خانه / دسته‌بندی نشده / خاطرات فصل هفتم کتاب ستاره های به خون خفته لرستان

خاطرات فصل هفتم کتاب ستاره های به خون خفته لرستان

برگرفته از کتاب ستاره های به خون خفته لرستانبه قلم برادر حجت شریفی
حاج حجت شریفی
حاج حجت شریفی

ده روز پدافند

ارتفاع معروف «گمو» یکی از ارتفاعات مهم و استراتژیک در منطقه ی کردستان عراق بود و نیروهای عراق بر قله ی اصلی آن مستقر بودند. خبر رسیده بود که ارتش بعثی صدام به همراه منافقین می خواهند عملیات مشترکی بر این ارتفاع مهم منطقه داشته باشند. این ارتفاع به قدری مهم بود که اگر عراق تمامی آن را به تصرف خود در می آورد، مناطقی را که طی چهار عملیات- شامل شهر ماؤوت عراق و منطقه ی عمومی آن شهر- به دست رزمندگان اسلام آزاد شده بود، به دست نیروهای عراق می افتاد. علاوه بر آن، نیروهای زیادی از ما در محاصره می افتادند. دشمن تلفات زیادی از ما می گرفت و تجهیزات و سلاحهای فراوانی را از دست می دادیم. به همین  دلیل فرماندهی لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) تصمیم گرفت گردان عملیاتی و صف شکن انبیاء(علیهم السلام) را در مدتی که عراق برای این عملیات تعیین کرده بود، در خط پدافندی قرار دهد. ما در خط پدافند ارتفاع گَمو مستقر شدیم.

تلاش به عشق امام حسین (علیه السلام)

دو وانت تویوتا مأمور آبرسانی به گردان بودند. به علت دوری راه و خرابی و خطرناک  بودن جاده، هردو باهم نتوانستند آب کافی به گردان برسانند. از قضا راننده ی یکی از تویوتاها به مرخصی رفت و یکی از برادران جهادگر به جای او آمد. وانت دیگر هم به وسیله ی دشمن مورد اصاب گلوله قرار گرفت و از کار افتاد. راننده ی جهادگر به نام برادر «عین علی دریکوند» از بچه های هم محلی ما بود. او بسیار پرتلاش و ایثارگر بود و شب و روز تلاش می کرد. او با تلاش هایش نه تنها کمبود آب را جبران کرد، بلکه توانست به تنهایی بیشتر از دو تانکر قبلی آب رسانی کند. یک روز به دیدنش رفتم تا از او تشکر کنم. گفت: «من باید از شما تشکرکنم و دستان تان را ببوسم. وقتی اسم این گردان به گوش ما می رسد، مو بر بدنمان راست می شود و به آن افتخار می کنیم. من افتخار می کنم که سقای گردان انبیاء (علیه السلام ) شده ام». به او گفتم: «با چه انگیزه ای این قدر تلاش می کنی»؟ گفت: «تصور می کنم «اینجا کربلا ست» و من می خواهم آب را به طفلان  امام حسین (علیه السلام) و خیمه های او برسانم. این باعث می شود که هیچ خسته نشوم».

فشار قبر، اذان تا اذان

کمین معمولاً از تعداد افراد کمی در خطوط پدافندی تشکیل شده است، مثلاً حدود سه نفر. در این خط پدافندی چون دشمن هم بالای سر ما بود، و هم از سمت چپ و راست موقعیت برای نفوذ داشت، مجبور شدیم یک گروهان کامل در کمین قرار دهیم تا پوشش لازم و کافی داشته باشیم. یالی که کمین ها روی آن بودند صخره ای بود و سنگرهایی که ساخته بودیم بسیار کوتاه و نا مناسب بودند. سینه خیز به داخل بعضی سنگرها می رفتیم، و به سختی می شد داخل آن نشست. دشمن از سر شب تاروز امان نمی داد بنابراین سفارش شده بود وقتی نیروها وارد سنگرها می شدند، دیگرکسی تردد نکند. با این وجود نگهبانی دادن در این سنگرها بسیار سخت بود. باید نماز مغرب و عشا را می خواندی و در تاریکی می رفتی، و به سختی زمین گیر می شدی وموقع اذان صبح در تاریکی برمی گشتی تا دشمن متوجه نشود. از وقت اذان مغرب تا اذان صبح باید در یک سنگر کوچک به حا لت نشسه نگهبانی می دادی. هرشب چون سالی بر رزمنده می گذشت. شبی با قبر، یاد آن شبها بخیر، یاد سختیها بخیر، ناله ی خمپاره و برق تیر دوشکا قطع نمی شد. از هر طرف زیر فشار، یادی از تاریکی و فشار قبربود، فشار قبری که با تاریکی شب شروع می شد، فشار قبر اذان تا اذان بود. بچه های گروهان فشار قبر را آزمایش و تجربه می کردند.

برق کلنگ

در خط پدافندی ارتفاع ( گَمو ) دشمن از قله ی سرکوب ارتفاع کاملاً بر ما مسلط بود، و روز و شب از ما تلفات می گرفت. برای اینکه کمتر تلفات بدهیم تصمیم بر این شد برای تردد بین سنگرهای دفاعی کانالی حفر نمائیم. بیشتر قسمت های آن سنگ و صخره بود. چون دشمن اجازه نمی داد، به هیچ وجه نمی توانستیم در روز کانال حفر نمائیم، بنابراین در شب مشغول کندن آن می شدیم. تا کلنگ به سنگ و صخره برخورد می کرد از آن جرقه و برق می جهید. بلافاصله دشمن آن نقطه را بوسیله ی دوشکا به رکبار می بست. اگر فرار نمی کردیم کشته می شدیم. به همین خاطر برای حفظ جان باید روی دکمه پرتاب و فرار می ایستادیم و تا کلنگ و صخره جرقه می زدند داخل کانالی که کنده بودیم می پریدیم.

ژاندارم بسیجی

از نیروهای ژاندارمری سابق ( نیروی انتظامی ) امروز بود. چون ژاندار مری به او اجازه نمی داد جبهه برود او ( برادر حسنعلی بیرانوند ) با درجه استوار دومی از یگان خود مرخصی گرفته بود و به عنوان داطلب بسیجی به گردان ما ( انبیاء علیه السلام ) اعزام شده بود. در تمام کارها الگو بود. شجاع و پرتلاش و پیشتاز بود. هنگام کندن کانال تنها کسی بود که وقتی از برخورد نوک کلنگش با سنگ و صخره آتش و جرقه بلند می شد فرار نمی کرد. با خود می گفت هر چه خدا بخواهد همان می شود، دیگر لزومی ندارد هر دقیقه فرار کنم و دوباره برگردم. اگر نگهدار من آن است که می دانم شیشه را در کنار سنگ نگه می دارد. استوار ما استوار ماند تا کانال کنده شد.

حرف و عمل

چند روز دیگر عملیات کوهستانی سختی در پیش داریم، و نیروها باید با تمرینات سخت خود را برای این مانور آماده کنند. چون به منطقه ی عملیاتی و دشمن نزدیک شده بودیم باید در شب به فعالیت و رزم می پرداختیم تا دشمن متوجه حرکات ما نشود. نزدیک غروب است گردان برای رزم و کوه نوردی آماده ی حرکت شد. فرمانده ی گروهان مثل همیشه در جلو گروهان ایستاده بود، تا ضمن بررسی وضعیت گروهان به امور آن رسیدگی کند. یکی از سربازان همرزم ما لنگان، لنگان نزد وی رفت و با نشان دادن تاول کوچکی که بر اثر فشار و گرفتگی پوتین روی پایش ایجاد شده بود، از فرمانده درخواست کرد تا به وی اجازه دهد از رزم و کوه پیمایی معاف شود. فرمانده ی گروهان بدون اینکه چیزی به او بگوید خم شد و بندهای پوتین خود را باز کرد و با بیرون آوردن پوتین و جوراب خود زخم بزرگی که در اثر سوختگی در پاشنه ی پایش بوجود آمده بود را نشان داد، در حالی که خون از پارچه و جورابش بیرون زده بود، گفت شما می بینید من هر شب با این زخم باشما به کوه پیمایی می آیم، حال خود می دانی اگر صلاح شما در نیامدن است، در مقر گردان بمانید. سرباز که از دیدن زخم خونین فرماند شگفت زده شده بود، بند پوتین را بست و با برداشتن گامهای محکم سرجای خود ایستاد. سرباز عملاً در یافت که در عملیات سختیها و صدمات بیشتری را خواهد دید که امروز باید با صبوری به آنها عادت کند تا در عملیات بتواند با مشکلات بزرگتر و بیشتر مقابله کند.

 

سیلی به خود

یاد آن روزها بخیر، خواب رزمندگان ما بدون آرامش، و استراحتشان بدون راحتی بود. آنها در سرما و گرما بر روی سنگ های خشن می خوابیدند و داخل آب برف و سرد و سرما و گل ولای استراحت می کردند. در شبهای تنهایی موی صورت خود را می کندند و به صورت خود سیلی می زدند تا خواب شان نبرد؛ تا ملت ایران به امنیت و آرامش و عزت برسد، یادمان نرود. سنگرها کوچک بود و همه جا آتش و دود و بلا بود، یادمان نرود. همه جا خون بود و پیکرها و بدنهای بی سر و بی دست و پا هر طرف عضوی جدا زپیکر افتاده. یادمان نرود جوانان ما از گرسنگی علف و برگ درخت می خوردند و با جسم و جان خود از این مملکت دفاع میکردند. یادمان نرود طی قرنهای اخیر در جنگهایی که به ما تحمیل شده، تنها دردفاع مقدس بودکه با افتخار اعلام میکنیم وجبی از خاک میهن اسلامی را به دشمنان واگذار نکرده ایم، و از این بابت خداوند سبحان را سپاسگزاریم . این به برکت وجود ولایت فقیه و خون جوانان و پشتیبانی مردم انقلابی ما بود. وظیفه ی ما حفظ این انقلاب و ارزشها و دستاورد های ارزشمند آن است.

هزار پا

بعد از بیست و چهار ساعت سفر طولا نی و بدون استراحت از وسایط نقلیه و خودروها پیاده شدیم. نیروهای گردان شروع به برپایی چادرهای خود نمودند. برخی که توان کمتری داشتند و یا خسته تر بودند، استراحت میکردند و یا میخوابیدند. نیم ساعت نگذشته بود صدای داد و فریاد شدید و تعجب برانگیز یکی از نیروها بلند شد، مدام فریاد میزد، مغزم، مغزمو خورد، مُردم، اسلحه بیاورید، شلیک کنید، راحتم کنید. تعدادی از بچه ها خود را به او رساند و مشغول کمک به اوشدند، اما صدایش قطع نمی شد و همچنان فریاد میزد، با گلوله بزنید اینجای من. تا ما خواستیم نزد او برویم با ماشین او را اعزام کردند. موضوع را جویا شدیم، گفتند ایشان بخواب رفته، درحال خواب هزار پایی به داخل گوشش رفته و وارد فضای سرش شده، و هر لحظه جایی از سر خود را نشان می داد و می گفت اینجاست، گاه راه می رود و گاه داخل سرم را گاز می گیرد.

راوی : برادر بسیجی حاج حجت شریفی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید