خانه / دسته‌بندی نشده / مأموریت ویژه (درّه ، “وِه وِه”)

مأموریت ویژه (درّه ، “وِه وِه”)

برگرفته از کتاب ستاره های به خون خفته لرستانبه قلم برادر حجت شریفی
حاج حجت شریفی
حاج حجت شریفی

در بهمن سال ۶۶، عملیات بیت المقدس۲ در منطقه عمومی ماؤوت عراق آغاز شد. در این عملیات لازم شد یک مأموریت استشهادی انجام شود که به عهده ی گردانِ خط شکن و پیروز انبیاء(علیه السلام)سپرده شد. باتمام کسانی که قرار بود به این مأموریت بروند اتمام حجت شد که هرکسی به هردلیلی نمی تواند شرکت کند، لازم نیست عذرخود را بیان کند و فقط به فرمانده مستقیم خود اطلاع بدهد. تقریباً تمام و یا قریب به اتفاق نیروهای گردان با جان و دل اعلام آمادگی کردند. فقط چند نفر معدود که سنِ بالا و یا توان جسمی ضعیفی داشتند از طرف فرماندهان گردان جداشدند. آن ها بسیار ناراحت شده و گریه می کردند. نیروهای شهادت طلب، وصیت نامه های خود را نوشتند و بعضی ها هم- که امکان یافتند- غسل شهادت نمودند. نقشه این بود که یکی از لشکرها جلوتر از ما به خطوط پدافندی دشمن حمله کند. بعد از این که خطوط دفاعی بعثی ها در هم شکست، ما از نیروی دشمن عبور کنیم و خود را به پشت جبهه دشمن برسانم. مأموریت ما این بود که راه تدارکاتی و پشتیبانی نیروهای دشمن را ببندیم. این کار بسیار سخت و خطرناکی بود، چون قرار شده بود ما داخل جبهه ی دشمن رفته و تا پایان عملیات در صورت زنده ماندن در دل دشمن بمانیم، که امکان داشت هیچ یک از نیروها زنده برنگردند. روحیه ی نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) نسبت به همیشه دو چندان شده بود؛ خصوصاً آن هایی که  در چندین عملیات شرکت کرده بودند و توفیق شهادت نصیب شان نشده بود.

 

مأموریت نافرجام

نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) از این که برای چنین مأموریتی انتخاب شده بودند، عشق می کردند. همدیگر را درآغوش می گرفتند و به مصداق آیه شریفه «احدِی الحُسنَیین»، شهادت یا پیروزی را به هم تبریک می گفتند. اشک شوق می ریختند و نمازشُکر می خواندند. یکی نجوا می کرد: «خدایا! شهادت را در آغوش خود احساس می کنم و تو را شکر می گویم» و دیگری می خواند: «این من و این کربلا، این شام عاشورای من». غروب نورانی گردان انبیاء(علیهم السلام) فرا رسید. بعد از برگزاری فریضه ی مغرب و عشاء فرمان حرکت داده شد. شام را درحین حرکت صرف نمودیم. راهپیمایی تا حدود ساعت۱۱شب ادامه داشت و به نظر می رسید که دشمن از عملیات رزمندگان اطلاع دارد. یگانی که قرار بود جلوتر از ما به خطوط دشمن حمله کند، آماده ی عمل بود. چند روز بود که برف و باران می بارید و ما شب سختی داشتیم. از طرف دیگر- به قول رزمندگان- دل مان محکم تر شده بود. می دانستیم که هرگاه مشکلات مان بیشتر باشد و از دنیا بیشتر قطع امید می کنیم، خداوند قادر بیشتر یاری مان می کند. متأسفانه چون دشمن از عملیات مطلع شده بود، کار بر ما بسیار سخت شد. یگانی که قرار شد خط دشمن را به هم بریزد تا ما از آن عبور کنیم، به دشمنِ بیدار و آماده برخورد کرد. مشکلاتی چون آمادگی دشمن، تغییرمواضع و کارگذاشتن کمین های جدید و در نتیجه، با گرفتن تلفات از لشکری که قرار بود خط دشمن را بشکند، مانع موفقیت او و شکستن خط شد. از طرفی باز نشدن میادین گسترده ی مین و گلوله باران های سنگین، مشکلات را مضاعف نمود و باعث شد موفقیتی در این عملیات حاصل نشود. و مأموریت شهادت طلبانه ی گردان انبیاء(علیهم السلام) نیز انجام نشد. خوشحالی نیروهای گردان به گریه و زاری تبدیل شد. دستور بازگشت از بالا به ما رسید، نیروهای گردان به حدی ناراحت شده بودند که تعلل شان در برگشتن به روز کشیده شد و ما مجبور شدیم در زیر گلوله باران دشمن با تلفات جزئی به مقر بازگردیم.

 

درّه ، “وِه وِه”

در زبان لری «درّه وِه وِه» به مکان و درّه ای عمیق گفته می شود که از دو طرف دارای دیواره های بلند و گاه صخره ای بوده و انعکاس اصوات در آن چند برابر است، و بر وحشت آن می افزاید. گاه بعضی از انواع خطرات؛ مانند شیارها وسنگ های صعب العبور، درختان و درختچه های پرخار، حیوانات درّنده و تاریکی شدید در آن وجود دارد و همه ی این ها جهنم را تداعی می کند و به یاد انسان می آورد.

مأموریت ما در ادامه ی عملیات «بیت المقدس۲» این بود که به همراه چند یگان دیگر، یک شبانه روز در زیر پای دشمن، در این درّه بیتوته نماییم و شب دوم به او حمله کنیم. حرکت به سمت درّه ی سهمناکی که مانند «دره ی وِه وِه» بود در غروبی آغاز شد که آسمان از ابر پوشیده شده بود. ابری بودن هوا، از یک طرف به نفع ما و از طرف دیگر برای ما بسیار مشکل ساز بود. مأموریت لشکر ما به دو  گردان حمزه سید الشهداء به فرماندهی برادر پاسدار «علی بوالفتح» وگردان انبیاء(علیهم السلام) به فرماندهی برادر پاسدار «شهید سبزخدا دریکوند» (مصطفی میررضایی) داده شده بود و هردوگردان تحت فرمان «برادر پاسدار حاج ولی الله میرهاشمی» انجام وظیفه می کردند. دو گردان انبیاء(علیهم السلام) و حمزه سید الشهداء(علیه السلام) در دو ستون منظم در کنار هم به پیش می رفتند. در این ماموریت در این درّه اتفاقات ناگواری افتاد.

هوا گرگ و میش است و بیشتر به تاریکی گرائیده است .ابتدای صفوف از صخرهای درّه شروع به پائین رفتن کرده اند.  ناگهان یکی از نوجوانان بسیجی ازگردان حمزه سید الشهداء(علیه السلام) پایش لغزید و از صخره به پایین افتاد. کمی پایین تر، صخره های خشن و نوک تیز در لباس هایش فرو رفت و او را نگه داشت. آن نوجوان رزمنده باصدای لرزان کمک می خواست. اما کسی نمی توانست به او کمک کند. یکی از بچه ها برای نجات او اقدام کرد؛ اما به دلیل موقعیت خطرناک صخره، نزدیک بود خودش نیز سقوط کند. نفر دوم و سوم هم اقدام کردند؛ اما بی نتیجه بود. برادر بسیجی هرلحظه صدایش لرزان ترمی شد و با نا امیدی درخواست کمک می کرد. داشتم برایش می سوختم. پیشنهاد شد که به وسیله ی طناب نجاتش دهیم؛ اما طنابی در دسترس نداشتیم و او هر لحظه به سقوط نزدیکتر می شد. در همان حال گویی کسی به من ندا داد که کمکش کنم و من با «یاصاحب الزمان» و «یافاطمه زهرا» و با احتیاط به سراغش رفتم. بعضی ها مرا از این کار منع می کردند و من در جواب می گفتم دعایش کنید. به سختی خود را تا نزدیکی او رساندم. به او گفتم خونسرد باش و به من دست نزن تا کمکت کنم، بندحمایلش را گرفتم و او را با توکل به خدای سبحان به طرف بالا کشیدم. از جایش کنده شد و قدری بالاتر آمد. این بار هر دو باهم درآستانه ی سقوط قرارگرفتیم. هر دو از ترس می لرزیدیم. آن جا یکی از جاهایی بود که مرگ خود را جلو چشمانم احساس می کردم. به پایین نگاه کردم، در هوا تیره ای که ته آن سیاه بود ده ها متر ارتفاع داشت و در صورت سقوط، چیزی از ما باقی نمی ماند. به خداوند منان  و اهل بیت (علیهم السلام) متوسل شدیم و دست خود را زیرحمایلِ کوله ی آر.پی.جی او انداختم وگفتم: «کوله ی آرپی جی را رها کن تا پایین برود و سبکتر شوی». فریاد کشید و امتناع کرد. گفتم نمی توانم با کوله بلندت کنم. گفت پس رهایم کن گفتم پائین می روی، گفت یا با کوله کمکم کن یا رهایم کن. با ندای «یاعلی مدد» یک بار دیگر او را به طرف خودم کشیدم. پایش ازحالت آویزانی درآمد و توانست باگرفتن حمایل من به سینه ی صخره بچسبد. هر دو به صخره چسبیده بودیم و به شدت می لرزیدیم. با گریه خدا را سپاس گفتیم و آرام بالا آمدیم.

 

بدون آرپی جی هرگز

وقتی آن جوان بسیجی آرام گرفت و استراحت کرد، از او پرسیدم چرا وقتی گفتم کوله ی آر.پی.جی را رها کن،  فریاد زدی و امتناع کردی؟ در جواب گفت برای این که من بدون گلوله های آر.پی.جی ارزشی نداشتم و نمی توانستم برای عملیات کاری بکنم. گفتم حالا که گلوله های آرپی جی از دستم می روند من بدون سلاح که نتوانم به رزمندگان کمک کنم، بهتراست خودم هم نباشم. آرپی جی همه چیز من است و امشب بدون آرپی جی ،من به درد هیچی نمی خورم.

 

راه کجاست؟

هرچه زمان می گذشت و پیراهن سیاه شب درّه را می پوشانید مشکلات ما هم بیشتر می شد. در آن تاریکی شب راه را گم کرده بودیم و نیروهای اطلاعات عملیات لشکر در جلو گردان ها حرکت می کردند و سعی داشتند ما را راهنمایی کنند. کار به جایی رسید که راه درّه ی خطرناک در سیاهی شب و تیرگی شدید ابرهاگم شد و تلاش نیروهای اطلاعات عملیات نیز بی نتیجه ماند. راهی که می بایست کمتر از دوساعت طی می شد، در تمام شب هم پیموده نشد. ارتباط نیروهای  ستون ها نیز با هم قطع شده بود. از سوی فرماندهی اعلام شد که «ارتباط دست در دست»- که قبلاً آموزش داده شده بود- به کار گرفته شود. در این ارتباط هر نیرو با یک دست خود با نفرجلویی و با دست دیگرش به نیروی عقب ستون وصل و مرتبط می شد. همه از وضعیتی که پیش آمده بود نگران و گاه هراسان بودیم. تعدادی از همرزمان ما از سنگ ها و صخره ها سقوط کرده و مجروح شده بودند. هرکس با خدای خود نجوا می کرد و برای گرفتن امدادی، دعا و استغاثه سر می داد.

نبرد باطبیعت خشن در وحشت و تاریکی

خداوندا چه خواهد شد؟ راهی را که قرار بود در آن شب طی کنیم، هنوز نپیموده ایم. با روشن شدن هوا، در دید دشمن قرار می گرفتیم. در این صورت همه قتل عام می شدیم و عملیات هم لو می رفت. فرماندهان ما تلاش می کردند راهی پیدا کنند تا بتوانیم به ته درّه برویم. گاه کوره راهی پیدا می شد و چند متر به پایین می رفتیم؛ ولی باز به بیراهه می زدیم و دیگر راه بازگشت نداشتیم. در همان حال باران شدیدی نیز باریدن گرفت و در زیر رگبار باران، شب را با تلاشی بی وقفه و در پاره ای از موارد بی نتیجه، به صبح آوردیم. کار به شدت گره خورده بود و من با خود می گفتم شاید همه ی این سختی های پیش رو برای این بوده که ما را از مشکلات بیشتری رهایی بخشد. والله اعلم. راه یک ساعته را دقیقاً در مدت یک شب به پایان بردیم. وقت نماز صبح است با همان حالت و تیمم روی سنگها نماز را خواندیم، هوا کمی روشن و دلهره ی ما هم بیشترشد. باید قبل از روشن شدن هوا از چشم دشمن مخفی و زمینگیر می شدیم.

 

چنگ درگریبان مرگ

با این که فرمانده عملیات دستور داده بود هنگام ورود به درّه ی خطرناک هیچ سر و صدایی نداشته باشیم؛ با این حال با طلوع فجر و سر زدن روشنایی، سر و صداها زیاد شد. اوضاع خطرناکی به وجود آمده بود. ستون کج و معوج و بریده بریده ای از نیروها که برخی در آستانه ی سقوط از سنگ و صخره قرار داشتند و برخی هم به بیراهه رفته و گرفتار شده بودند. محشری به پا شده بود که نگو و نپرس. نبرد با طبیعت، نبرد با تاریکی، نبرد با صخره های خشن و چنگ آویختن به گریبان مرگ و وحشت. با تلاش های فرماندهان گردان ها و گروهانها، اوضاع کمی آرام و منظم تر شد. هرکس به اندازه ی چند برابر توانش تلاش می کرد تا مشکلات موجود حل شود. جلودار ستون ها به ته درّه و کنار رودخانه ی «برد برد» (نام محلی رودخانه) رسید. برخی از بچه ها در گیر و دار همین تلاش ها هنوز نماز نخوانده بودند، با بدن خیس، تیمم نموده و نماز صبح را روی صخره ها اقامه کردند. به جا آوردن فریضه ی صبح- به مصداق «الا بذکرالله تطمئن القلوب»- آرامشی را در دل ها ایجاد نمود. نگاه ها به بالای سر و طرف مقابل- که کمین ها و دیدبان دشمن در آن بود- دوخته شد و به دنبال آن قرائت آیه شریفه « وَجَعَلنا مِن بَینِ اَیدِیِهم سَدّاً وَ مِن خَلفَهِم سَدَّاً فَاَغشَینَاهُم فَهُم لَا یُبصِرُون» (سوره مبارکه یاسین). کافی بود گشتی دشمن سرک بکشد و از این همه نیرو که بین هشتصد تا هزار نفر بودند یک نفر را ببیند، آنگاه همه چیز خراب می شد.گردان ها به کنار رودخانه رسیدند.  بنا به دستور می بایست سریعاً از رودخانه عبور کنند و تمام روز را در آن طرف رودخانه و در زیر پای دشمن زمینگیر شوند. آنها باید در آن حالت خود را کاملاً استتار نمایند و تا می توانند، نه چیزی بخورند و نه قضای حاجت کنند؛ کاری که برای هر انسانی دشوار است. برای عبور از رودخانه، بلم هایی- که به وسیله تیوپ ماشین ساخته شده و به زبان لُری به آن ها کلک گفته می شود- از قبل تهیه شده بود. باران شدید شب گذشته در منطقه، رودخانه را چنان وحشی و نامهربان کرده بود که شنا کردن در آب گِل آلود و بسیار سردش- که با سرعت زیادی به صخره ها می خورد و به جلو می رفت- غیر ممکن می نمود. فرماندهان گردان ها در پی چاره ای برای عبور از آب بودند. برخی با همان بلم ها و برخی دسته جمعی با آوردن تنه ی درختان، پل چوبی یک نفره ایجاد کردند و مشغول انتقال نیروها شدند.

 

شجاعت لرها از زبان دشمن

تلاش های برادران دو گردان «حمزه سید الشهداء(علیه السلام)» و «انبیاء(علیه السلام)» مرا به یاد شیر زنان و شیرمردانِ عشایر کوچ رو همین قوم می انداخت که جهانگرد اروپایی به نام «مریان سی کوپر» در مورد آن ها در سفرنامه اش می نویسد: « قوم لُر پرتلاش ترین مردم هستند». و باز می نویسد: «شجاعت مردان لُر جای خود دارد؛ امّا زنان لُر واقعاً انسان های شجاعی هستند». و کوچِ آنها را نبرد سخت با طبیعت می نامد. فرماندهی محور (برادر ولی الله میرهاشمی) در جواب سوال ما که می پرسیدیم یگان های همجوار چگونه باید با این طبیعت،  با این شب، با این صخره ها و با این رودخانه بجنگند و عبورکنند، گفت: گمان نمی کنم هیچ کدام از یگان ها موفق به عبور از رودخانه شده باشند. با این حرف دل بچه ها خالی شد و چاره ای جز صبر و دعا نداشتیم. البته وسایل و تجهیزات یگانهای دیگر را که هر با رودخانه با خود می آورد تأیید کننده ی این موضوع بود.

 

مرگ در آب را نمی خواهم

تمام شب باران باریده و آب گِل آلود رودخانه ی «بَردبَرد» بیش از حد بالا آمده بود. نمی دانستیم چگونه دو گردان را از آن رودخانه ی وحشی عبور دهیم. چند بار قایق لاستیکی ما در آب واژگون شد و نیروهای سوار بر آن در آب افتادند؛ امّا به وسیله ی رزمندگان دیگر که در قسمت های پایین تر رودخانه ایستاده بودند به سختی از آب گرفته شدند. یک بار هم زمانی که من و چند نفر از بچه ها سوار بلم بودیم، واژگون شد و من در زیر آن قرار گرفتم. لحظه هایی طعم مرگ را احساس کردم. آب گِل آلود، لباس های رزم، کوله پشتی با وزنی حدود۳۰ کیلوگرم– که محکم به سینه ام بسته شده و از دوشم آویزان بود، سلاحی در دست، جسمی ناتوان از مجروحیت عملیات قبلی و کوفتگی و خستگی در نبرد شب گذشته با طبیعت سخت و خشن درّه «وِه،وِه» در زیر آب شرایطی را برایم ایجاد کرده بود که لحظه لحظه مرگ را جلو چشمانم می دیدم. ازخدا خواستم مرگ مرا در این ساعت قرار ندهد تا شاید خدمت بیشتری به اسلام و انقلاب بکنم. نیروی قوی آب ،مرا  به سمت جریان رودخانه کشاند.اسلحه را رها کردم و دست و پا می زدم تا نجات یابم. آب مرا با سرعت به جلو می برد و به سنگ ها می کوبید. لحظه ای سرم از آب بیرون آمد. در حالی که گیج بودم، نفسی کشیدم. دیدن ساحل رودخانه قدری امیدوارم کرد. دوباره به زیرآب رفتم. به سختی تلاش می کردم خود را به سمت ساحل بکشانم؛ اما بی فایده بود. دیگر توان نفس کشیدن نداشتم. در حال نا امیدی، کسی از پشت کوله ام را گرفت و کشید. مرا بالا آورد و به کنار آب هدایت کرد. پایم به زمین رسید. امیدوار شده بودم که دوباره آب مرا به صخره کوبید. برادرم، شهید «حجت الله قلایی» دوباره  مرا در بغل گرفت و درحالی که خودش زیر آب می رفت، مرا به سمت شهید «کرمعلی جعفری» پرتاب کرد. جعفری مرا گرفت و هر دو به کمک هم مرا به ساحل رساندند. در ساحل وقتی دست خالی خودم را دیدم که اسلحه ام را رها کرده بودم و آب آن را برده بود، لحظه ای به یاد آن نوجوان افتادم که هنگامی که از کوه و صخره آویزان شده بود و به او گفتم کوله ی آرپی جی خود را رها کن تا تورا بالا بکشم و او قبول نکرد و گفت من بدون گلوله های آرپیجی به درد نمی خورم و رها نکرد، از خودم خجالت می کشیدم که اسلحه ام را در آب رها کردم تا خودم را نجات دهم. بچه ها گفتند اسلحه ات کجاست گفتم داخل آب رهایش کرده ام. شهید کرمعلی جعفری چند بار در آن شرایط سخت زیرآب رفت تا شاید اسلحه را پیدا کند، اما نشد.

بالاخره نیروهای دو گردان همه از رودخانه گذشتند. بچه ها نگران مهماتی بودند که در آب رودخانه خیس شده بود و ممکن بود کارایی خود را از دست داده باشد. آن هایی که در آب رودخانه غرق شده بودند، وضعیت مشکلتری نسبت به دیگران داشتند. همه ی لباس ها و وسایل شان گِل آلود شده بود و برای شستن شان مجبور بودند آن ها را در آب باران، که در چاله ها وگودال ها جمع شده بود فرو برند.

۱- این رودخانه، به رودخانه ی قلعه چولان می ریزد.

 

صبر بهروزتکراری است

طبق سفارش ودستور روز گذشته فرمانده گردان برادر پاسدار سبز خدا دریکوند، بچه ها تماماً زمینگیر شده و هرکدام شان در زیر یا کنار سنگی خود را استتار کرده بودند. باران همچنان می بارید و فقط کسانی که در رودخانه افتاده و لباس شان گل آلود شده بود، مجاز بودند با رعایت استتار و مسائل حفاظتی در کناره های چسبیده به صخره های دامنه ی کوه و دره، لباس های شان را بشویند. وسایل و لباس ها را شست وشوی نامناسبی داده و پس از چلانیدن، بلافاصله پوشیدیم. من پوتین هایم را در زیر سنگی به حالت واژگون قرار داده بودم تا آب آن خارج شود و خودم به قصد گرفتن وضو از کنار بهروز مدیری و دوستانش رد می شدم که بهروز مرا آهسته صدا زد و کفش هایش را به من داد تا بپوشم. وقتی آن ها را پوشیده بودم و روی سنگ ها راه می رفتم، با پای برهنه تفاوت چندانی نداشت. به او گفتم: «آقا بهروز! شما با این وزن سنگین، کوله پشتی موشک های آرپی جی، شب تاریک و با وجود این سنگ های تیز و خشن چگونه راه می روی؟ واقعا سخت است». گفت: «صبر می کنم». گفتم: «خدا وکیلی راه رفتن با این ها در شب سرد و تاریک و ضرباتی که در اثر برخورد پا باسنگ بوجود می آید خیلی سخت است». گفت: «با عشق به اهل بیت (علیه السلام) و خدمت برای این مردم همه چیز قابل تحمل می شود!».

خودم را گول می زنم

گردان ها قبل از حرکت توجیه شده بودند و بسیار تأکید شده بود تا رعایت نکات ایمنی به عمل آید. قرار بود تمام روزی که زیر صخره و کمین نیروهای بعثی زمینگیرهستیم، هیچ حرکتی که باعث لو رفتن ما شود، صورت نگیرد. این کار توسط نیروها به خوبی مراعات شده بود. حدود ساعت ۹ بود که متوجه شدیم دودی در قسمت بالای گردان و در قسمتی که گروهان ما قرار گرفته بود، بلند شد. از خودم پرسیدم این دود چیست؟ بلندشدم. پوتین های خیس خود را پوشیدم و خودم را دوان دوان به آن جایی رساندم. یکی از سربازان گروهان ما به نام آقای «کولیوند- نیروی تدارکات » را دیدم که آتشی روشن کرده بود تا چای درست کند. به او اعتراض کردم دیروز نشنیدی چی گفتیم میخواهی همه رابه کشتن بدی. به من گفت اگر چای نخورد از شدت سردرد به بیهوشی و فلاکت می افتد و می میرد. به اوگفتم: «خوب، یک نفر می میرد، نه دو گردان! می خواهی هزار نفر را به کشتن بدهی»؟ التماس می کرد. چوب های تر و خیسی را که دود می کرد، کنار کشیدم وآن ها را در آب فرو بردم؛ اما با توجه به وضعیتی که داشت تصمیم گرفتم کمکش کنم. چوب های خشک را آوردم و آن قدر فوت کردم تا آتش گرفتند و دود آن ها از بین رفت. آب و چای را داخل قوطی کمپوت ریخت و آن را روی آتش قرار داد. کمی که گرم شد و رنگش تغییرکرد، آن را به من تعارف کرد. گفتم: «درچنین شرایطی، اگر بمیرم هم چای نمی خورم». خودش آن را سرکشید و دوباره پرکرد. گفتم چه کار می کنی؟ گفت قربونت برم. اجازه بده یکی دیگه بخورم. دومی را هم گرم کرد و خورد و ما آتش را خاموش کردیم. آقای «کولیوند» برایم توضیح داد که به چای معتاد است و اگر نخورد، امروز را تا فردا باید سردرد بکشد. گفتم این چای نبود  که توخوردی. گفت با همین طعم چای خودم را گول می زنم. همین هم کافیست تا قبول کنم چای خورده ام!.

 

عشق و امداد

خوردن چای آقای کولیوند که تمام شد، به میان بچه ها برگشتم. کمی بالاتر، در کنار یک سنگ و زیر باران نشستم. همه زیر باران خیس شده بودند. با خودم می گفتم «خداوندا! اگر عشق به تو و اهل بیت (علیهم السلام) و برای دفاع از میهن و ملت ایران نبود، چه کسی می توانست چنین وضعیتی را تحمل کند»؟ اگر دنیا را به ما می دادند، بدون تو معبود و بدون حسین(علیه السلام) حاضر نبودیم خود را در چنین موقعیتی قرار دهیم. هر لحظه امداد الهی را بر خود مشاهده می کردیم. حدود۸۰۰ نفر در درّه ای با دویست تا سیصد متر فاصله از کمین دشمن که روی ارتفاع قرار داشت زمینگیرشده بودیم، با آن همه اتفاق ناگهانی که پیش آمد آنها متوجه ما نشدند. آیا این جز امداد و عنایت خداوند است؟ بچه ها مدام ذکر می گفتند و دعا می خواندند. یک شبانه روز در سرمای صفر درجه ی کردستان عراق، خیس و بدون تحرک و نشستن در زیر باران؛ اما در آن وضعیت نه تنها بچه ها مریض نشدند؛ بلکه هیچکدام شان حتی سرما نخورده بودند. آیا امداد الهی بهتر از این؟ بعضی از نیروها سوراخ هایی را در زیر سنگ ها و صخره ها پیدا کرده و اسلحه و مهمات خود را در آن جای داده بودند تا سالم بماند و برای رسیدن به هدف از آن استفاده شود و خودشان بدون سرپناه بودند. آن ها اسلحه و مهمات خود را بر جان شان مقدم می داشتند. همیشه صبر و ایثار نصرت و پیروزی می آورد. « اِن تَنصُراللهَ یَنصُرکُم وَ یُثَبِت اَقدامَکُم». عشق بچه ها به هدف مقدس باعث شد تا آنها اسلحه و مهمات را زیر سایه بان بگذارند و خودشان زیر باران بمانند. این کار عشق است. عشق امداد می آورد، امداد الهی.

 

 

 

مادرم بداند می میرد

روز بسیار طولانی و سختی بود. ثانیه ها به کندی می گذشت. باران همچنان می بارید و بچه ها می بایست تا شروع عملیات در زیر سنگرها و کمین های دشمن بدون حرکت منتظر بمانند. در آن حال دو نوجوان از گردان حمزه سید اشهداء(علیه السلام) توجهم را به خود جلب کردند. آن ها در چاله ای پر از آب دراز کشیده بودند و فقط سر و سینه شان از آب بیرون بود. یک پتوی خیس هم روی سینه ی خود انداخته بودند تا باد کمتر اذیّتشان کند و آهسته با هم حرف می زدند. آن دو را به برادر پاسدار سعید کوگانی- که درکنارم نشسته بود- نشان دادم. گفت: «این ها با این وضعیتی که دارند، مریض می شوند». به اوگفتم: «کاری نمی توان کرد. پناهشان خداست و او آن ها را حفظ می کند». یکی از آن ها تغذیه (جیره ی خشک روزعملیات ) و دیگری کمپوت می خورد وگاه با هم نجوا می کردند و می خندیدند. آن ها نیز مانند بقیه از سرما می لرزیدند. سن آن ها حدود ۱۳ تا۱۴ سال بود. یکی به دیگری می گفت: «به چه فکرمی کنی»؟ و دیگری در جوابش می گفت: «به مادرم. به خدا اگر مادرم بداند جایم این جوری است، درجا می میرد؛ امّا خدا را شکر که نمی داند». اولی در جوابش می گفت: «چرا نمی داند؟ امشب حتماً خواب تو را دیده است. خواب دیده در آب غرق شده ای و از این حرفها». به آن ها گفتم: «چرا از آب بیرون نمی آیید؟ داخل گودال آب مریض می شوید». یکی شان گفت: «داخل آب مقداری گرم شده و از بیرون بهتراست. در ضمن باد هم به ما نمی خورد. تازه اگر دشمن از بالا ما را ببیند، می گوید این ها نیروی آبی- خاکی هستند».

 

امداد و استتار

آب رودخانه براثر بارندگی هر ساعت بیشتر و بیشتر می شد و سطح آن بالاتر می آمد. هر لحظه آب چیزی را با خود حمل  می کرد. این موضوع ما را نگران کرده بود؛ زیرا آن اشیاء مربوط به نیروهای رزمنده ی خودی بود که در سمت چپ ما و قسمت بالای رودخانه مستقر بودند. گاه آب رودخانه سنگهای بزرگ را می غلتاند و با ایجاد سروصدا با خود می برد. باران و سیلاب هر چند مشکلاتی را برای انجام عملیات ایجاد کرده بود؛ اما از طرف دیگر بسیاری از مشکلات ما را نیز حل کرده بود. تراکم ابر ، هوا را تیره کرده بود، و برای ما امداد و استتار بود.  و شدت باران به دشمن بعثی فرصت نمی داد به درّه ی خطرناک و نیروهای ما که در کمین آنها نشسته بودند توجه کنند. اگرخداوند با این امداد، دید آن ها را کور نکرده بود، با یک نگاه کوتاه می توانستند براحتی۸۰۰ نفر را شناسایی و قتل عام کنند.

 

فجری که با  شب آغاز می شود

بالاخره روز طولانی با تمام سختی هایش به سرآمد. در شرایط سخت زمینگیرشدن، اختفا و استتار، رها شدیم. تاریکی شب برای ما مثل نور ارزشمند شده بود. هوای درّه تاریک شد و ما خوشحال شدیم که به لطف خدا، دشمن از حضور ما در زیر کمین های خود مطلع نشده و عملیات به قوت خود باقی است. بچه ها جان تازه ای گرفتند. بعد از نماز مغرب و عشا به سمت دشمن حرکت کردیم. رزمندگان دلاور خوشحال بودند و مدام دعا می خواندند. تحرک شان باعث شده بود بدن شان گرم شود. قرار بود طبق نقشه از زیرکمین های دشمن رد شده و از سمت راست منطقه ی دشمن بالا برویم و از آن جا به موقعیت رهایی و حمله برسیم. حدود ۲ساعت طول کشید تا این مسافت را با موفقیت طی کنیم. بچه ها به پاس این موفقیت خدا را شکر کردند و تا دقایقی برای استراحت می نشستیم بعضی ها یا مشغول نماز می شدند و یا سجده ی شکر بجا می آوردند. و خداوند سبحان لحظه لحظه جواب حمد و سپاس بندگانش را می داد. « لَاِن شَکَرتُم لَاَزِیدَنَّکُم….». شکر نعمت، نعمتت افزون کند***کفر نعمت از کفت بیرون کند.

 

نجوای دوست ما را کشت

دستور داده شد که نیروها در حالت نشسته کمی استراحت کنند. نجوای یک دوست همه را کشت. پیک گردان پیشم آمد و در گوشم گفت: «فرمانده گردان تو را احضار کرده». برخاستم و رفتم. همه ی فرماندهان دور هم جمع شده بودند. من هم وارد شدم و نزد آن ها نشستم و پرسیدم چه شده؟ فرمانده گردان مرا مثل همیشه در آغوش کشید.

گفتم: «چه خبر شده»؟

گفت: «خدا قوت بسیجی! مأموریت ما بیش از پیش سخت شده».

گفتم: «فرقی نمی کند. تازه به کربلا وحسینیان نزدیک تر شده ایم».

گفت: «فرماندهان و همرزمانت این گونه فکر نمی کنند و ناراحتند».

گفتم: «چه شده»؟

گفت: «نجوای بی سیم همه را کشته، بچه ها نیمه جان هستند. تو چیزی بگو»! فرمانده گردان ادامه داد: «پیامی از فرماندهی لشکر رسیده که شب گذشته به دلیل جریان شدید آب، تعدادی از یگان ها زمینگیرشده و بعضی از آن ها نتوانسته اند از آب عبور کنند. برخی در این بین کشته شده و مقداری از سلاح ها و مهمات را هم آب برده است. فقط یگان ما موفق شده است از آب عبور کند؛ بنابراین عملیات انجام نمی شود».

گفتم: «دستور چیست»؟

گفت: «باید برگردیم».

گفتم: «یعنی هیچ چاره ی دیگری نیست»؟

گفت: «نه». وقتی فکرش را می کردم واقعاً برگشتن از کنار دشمنی که دور خورده بود و در چنگ ما بود بسیار سخت بود، خصوصاً برای نیروهایی که با آن همه سختی خود را به آنجا رسانده بودند. آیا بار دیگر خواهند توانست این کار انجام دهند؟ خدا می داند.

جواب امام چشم است

فرماندهان گردان و گروهانها از این وضعیت نگران و ناراحت شدند. فرمانده محور عملیاتی برادر ولی الله میرهاشمی، فرمانده گردان را به یافتن راه حل نتیجه بخش برای باز گشت فرا خواند، و به مشورت پرداختند.آن بسیجی گفت: «چرا نگرانید؟ این که نگرانی ندارد. ما دوست نداریم برگردیم؛ ولی چاره ای نیست و تکلیف ما این است. خدا ما را امتحان کرده است. ایمان یعنی همین؛ اطاعت از مافوق. می گویند حمله کنید، حمله می کنیم. می گویند روی مین بروید، روی مین می رویم، می گویند برگردید، بر می گردیم. اگر روزی امام گفت صلح کنید، شما چه کار می کنید»؟ همه ساکت بودند.گفت: «چرا جواب نمی دهید»؟ فرمانده گردان، شهید سبزخدا دریکوند(مصطفی میررضایی) گفت: «اگر امام دستور بدهد، صلح می کنیم». بسیجی گفتم: «خوب حالا که نگفته صلح کنید. گفته اند برگردید و ما بر می گردیم». بسیجی ادامه داد: «امام که ولایت امر و فرمانده کل قوا و بنیانگذار نظام اسلامی هستند، بارها فرموده، ما مأمور به تکلیفیم و نتیجه اش با خداست و به ما ربطی ندارد. ما سرباز امامیم و امشب تکلیف ما برگشتن است، تازه ممکن است برگردیم و بعد از ساعتی دیگر دربین راه فرمان حمله صادر شود آن وقت چی، می گویید خسته ایم؟ هرگز نمی گوییدخسته ایم. پس حالا هم تابع دستور امامیم، چون دستور فرماندهی دستور امام است، فرمان ولی فقیه است، چرا ندارد.«جواب فرمان امام، چشم است». فرمانده یکی ازگروهان ها گفت: «چه طور نیروهای آماده شهادت را برای برگشتن قانع کنیم»؟ سرباز فرمانده گفت: «نیروها را از راه دیگر بر می گردانیم تا متوجه نشوند. اگر هم متوجه شدند و سؤال کردند، آن وقت می گوییم مأموریت عوض شده. در این صورت دروغ هم نگفته ایم و در واقع مأموریت ما عوض شده است». در هر حال برگشتیم. در بین راه نیروها جریان را فهمیدند. آن ها چنان آماده ی جهاد و شهادت بودند که بازگشت به زندگی و دنیا برای شان مثل مرگ تلخ بود.

 

بهمن غلتید

چنان که پیش تر گذشت، نبرد سخت نیروهای دو گردان با تاریکی، صخره های سخت، سنگ های خشن و درختان خاردار و ریخته شده بر سر راه های تاریک در دره ی خطرناک، ساعت به ساعت از ما مجروح وتلفات می گرفت. برای بازگشت خطراتی مشابه شب گذشته بر سر راهمان بود. ستون نیروهای گردان در حرکت بود که ناگاه یکی از بچه ها خبر داد بهمن سقوط کرد. ذهن سراغ برف و بهمن سنگین کوهای برفی اطراف رفت. اما این بار بهمن ما در دل تاریکی به پایین سقوط کرده، و دهانش به  سنگ نوک تیزی برخورد می کند و به شدت مجروح می شود؛ به طوری که دو تا از دندان هایش می شکند. بچه ها بدن خونین او را بالا آوردند. «بهمن میردریکوند» از بسیجیان پرتلاش و مجاهدی بود که همواره در دو جبهه ی دانش و جهاد با دشمن می جنگید. او نه جبهه ی جنگ را رها می کرد و نه ادامه ی تحصیل را. در این مأموریت هم دانشجو بود. جثه ی کوچک و مردانه اش برایم بسیار دوست داشتنی بود. او از همکلاسی های دوران مدرسه و دانشگاهم بود و اکنون که این مطلب را می نویسم، به اخذ فوق لیسانس در رشته ی تاریخ جهان موفق شده است. مجاهدت هایش در جبهه و دانشگاه مثال زدنی و قابل تقدیر است. مجاهدی بی ادعا که ارتقای علمی و اخلاص را پیشه ی خود ساخته است.

راوی : برادر بسیجی حاج حجت شریفی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید