خانه / دسته‌بندی نشده / گوشه هایی از عملیات نصر (۸)

گوشه هایی از عملیات نصر (۸)

برگرفته از کتاب ستاره های به خون خفته لرستانبه قلم برادر حجت شریفی
حاج حجت شریفی
حاج حجت شریفی

درعملیات «فتح ۵ »جبهه و محور جدیدی باز شد، و طی آن شهر ماؤوت عراق به تصرف درآمده بود. اکنون لازم بود این جبهه گسترش یابد تا برای رسیدن به اهداف بعدی برنامه ریزی لازم صورت پذیرد. عملیات نصر۸ یکی از سلسله عملیات هایی بود که این هدف رادنبال می کرد. عملیات نصر ۸ به دو لشکر امام رضا (علیه السلام ) از استان خراسان و ۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) از لرستان سپرده شده بود.این عملیات به تاریخ ۲۸/۸/۶۶ بر روی ارتفاعات غرب منطقه ی ماؤوت ابتدا با استعداد حدود یک تیپ (شامل یک گردان از لشکر امام رضا (علیالسلام) و دو گردان به اضافه ی یک گروهان الحاقی  از لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل(علیه السلام) صورت گرفت. دو گردان از لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل(علیه السلام) شامل نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) به فرماندهی برادرپاسدار شهید سبزخدا دریکوند، نیروهای این گردان ازبچه های خرم آباد و مناطق و بخش های تابعه ی آن بودند. گروهان باضافه، گروهان یکم از گردان شهداء بود، این گروهان به گردان انبیاء الحاق شده بود ، و نیروهای آن از  بچه های پلدختر و به فرماندهی برادر پاسدار یدالله کردعلیوند بود که تحت فرماندهی فرمانده گردان انبیاء (علیه السلام) بود. گردان حمزه سیدالشهداء (علیه السلام) که رزمند گان آن ازشهرستان نورآباد لرستان بودند، و  به فرماندهی برادر پاسدار علی بوالفتح بود.  علی بوالفتح در این عملیات روی مین رفت و یک پا ویک دستش قطع شد وبه درجه ی پر افتخار جانبازی نائل آمد.  از فرماندهان چالاک،  شجاع و بی باک رزمنده بود.  از جوانان عشایر منطقه و شهرستان پلدختر بود،  ورزیده وتیزپا،  بیشتر مواقع،  مربی تعلیم سلاحهای جنگی، از جمله مربی آموزش و خنثی سازی میادین مین  بود.  آخرالامر،  مین،  او را به زمین آورد تا رفیع الدرجه شود،  و مقام دیگر یابد.  بعد از جنگ در رشتۀ حقوق ادامه تحصیل داد و با اخذ مدرک لیسانس،  کاندیدای مجلس شورای اسلامی شد،  و با اکثریت آراء از طرف مردم شهرستان پلدختر و بخشها و مناطق تابعه بعنوان نمایندۀ چهارمین دورۀ مجلس شورای اسلامی به مجلس راه یافت.

پا برهنگان

از خاطرات دوران نمایندگی وی،  این موضوع برایم جالب بود که بیشتر مواقع،  که به تبلیغ می رفت،  مردم مناطق و خصوصاً روستائیان تابعه ی شهرستان پلدختر به احترام جانبازی  و دست و پای قطع شده اش با پای برهنه به استقبال او می رفتند.  ما نیز سعی کنیم جانبازان را اکرام و احترام شایسته بنماییم.  وجانبازان معزز نیز قدر جایگاه خود را بدانند،  واز این لطفی که خداوند به آنان عطا فرموده صعود بیشتری بنمایند تا به قرب حق برسند.  انشاءالله.

پای لرز خربزه

عصر روز قبل از عملیات بود. نیروهای عملیاتی برای رفتن به سوی دشمن آماده شده و مثل همیشه شادی می کردند. به رسم شب عاشورا حنا می بستند، لباس های نو خود را می پوشیدند، قرآن می خواندند، راز و نیاز و دعا می کردند و به شوخی و جدی با هم وداع می نمودند. آنها که بنا بود در مقر گردان بمانند، برای دوستان و برادران خود ناراحت بودند و بعضی ها گریه می کردند.

ساعت حرکت فرا رسیده بود. قرار بود در شب حرکت کنیم و یک روز را در دامنه ی ارتفاع «گِردِه رَش» عراق بخوابیم و شب دوم را به عملیات بپردازیم. نیروهای ایثارگر و زحمت کش مهندسی لشکر برای عبور از رودخانه ،پل فلزی با ظرفیت محدود آماده کرده بودند. پل بطور همزمان ظرفیت ( ۶ تا ۱۲ ) نفر را داشت. هنگام عبور از رود خانه به علت اینکه بیش از حد ظرفیت روی پل  رفته بودند، شکست و با صدای شکستن آن دل همه ریخت. با فرو ریختن پل، تمام نیروهای روی آن در آب رود خانه افتادند، و برخی زخمی شدند. پل که شکست دلم شکست. ابتدا ما خیال کردیم دشمن فهمیده و همه چیز خراب شد، نیروها بی صبر و بی تاب شدند. فرماندهان نیرو ها را آرام نمودند. بقیه ی نیروها مجبور شدند از آب رودخانه بگذرند. این در حالی بود که دو روز به آذر ماه مانده است و هوای منطقه ی برفی و سردسیر کردستان ایران و عراق بسیار سرد است. لباسی برای عوض کردن به همراهمان نیست، و در این شب سرد چاره ای جز عبور از آب نداریم. این نتیجه بی توجهی به سفارش فرماندهان بود، خربزه ای بود که باید پای لرزش می نشستیم.

 

یک لطیفه در شب عملیات

گاهی پیش می آمد برای انجام یک عملیات، بچه ها مجبور می شدند شبانه از رودخانه ای که بر سر راهشان بود عبور کنند. در نصر۸ زمانی که پل شکست مجبور شدیم به آب بزنیم و از آن عبور کنیم. عده ای از بچه ها برای مراعات مسائل شرعی حتی در تاریکی شب با تمام لباس وارد آب شدند، اما برخی با استفاده از تاریکی شب حتی لباس های زیر خود را هم در می آوردند. البته گاهی لو می رفتند و به وسیله ی دیگران دیده می شدند. یکی از نیروها که خیلی اهل مراعات بود به بعضی از آنها که تمام لباس های خود را در آورده بودند، تذکر داده بود؛ اما چون به تذکرات او توجه نکرده بودند، به یکی از معاونان وقت گردان (برادر پاسدار سید نعمت موسوی) گفته بود: «سید! چرا به برادران تذکر نمی دهید؟ درست است که شب است و لباس دیگری هم ندارند؛ ولی نباید که برهنه شوند و از رودخانه عبورکنند. ناسلامتی ما رزمنده ایم». سید که آدم بذله گو و شوخ طبعی بود، در جواب گفته بود: «فعلاً برو کنار تا من شورتم را بپوشم، بعد ببینم چکار میشه کرد». اینها از سختیهای سر راه ما بود.

شبانه از آب گذشته و تا دامنه ی کوه «گِردِه رَش» راهپیمایی کردیم و در محل مورد نظربین رودخانه و ارتفاع قرار گرفتیم. اکثر بچه ها آن شب را با لباس های خیس و بدون سرپناه به صبح رساندند. ما هر لحظه و هر ساعت امداد خدا ی کریم را بر نیروهایمان می دیدیم. خصوصاً اینکه از حدود۵۰۰ نفر، بیش از۳۰۰ نفر در سرمای آبانماه کردستان با لباس های خیس خوابیدند، و سرما نخوردند. حتی بعضی پتو و یا کیسه خوابشان را آب برده بود، و بدون هیچ پوششی با لباس و بدن خیس خوابیدند. عنایت فرمایید، لحظه ای تفکر کنیم، در حالت عادی باید تمام اینها سرما زده می شدند، اما به لطف خداوند منّان کسی سرما نخورد، اینها همه از الطاف خداوند عزّ وجلّ  بر ما بود. امداد و عنایت خداوند سبحان لحظه به لحظه ما را کمک و یاری می کرد.

 

دو سر و یک کیسه

یادش بخیر، صبح روز بعد، در جمع تعدادی از رزمندگان با شهید دلاور همیشه جاوید، بهروز مدیری هم صحبت شدیم. حال او را پرسیدم. گفت:«بهتر از این نمی شه. هنوز لباسهایم خیس است. دیشب مهمان آقا محمود بودم، ما را مهمان کرد به استفاده از کیسه خوابش». گفتم: «چطور، ماشاءالله پهلوان ما که به تنهایی در یک کیسه خواب جاش نمی شه »؟ گفت: «فقط سرمان را توی کیسه کرده بودیم». گفتم: «خوابت هم برد»؟ گفت: «آره. تقریباً دو سه بار هم خواب شلغم وهویج دیدم». محمود از شوخی بهروز عصبانی شد و به سر و کول بهروز پرید. بهروز– که قدرت بدنی زیادی داشت- او را مثل یک بچه از سر و کول خود پائین کشید و مچاله کرد و زیر پا گذاشت. محمود در همان حالت گفت: «اگر گذاشتم امشب سرت را توی کیسه ی من بکنی». یکی از بچه ها گفت: «محمود مثل کیسه تنان کیسه دار شده»؟ یادش بخیر شهید علی آشناگرگفت:« مگر امشبی هم وجود دارد». و دیگری گفت: «انشاءالله امشب از دشمن کیسه ی خشک می گیریم». به قول بچه ها آقا محمود گروهان ما، از رزمندگان زمین دار بود. چون پدر محمود  کشاورز بود بچه ها با او شوخی می کردند و می گفتند محمود از بس شلغم وهویج خورده، بدنش بوی شلغم می ده.

مین منور

درشب دوم حرکت به سوی قله ی ارتفاعات «گِردِه رَش» بودیم که عملیات آغاز شد. نیروهای عراق طبق معمول هر درّه و بیابانی را که احتمال می دادند نیروهای ما ممکن است از آن عبور کنند مین کاشته بودند. هنوز با خط دشمن فاصله ی زیادی داشتیم که پای یکی از نیروهای گروهان الحاقی به یک« مین منور[۱]» برخورد کرد و تمام درّه را روشن نمود.

بارها در جبهه اتفاق افتاده که وقتی این نوع مین ها روشن می شد، بعضی از رزمندگان برای این که عملیات لو نرود و یا تلفاتمان کمتر شود، کلاه خود را روی آن می گذاشت و گاه خاموش نمی شد و رزمنده با شهادت طلبی خودش به استقبال مرگ می رفت و با نثار جان خود با شکم روی مین شعله ور می خوابید تا نور آن پخش نشود. آن عزیزان در میان چنین آتش و حرارتی با ذکر آرام «یاحسین» ذوب می شدند. در این عملیات نیز به محض روشن شدن مین، یکی از بچه ها دوید که خودش را روی آن بیندازد. رزمنده ی دیگر مانع او شد تا این کار را خودش انجام بدهد که فرماندهان مانع هردو شدند. یکی از فرماندهان دستور داد همه بدون حرکت بمانند تا مین خاموش شود، بعضی ها اقدام به ریختن خاک روی مین منور نمودند و مابقی زمینگیرشدیم. کاری جز دعا از دستمان بر نمی آمد. آنقدر بی حرکت ماندیم تا مین خاموش شد، و به لطف خدای سبحان رفع خطر شد. ما احساس کردیم دشمن هم متوجه موضوع نشده است. یک نظر هم این بود که متوجه شده است اما عادی برخورد می کند تا ما وارد تله او شویم . البته دشمن شلیک های پی درپی و  پراکنده ی خود را داشت که کار معمول  و همیشگی او بود.

کمترین بها

پس از طی چند درّه در سربالایی نسبتاً تندی به میدان مین دشمن رسیدیم. گروه تخریب مشغول باز کردن معبرشد. صدای نیروهای کمین دشمن را می شنیدیم. نگهبانان خط پدافندی آنها را که در بالای سرمان روی ارتفاع در رفت و آمد بودند را می دیدیم. نفس هایمان در سینه حبس شده بود. به خواندن آیه ی «وَ جَعَلنا…» مشغول شدیم و هر کس ذکری می گفت. احساس می کردیم آنها متوجه حضور ما شده اند؛ لذا هر لحظه منتظر شلیک دشمن بودیم. سرا پا چشم وگوش شده بودیم تا فقط ببینیم و بشنویم و درست تصمیم بگیریم. اگر کوچک ترین اشتباه را می کردیم، کم ترین بهایش  مرگ بود و  لو رفتن عملیات و خراب شدن همه چیز. در حال زدن معبر در میدان مین بودیم که به سیم خاردار برخوریم.  قلبم به شدت می زد و برای انجام موفقیت آمیز عملیات بی نهایت دلهره داشتم. این دلهره در همه ی بچه ها کاملاً مشهود بود. همه آیه ی «وجعلنا…» را می خواندند و یا زهرا (سلام الله علیها) می گفتندتا خداوند قادر و متعال فرجی حاصل کند. خدا میداند بعد از گذشت سالها هر وقت این خاطره را می خوانم از ترس اینکه دشمن متوجه نشود خود بخود صدایم پایین می آید.

خدایا دیگر بس است

صدای انفجار پی در پی دو سه مین، تمام امید را از ما گرفت. گردان حمزه سیدالشهداء( ع ) متشکل از نیروهای بسیجی و سپاهی نورآباد، قرار بود در سمت راست ما روی بازوی راست «گِردِه رَش» عملیات کنند. فرمانده این گردان، برادر پاسدار «علی بوالفتح» در حین عملیات روی مین رفت و یک پایش قطع و به هوا پرتاب شد. هنگام فرود آمدن، دستش روی مین رفت و قطع شد و در حرکت سوم فریاد زد خدایا بس است. او که بسیار شوخ و شجاع بود، پس از این که برای بار سوم با انفجار مینها مجروح می شود، برای روحیه دادن به همرزمانش همان جا بالهجه ی شیرین لری می گوید: « اِه خدا دِ بَسَه» (یعنی خدایا دیگر بس است).

سیم خاردار

زمانی را تصور کنید که یک گردان وارد میدان مین دشمن شده، میدان مین باز نشده و فرمانده اش با دست و پای قطع شده و خونین بر زمین پر از مین و رگبارهای بی امان دشمن خون آشام گرفتار آمده است. تا، کسی در آن موقعیت قرار نگیرد، درک آن وضعیت برایش بسیار مشکل است. گردان حمزه سید الشهدا (علیه السلام) در آن شب تاریک زمینگیرشد. عملیات گردان ما (انبیاء«علیه السلام») که هنوز میدان مین اش باز نشده بود – با صدای این انفجار لو رفت و همه چیز برای گردانهای عمل کننده خراب شد. کمین دشمن ما را زیر رگبارگرفت و چند نفر از بچه ها- از جمله «رمضانعلی دالوند» فرمانده یکی از دسته های گروهان یکم (مالک اشتر) از گردان ما مجروح شدند. فرماندهان دستور دادند، از معبر میدان مین بیرون برویم تا تلفات کمتر شود. دشمن سیم خاردار حلقوی بلند و قطوری را جلو میدان مین قرار داده بود و آن را با نبشی هایی مهار نموده و نبشی ها و سیم خاردار حلقوی را با سه رشته سیم خاردار به هم متصل کرده بود. نیروهای ما به طرف کمین دشمن تیر اندازی می کردند. علاوه بر سنگرهای کمین، تمام خطوط دشمن شروع به تیراندازی به طرف ما کردند. تعدادی از همرزمان ما نبشی نگهدارنده ی داخل سیم خاردار را به پایین خم کردند تا شاید بتوانیم از آن عبور کنیم؛ اما نشد. همه چیز روی سرمان خراب شد. امید مان از هر جا بریده شد، و هر کس حرفی می زد. شدت آتش دشمن بسیار بالا بود، بطوریکه به جرأت می توان گفت در هر دقیقه چند صد برابر نیروهای ما از جانب دشمن به ما شلیک می شد. ما در محیطی به اندازه یک محوطه هزار تا دو هزار متری زمینگیرشده بودیم. چهار یا پنج تیربار و تعداد زیادی اسلحه ی کلاش حدود دویست تا کمتر یا بیشتر با چند خمپاره شصت همزمان به طرف ما تیر اندازی می کردند. خدای سبحان خیلی کمک کرد با این حجم آتش کسی شهید نشد فقط چند نفر انگشت شمار مجروح دادیم. بچه ها با اخلاص وگریه می گفتند همه اش کار خداوند قادر است، همه اش امداد اوست. نیروهای گردان که به دستور فرماندهی زمینگیرشده بودند، چند نفر از بچه ها به سمت چپ و راست رفتند و شروع به تیر اندازی به سوی دشمن کردند تا حجم آتش روی گردان کم شود، ودشمن آتش خود را به سمت آنان هدایت کرد. وما همچنان زیر آتش دشمن هستیم.

«یا حسین» زیر چکمه

گلوله باران شدت گرفت. مدام تلفات می دادیم و هرچه زمان می گذشت ممکن بود حادثه ی ناگوار دیگری اتفاق بیفتد. همه به تکاپو افتادند تا راه چاره ای بیندیشد. یکی از برادران تخریب چی (برادر پاسدار شهید الیاس سوری) با فریاد «یاحسین» و با شکم روی سیم خاردار حلقوی خوابید و از بچه ها خواست تا از روی بدنش عبور کنند. ابتدا بچه ها قبول نمی کردند، ولی چون دیدند چاره ای نیست، با اکراه از روی بدنش عبور کردند. او مدام «یاحسین» و «یازهرا» می گفت و بچه ها زیر رگبار گلوله از روی بدنش عبور می کردند. دشمن ضمن تیراندازی، پشت سر هم نارنجک پرتاب می کرد.  برادر سوری همچنان یا حسین گویان زیر پوتین بچه هایی که از روی بدنش بالا می رفتند تا کمین دشمن را منهدم کنند بچه ها را به عبور از روی بدن خودش تشویق می کرد و در همان حال به وسیله ی نارجک دشمن از ناحیه ی دست ها مجروح شد. فریاد «یاحسین» برادر «سوری» قطع شد. بچه ها تصور کردند که او شهید شده است. با عبور نیروها ی رزمنده از روی بدن خونین و مطهر آن مجاهد ایثارگر، کمین های دشمن منهدم و خط دشمن شکست. بدن آن رزمنده ی دلاور به وسیله ی سیم خاردار سوراخ سوراخ و دستانش بر اثر ترکش نارنجک مجروح شده بود. نیروهای امداد او را – که بی هوش شده بود- برای مداوا به پشت خط منتقل کردند. به برکت ایثار و خون رزمندگانی مانند الیاس سوری، گردان انبیاء(علیهم السلام) توانست در همان ساعت اول عملیات، تمام خطوط را در هم شکسته و بر دشمن مسلط شود.

شهید الیاس سوری
شهید الیاس سوری

 خبر ناگوار

مأموریت گردان انبیاء(علیهم السلام) در این عملیات، تسخیر قلّه ی اصلی و ارتفاع سرکوب منطقه بود که بحمدالله با موفقیت انجام و تا حدودی خیال بچه ها از این بابت راحت شد. گردان حمزه سیدالشهداء(علیه السلام) نیز همزمان با این عملیات، برای تصرف یال غربی ارتفاع «گرده رش» وارد عمل شده بود. خبر رسید که فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(علیه السلام) برادر پاسدار علی بوالفتح روی مین رفته و دست و پایش قطع شده است. خبر بسیار ناگواری بود. فرمانده گردان انبیاء (علیه السلام)، شهید سبزخدا دریکوند (مصطفی میررضایی) گروهی از نیروهای گردان (به استعداد یک گروهان) را مأمور کمک به نیروهای گردان حمزه (سیدالشهداء) نمود. این گروهان با کمک بچه های گردان مذکور نیروهای عراق را تار و مار کرده وسنگرهای آنان را به تصرف در آوردند. تعدادی از نیروهای عراق هم به اسارت درآمدند. سنگرهای نیروهای عراقی پراز وسایل رفاهی؛ مانند تلویزیون و دیگر لوازم رفاهی بود. گویی عراقی ها هرگز فکر از دست دادن این ارتفاع مهم را به مخیله ی خود نداده بودند.

 شب بی شهید

صبح روز بعد از عملیات تا ظهر آن روز به مستحکم کردن سنگرهای خود پرداختیم. تمام  نقاط ضعف و قوت را شناسایی کردیم و برای جواب دادن به پاتک های دشمن آماده شدیم. عملیات با دادن تعدادی مجروح و بدون دادن شهید انجام شده بود. در این عملیات تعداد زیادی کشته و حدود۲۰ نفر اسیر از دشمن گرفته بودیم. پاتک های دشمن در روز بعد شروع شد. تعداد زیادی تانک از ارتفاعات و شیارها و دره های روبرو به ما شلیک می کردند و چند بالگرد و گاهی هم هواپیماهای دشمن به عملیات بر روی منطقه مشغول بودند. آن روز دشمن با تمام توان خود سه بار پاتک نمود و هر بار با دلاوری های نیروهای رزمنده شکست خورد و با دادن تلفات سنگین عقب نشینی کرد. اولین مجروح عملیات در میدان مین برادر بسیجی «رمضانعلی دالوند» و دومین مجروح، تخریب چی ایثارگر، برادر پاسدار «الیاس سوری» بود که در عملیات دیگری به مقام والای شهادت رسید. امشب تعداد دیگری مجروح داشتیم که اسم آنها را به خاطر ندارم، بعد از شب عملیات برادر پاسدار «امید علی دولتشاهی» (فرمانده گروهان شهید مدهنی) به شدت مجروح شد. با این حساب، به لطف خدای منّان آن شب شهید نداشتیم.

جاده ی بسیجیان

«گِردِه رَش» ارتفاعی سنگی و تا حدودی صخره ای و سخت و خشن است. که به جز یک راه مالرو، جاده ی دیگری از سمت ایران نداشت. تنها راه مالرو آن دارای شیب های تند و پرتگاه های خطرناک بود، به ویژه برای حرکت در شب. تدارکات و پشتیبانی نیروها به وسیله ی آن راه بسیار مشکل بود و حتی با چهار پایان هم به سختی می شد مواد غذایی و مهمات را برای انجام عملیات به خط رساند. البته بعداً جاده ای روی آن ایجاد شد که شاید بیش از صد پیچ خطرناک و صعب العبور بر روی سنگها وصخره ها داشت. به همین دلیل آن جاده- به خاطر این که بسیج در هر جای سخت و پر خطری اقدام به عملیات می کرد- به «جاده ی بسیجیان» معروف شد.

سنگر خطرناک

ما بدون دادن شهید به تمام اهداف از پیش تعیین شده ی عملیات رسیدیم؛ اما در مقابل پاتک ها و حملات سنگین دشمن تعدادی شهید دادیم. بعثی ها در بیشتر خطوط دفاعی خود در منطقه، سنگرهایی را پیش بینی کرده و با بتون ساخته بودند تا در صورت شکست، از آن ها استفاده کنند. این بار نیز سنگر خطرناکی به شکل نعل اسب و با بتون ساخته بودند که از سمت ما قطور و سر بسته بود؛ به گونه ای که موشک «آر.پی.جی» ما به آن کارگر نبود و با استفاده از آن از ما تلفات می گرفتند. بیشتر کسانی که از ما توسط تیر اندازان داخل آن سنگر مورد اصابت واقع می شدند، از ناحیه ی سر وسینه تیر می خوردند.

 

تیر مستقیم

از درون آن سنگر خطرناک، مدام گلوله های مستقیم به سر بچه ها اصابت می کرد. یکی از کسانی که مورد اصابت تیر مستقیم عراقی ها قرار گرفت، فرمانده یکی از دسته های گروهان یکم (مالک اشتر) از گردان انبیاء(علیه السلام)، «صفرعلی حسن پور» بود. تیر مستقیم دشمن از جلو سر به پیشانی  او خورد و از بغل و قسمت گیج گاهی عبور کرد و از پشت سرش  بیرون آمد، و سر تا پایش را غرق خون کرد. محاسن وچهره ی زیبا و دوست داشتنی و همیشه خندانش به خون آغشته شد. با این که تیر به سر او اصابت کرده بود وحال نداشت؛ اما با روحیه ای باور نکردنی به بچه ها روحیه می داد. گاهی بی هوش می شد و باز هم به هوش می آمد و راضی به برگشتن نبود. به سختی او را به پشت جبهه انتقال دادیم. شجاعت و ایمان و مقاومت مثال زدنی آن پاسدار عزیز، روحیه ی و مقاومت رزمندگان را دو چندان کرده بود. این جوان رشید و فرمانده دلاور، با تلاش پزشکان بهبودی نسبی حاصل کرد؛ اما به دلیل ضایعه شدید مغز واعصابش، دیگر نتوانست به جبهه باز گردد. حسن پور زنده ماند و به خیل جانبازان سرافراز میهن اسلامی ایران پیوست. او اکنون دارای مشکل شدید جسمی است و مانند هزاران جوان دیگر- که خود را فدای اسلام ومیهن اسلامی مان  کردند- با مجروحیت خود عشق می کند تا به محفل شهیدان بپیوندد.

پهلوان گردان به جوش آمده

اصابت تیر به تعدادی از بچه ها و  شهادت «محمدحسن دلفان» و شکافته شدن پیشانی «صفرعلی حسن پور» خون بچه ها را به جوش آورد. این تیر ها از سنگر بتونی دشمن شلیک شدند و آرپی جی و تیر ما به آن اثر نمی کرد. فرمانده سپاه اسلام برادر پاسدار «علی آشناگر» معاون گروهان مالک اشتر و تنها پهلوان باستانی کار گردان انبیاء(علیهم السلام) بیشتر از همه از این وضعیت ناراحت شد، و دیگر طاقت نیاورد. علی تکبیر گویان به پا خاست تا چون مولایش علی (علیه السلام) به جنگ عبدودهای زمان برود. آن  پاسدار شجاع و دلاور اسلام با فریاد تکبیر و یا حسین(علیه السلام) خیز برداشت و به آن سنگر خطرناک حمله کرد. در آستانه ی رسیدن به سنگر، تیر مستقیم به سر او خورد ونقش زمین شد. وقتی پیکر رشید و مطهر او را بالا کشیدیم، نارنجکی که برای پرتاب به درون سنگر دشمن آماده کرده بود، بدون ضامن در دستش مانده بود که اگر منفجر می شد قسمت هایی از پیکرش را متلاشی می کرد. پهلوان گردان انبیاء(علیهم السلام) علی آشناگر به شهادت رسید اما وسایل ورزش باستانی اش به همراه غم همیشگی دوری از او بر دل همرزمانش به جا ماند.

نارنجک و نعش علی

علی در جلو سنگر دشمن نقش زمین شد. با اینکه پیکر رشیدش هیچ حرکتی نداشت، اما به دلیل اینکه احتمال دادیم ممکن است هنوز به شهادت نرسیده باشد، به تعدادی از نیروها اعلام شد با دقت و مواظبت لازم سنگر دشمن را گلوله باران کنند، و آتش تأمین بریزند تا چهار نفر که از قبل انتخاب و آماده شده بودند برای آوردن پیکر علی اقدام کنند. عملیات آغاز شد و چهار نفر با یک برانکارد با حمایت آتش تامین نیروهای خود خیز برداشتند، وخود را به نعش مطهر علی رساندند. وقتی به بالین او رسیدیم نارنجکی که ضامنش را کشیده بود تا داخل سنگر دشمن پرتاب کند هنوز در دستش بود. ابتدا نارنجک را از دست آن عزیز گرفته و سپس او را روی برانکارد قرار دادیم و برگشتیم. اما چون تیر مستقیم به سرش خورده بود به شهادت رسیده بود.

 

سنگر خطر را چاره ای کنید

تلفاتی که دشمن به وسیله ی آن سنگر کذایی از ما گرفت، خون همه را به جوش آورده بود. فرماندهان گردان تصمیم گرفتند چاره ای بیندیشند. با توجه به این که سنگر مذکور در بهترین موقعیت برای دشمن قرار گرفته بود، تنها راه چاره این بود که از پشت سنگر و از طرف نیروهای عراقی به آن حمله شود. نیروهای عراقی با سلاحهای خود اعم از تانک ها  و توپ های چهارلول و دو لول ضدهوایی و دوشکا از ارتفاع روبرو از آن محافظت می کردند. بنابراین حمله از پشت به سنگر بسیار خطرناک بود و احتیاج به نیروهای شهادت طلب داشت.

 

انتخاب افراد زبده و شهادت طلب

بنا شد۴ نفر از بچه های شهادت طلب قربانی این سنگر شوند. گردان انبیاء(علیهم السلام) بر آن شد تا با فرستادن اسماعیل ها و علی اکبرهای خود به قربانگاه، شیرمردان خود را محک بزند. تعداد زیادی از نیروها اعلام آمادگی کردند و سر انجام در میان اصرار بیش از حد نیروهای داوطلب و تصمیم و تأیید فرمانده گردان (سبزخدا دریکوند) چهار نفر انتخاب شدند. برادر پاسدار شهید «احمد قاسم زاده» (در این عملیات فرمانده دسته بود)، سرباز وظیفه برادر «حشمت الله دریکوند» (فرمانده گروهان عمار)، بسیجی شهید «فضل الله قلایی» (در این عملیات پیک گروهان بود) ونفر چهارم ………… برای این عملیات شهادت طلبانه انتخاب شدند. انتخاب شان شور و شعف زایدالوصفی در آن ها ایجاد و نیروهای گردان را در غمی جانکاه فرو برده بود. برخی ایراد می گرفتند و ناراحتی می کردند که چرا انتخاب نشده اند. بعضی گریه می کردند و برخی دیگر به سجده افتادند و برایشان دعا می کردند. نیروهای انتخاب شده، ابتدا می بایست از ارتفاع به طرف پایین خیز برداشته و سریع خود را به پشت سنگر خطرناک برسانند و قبل از این که بوسیله ی افراد داخل سنگر و تانک ها، توپ های ضد هوایی و دوشکا مورد حمله قرار گیرند، در موضعی که تعیین شده بود مستقر شوند و بعد باهم،گلوله های آر.پی.جی را شلیک کنند. زمان عملیات آغاز شد. قرار شد همزمان با عملیات آن ها دو کار دیگر هم صورت بگیرد؛ یکی توسل به اهل بیت (علیهم السلام) و درخواست امداد از درگاه خداوند سبحان و دوم تکبیر دسته جمعی نیروهای گردان برای فریب دشمن. نیروهای داوطلب، آماده شدند. با شوق و ذوق تمام، شهادتین را به جا آوردند وحلالیت طلبیدند. آن ها که شاهد این عملیات بودند با ناله و فغان بدرقه اشان نمودند. تیم عملیاتی با فریاد «یاحسین» خیز برداشتند و در زیر گلوله های دشمن، خود را به پشت سنگر رساندند. دشمن- که قصد ما را نمی دانست – با هر وسیله ای به آن ها و خط پدافندی ما شلیک می کرد. نیروهای عملیاتی با فریاد «یاصاحب الزمان ادرکنی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)» با هم شلیک نمودند. گلوله های آر.پی.جی به سنگر خطر اصابت نمود و آن را منهدم کرد و افراد داخل آن کشته و مجروح شدند. نیروهای داوطلب به انجام مأموریت موفق شده بودند و نیروهای گردان نیز یک صدا و با تکبیر و فریاد «یاحسین» آن ها را به بازگشت فرا می خواندند. شهید قاسم زاده به سجده افتاد. فریادهای «یاحسین» و «یافاطمه» رزمندگان گردان، فضا را پر کرده بود و سرانجام، نیروهای شهادت طلب در زیر گلوله باران دشمن به آغوش برادران گردان بازگشتند.  به لطف حق در این عملیات کوچک هیچ تلفاتی نداشتیم.

 

«درّه ی مرگ»

فشارهای دشمن برای پس گرفتن ارتفاعات «گِردِه رَش» در عملیات نصر هشت کم سابقه بود. هفت روز بود که گردان انبیاء(علیهم السلام) در شرایط سخت و در حالی که در جلو جبهه ی منطقه عملیاتی و در قله ی سرکوب واقع شده بود، مقاومت می کرد. دشمن پی در پی پاتک می کرد و هر بار هم شکست می خورد و تلفات می داد؛ به طوری که دره ی بین نیروهای خودی و دشمن، مملو از جنازه ی نیروهای دشمن شده بود. رزمندگان اسلام، آن دره را به جهنمی برای نیروهای عراقی تبدیل کرده بودند. البته بارها اتفاق افتاده بود که نیروهای دشمن تصمیم می گرفتند از راه همان دره تسلیم نیروهای ما بشوند؛ ولی نیروهای بعثی خودشان اقدام به کشتن آن ها می کردند. به همین خاطر بچه ها آن درّه را  «دره ی جهنم» یا «دره ی مرگ» می گفتند.

 

کلید دار جهنم

از جمله نیروهایی که در این عملیات، کمک شایان توجهی به گردان ما کردند، یگان ادوات لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) بود.  دیدبان آن گردان، برادر «پاپی رضا کوگانی» بود. (بعداً اسم و فامیل را به رضا شریعت تغییر داد). هدایت آتش خوب و دقیق او- که با شجاعت و تلاش بی وقفه وخطر پذیری اش همراه بود- باعث شد که گلوله ها دقیقاً به هدف بخورند و این درّه به جهنمی برای دشمن بعثی تبدیل شود. از این رو بچه ها او را «کلید دارجهنم» می گفتند.

 

نبرد سنگ وگلوله

ارتفاع گِردِه رَش سنگی و صخره ای بود، و جاده نداشت. بطوریکه در این عملیات نیروهای خودی فقط از طریق یک راه مال رو، سخت و پر سراشیب تدارک می شدند، و ایران تا بعد از عملیات نتوانست جاده برای آن ایجاد کند. نبود جاده در این منطقه ی عملیاتی و پاتک های سنگین دشمن باعث شده بود تا مهمات ما به اتمام برسد. در این مکان تنها یک محل و موضع برای نشستن بالگرد وجود داشت که دشمن آن را گلوله باران می کرد و اجازه ی فرود و نشستن به آن نمی داد. با توجه به این که نیروهای ما روی قله مستقر بودند، در یک جمع بندی، به این نتیجه رسیدیم که از این برتری استفاده کنیم. قرارگرفتن در قله و مهارت ویژه ی بچه های لرستان در عملیات به کار گرفتن سنگ باعث شد تا تصمیم بر این شود که- جز در مواقع بسیار خاص- به جای تیر اندازی، از پرتاب سنگ استفاده شود. بنابر این، سنگ های بزرگ را آماده کردیم. زمانی که بعثی ها از ارتفاع بالا می آمدند و به ما نزدیک می شدند، سنگ ها را به طرف آن ها می غلتاندیم. سنگ ها به پایین می رفتند و بعثی ها را له کرده و با خود به درّه ی جهنم می بردند. ساعت ها این روش ادامه داشت تا این که آن ها فهمیدند ما مهمات نداریم. به همین خاطر راه بالا آمدن خود را تغییر دادند. فرماندهان گردان دستور دادند با احتیاط از مهمات کمی که داریم استفاده کنیم. ناچار بودیم به همراه استفاده از مهمات، از سنگ- که مهمات ویژه ی لرها است- استفاده کنیم و قله را حفظ نماییم. سیّد معممی با لباس بسیجی- ازسمت نیروهای گردان امام رضا(علیه السلام) آمد- به ما گفت چرا با سنگ می جنگید؟ گفتم: «سیّد من!  مهمات نداریم. باید خط و قلّه را با همین سنگ نگه داریم تا مهمات برسد». دست نوازشی برسرم کشید و گفت: «ما به شما ها افتخار می کنیم. امام  بازوی این رزمندگان را می بوسد». بعد هنگام رفتن گفت: «تعدادی از بچه هایتان به همراه من بیایند تا برایتان مهمات بفرستم». چند نفر از نیروهای ما رفتند و با مقداری مهمات برگشتند. بچه ها که رفتند، خیلی زود با مهمات برگشتند. بازگشت سریع آن ها باعث شد از آن ها سؤال کنم که آیا آن ها به داخل خط رفته و مهمات را از گردان امام رضا گرفته اند یا نه؟ و آن ها جواب دادند که نه. و اظهار داشتند آن سید مهمات را در نزدیکی گردان خودمان به آن ها تحویل داده است؛ در حالی که هیچ جایی در آن نزدیکی برای نگهداری مهمات یگان آن ها نبود.

 

حفظ ذریّه ی زهرا (سلا م الله علیها)

بسیار سر به زیر، خوشرو و دوست داشتنی بود. به همین خاطر بچه های گردان از شهادتش خیلی ناراحت بودند. بچه ها بعد از شهادت پاسدار وظیفه، سرباز دلاور سپاه اسلام، سیّد مظلوم، ذبیح الله موسوی تصمیم گرفتند به شیوه ی روز عاشورا، تا می توانند اجازه ی میدان رفتن و یا انجام کارهای پر خطر به سادات ندهند و به احترام مادر سادات، در حفظ آنها و جایگاهشان بکوشند. ما به نوعی خود را در شهادت سید ذبیح الله موسوی مقصر می دانستیم، و از این بابت بچه ها خیلی ناراحت بودند. با اینکه تعداد سادات گردان ما زیاد بودند ولی خدارا شکر بسیار کم شهید می شدند. مردم ولایی لرستان به سادات ارادت خاص دارند.

 

ظرف شهادت

نوجوانی بود بسیار مؤمن و با اخلاق. چهره اش نورانیت

خاصی داشت و به قول بچه ها “نوربالا” می زد. غروب یکی از روزها، پاتک و گلوله باران دشمن شروع شد. از بچه ها خواسته شد در آن وضعیت سخت و آتشی تردد نکنند؛ چون ممکن بود بر اثر اصابت شلیک دشمن در کنار سنگی بیفتند و از نظرها دور بمانند.

چند ساعت بود که از «ایرج حسینی چگینی» خبری نبود. به برادرش «صیدعباس حسینی چگینی» – که از فرماندهان گردان بود و در این عملیات به عنوان فرمانده دسته انجام وظیفه می کرد- اطلاع دادند که برادرش مفقود شده است. صیدعباس با خونسردی تمام گفت: «قطعاً شهید شده است؛ چون نور شهادت در صورتش پیدا بود». مدتی گذشت. پیکر پاک و به خون خفته ی ایرج در لباس شهادت پیدا شد و تعدادی از نیروهای گردان او را آورده و اطرافش را گرفتند. بچه ها به او تبرّک می جستند و وداع می کردند.  زمانی که برادر دلاورش آمد، بچه ها طاقت نیاوردند و با صدای بلند گریه کردند. صیدعباس از گریه ی بچه ها ناراحت شد وگفت: «چه شده؟ چرا گریه می کنید؟ ایرج شهید شده فدای امام. از شهید بهشتی که بالاتر نیست». بعد جلو آمد. قلم را از جیب بغل بیرون آورد و اسم و آدرس ایرج را روی لباس هایش نوشت. بعد بلند شد و تبسم زیبایی کرد و گفت: «خداوندا این قربانی و این هدیه را از ما بپذیر». این رفتار او ما را به یاد قهرمان کربلا انداخت؛ به یاد حضرت زینب (سلام الله علیها ) آنگاه که۷۲ تن به شهادت رسیده بودند، رو به آسمان کرد و گفت خدایا این قربانیان را از آل رسول الله (صَل اللهُ عَلَیهِ وَ آله)  بپذیر. صیدعباس به بچه ها گفت: «خواهش می کنم سریع برگردید به سنگرها که به زودی نوبت بعضی از شما هم خواهد رسید».

 

پرنده ی بهشتی

در آخر هر روز باید گزارشی از وضعیت، روحیه و آمادگی نیروهای خودی و برآوردی از توان و اقدامات و امکانات و نقشه های دشمن به فرماندهی گردان و از طریق گردان به لشکر می دادیم، تا برای فردا با آمادگی کامل جواب پاتک ها وحملات دشمن را بدهیم. برای به دست آرودن وضعیت دقیق دشمن باید از ارتفاعی که در آن مستقر بودیم پایین تر می رفتیم، تا با دید بهتر موارد را از نزدیک بررسی نماییم. تصمیم بر این شد که برای حفظ مسائل نظامی و امنیتی، فقط یک نفر این مأموریت را انجام بدهد. علی رغم اصرار بچه های گروهان برای اینکه آنها این مأموریت را خودشان انجام دهند، من خودم برای انجام این مأموریت اقدام کردم. ضمن جدا شدن از بچه ها و پایین رفتن  ارتفاع در پشت سنگی به نظاره نشسته بودم که ناگاه صدایی از پشت سر توجهم را به خود جلب کرد. دلم ریخت. با خودم گفتم به وسیله ی دشمن دور خوردم و اسیرشدم. تا اسلحه را به طرف صدا برگرداندم، دستی شانه ام را فشار داد و سریع عذر خواهی کرد و در کنارم نشست. خیلی ترسیده بودم آهسته سلام کرد و گفت: «ببخشید! طاقت نیاوردم تنها باشی». او را به پهلو و سینه ی خود چسباندم و گفتم: «این جا چه می کنی»؟ گفت: «دیدم تنهایی، خواستم در کنارت باشم». گفتم: «نگاه می کنی؟ دشمن بعثی امان نمی دهد. برای همین بود که قرار شد کسی پایین نیاید تا اگر اتفاقی افتاد کمتر تلفات بدهیم». از او خواستم تا برگردد و در جای امنی بنشیند؛ اما او مرا ترک نمی کرد. او در چشم  من چون پرنده ای  زیبا و خونین جلوه می کرد. احساس کردم الّساعه شهید می شود. تمام حرکاتش به پر زدن  و جست و خیز پرنده ای خونین بال شبیه بود. به او گفتم: «جعفرجان! چرا بر نمی گردی»؟ سر را پایین انداخت و گفت: «می خواهم اگر مشکلی برایت پیش آمد، در کنارت با شم». خیلی با او حرف زدم. گفتم: «من وظیفه دارم و باید اینجا باشم. تو که مجبور نیستی. بهتر است برگردی». دل نمی کَند. به او گفتم: «آیا من از تو بزرگتر هستم یا نه»؟ گفت: «آری، تو برادر بزرگ منی». گفتم: «خواهش می کنم برگرد و نگران من هم نباش». اشکش سرازیر شد. همدیگر را در بغل گرفتیم و او از من خداحافظی کرد و برگشت. پس از انجام وظیفه، برای هماهنگی با فرماندهان گردان به عقب برگشتم. به دلم افتاده بود که جعفر امروز شهید می شود. سراغش را از بچه ها گرفتم؛ اما کسی از او خبر نداشت. به بچه هایی که از نوک خط تا روی قلّه ی سرکوب بودند اعلام کردیم تا برای یافتن جعفر جستجو کنند. جعفر اسدی دانش آموزی از شهرستان خرم آباد بود و در این عملیات کم سن و سال ترین نیروی گردان بود.

 

«رفیق نیمه راه»

نیروهای دشمن عادت داشتند زمانی که نمی توانستند کاری از پیش ببرند، نیم ساعت قبل و بعد از اذان، منطقه را گلوله باران می کردند. گلوله باران سنگینی آغاز شده بود. برای دیدار با بچه ها و تقویت روحیه  ی خودم،  از گروهان مالک اشتر به طرف نیروهای گروهان شهید مدهنی (گروهان دوم) رفتم. درآخرین سنگر پدافندی گروهان مالک اشتر و در سنگر بسیجی عزیز و دوست داشتنی، «علی نصیری» بود که با تعجب گم شده ام (جعفر اسدی) را درکنارش دیدم. دمی با آنها بودم. خداوندا فقط خودت می دانی که دل کندن از آن انسان های دوست داشتنی چه قدر مشکل بود. «علی نصیری» بسیار آرام، متین و کم حرف بود. احساس عجیبی نسبت به آن دو پیدا کرده بودم. وقتی در جبهه این احساس را در خود یا کسی می دیدیم اتفاق مهمی مثل شهادت می افتاد و این احساس اکنون در باره ی آن ها ایجاد شده بود. گویی آنها هم این را می دانستند. شاید با هم میثاقی بسته بودند و به من نمی گفتند. وَاللهُ اَعلَم. علی به من گفت: «از اینجا نرو»! گفتم: «چرا»؟ گفت: «امنیت نیست. همه جا گلوله باران می شود». شاید آنها از لحظات دیگرشان خبر داشتند و دوست داشتند با هم باشیم؛ اما نمی دانستند که من رفیق نیمه راهم. گفتم هر چند دلم نمی خواهد از شما جدا شوم؛ اما می روم تا به برادران دیگر هم سری بزنم. آن ها سنگر دیگری را که در سمت  راست آن ها بود نشانم داند. هنوز چند قدم از سنگرشان دور نشده بودم که خمپاره ی دشمن از راه رسید و جلو سنگرشان به زمین خورد. آن قدر سریع اتفاق افتاد که فرصت نکردم روی زمین بخوابم. بعد از مکثی کوتاه، به طرف آن دو عزیز برگشتم. چشم های مهربان و دوست داشتنی علی را دیدم که به من خیره شده و پیشا نی و سرش از بالای ابرو به وسیله ی ترکش خمپاره رفته بود. هردوی آن ها درخون مطهر خود غوطه ور شده و به درجه ی  رفیع شهادت رسیده بودند. منِ وا مانده، سرگشته و متحیر «رفیق نیمه راه» شدم. ماندم و اگر خداوند رحمان به بیچارگی ام رحم نکند، جز حسرت چیزی به همراه ندارم؛ مگر این که بگویم «خداوندا فقط چشم امید به رحمت تو دارم و بس». شهادت علی نصیری، از این باب مرا سوخت که او بسیار مظلوم و تنها بود. زمانی که بر سر قبر مطهرش رفتم و در آن جا پدر و مادر سالخورده اش را دیدم، تأثیر شهادتش برمن صد چندان شد. خدا می داند اکنون که در حال نوشتن خاطره ی شهادتش هستم، سوزش درد فراق و  شهادتش را در پیشانی و سینه ام احساس می کنم.

 

آیافراموشت کنم ؟

به شدت به وسیله تانکها، توپخانه و ادوات دشمن گلوله باران می شدیم. بالگردها نیز امان نمی دادند. در پناه خدا با چاههایی که کنده بودیم تنها حفاظمان شده بود. بنابر این اگر کسی از سنگر های چاه مانند خود بیرون می آمد، به سختی مورد اصابت ترکش و گلوله واقع می شد. به یکی از همرزمان عزیزم به نام علی نعمتی اصلانی برخوردیم که به دلیل اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پا و بعضی دیگر از قسمت های بدن به شدت مجروح شده بود. آن رزمنده ی عزیز به گونه ای مجروح شده بود که چند رزمنده ا ی که نزدیک او بودند نمی توانستند زخم هایش را ببندند.  هم زمان برادر پاسدار، محمدحسن ظهراب بیگی که آن زمان یکی از معاونین گردان بود خود را به او رساند و از من خواست کمکش کنم تا پای آن رزمنده ی مجروح را ببندیم.  سریع خود را به آنها رساندم، و آهسته پایش را بالا آوردم و باکمال تعجب دیدم پایش از قسمت ران کنده شد. خدایا تو شاهد بودی که آن عزیز حتی آه نگفت. پایش را به سختی بستیم تا خونش بند آید، اما کاملاً خونش بند نمی آمد. قسمت جدا شده را نیز به پای دیگرش آتل بستیم. علی را با عجله بردند تا به بالگرد سوار کنند و همراه دیگر مجروحین به بیمارستان منتقل نمایند؛ اما گلوله باران تانک ها و توپخانه ی دشمن اجازه نداد تا بالگرد که از فشار گلوله باران بلند شده بود مجدد بنشیند.  به دستور فرمانده گردان، گروهی از همرزمان مأمور شدند تا هرطور که شده او را به پشت جبهه برسانند. علی نعمتی اصلانی- آن عزیز دل ها- در بین را به دلیل شدت جراحات وارده به فوز عظمای شهادت رسید. هر بار یادم می افتد که چگونه پای همرزم عزیزتر از برادرم خونین از بدنش جدا شد و روی دستم ماند از خودم متنفر می شوم و شرمندگی سراپای وجودم را می گیرد. خدایا من در مقابل آن همه سختی که به شهدا و مجروحین و رزمندگان ما وارد شد و نتوانستم کاری برایشان انجام دهم شرمنده ام و خود را نمی بخشم و به تو پناه می برم.

قادر علی

از نیروهای ژاندارمری سابق بود. به دلیل نیازی که سازمانش به او داشت، اجازه ی حضور در جبهه به او نمی داد. یک ماه مرخصی گرفته بود و  با مراجعه به سپاه به عضویت بسیج درآمده بود. او را به گروهان ما معرفی کرده بودند. نام او «حسنعلی بیرانوند» بود. فردی مؤمن، متین، شجاع و بصیر. علاقه ی او به حضور در جبهه باعث شده بود که از نیروی ژاندارمری مرخصی بگیرد و به عنوان یک بسیجی به جبهه اعزام شود. او با ورود به گردان ما اسلحه ی« آرپی جی» را انتخاب کرد و آرپی جی زن شد. در اولین عملیات گردان و بعد از تصرف خط پدافندی دشمن، به پاکسازی سنگرها مشغول شدیم. به قول بچه های رزمنده، بیرانوند(ژاندارم گردان) مفقود شده بود. نگران شدیم، و به جستجویش پرداختیم اما بعداً خودش پیدایش شد. تعداد قابل توجهی اسیر به همراه داشت او توانسته بود به تنهایی دوازده نفر از نیروهای دشمن را به اسارت بگیرد. جالب تر این که تمام مسائل حفاظتی و امنیتی  را برای گرفتن اسیر بکار گرفته بود. ما وقتی اسیری را می گرفتیم،  فقط به گرفتن اسلحه ی او و بازدید بدنی اش اکتفا  می کردیم؛ اما او بلوز نظامی اسرا را نیز درآورده و دست های شان را بسته بود. به او گفتم: «چند نفر بودند که ۱۲ نفرشان را اسیر کرده ای»؟ گفت: «می خواهی اعتراف کنم و فردا، پس فردا محاکمه بشوم. تازه این ها را هم کس دیگری به من داده». گفتم: «لابد اسمش قادر متعال بود». گفت: «آری. اسمش قادر علی بود».

 

نماز شب

«حسنعلی بیرانوند» یکی از نیروهایی بود که طی دو سال ونیم با هم بودن، ندیدم نماز شبش ترک شود. تلاش های نیروی ژاندارمری نتوانست او را از جبهه برگرداند. عملکرد او باعث شد تا فرماندهان  سپاهی ما درخواست انتقال وی را بدهند؛ اما او به علت عدم موافقت ژاندارمری، به یگان خود برگشت. ان شاءالله از شجاعت های کم نظیر او در صفحات آینده خاطراتی خواهد آمد. وی به عنوان یک نیروی بسیجی تا رسته ی معاونت گردان ارتقاء سمت یافت و بعد از دو سال ونیم به ژاندارمری برگشت. زمانی به سازمان خود برگشت که آن سازمان به نیروی انتظامی تغییر نام داده بود.

 

فرشتگان نجات سپاه توحید

مهمات مان به پایان رسیده بود. چهارپایان حامل مهمات نیز به خاطر صعب العبور بودن ارتفاعات منطقه، به موقع نمی رسیدند و یا به علت بمباران هواپیماها، موشک بالگردها و یا توپ وخمپاره ی دشمن منهدم می شدند، وبه دست ما نمی رسیدند. نبود جایگاهی برای فرود بالگرد، امکان حمل اسلحه از آن طریق هم وجود نداشت. همه نگران بودند که ناگاه فرشته ی نجات در آسمان ظاهر شد. صدای دوست داشتنی بال های یاریگرش به سراغ مان آمد و پروانه وار گِرد وجود مجاهدین به چرخش درآمد. بالگرد سپاه توحید در آسمان ظاهر شد. اما کجا باید بنشیند؟ تنها جای مناسب در روی آن ارتفاع، جایی در دید و تیر رس انواع سلاح های دشمن بود. حتی تانک ها هم می توانستند به آن شلیک کنند. خلبان دلیر وجان برکف بالگرد به قصد نشستن به زمین نزدیک شد؛ اما به دلیل گلوله باران دشمن نتوانست بنشیند. کار خود را چندین بار تکرار کرد و در نهایت- علیرغم دستور بازگشت- با ایثار جان خود در یک چرخش بسیجی وار، اشک رزمندگان گردان انبیاء را درآورد و در میان باران گلوله ی دشمن به زمین نشست. شدت گلوله باران اجازه نداد تا نیروهای گردان، فرشته ی نجات خود را چون همیشه در آغوش بگیرند. با خلبان شجاعش دیدار کنند و بر دستان توانمندش بوسه بزنند. صبح فردا زمانی که دشمن بعثی در خواب بود، بالگردهای ما با انجام پروازهای پی در پی، آنقدر مهمات آوردند که نگرانی ما را رفع نمودند.

پشتیبانی بالگردها
پشتیبانی بالگردها

 عشق حسین(علیه السلام) تسکین درد من است

عراقی ها معمولاً هنگام فرار، یاسلاحهای سنگین و مهم خود را منهدم می کردند و یا قطعه ای از آن ها را بر می داشتند تا از کار بیفتد. مثلاً در یکی از عملیات ها، خمپاره انداز۶۰ بدون پایه ای را جاگذاشته بودند. پایه ی خمپاره انداز را سینی یا سکوی پرتاب می گفتند و شلیک گلوله بدون آن خیلی سخت بود.نبود سلاح ومهمات و نیاز شدید نیروهای گردان انبیاء(علیه السلام)، آن ها را وادار کرد تا به هر شکلی شده از آن خمپاره انداز بدون پایه استفاده کنند. شهید «فضل الله قلایی» با همان خمپاره انداز و با تحمل درد شدید، تا آخرین گلوله های خمپاره- که از عراقی ها به جا مانده بود- به شلیک ادامه داد. شلیک یک گلوله هم نصیب من شد. من با پایم آن را نگه داشتم  و شلیک کردم. چنان ضربه ای به من زد که درد آن تا چند روز در پنجه ی پایم می دوید. به فضل الله گفتم: «چه طور درد آن را تحمل کردی»؟ خودمانی گفت: «داداش! با عشق به امام و اهل بیت (علیهم السلام). با خودم می گویم فکر کن در اسارت هستی و به خاطر اسلام و انقلاب شکنجه می شوی. آیا تحملش را داری؟ بنابر این با عشق به حسین (علیه السلام)، یاحسین می گویم و درد آن را تحمل می کنم. عشق حسین (علیه السلام) تسکین درد من است».

تثبیت موقعیت ایران بر ارتفاع «گِردِه رَش»

در عملیات نصر۸ ، یک گردان از لشکرامام رضا(علیه السلام) و دو گردان از لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام)، شامل گردان حمزه سیدالشهداء (علیه السلام) و گردان انبیاء(علیهم السلام) و یک گروهان باضافه وارد عمل شدند. گروهان باضافه از گردان شهداء به فر ماندهی برادر پاسدار یدالله کردعلیوند بود. این گروهان به گردان انبیاء(علیهم السلام) مامورشده بود. گردان انبیاء در این عملیات علاوه بر تعدادی مجروح، یازده نفر از عزیزان خود را تقدیم اسلام و انقلاب و ملت شریف ایران نمود. بااین وجود بعد از یک هفته، نیروهای عمل کننده، با تثبیت موقعیت خود و جایگزین شدن نیروهای تازه نفس، خطوط دفاعی را تحویل دادند. از جمله شهدای گردان انبیاء (علیه السلام) دراین عملیات عبارت بودند از: ۱- سردار سپاه اسلام پاسدار شهید علی آشناگر (معاون گروهان مالک اشتر)، ۲- پاسدار شهید علی نصیری، ۳- سربازشهید سیّد ذبیح الله موسوی ۴- سربازشهید ابراهیم کردعلیوند ۵- بسیجی شهید فضل الله چغلوند ۶-بسیجی شهید جعفر اسدی ۷- بسیجی شهیدایرج حسینی چگنی ۸- بسیجی شهید محمد حسن دلفان ۹- شهید حسن نعمتی۱۰- شهید علی نعمتی اصلانی(دوشکاچی)۱۱-شهید کیومرث دریکوند.

تکبیر بی جا

عصر روز آخر عملیات، و قرار براین است تا امشب خط پدافندی را تحویل گردان جایگزین بدهیم. معمولاً در هر تغییر وتحول فرماندهان نیروی تازه رسیده ابتدا باید به خط مقدم آمده تا نسبت به منطقه توجیه شوند. بعد از توجیه و معمولاً در آخر شب، و در زمان مناسب نیروهای خودی را به سنگرها هدایت می کردند. ما در خط پدافندی بودیم، ناگهان صدای تکبیر دسته جمعی نیروهای جایگزین توجه نیروهای گردان ما را به خود جلب کرد. بلا فاصله باران گلوله ی دشمن به طرف نیروهای جایگزین سرازیر شد. فریادهای بچه های ما هم به جایی نرسید. در هر حال فرماندهان نیروهای جایگزین و تعدادی از بچه های ما با تلاش فراوان آنها را بر گرداندند، تا در وقت مناسبی تحویل وتحول انجام شود. اما متاسفانه در مدت کمتر از ده دقیقه حدود پانزده نفر از نیروهای آن گردان به شهادت رسیدند. در حالی که گردان ما در این عملیات، و در مدت ده روز جواب پاتکهای سنگین دشمن فقط یازده شهید داده بودیم. هر سخن در جای خود نیکوست. تکبیر بی جا باعث شد تا ما پانزده نفر از عزیزان خود را بیخودی از دست بدهیم. بنابراین تکبیر ما باید در جای خود گفته شود تا لرزه بر پیکر دشمن دیوخو اندازد.

ابتدا دومی و سومی، بعد اولی

در زیر باران گلوله ی دشمن هستیم. چند نفر از نیروهای تازه رسیده خودی که برای جایگزینی گردان ما آمده بودند، به زیر درختی پناه آورده اند. گلوله ی تانک و یا گلوله ی توپ ۱۰۶ دشمن به درخت اصابت کرد، سه تن از آنها در جا به شهادت رسیدند. وضعیت بسیار سخت شده بود. دشمن پاتک سنگینی را آغاز کرده بود تا ارتفاع را از ما پس بگیرد. بنابراین ما فرصت نداشیم پیکر مطهر شهدا را به عقب و به جای امنی انتقال دهیم، یکی از فرماندهان آنان(نیروهای گردان تازه رسیده) اقدام به این کار کرد. فرصت کوتاهی پیش آمد به کمک او رفتم تا پیکر مطهر شهدا را جابجا کنیم. سه شهید زیر درخت افتاده بودند و قسمتی از درخت شکسته و روی آنها خم شده بود به طوریکه باید سینه خیز و با حالت چهار دست و پا راه می رفتیم تا شهدا را از زیر درخت بیرون بیاوریم. بطور طبیعی و راحت تر باید شهید اولی را می آوردیم تا راه برای دومی باز شود، بعد دومی و بعد سومی را می آوردیم. به او گفتم اولی را ببریم قبول نکرد. ما به سختی دومی را از روی اولی عبوردادیم و پس از بیرون آوردن آن را روی دوشش گذاشتم تا رفت و برگشت، دوباره گفتم شهید اولی را بگیر باز قبول نکرد، و شهید سومی را به سختی از روی اولی عبور دادیم تا آن را منتقل کرد. هر بار که می رفت من به سنگر خود برمی گشتم. بار سوم که آمد شهید دیگر را به کمک هم برایش بیرون آوردیم. به او گفتم ببخشید سؤالی دارم، گفت بپرسید. گفتم چرا اجازه ندادی شهدا را به ترتیبی که افتاده بودند از اول بیرون آوریم، و اینقدر خودت و مرا اذیت  کردی. گفت ببخشید می دانم اذیت شدی دست خودم نبود. گفتم من ناراحت نیستم فقط می خواهم علتش را برایم بگویی. گفت شهید اولی برادر منه و ترسیدم اگر اول برادرم را ببرم ممکن است بمیرم و یا خسته شوم و نتوانم و یا فرصت نکنم و پیکر مطهر شهدای مردم روی زمین بماند و به دست آنها نرسد، و با خود گفتم اگر قرار است پیکر مطهر شهیدی در میدان جنگ بماند و مفقود شود بهتر است پیکر برادر خودم باشد. بغض گلویم ترکید و صدای گریه ام بلند شد. مرا از روی پیکر مطهر برادر شهیدش بلند کرد و گفت گریه نکن شهید را روی دوشم بگذار تا ببرم. گفتم نه، به خدا نمی گذارم برادر شهیدت را ببری، این دیگر وظیفه ماست تا پیکر برادر شما را برگردانیم. بچه ها ی سنگرم را صدا زدم آنها آمدند، ماجرا را گفتم، با گریه پیکر مطهر آن شهید را بردند. فراموش نکنیم، عامل پیروزی ما در هشت سال دفاع مقدس این ایثارها بود که عنایت و امداد خدای سبحان را به ارمغان می آورد.

۱- این نوع مین با این که ترکش ندارد؛ اما۱۵۰۰ درجه حرارت ایجاد کرده و آهن را در جا ذوب می کند.

راوی : برادر بسیجی حاج حجت شریفی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

۵ دیدگاه

  1. من خودم تو این عملیات نصر ۸ بودم عملیات خوبی بود به این راویی بگوید خودش کجا بود

    • محمدحسن ظهراب بیگی

      با تشکر از شما بازدیدکننده محترم که با قدوم مبارکتان سایت شهدا و رزمندگان لرستانی مزین فرمودید. از اینکه بر ما منت نهاده و دیدگاهی رو در مورد عملیات نصر هشت برای سایت ارسال فرمودید ، کمال تشکر و امتنان را دارم و از دور دست شما را می بوسم. اما راجع به مطلبی که فرمودید، حتما راوی عملیات مورد نظر شما ،بطور جد به دیدگاهتان توجه کرده و آماده پاسخگویی است. اما بطور صحیح و شفاف سؤالهیتان را بر شمارید تا در اولین فرصت پاسخ آن به محضرتان تقدیم گردد. در خصوص اینکه فرمودید در این عملیات حضور داشته اید ، اگر تمایل داشته باشید با ذکر مستندات خود ، مطالب و خاطرات خود را ذکر و ارسال فرمایید تا پس از تصدیق و ویرایش ، در اولین فرصت منتشر گردد. انشالله مدیر سایت

  2. حمیدرضا آشناگر

    من برادر شهید علی آشناگر هستم دوست دارم کمی بیشتر راجع به آخرین روز های شهید بدانم لطفا کمی توضیح دهید

  3. مجتبی کریمیان

    با سلام من فرزند شهید مراد کریمیان هستم .پدرم تو این عملیات شهید شده من اون موقع ۳ سالم بوده .اگه کسی عکسی خاطره ای داره ممنون میشم بدونم…۰۹۱۶۶۹۸۸۵۷۵

  4. حسن از بروجرد

    سلام هیچ سرداری رشیدتر قوی تر،دلاور تر وکامل تر از سردار علی بولفتح ندیدهام ایسان با شهامت تمام درشب ۹۹،۸،۲۸ با رشادت وشهامت جان کل گردان تحت پوشش خود را با هویاری واطلاع از لو رفتن محور توسط عراقیها نجات داد،یادس بخیر وهمواره پایدار وسلامت باشد،به جان جبرییل وبه تن ژنده پیل. به کف ابر بهمن بدل رود نیل،،،رستم در وجود ایشان متجلی است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید