهمه اونها نقش زمین شدند. از این فرصت بدست آمده بهره جستم وبه طرف نیروهای خودمان برگشتم. هنوز درگیری ادامه داشت تا شب فرا رسید. هنوز قله به دست هیچکدام از طرفین درگیر نیفتاده بود. وبا فرا رسیدن تاریکی شب، چیز ی از صحنه درگیری بر ما معلوم نبود و آماده می شدیم خودرا برای نگهداری ارتفاع مقابل ارتفاع کاتو مهیا سازیم. غروب که فرارسید برای رفع حاجت عازم پایین ارتفاع شدم که با صحنه دلخراش دیگری مواجه شدم. دها متر پایینتر از ارتفاع جنازه های پاره پاره شهدای گردان را ملاحظه کردم که در اثر انفجار موشک های کاتیوشا تکه تکه شده بودند و بزرگترین قطعه اونها مقداری سینه با نصفی از سر بود. چندین متر اونطرفتر زانوی پای شهیدی قرار داشت. و صدها تکه کوچک از بدن شهدا در محل پراکنده شده بودند. بطوریکه هرکدام از اونها کمتر از یک مشت وانمود می کرد؛ وقابل جمع آوری نبود.  نزدیکی های قله جنازه ای افتاده بود که از همه سالمتر بود. او تنها از ناحیه سر متلاشی شده بود و بدنش کمترین صدمه را دیده بود. در سرم غوغایی پدید آمد و تمام ناراحتی ها وخستگی چند روزه یکجا بر سرم فرود آمد. به آن می اندیشیدم که چند روز قبل در جلسه فرماندهی به ایشان یادآوری می کردم که برای عملیاتهای بعدی باید از نیروهای تازه نفس کمک گرفت و نیروهای عمل کننده و خسته رو معاف دارند. وایشان تأکید داشتند با همین شرایط باید جلوی دشمن ایستاد و اقتدار جمهوری اسلامی را ثابت کرد. فکارم چنان مشوش شده بود که متوجه اطراف نمی شدم تا اینکه صدای خش خش پایی جنبنده ای برق از سرم پراند. دیدم یکی در میان درختان بلوط به سمت بالا می آید. فکر کردم عراقیها ارتفاع را دور زده واز پشت سر گردان به طرف قله بالا می آیند. ترسیدم وخواستم با عجله خود را به گردان برسانم وبه اونها خبر دهم عراقیها ما رو دور زده وقصد تک مجدد را دارند.اما اینطور نبود و یکی از نیروی گردان محبین بود که با برادر حاج حسن رضایی صبح برای آوردن تغذیه به پایین ارتفاع رفته وبعد از گذشت این همه مدت به سمت گردان باز می گشت. با دیدن او خوشحال شده و گفتم چرا دیر کردید وحاج حسن کجاست ؟ چی با خودت آورده ای؟ ایشان نیز بادیدن من خرسند شد وگفت: اون پایین غوغا بود از حاج حسن جدا شدم واو با فرماندهی لگشر است. من نیز تا الان چیزی برای خوردن نیافتم و درون تعدادی از سنگرهای عراقی رو که گشته ام این گوشت را پیدا کرده و آورده ام. دیدم کالباس بزرگی که حجمش به اندازه هندوانه ای بود و زیر بغلش گرفته بود وخام خام دارد میل می کرد. گفتم خوردنی است ؟ گفت آره،  عراقیها که می خورند!،پس ماهم می توانیم بخوریم. به اتفاق هم بالا آمدیم  و اون کالباس را بین برادران به نسبت مساوی تقسیم کرده تارفع گرسنگی شود. تعدامان زیاد نبود و همه ازش خوردند وسیر شدند. من نیز انصافاً یک گاز بیشتر نتوانستم از اون بخورم. چرا که برایم تهو آور بود. تا نیروها مشغول خوردن کالباس شدند ، یواشکی برادر حمید آزادی رو کنار کشیدم و موضوع جنازه های شهدا رو با وی درمیان نهادم. ایشان گفتند خبر دارد و حتی می داند شهدایی رو که به دست نیروهای عقب رفته سپرده، در پایین ارتفاع رها شده یافته که موجب شده مشکلمان صدچندان بشود. چیزی طول نکشید که برادر بسیجی حاج حسن رضایی نیز به جمع ماپیوست و ماجرای در گیری بر روی ارتفاع کاتو را برای ما بهتر تشریح کرد. ایشان گفت تعدادی از برادران مانند توکل مصطفی زاده و یحیی عباس زاده نیز به فوز عظیم شهادت نائل آمده اند و تعدادی نیز مانند برادر علی مردان آزادبخت و نورمراد مقدسی نیز بشدت مجروح شده و به سختی توانسته اند از کاتو پایین بیایند. ایشان اضافه کرد زمانی که غروب فرا رسید و حاجی دستور بازگشت گروه شهادت طلب را صادر کرد ، عراقیها بر ارتفاع کاتو مسلط شده و مشاهده کرده اند سربازان بعثی جنایتکار عراقی جنازه شهید توکل مصطفی زاده را از پرتگاه  به پایین انداخته و حتی به جنازه ها هم رحم نکرده اند. مابقی نیروها هم به زحمت توانسته اند منطقه درگیری رو ترک کنند و به سلامت به پایین برگردند. چیزی نگذشت که هوا کاملاً تاریک شد و من بار دیگر به درخواست برادر حمید آزادی برای تعیین تکلیف نیروهای باقی مانده گردان ، با حاجی تماس گرفتم تا شاید اجازه برگشت به ما بدهد و این چند نفر نیروی باقی مانده مخلص گردان نیز به سلامت به بازگردند ؛ اما ایشان به صورت تحکمی به من گفتند فعلاً همونجا باشید تا خبرتان کنم. با جمع آوری نیروهای باقی مانده گردان و استقرار شان در نقاط حساس ارتفاع ، مسیرهای احتمالی رخنه دشمن رو بستیم. اما نگرانی در چهره افراد به وضوح دیده می شد و نگران وضعیت منطقه بودند. نیروها بشدت خسته و نگران وضعیت مبهم منطقه بودند . چرا که از آن همه نیروهای گردان محبین ، تنها همین ۱۰ الی ۱۵ نفر باقی مانده بود که از ارتفاع می بایست محافظت نماید و از طرفی معلوم نبود تغذیه و مهمات کافی نیز برای مقابله با دشمن به دستمان برسد. تا جایی که اسامی آن دلاوران مخلص الهی به یادم هست : من و شهید حشمت اله قلی ۳- حاج مهدی سبزواری ۴- حاج حسن رضایی ۵- حمید آزادی ۶- روحانی بسیجی علی متقی نیا ۷- بسیجی … ۸-  ۹- ۱۰- خلاصه پیشبینی دقیقی از اوضاع منطقه نداشتیم و سعی می کردیم نقاط ضعف ارتفاع را بیشتر پوشش دهیم تا اینکه برادر آزادی گفتند یک تماس دیگر با حاجی بگیر شاید دستور جدیدی داشته باشند؟. چون قبلاً با ایشان تماس داشتم گوشی رو برداشتم و به صورت رمزی وضعیتمان رو به وی گزارش دادم تا از آخرین دستورات فرماندهی مطلع شویم. دراین لحظه ایشان گفتند بمانید تا خبرتان کنم. همه این جمله رو شنیدند و بدنبال آن سکوتی معنا دار همه ما مستولی شد.ساعت به حدود ۹ شب رسیده که از طرف حاجی نوری(فرمانده لشگر) باما تماس حاصل شد و ایشان گفتند به موقعیت اولتان برگردید. به محض اینکه برادر حمید آزادی دستور حرکت را صادرکرد، یکی از نیروهای بسیجی گردان که زیر بیست سال سن داشت، با سردادن ناله وفریاد گفت چطور برگردیم؟!؛ و این نقطه حساس رو که با خون این همه شهد آزاد شده واگذاریم. گریه های او در دل وجان همه ما اثر شگرفی گذاشت و موجب شد چهره خسته و بی رمقمان به کوهی از ایمان و شهامت و صلابت تبدیل شود و عاملی باشد تا نیروی تحلیل رفته مان بهبود یابد . انصافاً بعد از اون دگرگونی، همان چند نفر قلیل آماده شدیم تا آخرین قطره خونمان از اون ارتفاع پایین نیاییم و جان ناقابلمان را در راه انقلاب اسلامی تقدیم سازیم. اما دستور صریح فرماندهی لشگر چیز دیگری بود؛ واو می خواست باقی مانده نیروها رو به موقعیت ناصر یک برگردونیم. برادرحمید آزادی اورا دلداری داد و از همه خواست دستور فرماندهی را تمکین کنند تا سریعاً به عقب برگردیم.

با شروع حرکت برادر آزادی گفت : بچه ها حال روزما همه مثل همدیگر است واز خستگی وگرسنگی نای رفتن هم نداریم. اما با این حال تقاضا می کنم تاجایی که قدرت داریم ومی توانیم جنازه شهدا رو با خودمان به عقب برگردانیم ودر منطقه دشمن باقی نگذاریم. بعد شهدا خان مراد رویین تن را که تنها سرش متلاشی شده بود به کول انداخت تا با خود بهمراه بیاورد. هنوز چند قدمی بر نداشته بود که از سراشیبی ارتفاع لیز خورد و شهید مذکور از کول او به پایین سقوط کرد و در مسیر سراشیبی ارتفاع غلطید. بادیدن این صحنه قبل از اینکه جنازه شهید به پایین ارتفاع پرت شود ، خودمان رو به جنازه رسوندیم و او را متوقف ساختیم. برادر حمید آزادی که نسبتاً از قوای جسمانی بهتری برخوردار بود ، پس از مواجهه با این وضع، بحالت مستأسل به برادران نگریست و خواست بار دیگر تلاش کند تا چند قدمی جنازه رو بار دیگر حمل نماید،اما با اوضاع واحوالش ، حمل شهید که از ناحیه سر متلاشی شده و هیکل سنگینی داشت و به هر طرف مایل می شد ، برای او و ما غیر ممکن می نمود .تا اینکه یکی گفت وی را داخل کیسه خواب بگذاریم وزیپ آنرا بکشیم تا حملش آسانتر شود. دیگری آماده بود بعد از برادر حمید آزادی وی را به کول بکشد و خستگی رو از او بگیرد. اما هرقدر نیروها تلاش می کردند تا شهید رو با خود حمل نمایند ، ۷ الی ۸ قدم بیشتر نمی توانستند ادامه دهند و  خیلی سریع وی را بر زمین می گذاشتند. با گذشت زمان ،و تلاش همه برای حمل جنازه، رفته رفته سنگین تر به نظر می رسید و موجب شده بود برادران کاملاً درمانده شوند. هر بار که نیروها جنازه را بر زمین می نهادند،برادر حمید آزادی ملتمسانه از آنها می خواست که جنازه را برجای نگذاریم وحتماً با خودمان ببریم. تا اینکه شهید حشمت اله قلی که قبلاً سابق وزنه برداری داشت مجدداً شهید رو بردوش گرفت و چند قدمی طی مسافت کرد. اما وی نیز بعد از چند قدمی توانش از دست رفت ومجبور شد شهید رو به دیگری بسپارد. دست بدست شدن شهید و حرکت لاکپشتی ما موجب شده بود که مسافت خیلی کمی رو طی نماییم . در این فاصله عراقی ها خود را به بالای ارتفاع تخلیه شده رسونده بودند و بیم آن می رفت نیروهای گشتی و شناسایی اونها به دنبال ما باشند. ساعت به حدود ۱۲ شب رسیده بود و موانع درختی و شیب های تند ارتفاع و مسیرهای چپ راه نیز توان حمل شهید را برای برادران به حداقل ممکن رسانده بود. تا اینکه خداوند به ذهنم انداخت از چوبهای درخت بلوط یک برانکاو درست نمایم تا حمل شهید رویین تن را آسانتر نمایم. به بچه گفتم شما بروید من خود را به شما می روسونم. برادران با نگرانی گفتند چکار می خواهی بکنی؟ گفتم یک کاری دارم ونگفتم هدفم چیست. اونها احتمال دادند شاید می خواهم دستشویی بروم و دیگه سؤال بیشتری نکردند. وقتی از گروه جدا شدم بدنبال تیرهای بلند چوب ، درختان بلوط را یکی پس از دیگری وارسی نمودم شاید دو عدد چوب ۲ الی ۳ متری بلند وراست قامت  و درعین حال قطور که تحمل وزن شهید را داشته باشد بیابم. اما فضای اطراف ما بخاطر پایین بودنش بسیار تاریک بود و مشاهده درختان انبوه به سادگی صورت نمی پذیرفت. از طرفی جز سرنیزه کلاشینکف،چیز دیگری دراختیار نداشتم تا خیلی سریع کار رو به انجام برسانم. به نظرم رسید که به قله که روشنتر است برگردم و دراون نقطه قبلی دنبال تیر چوبی مورد نرم بگردم. بعد از این فکر بلافاصله  به محل قبلی برگشتم و از نورستارگان بالای قله بهره کافی رو بردم. نمی دانم چقدر زمان برای این کار تلف شد، ولی سختی کار موجب شده بود که احساس کنم ساعتها به این کار مشغول هستم و هنوز نتوانسته ایم دو عدد تیر چوبی مناسب رو از درخت جدا کنم. هر چه نواختن ضربات سرنیزه ام  به تنه درخت بیشتر می شد صدای وحشتناک اون تا دهها متر  اونطرفتر پخش می شد و احساس می کردم چیزی نمانده که عراقیها متوجه حضور من بشوند. تعداد ضربات سرنیزه با ضربات قلبم یکی شده بود و می رفت در آن سکوت شب آرام گیرد واز تپش باز ایستد!. تا اینکه احساس کردم صدای داد وفریادهای عراقیها رو می شنوم  و بر روی ارتفاع مستقر شده اند. دیگه شک نداشتم که اگر بیشتر معطل کنم به اسارت اونها در می آیم. تا اینکه یکی از تیرهای چوبی جدا شد و برای دومی می بایست درخت دیگری رو انتخاب می کردم. اما نه دیگه فرصتی بود و نه موقعیتی مناسب. یک لحظه بفکرم رسید با همین یک تیر چوبی که جدا ساخته ام برگردم  و کار رو تمام کنم. اما تلاشهای بچه ها و خون مقدس شهدا را که در ذهنم مرور می کردم ، به خود می آمدم و مصمم بودم حتماً یک تیر چوبی دیگر رو برای تکمیل برانکاو به همراه بیاورم . شاید درشرایط طبیعی این کار ساده و پیش پا افتاده چند دقیقه ای بطول نیانجامد؛ اما در اون حالتی که به سر می بردم ، واقعاً پیدا کردن یک تیر موزون و جداسازی اون از درخت بدون اینکه صدایی به اطراف منعکس شود، کاری بود بس خطرناک. تاینکه در همان حوالی به درختی برخوردم که درونش تیری مشابه تیر اولی داشت. با گذشت زمان صدای عراقیها نزدیکتر به نظر می رسید و صدای ضربات سرنیزه ام وحشتناک شده بود. گاهی با بریدن تنه تیرچوبی کاررو ادامه می دادم وگاهی ضربات آرام وسنگینی به تنه آن می نواختم و گاهی حرصم می گرفت با گاز دندونهایم اون را جدا کنم. اما بی فایده بود. با خودم می گفتم شاید تقدیر این بوده که به اسارت عراقیها درایم. در ذهنم با عراقیها جدال می کردم تا اسیر آنها نشوم و هر طوری که شده به برادران برسم.

ضربات سرنیزه از کنترلم خارج شده بود و پی درپی به تنه تیر چوبی می کوبید. نمی دانم چقدر زمان برای جداسازی این تیر نه چندان کلفت گذشت که خداروشکر از درخت جداشد ودر بغلم نشست. فوراً دو عدد تیر رو برداشتم ودر مسیر قبلی دویدم. چند بار بخاطر عجله به زمین خورده و بلند شدم تا به مسیر قبلی برسم. می دانستم شرایط برادران آنقدر مناسب نبود که فاصله زیادی با من داشته باشند، اما از کدام راه می بایست به آنها می رسیدم. هرچند دقیقه یکبار دستهایم رو در پشت گوشم قرار می دادم تا تمرکز صداهای منطقه رو تمیز دهم ، شاید صدای پاهای گروه رو بشنوم. اما خبری از آنها نبود. با خودم می گفتم شاید تغییر مسیر داده اند و راههای ساده تری رو برای ادامه مسیر انتخاب کرده اند. درمانده شده بودم و همچنان در تاریکی به پیش می رفتم. خستگی و گرسنگی و ترس  از روبرو شدن با عراقی ها ، بر درماندگی ام افزوده و فرصت استراحت را از من باز ستانده بود. اینبار زمان برایم اهمیتی نداشت ، و خاضعانه از خدا می خواستم مرا به برادران گروه برساند. تا اینکه صدای آشنایی برق از سرم ربود و متوجه شدم برادران هنوز تلاش دارند دسته جمعی جنازه شهید را بیشتر از پیش حمل نمایند. بادیدن اونها گفتم شهید را زمین بگذارید تا برایش برانکاو بسازیم. با دیدن تیرهای چوبی ، اونها با خوشحالی گفتند ، آنقدر دیر اومدی که فکر کردیم اسیر شدی و دیگه تورو نمی بینیم. و خوشحال شهید رو بین دو تیر چوبی گذاشتند و محکم بستیم بطوریکه به راحتی چهار نفر زیر تیر چوبی رو می توانست بگیرد و با سرعت ادامه مسیر دهیم. دیگه کار راحت شده بود و توان جسمی دیگه حرف اول رو نمی زد. همه کمک می کردند تا سرعتمان به ده برابر رسید. خوب یادم هست مسؤلین و روحانی که بهمراه ما بود در طول مسیر بارها و بارها در امر حمل شهید به ما کمک می کردند. ما نیز به خاطر شأن جایگاه لشکری و روحانیت به آنها می گفتیم همینکه با ما هستید جای خوشحالی دارد و دیگر نیاز نیست زحمت حمل جنازه رو متحمل شوید؛اما برادران حاج مهدی سبزواری و حاج حسن رضایی و اون معمم جوان بسیجی که بعد از ۳۰ سال نامش برایم افشا شد،(علی متقی نیا) {اگر انشاالله عمری باقی بود خاطره دیدار مجدد من و حاج آقا علی متقی نیا رو بعد از ۲۸ سال بعداً می نگارم} اصرار می کردند که در تمام مراحل کار ما با شما بوده و از هر کمکی دریغ نمی ورزیم. من نیز با شرمندگی جای خود را با آنها عوض کرده وقدری به استراحت می پرداختم. زمان به حدودای ساعت ۴ صبح رسیده بود که ارتفاع کچل برو را پشت سر نهاده وبه سمت ارتفاع ناصر یک می شتافتیم. کمی جلوتر به یک جاده خاکی رسیدیم که راه را بر ما تسهیل کرد و گرسنگی و خستگی را از خاطرمان برد.از این پس سرعتمان به حداکثر رسید تا اینکه سپیده صبح وقت نماز صبح را به ما نوید داد. فرصتی شد تا هم کمی استراحت کنیم و هم با آن لباسهای خونی و خاک آلوده، نماز صبح را بجا آوریم. با ادامه مسیر به روستای متروکه ای رسیدیم که احتمالاً نامش سورالا بود. ساعت از ۷ صبح هم گذشته بود و نای راه رفتن نداشتیم. تعدادی از نیروهای اطلاعات و عملیات لشگر و سایر گردانها برای استراحت در اونجا توقف نموده بودند. شهید حشمت اله قلی گفت بهتراست ما نیز قدری استراحت کنیم وبعد به سمت ارتفاع ناصر یک برویم. با این جمله از برادران خواستیم تا همه در یکی از اتاقهای روستا جمع شوند تا قدری استراحت نماییم. بعداز چند لحظه یکی صدا زد که یک اتاق مناسب پیدا کرده است وبخاری چوبی هم دارد. با وارد شدن برادران در اتقاق بدون اینکه بخاری را روشن کنیم ،هرکسی در گوشه ای جای گرفت و بلادرنگ به خواب عمیقی فرو رفتند. یک دقیقه که گذشت سرمای فراموش نشدنی اتاق که فاقد هرگونه زیرپایی وپوشیدنی بود، من وشهید قلی رو مجبور ساخت تا به فکر تهیه چوبی شویم که بخاری چوبی را روشن سازیم. با تلاش ۱۵ الی ۲۰ دقیقه ای مقداری چوب خشک فراهم شد و چیزی نگذشت حرارت بخاری تمام اتاق رو در بر گرفت و چنان سریع روح از بدنمان خارج شد؛ که گویی اصحاب کهف هستیم و قادر به درک پیرامون خود نیستیم!.

 تا اینکه صدای رزمنده ای که فریاد می زد بلند شوید و به موقعیت خودتان بروید، خواب شیرین بیادماندنی رو به تلخی تبدیل کرد و خسته وگرسنه به محوطه روستا کشاند. در روستای متروکه، برادران اطلاعات دیگ بزرگ رو بر روی آتش قرار داده بودند و به هر نفر یک لیوان شیر تعارف می کردند. داستان از این قرار بود که اونها از سنگر های عراقی قوطی های بزرگ شیرخشک را به همراه آورده و بوسیله دیگ بزرگی که از روستا پیدا کرده بودند ، شیر گرمی تهیه کرده و به رزمندگان خسته تعارف می کردند. این شیر خاطره انگیز چنان بر روح وروان وجان ما لذت بخشید که بعد از گذشت ۲۸ سال هنوز آن ماجرا رو فراموش نکرده؛ و هر از چند گاهی با خاطره شیرینش روح زنگار زده خود را جلا می هم.

حدودای ساعت ۱۱ صبح بود که به سمت ناصر یک حرکت کردیم وخود را به موقعیت اولی گردان رسوندیم. در این حال شهید حشمت اله قلی بخاری چوبی رو به همراه آورد تا شب سرد ارتفاع ناصر یک رو با اون سپری کنیم. بعد از ظهر همان روز بود که شهید حشمت اله قلی به من گفت: بیا هرکدام یه یادگاری از این عملیات با خودمان برداریم!. و بی درنگ دو عدد خمپاره ۶۰ منور عراقی ها رو آورد واقدام به تخلیه آنها کرد. بعد از چند دقیقه تلاش ، چترهای منور و قالب خمپاره خالی شده اونها رو برای یادگاری برداشتیم. برای اینکه خرج های خمپاره زمین نماند ، وی گفت این خرج ها رو شب برای روشن کردن چوب های تر نیاز داریم و بسیار عالی عمل می کند. غروب فرا رسید و منو شهید حشمت اله قلی به همراه ۶ نفر از نیروهای گروهان که یکی از اونها شهید حسن جان عباسزاده بود(وی مخابرات گروهان ما بود) یکی از سنگر اجتماعی عراقی را برای استراحت انتخاب کردیم. قبل از آنکه هوا کاملاً تاریک شود، ترتیبی دادیم تا بخاری رو در سنگ مستقر سازیم وراه دود اون را به بیرون سنگر هدایت کنیم. این وظیفه رو من به عهده گرفتم وچیزی نگذشت که سریع بخاری آماده کار شد. زمانی که مشغول جمع آوری چوب در اطراف سنگر بودیم، برادر حسین شجاعی با یکی دو نفر از رزمندگان لشگر، نزد ما آمدند وگفت می خواهد با گروه تفحص برای آوردن پیکرهای شهدای بجامانده اقدام نماید. وی از من خواست جای دقیق شهدا رو برایشان ترصیم کنم. بعداز ساعتی تبادل اطلاعات ، شهید حسن جان عباس زاده نیز گفت می خواهد برای آوردن شهید یحیی عباس زاده که عموزاده وی بود بان آن گروه به کاتو برود وجنازه بجای مانده او را به همراه بیاورد. وقتی با وی بحث می کردیم که این کار وظیفه گروه تفحص است و بهتر است شما با گردان همراه باشید، می گفت منو شهید یحیی با هم آمده ایم وباید با هم برگردیم و اگر تنها برگردم چگونه می توانم به چهره خانواده وی نگاه کنم. با فرا رسیدن شب شهید قلی که خرج های خمپاره منور رو برای همین لحظه می خواست ، بلادرنگ آنها رو بکارگرفت و در یک چشم بهم زدن چوبهای مرطوب بلوط روشن و فضای سنگر بخوبی گرم شد. ابتکار ما موجب خرسندی عزیزان همسنگر شد وهمه بخوابی شیرین وارد شدیم. ساعت ۱۱ شب بود که با صدای انفجار توپخانه عراق از خواب پریدیم و منتظر فرود گلوله های آن بر ارتفاع ناصر یک شدیم. پس از شلیک چند گلوله توپ، گلوله بعدی در کنار سنگر ما فرود آمد وداخل سنگر مارو به شب تار تبدیل کرد. سنگر های اجتماعی عراق که به سمت شهر سلیمانیه ساخته شده بود از سنگهای روی هم رفته اطراف بود که با اولین گلوله درهم می ریخت؛ ودر دید تیر آنها قرار داشت بخصوص در مواقعی که با آتش هیزم هایی که در شب برایشان موقعیت سنجی می کرد. فوراً بیرون دویده و مشاهده کردیم یکی از نگهبانان گردان که از سوز سرمای ارتفاع به تنگ آمده با برافروختن آتش خواسته تا از مهلکه سرما بگریزد وخود را گرم کند. این کار او موجب شده بود تا توپخانه عراق درآن شب ظلمانی موقعیتمان را شناسایی؛ و زیر آتش توپخانه قرار دهد. با فریادی که بر شرش کشیدیم او فوراً آتش را خاموش کرد و به همان سنگر انفرادی سرد جانسوز نگهبانی بسنده کرد. اما توپخانه عراقی ولکن ماجرا نشد و دها گلوله پراکنده رو در کنار ما و محل آتش فرو نشاند؛ که بخواست خدا هیچ یک از عزیزان طوریشان نشدند و شب پٌر ماجرای اون شب به خیر وخوشی به پایان رسید. بعد از گذشت حدود یک  هفته از عملیاتی ولفجر ۹ ، هنوز نیروهای پشتیبانی جایگزین گردان محبین به منطقه اعزام نشده بودند. قبلاً نیز اشاره کردم که معمولاً برنامه این بود که برای بالا بردن توان رزمی، می بایست نیروهای خط شکن رو با نیروهای تازه نفس جابجا نمایند تا دشمن از خستگی و اٌفت توان رزمی نیرویی بهره برداری نکند و تلاش رزمندگان دلیر سپاه اسلام  را مخدوش نسازد. اما لشگر همچنان منتظر بود تا قرارگاه به قول خود عمل نماید ونیروهای تازه نفس رو وارد منطقه عملیاتی کند. فردای آنروز برادر حسن جان عباس زاده به همراه گروه تفحص عازم مناطق درگیری شده تا رسالت خود را به پایان برسانند. نیروهای گردان نیز فرصتی یافته بودند تا با آب رودخانه …… هم سروصورتی صفا دهند وهم غبار از البسه خود بگیرند.تا اینکه صحنه متحیرانه ای نظرم را به خود جلب کرد. تعدادی از نیروهای گردان را دیدم که با اجتماع خود عزاداری مختصری رو برای شهدای روزقبل برپا کرده ، وبا لهجه محلی مویه سر می دادند. وقتی خوب آنها را ملاحظه کردم ، با عرض تأسف متوجه شدم همونهایی هستند که ما رو رها کرده و شهدا را نیز در پایی ارتفاع جای گذاشته و از معرکه گریخته اند. با دیدن این صحنه کنترل خود را از دست داده و برسرشان فریاد براوردم، چطور شرم از شهدا نکردید و اونها رو جا گذاشتید؟ آیا از خودتان خجالتی نمی کشید؟ چگونه خودرا عزا دار می پندارید؟! در این لحظه برخی سربه زیر انداخته وبرخی با ابهام به من می نگریستند انگار از هیچ چیز خبر نداشتند. شهید حشمت اله قلی پادرمیانی کرد و من را کنار کشید و گفت بزار به عزاداریشان برسند خداوند خودش بر اعمال همه بینا وشنوا است.

اون روزهم به تلخی گذشت تا اینکه در روز هشتم با خبر شدیم قرارگاه نتوانسته به موقع نیروی جایگزین را تأمین نماید، و لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه سلام برای جبران این موضوع ، با گذاشتن عناصری از نیروهای دو گردان ثارالله وانبیاء ، توانسته نیروهای دو گردان مذکور را که در منطقه پدافندی دربندی خان مستقر بودند، برای جایگزینی ما به منطقه بیاورد وجایگزین ما گرداند. این خبر مانند برق در بین نیروها پخش شد و بعد از ظهر همان روز دستور رسید گردان محبین به طرف مرز جمهوری اسلامی ایران (یعنی خطوط اولیه که ارتش در آن مستقر بود) برگردد. فوراً نیروهای گردان از طریق جاده تازه احداث شده که مملو از گل ولای بود ، حرکتش رو به طرف خطوط مرزی آغاز کرد. هرچند سختی راه این جاده کوهستانی پٌر گل ولای و برفی کمتر از مصیبتهای روز قبل نبود ، اما نیروها  بدون اعتراض آنرا طی می کرده و گل آلود به عقب رجعت می نمودند. دربین راه به مقر اٌرژانس صحرایی لشگر برخوردم که شهید عبدالعلی امیری در مقابل آن به رزمندگان دلاور فاتح ولفجر ۹ خداقوتی می گفت. چون قبلاً با ایشان آشنایی قبلی داشتم ، احوالپرسی کرده و در حد چند دقیقه کوتاه وضعیت کنونی را با هم تبادل کردیم و با دعای خیر ایشان از هم جدا شدیم. غروب فرا رسید و هنوز راه طولانی عقب روی گردان تمامی نداشت. که خبر رسید زودتر نیروها رو به رودخانه کاکاسور برسانید تا خودروهای سبک لشگر آنها رو به منطقه امن برساند.این خبر توان نیروها رو افزون ساخت و ساعتی نگذشت خودرا بر سر پل ساخته شده رودخانه عظیم کاکاسور مشاهده کردیم. نیروها یکی پس از دیگری با تویوتاهای لندکروز و کمپرسی های منظر خود را به عقب رسونده و در همان شب با اتوبوس های دو گردان ثارالله وانبیاء به لرستان عظیمت نمودیم.

بعداً خبر به ما رسید که  برادر حسن جان عباس زاده نیز در حال تلاش برای آوردن جنازه عموزاده اش، به فوز عظیم شهادت نائل آمده است.       التماس دعا محمدحسن ظهراب بیگی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید