خانه / دسته‌بندی نشده / گذری برعملیات فتح۵(تصرف شهرماؤوت)

گذری برعملیات فتح۵(تصرف شهرماؤوت)

برگرفته از کتاب ستاره های به خون خفته لرستانبه قلم برادر حجت شریفی
حاج حجت شریفی
حاج حجت شریفی

عملیات فتح۵در منطقه ی عمومی «ماؤوت» انجام شد. ماؤوت شهری مرزی در استان سلیمانیه عراق است. تا زمان عملیات فتح ۵ در سال ۱۳۶۵ این منطقه از مناطق جنگی نبود و ایران در آنجا خط پدافندی نداشت. مأموریت تصرف این شهر به لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) داده شد. چون این عملیات برون مرزی بود باید مسافت زیادی را ظرف دو شبانه روز پیاده راه میرفتیم، تا به شهر ماؤوت برسیم . به دلیل مسائل حفاظتی و مسافت زیادی که باید به داخل سرزمین عراق می رفتیم، لشکر نمی توانست نیروی لازم را برای انجام عملیات به منطقه اعزام کند،  بنا بر این اصل مأموریت و عملیات را در شب اول  به گردان انبیاء (علیه السلام) به فرماندهی برادر پاسدار حاج ولی الله میرهاشمی و یک گروهان ویژه  به فرماندهی برادر پاسدار علی بوالفتح واگذار کرد. فرماندهی لشکر برادر پاسدار حاج روح الله نوری، دو گردان ثارالله و ابوذر – که به ترتیب از بچه های «بروجرد» و «ازنا» و «الیگودرز» بودند – را در احتیاط گردان انبیاء قرار داد. گردان ثارالله به فرماندهی برادر پاسدار حمید خدا شناس و گردان ابوذر به فرماندهی برادر پاسدار بهرام گودرزی بودند. در ادامه ی عملیات فرماندهی لشکر بعد از دو روز گردان محرم از بچه های شهرستان دورود را به   فرماندهی برادر پاسدار شهید حاج اصغر لشنی مأمور به تصرف یکی از ارتفاعات منطقه نمودند. این ارتفاع  در سمت راست و پشت سر گردان انبیاء(علیهم السلام) قرار داشت. فرمانده لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام)، برادر  میرهاشمی – فرمانده گردان انبیاء (علیه السلام)- را با حفظ سمت به عنوان فرمانده این مأموریت منصوب کرده بود و، گردان های ابوذر، ثارالله، محرم و گروهان ویژه در این عملیات زیر نظر برادر میرهاشمی قرار داشتند.

کامیون های سر بسته

عملیات در مرز کردستان به دلیل فعالیت احزاب محارب با نظام جمهوری اسلامی و ستون پنجم بسیار مشکل بود و با کوچک ترین حرکت و اقدامی لو می رفت. برای جلوگیری از لو رفتن عملیات فتح ۵ ، نیروهای گردان بیش از نه ساعت در داخل کامیون های سر پوشیده حبس شده بودند.  فکرش را بکنید که این همه مدت در داخل کامیون های سرد و در کوه ها و جاده های پر پیچ وخم و ناهموار چه بر سر انسان می آید! با این وضعیت هنگام شب از کامیون ها پیاده شدیم.  بیشتر بچه ها – به ویژه مجروحین عملیات قبلی – چنان بر اثر این فشار اذیت شده بودند که بعد از مدتی  با مالش بدنشان،  به سختی توانستند همراه گردان حرکت کنند. بعضی از بچه ها به وسیله ی برخورد سلاحها به سر و صورتشان مجروح شده بودند. با وجود این سختی ها نه تنها هیچ کدام شان گله و یا شکایتی نداشتند، بلکه- به قول خودشان- عشق می کردند. شهید سبزخدا دریکوند (مصطفی میررضایی) در آن عملیات معاونت گردان انبیاء(علیهم السلام) را به عهده داشت و من پیک گردان بودم.  من و او با این که از فرط خستگی وضعی بهتر از بقیه نداشتیم، اما مجبور بودیم به عنوان جلودار گردان حرکت کنیم. دست او در دستم بود و راه می رفتیم و در آن حالت به آهستگی با هم صحبت می کردیم. گاهی از جواب های پرت وپلا و جور واجوری که به سؤال هایم می داد، می فهمیدم که خواب است و به جواب هایش می خندیدم.

دو شبانه روز فقط شب ها راه می رفتیم و روزها زمینگیرمی شدیم. بچه ها با همان خستگی به دعا و نیایش می پرداختند و با خدای خود راز و نیاز می کردند. زمزمه ی «یا حسین» و «یا فاطمه زهرا» ی آنها دشمنان را کر و کور کرده بود.

 

دشمن همیشه دشمن است

یکی از افراد وابسته به حزبی از احزاب عراقی مخالف صدام که قرار بود راهنمای ما باشد، دربین راه دست به حرکات مشکوکی می زد و سر و صدا می کرد. معلوم شد که قصد جلب توجه دشمن و لو دادن عملیات را دارد. پس ازچند بار تذکر وصحبت با او و همراهانش مجبور شدیم دست و پایش را ببندیم و در جای امنی پنهانش کنیم تا بعد از عملیات تحویل مسئولین شود. شب دوم بود که با راهنمایی دو راهنمای دیگر به خطوط دفاعی دشمن رسیدیم. راهنما، راه مورد نظرش را- که از یک تنگه نسبتاً کوچک عبور می کرد- به ما نشان داد وخودش برگشت. شهید سبزخدا احساس کرد که او هم قصد خیانت دارد. بنابر این نگاهی به موقعیت انداخت و گردان را متوقف کرد و موضوع و موقعیت بسیار خطرناک گردان را به فرمانده وقت (حاج ولی اله میرهاشمی) اطلاع دادیم. چنان که در گذشته نقل شد، وی ضمن فرماندهی گردان، مسئولیت محور یکم- که محورعملیاتی لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) بود را نیز- بعهده داشت.  ایشان با شنیدن ماجرا،  خطر را تأیید کرد و طی مشورت فوری با فرماندهان تصمیم بر این شد که مسیر گردان تغییر یابد و نیروها تنگه را از مسیر سمت چپ دور بزنند. با نقشه ی جدید به گردنه ی سمت چپ تنگه رسیدیم ولی در آنجا با سیم خاردار که برای میدان مین قرار داده شده بود مواجه شدیم.گروه تخریب فرا خوانده شد تا معبری برای عبور ما به طرف سنگرهای دشمن باز کند.گروه مشغول شد و پس از مدتی مسئول گروه اعلام کرد گروه با هیچ مینی برخورد نکرده است. در همان حال کمین دشمن متوجه ما شد و بلافاصله شروع به تیراندازی نمود. فرمانده ضمن اعلام دستور حمله، خود درجلو گردان از سیم خارداری که دشمن برای ایجاد میدان مین کشیده بود عبور کرد. چون نیروهای گردان مطمئن نبودند که میدان خالی از مین است، مانع عبور فرمانده گردان شدند. دو نفربسیجی و یک سرباز داخل میدان شدند و به سلامت از میدان عبورکردند و این گونه بود که نیروی جلودار گردان حمله را آغاز کرد. همین جا بود که اولین شهید عملیات از نیروهای واحد تخریب به نام «عارف میرزاوند» با تیر مستقیم کمین دشمن که به سرش اصابت کرد تقدیم اسلام و میهن اسلامی شد.

 

«یاحسین» بر بالین تن بی سر

 

عملیات برای تصرف فرمانداری شهر ماؤوت شروع شد. زمان حرکت از مقر گردان در آخرین دقایق، نیروهایی که از گردان در مرخصی بسر می بردند برگشته و به ما ملحق شدند. طلبه ی جوانی نیز به عنوان آخرین نیروی اعزامی وارد گردان شد.  چون گردان در حال حرکت بود، معاون گردان (شهیدسبزخدا) از او خواست تا در مقرگردان در شهر سقز بماند و در مأموریت های بعدی در عملیات شرکت کند. او ناراحت شد و قبول نکرد. به او گفتند سلاحی نیست تا به تو بدهیم. او گفت که می تواند برای رزمندگان گردان مهمات و فشنگ بیاورد. یکی از برادران رزمنده گفت «انشاءالله اولین سلاح غنیمتی را به او می دهیم» و دیگری گفت «شاید هم اسلحه ی اولین شهید را به او بدهیم».  بعد از انهدام کمین ها و شکسته شدن خط دشمن وهنگام عبور از ارتفاعات پر پیچ وخم، موشک «آرپی جی» دشمن از پشت به سر و گردن آن طلبه ی عزیز اصابت نمود. بدن بی سر او از ارتفاع به طرف دره غلتید.  یکی از بچه ها دوید و او را در بغل گرفت تا مانع سقوط جسم مطهرش به پایین درّه  شود و به یاد تن  بی سر حسین (علیه السلام) بلند یا حسین گفت و این گونه بود که آخرین نیروی وارد شده به گردان اولین شهید گردان شد.

 

پیوند قلبی مردم

ساعات اولیه ی عملیات و نیمه های شب بود که تمامی خطوط دشمن در اطراف شهر ماؤوت عراق در هم شکست و به تصرف رزمندگان اسلام در آمد. نیروها برای حمله به شهر آماده شدند. فرمانده ی محور، برادر پاسدار حاج ولی الله میرهاشمی- که با حفظ سمت، فرماندهی گردان انبیاء (علیه السلام) را نیز بر عهده داشت – به برادر پاسدار شهید سبزخدا دریکوند – که آن هنگام معاون گردان بود –  دستور داد به مردم شهر فرصت داده شود تا از شهر فرارکنند؛ زیرا ما نمی خواهیم مردم شهر را اسیر کنیم، و نمی خواهیم صدمه ای به آنها برسد. نیرو های عراق می دانستند رزمند گان کشور ایران اسلامی هر گاه منطقه ای را تصرف می کنند برابر دستور اسلام و امام خمینی«ره» به مردم غیر نظامی آسیبی نمی رسانند. بنابراین نیروهای دشمن تعدادی از مردم شهر را به عنوان سپر و دیوار انسانی در اطراف شهر قرار داده بودند؛ تا ما وارد شهر نشویم. علیرغم  فشارهای دشمن و اینکه تمام شب و روز از طرف آنان در داخل شهر به ما گلوله شلیک می شد و کشته و زخمی از ما می گرفت نیروهای ما حتی یک گلوله به داخل شهر شلیک نکردند. مردم شهر که عملکرد ما را دیدند برای ما دست تکان می دادند، نیروی دشمن با دیدن این صحنه چون موضوع را به زیان صدام و حزب بعث دید، برای جلو گیری از پیوند قلبی مردم با رزمندگان اسلام آنها را رها کردند، و مردم موفق شدند از شهر فرارکنند.

حضور زنان در سنگرهای بعثی

زمانی که سنگرهای عراقی را از لوث وجود نیروهای بعثی پاک کردیم، در آن ها لباس زنانه پیدا می شد. بعضی از اسرای آن عملیات اظهار داشتند لباس ها مربوط به زنانی ست که دراختیار فرماندهان و نیروهای بعثی بوده اند. هر کدام از بچه ها از سنگرهای آنان یک شیء بعنوان یادگار ی می آوردند. من لباس یک دختر بچه را آوردم، چون هنوز ازدواج نکرده بودم بچه ها کلی به من خندیدند و به فر مانده و معاونش گفتند این کار پیام دارد، ایشان می خواهد ازدواج کند اما روش نمیشه بگه مرخصی میخواهم.

 

آرزو دارم تیر به قلبم اصابت کند

باز کردن میدان مین درهرعملیات  بویژه در تاریکی شب کار سخت وخطرناکی بود، که به عهده ی نیروهای واحد تخریب  گذاشته شده بود. به قول معروف اولین اشتباه آنان آخرین اشتباهشان بود. اگر مین منفجر می شد لااقل دست و پا و چشمشان از دست می رفت، یا کشته می شدند. آنها وظیفه داشتند پس از انجام مأموریت، و باز کردن معبر در شب عملیات و در صورت نیاز روزهای بعد از انجام عملیات ما بقی میدان مین را پاکسازی کنند. اما در شب عملیات بعد از  باز کردن میدان مین و شروع عملیات می توانستند به عقب برگردند. تا برای عملیات و مأموریت بعد آماده شوند؛ اما همرزمان ما در گردان تخریب لشکر ۵۷ که به واحدایثار معروف شده بودند، در اکثر مواقع پس از خنثی کردن میادین مین، در ادامه ی عملیات هم شرکت کرده و به ما کمک می کردند. در عملیات فتح پنج برای آزاد سازی شهر «ماؤوت» عراق نیز چنین شد. یکی از نیروهای واحد تخریب نوجوانی بسیجی بود به نام «مرتضی آقایی» اهل روستای دارایی خرم آباد ،با روحی لطیف و عاشق شهادت.  او در وصیت نامه خود نوشته بود «خدایا من آرزوی شهادت دارم و از تو می خواهم شهادتم را به وسیله ی اصابت تیر به قلبم- که برای امام حسین (علیه السلام) می تپد- قرار دهی تا شرمنده ی او نباشم و قلبم فدای قلب حسین (علیه السلام) شود».  پس از عملیات از تیم تخریب  خواسته شد که به مقر خود بازگردند؛ اما آن ها سلاح برداشته و به همراه گردان در ادامه ی عملیات شرکت کردند.

سه نفر از نیروهای دشمن در یک سنگر محکم بتونی مخفی شده و چند نفر از نیروهای ما را مجروح وشهید کردند. این سنگر موقعیت استراتژیکی و مهمی در منطقه داشت و با مهندسی نظامی مناسبی ساخته شده بود. اسلحه ی «آرپی جی» و تیربار ما هم – با توجه به فاصله ی  زیادی که داشتیم – در آن اثر نمی کرد، وسلاحی با برد قدرت بیشتر هم در اختیار نداشتیم. بنابر این باید با پذیرش خطر کشته شدن جلوتر می رفتیم. در نهایت تصمیم بر این شد که چند نفر از رزمندگان شهادت طلب، خود را به خطر انداخته و برای انهدام آن اقدام کنند. از جمله ی افراد داوطلب، سردار شهید احمد قاسم زاده و مرتضی آقایی بودند.  آن ها جهت انهدام سنگر به طرف دشمن حرکت کردند و نوع عملیات آنان به روش جنگ چریکی و حرکت و دویدن  با سرعت و استفاده از خیزهای «پنج ثانیه» بود. درآخرین لحظاتی که این نوجوان بسیجی خود را به نزدیکترین فاصله به سنگر دشمن رسانده بود تیر دشمن به سینه اش اصابت  کرد و او را به آرزویش رسانید. پس از او سردار مظلوم و دلاور سپاه اسلام (احمد قاسم زاده[۱]) خود را به آن سنگر رسانید و با پرتاب نارنجک آن را منهدم نمود و نفرات داخل آن را به هلاکت رساند. وقتی بچه ها به بالین جسد مرتضی آقایی رسیدند، دیدند تیر دقیقاً به قلبش- که مالامال از عشق به حسین (علیه السلام) بود – برخورده و آن را متلاشی کرده است.

جسد شهید مرتضی آقایی
جسد شهید مرتضی آقایی

 بسیجی شهید مرتضی آقایی از روستای دارایی که تنها یک گلوله به قلبش اصابت نمود و به آرزویش رسیدتا شرمنده ی امام حسین علیه السلام نشود.

سجده های شکر

عملیات ما برای اولین بار در منطقه ی عمومی ماؤوت عراق درتاریخ ۲۵/۱/۶۵ درحالی انجام شد که تا آن زمان،  ایران درآن جا جبهه ای نداشت و درحقیقت یک عملیات برون مرزی به حساب می آمد. براین اساس هیچ گونه جاده ای  که بتواند تدارکات وپشتیبانی ما را به خط مقدم در منطقه ی عملیات برساند وجود نداشت.  این عملیات به وسیله ی گردان انبیاء به فرماندهی برادر پاسدار ولی الله میرهاشمی وگروهان ویژه – که از واحدهای لشکر وگردان های دیگر لشکر تشکیل شده و به استعداد یک گروهان و به فرماندهی برادر پاسدار علی بوالفتح بود – انجام شد. گردان ثارالله به فرماندهی برادر پاسدار « حمید خداشناس» و گردان ابوذر به فرماندهی برادر پاسدار «بهرام گودرزی» به عنوان احتیاط گردان انبیاء (علیه السلام) بودند. این دو گردان صبح روز بعد از عملیات به دستور برادر ولی الله میرهاشمی فرماندهی محور عملیات – که باحفظ سمت فرمانده گردان انبیاء(علیهم السلام) نیز بود – روی ارتفاع و ادامه ی یالی  (درغرب شهرماؤوت) قرار گرفته انجام دادند و مشغول پدافند شدند. گردان انبیاء هم روی ارتفاعات شمالی و مشرف به شهر اسقرار یافته بود تا برای پاسخ به حملات و پاتک های  دشمن بعثی آماده باشد. دشمن با ماشین جنگی خود شامل تعدادی از هواپیماهای جنگنده،  سه فروند هلیکوپتر و حدود۳۰ دستگاه تانک – که به مرور در روزهای بعد به تعدادشان افزوده می شد- اقدام به پاتک نمود و با برخورداری از انواع ادوات و پشتیبانی توپخانه – که قبل از عملیات حفاظت از شهر را به عهده داشت – حملات سنگین خود را آغاز کرد.  گردان ثارالله در ارتفاعات غربی منطقه ی ماؤوت، گردان انبیاء(علیهم السلام) در ارتفاعات مسلط و مشرف به شهر و همچنین ارتفاعات شمال شهر ماؤوت و گروه ویژه  در سمت شمال شرقی و پشت مواضع گردان انبیاء مستقر شده بودند. بعد ازعملیات ما ،دشمن به مدت یک هفته با تمام امکانات خود پاتک می کرد و نیروهای خودی با سلاح های سبک تیربار، آرپی جی و کلاشینکف به مقابله با نیروی مجهز و جنگی دشمن می پرداخت. خدایا تو می دانی چه مظلومانه و زیبا بود جنگیدن جوانان و نوجوانان بسیجی با تانک ها و وبالگردهای دشمن بعثی. زیباتر از همه سجده های شکر رزمندگان بعد از دفع هر پاتک و لبخندی بود که بعد از هر پیروزی بر لبانشان می نشست.

 

یاد ت بخیر ای شیرمرد جبهه ها

برادر امیرمحمد عزیزی یک بسیجی دلاور، جانباز جبهه، جوانی رشید، مؤمنی خنده رو، معلمی دلسوز و با صفا و فردی کار آمد بود. او از کسانی بود که چه در دوران دانش آموزی و چه دوران دانشجویی و معلمی، همواره برای ارتقای علمی و معنوی خود تلاش می کرد. تا بوی عملیات به مشامش می رسید، سر از پا نمی شناخت. همه چیز را رها می کرد و به جبهه می شتافت. او ضمن این که یک رزمنده و یک جنگنده ی خوب بود، از تبلیغ معارف اهل بیت (علیهم السلام) واحکام دین هم غافل نمی شد. تنها سلاح  قناسه ی  دوربین دار گردان انبیاء(علیهم السلام) در عملیات فتح پنج به دست او بود. به فرمانده گردان گفته بود این قناسه را تحویل من بدهید تا انشاءالله حقش را ادا نمایم.  فرمانده گفته بود حقش چیست؟ و او جواب داده بود زدن سرهربعثی که سر از سنگر بیرون بیاورد.

روز هفتم عملیات و هنگام مقابله با پاتک های سنگین و رعب آور دشمن بود.  فرمانده گردان طی بازدید از خطوط دفاعی، به برادر عزیزی گفت: «دلاور! حق سلاح را ادا کرده ای یا نه»؟  و او رو به من کرد وگفت: «از این بسیجی بپرسید». و من گفتم: «بله! برادر عزیزی دراین عملیات به اندازه ی یک گروهان جنگیده است». عزیزی چهره ی بشاش خود را در هم کشید و گفت: «از شما انتظار نداشتم این حرف را بزنی. دست به این بازو بزن! این بازو به اندازه ی یک گردان جنگیده است». بچه ها خندیدند و برادر عزیزی ادامه داد: «فرمانده! ما معلم هستیم و برای وصل کردن آمده ایم. ما را چه به جنگیدن. خواهش می کنم کاری نکنید که خون بعثی ها را به گردن ما بندازند». امیر محمد عزیزی درتمام عملیات ها با شجاعت به بچه ها روحیه می داد و به عنوان یکی از پیشتازترین نیروها می جنگید.

یا ایهاالعراقی

پاتک ها و حملات دشمن برای پس گرفتن شهر ماؤوت روز به روز شدت بیشتری می گرفت. همه نگران بودیم. از دو گردان احتیاط و گروهان ویژه هیچ نیرویی نمانده بود. تعداد قابل توجهی شهید و مجروح شده بودند و تعدادی از نیروها هم شهدا و مجروحین را انتقال داده بودند، و تعدای به دلیل خستگی فراوان و فشارهای سخت دشمن به عقب برگشته بودند. گردان انبیاء با حدود نیمی از نیروهای خود مشغول نبرد نا برابر بادشمن است. حتی بعضی از نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) زمانی که نشانه های شکست را در جبهه ی خودی دیده بودند، دلشان هوای خانواده کرد و برادران خود را تنها گذاشتند. یکی از این نیروها ی ما هنگام ترک جبهه در میدان مین دشمن گرفتار می شود. برادر امیر محمد عزیزی– که جهت آوردن آب از چشمه به پشت خطوط دفاعی رفته بود– او را می بیند. آن رزمنده برایش دست تکان می دهد و با لهجه ی عربی – فارسی  می گوید: «یاایهاالعراقی بیا مرا ببر…». برادر عزیزی  می فهمد او ایرانی است،  قدری سر به سر او می گذارد و کلی با او مزاح و شوخی می کند. سپس با خنثی کردن مین ها او را نجات می دهد و از او می پرسد این جا چه کار می کند. آن فرد می گوید وقتی شکست خوردیم، من فرار کردم. ناگهان متوجه شدم داخل میدان مین هستم.  عزیزی به او می گوید ما که شکست نخورده ایم. بچه های گردان مثل شیر دارند می جنگند. او از کار خود پشیمان می شود؛ اما به برادر عزیزی می گوید که از بچه های گردان خجالت می کشد و نمی تواند برگردد. عزیزی او را دلداری می دهد و راهنمایی اش می کند و او را به نزد بچه های گردان باز می گرداند.

«عزیزی» یک نیروی موثر درجبهه بود. تخصص های متعددی  داشت. از جمله این که خنثی کردن مین را خوب می دانست و با اسرا – به راحتی- عربی صحبت می کرد. برادر «امیر محمد عزیزی» بعد از پایان جنگ موفق به گرفتن فوق لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه تهران شد. او بعد ازآن معاون اداره آموزش وپرورش ناحیه ۲خرم آباد شد و در ادامه مسئول نهضت سوادآموزی استان لرستان  گردید. وی هنگام خدمت به کسانی که در جاده ی خرم آباد- الشتر تصادف کرده بودند، به وسیله ی ماشین پلیس راه به سختی مجروح شد و در حین خدمت خالصانه به بندگان خدا به دیدار حق شتافت. خداوند او را با همرزمان شهیدش محشور فرماید.

 

 

پناهنده ی غار

روز چهارم عملیات بود. فقط خدا می دانست که بر باقیمانده ی نیروهای گردان چه می گذرد. یکی از نیروهای خودی در اثر فشارهای سنگین دشمن و تغییر وتحولات مواضع خودی و دشمن در جبهه ی ماؤوت عراق- به خیال این که ما شکست خورده ایم و نتوانسته ایم خطوط پدافندی را حفظ کنیم- به یک غار پناه برده و در یکی از سوراخ های آن پنهان شده بود. وی حدود سه روز بدون آب و غذا در آن غار به سر می برد، به قول خودش خواسته بود آنقدر بماند تا بمیرد ولی اسیر دشمن نشود، تا این که یکی از نیروهای گردان اتفاقاً متوجه شده و او را از آن غار بیرون می کشد و از مرگ و گرسنگی نجات اش می دهد.

 

دیده بان دشمن در سنگر بتونی

یکی از مشکلات ما در جریان عملیات شهرماؤوت عراق، سنگر دید بانی دشمن بود که از قبل در نقطه سوق الجیشی با سنگ و سیمان با استحکام بالایی ساخته بودند. با جایگاه و دید مناسبی که روی ما داشت به خوبی شناسایی می کرد و هدایت آتش می نمود و از ما تلفات می گرفت. این سنگر دیدبانی یکی از مهمترین عواملی بود که دشمن برای باز پس گیری منطقه از آن استفاده می کرد. شاید روزهفتم بود با هدایت آتش این سنگر نیروهای ما خیلی اذیت می شدند و باعث گرفتن تلفات می شد. سنگر دیدبانی مستحکم و بتونی  که دشمن از قبل روی یکی از ارتفاعات ساخته بود. سنگر کاملاً دور از تیررس بود و به خاطر اشرافیتی که به نیروهای ما داشت، اطلاعات دقیقی به دشمن بعثی می داد و باعث گرفتن تلفات می شد. گاه بچه ها جان خود را به خطر می انداختند و به جلو تر می رفتند و به سمت آن آرپی جی شلیک می کردند اما به آن اثر نمی کرد، هر وقت موشک آرپی جی به آن اصابت می نمود یا کمانه می کرد و به طرفی دیگر برمی گشت و یا همانجا به زمین می افتاد. در پی یافتن نقشه ای برای انهدام آن بودیم که یکی از برادران بسیجی گفت: «بهتر است به اهل بیت (علیهم السلام) متوسل شویم؛ شاید خداوند کمک کند». همه ی آنهایی که شنیدند مشغول دعا شدند. یکی از سربازان گردان به نام «حشمت اله دریکوند»- که بعداً به فرماندهی یکی از گروهان های گردان منصوب شد- سلاح «آر. پی. جی» را برداشت و به طرف سنگر دیده بانی  شلیک کرد. گلوله ی آر.پی.جی به لبه ی سنگر اصابت نمود و مثل همیشه کمانه کرد و به سمت بالا پرتاب شد، اما هنگام پایین آمدن، به داخل سنگر فرود آمد و منفجر شد. رزمندگان اسلام به پاس انهدام سنگر دیدبانی دشمن، تکبیر گفتند و بعضاً سجده ی شکر به جا آوردند. این رویداد تنها ذره ای  از امدادهای پی درپی الهی بود که لحظه به لحظه شامل حال رزمندگان در جبهه ها می شد. از این پس هدایت دقیق آتش دشمن به هم خورد و مدام آتش پراکنده و بی هدف می ریخت، و ما تلفات بسیار کمتری می دادیم.

میخ های آهنین

دشمن بعثی پاتک های خود را هر روزسخت تر و سنگین تر از روز قبل آغاز می کرد تا بتواند شهرماؤوت را از نیروهای ما پس بگیرد. این مسئله به دلایل  زیادی برای عراق مهم بود. اول این که عراق یک شهر مرزی دارای فرمانداری و منطقه ی وسیعی از خاک خود را از دست داده بود. دوم این که با عملیات ما راهی گشوده شده بود تا مناطق دیگری نیز مورد هجوم ایران قرار گیرند. از همه مهمتر اینکه دشمن فهمیده بود از گردان ما فقط حدود صد نفر باقی مانده است. بنابراین نیروهای صدام بسیار تلاش می کردند تا این منطقه را از نیروهای ایرانی باز پس بگیرند. فرماندهی مستقر در منطقه هرروز به فرمانده ی مافوق خود قول می داد که روز بعد شهرماؤوت را بازپس می گیرد و این موضوع از گفتگوهایی که از بی سیم آن ها توسط قرارگاه شنود و ضبط شده بود فهمیده می شد. در این گفت وگو اعلام شده بود که تمام نیروهای ایران از بین رفته و  نیروهای ایرانی موجود در منطقه کمتر از صد نفرمی باشند. اتفاقاً این خبر درست بود؛ چون تعداد نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) که با دشمن درگیر بودند، کمتر از صد نفر بودند. تعدادی از نیروهای گردان در عملیات شهید و مجروح شده بودند و تعداد زیادی هم با وجود کوهستانی بودن منطقه، دوری و صعب العبور بودن راه و نبود جاده ی مناسب، برای انتقال شهدا و مجروحین عملیات اقدام نموده بودند. وضعیت جغرافیایی منطقه طوری بود که بعضی مواقع هر شهیدی را می بایست ۴ نفر و هر مجروح را حدود۶  تا ۸ نفر حمل می کردند.

طبق شنودی که از مخابرات و ارتباطات دشمن به دست آمده بود،  فرماندهی عراق با عصبانیت گفته بود: «چند روز است که مدام می گویید کار ایرانی ها تمام شده و فقط۱۰۰ نفر از آن ها در منطقه باقی مانده اند. پس چرا شهر و منطقه هنوز در دست آن ها است»؟  فرماندهی مستقر در منطقه ماؤوت در جواب گفته بود: «قربان! به سر حضرت رئیس (صدام) سوگند آن ها فقط حدود یکصد نفرند؛ اما مانند« میخ آهنی» در زمین فرورفته اند و کارشان تمام نمی شود. باید یکی یکی با گلوله و بمب از زمین درآورده شوند».

صدای جاده

یک هفته بود که با کمتر ازصد نفر نیرو در مقابل دشمن ایستاده بودیم. مشکل عمده ی ما این بود که دشمن از تعداد نیروهای ما آگاهی داشت و تلاش می کرد یک، یک ما را با گلوله ی تانک، توپ – و حتی راکت هلی کوپتر- از پا در بیاورد. گاهی برای از بین بردن یک نفر از ما به وسیله ی بالگرد، موشک شلیک می کرد. بچه ها به شوخی می گفتند آنقدر مهم شده ایم که برای هر نفرمان موشک شلیک می کنند.

مشکل دیگر ما نداشتن جاده بود. تنها وسیله ی ارتباطی و پشتیبانی ما چهار پایان بود، و از طریق راههای مال رو مهمات، غذا و تدارکات به ما می رسید . یک روز عصر که عقبه ی دشمن را بررسی می کردیم، متوجه شدیم که نیروی زیادی به منطقه آمده است؛ نیروهای تازه نفس با تجهیزات کامل. در همان حال صدای تکبیر بچه ها توجه ما را به خود جلب کرد. سبب را جویا شدیم. گفتند صدای جاده می آید. صدای بولدوزر نیروهای خودی می آمد. صدای سنگر سازان بی سنگر به گوش می رسید. بعضی از بچه ها با شنیدن آن صدا، سجده ی شکر به جا آوردند. کسانی که آن تنهایی و بی کسی را در زیر آن فشارهای سنگین و حجم عظیم گلوله باران که هیچ تمام نمی شد را تجربه نکرده اند، برایشان بسیار عادیست که صدای جاده را بشنوند یا نشنوند. خدای من شاهد است  سالها بعد از پایان دفاع مقدس وقتی که این خاطره را می نوشتم و هر بار در تنهایی آن را می خوانم اشکم جاری می شود.

 

تثبیت مواضع

روز هشتم عملیات بود. سستی و از هم گسیختگی در اردوگاه دشمن کاملاً به چشم می خورد. نزدیک ظهر سه اسیر از نیروهایی دشمن گرفته بودیم که از جنگیدن با ما خسته شده بودند.  این نیروها خودشان شخصاً ازعقبه ی دشمن و از میان شیارها و دره ها اقدام به فرار کرده بودند و به سمت ما آمده بودند. نزدیک شان شدم. دست ها را روی سر گذاشته بودند و صدای «دخیل یا خمینی» سر می دادند. به آن ها سلام کردم وگفتم: «انا مسلم وانکم مسلمون…انکم فی امان الله… لاتحزنوا…» و چند کلمه ی دیگر که معمولاً به اسراء می گفتیم، نمی دانم جملاتم درست بود یا نه دستها را پایین آوردند. بعد از سلام، ابتدا آنها را بازرسی بدنی کردم بعد به آنها دست دادم. بلا فاصله پول های توی جیب خود را درآوردند و عکسی که منتسب به شمایل مولی الموحدین علی (علیه السلام) بود را به من نشان داند، و بوسیدند  و گفتند: «دخیل یا علی». با قمقمه ام آب به اسرا دادم. از من تشکر کردند. من بعد از آن ها آب خوردم و به حضرت ابا عبدالله الحسین(علیه السلام) سلام دادم. چون هیچ عکس العملی نشان ندادند، فهمیدم از برادران اهل تسنن هستند.  دوباره پول های خود را به من دادند. من یک برگ اسکناس بیست دیناری عراقی از آن ها گرفتم و یک اسکناس ده تومانی به آن ها دادم. نمی دانم معامله ی من با آن ها عادلانه بوده یا نه.

 

تعویض

تلاش دشمن فرو نشست و خیال ما کمی راحت تر شده بود. گردان محرم از بچه های درود لرستان به فرماندهی برادر پاسدار سردار شهید حاج اصغر لشنی برای جایگزین گردان انبیاء(علیهم السلام) به منطقه اعزام شدند. حاج روح الله نوری، فرمانده لشکر به فرمانده محور عملیات و فرمانده گردان انبیاء (علیه السلام)، برادر ولی الله میرهاشمی دستور داد خط پدافندی را تحویل گردان تازه نفس بدهد؛ اما اعلام کرد به دلیل حساسیت منطقه و فشارهای سنگین واحتمالی دشمن، نیروهای گردان انبیا تا اطلاع ثانوی در منطقه باقی مانده و به صورت آماده باش حضورداشته باشند.

 

درّه ی کمپوت

حدود یک هفته بود که مهمات و غذا را به وسیله ی چهار پایانی مانند اسب و قاطر می آوردند. کاروان تدارکاتی و پشتیبانی گردان با ایثار وتلاش، هرشبانه روز می آمد و بر می گشت. رفت و آمد در راه های پر پیچ وخم و دره هایی با شیب تند به ویژه در شرایطی که دشمن باران گلوله بر سرشان سرازیر می کرد کار بسیار سختی بود. یک روز قاطری حامل کمپوت بر اثر اصابت گلوله ی خمپاره از ارتفاع به ته درّه سقوط کرد. با هر بار غلتیدن حیوان زبان بسته ، تعدادی از قوطی های کمپوت از میان بارش به روی زمین می ریخت. گاهی که دشمن فرصت و مجالی می داد و فراغتی پیش می آمد، بعضی از بچه ها می رفتند و تعدادی از کمپوت ها را پیدا کرده و می آوردند. به همین خاطر اسم آن درّه را «درّه ی کمپوت» گذاشته بودند.

 

لباس اسیر

فرمانده وقت گردان انبیاء(ع)، برادر ولی الله میرهاشمی علاوه بر داشتن خصوصیاتی چون ایمان، تقوا وشجاعت- که از ویژ گی های بارز مجاهدین راه حق است – دوراندیشی خاصی در مدیریت داشت.  این ویژگی به کارهای او و گردان نظمی شایسته و پیشبردی قابل تحسین بخشیده بود.

در عملیات (فتح ۵) مسئولیت پیک فرمانده گردان انبیاء(علیهم السلام) را داشتم. فرمانده گردان به من دستور داده بود هر روز چهار بار آمار اسمی دقیق نیروهای گردان را به ثبت برسانم تا آمار شهداء، مجروحین، حاضرین و غیره را به روز و به ساعت داشته باشیم. من این آمارگیری را به شش بار در شبانه روز رساندم تا آمارها دقیق تر باشد. این کار باعث شد تا آمارهای دقیقی را درقبل از پاتک دشمن جهت سازماندهی نیروها و بعد از پاتک برای مقابله و دفاع در برابر پاتک های بعدی دشمن داشته باشیم.  یک روز در حال آمارگیری به جمعی از برادران رسیدم عراقی را اسیر کرده بودند. عراقی لباس کُردی پوشیده بود تا شاید به عنوان نیروی شخصی در امان باشد و کشته نشود. تا من رسیدم دیدم یکی از بچه هااسلحه اش را رو به اسیر گرفته و به لهجه ی محلی پی در پی و تند می گوید:« لُتا بو، لُتا بو…» یعنی« لُخت شو، لُخت شو…» اسیر بیچاره که نمی فهمید او چه می گوید، و خیال می کرد، که به او می گوید بلند شو و راه بیفت، بلند شد و دنبالش را افتاد و به جای اینکه راه بروند هی دور هم می چرخیدند و همسنگر ما به اسیر می گفت لُتا بو( لُخت شو ) و بچه ها به آنها  می خندیدند، وهمرزم خود را از گرفتن لباسهای او منع می کردند. پیش آنها رفتم و با وساطت به موضوع خاتمه دادیم. به اسیر عراقی سیگار دادند چنان ترسیده بود و بغض گلویش را گرفته بود که نتوانست دود را فرو ببرد. به او آب دادیم و به برادران حاضر گفته شد به او سلام کنید و دست بدهید، بچه ها به او سلام کردند و یکی یکی به او دست دادند تا ابتدا گریه اش گرفت و بعد آرام شد و بعد خندید.

سرتیب فراری

در عملیات فتح (۵) که توسط گردان انبیاء(علیهم السلام) از لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل(علیه السلام) درمنطقه ماؤوت عراق انجام شد، نوجوانان زیادی شرکت داشتند. دو نفر از بسیجیان گردان به نام های «محمدتقی دریکوند» و «………» از بسیجیان بسیار پر تلاشی بودند که به شجاعت زبانزد شده بودند. آن دو بسیجی در جریان عملیات، دو دست لباس لجنی و پلنگی، یکی با درجه ی سرهنگی و دیگری بادرجه سروانی از سنگرهای عراقی به غنیمت گرفته و پوشیده بودند. لباس ها آن قدر برایشان بزرگ بود که مجبور شده بودند آستین ها را چند تا بزنند که بتوانند بپوشند. یکی از اسرا- که به قول خودش- سرتیب و مسیحی و ایرانی بود. این سرتیب از گروهک های فراری بود که به ارتش دشمن پیوسته بود. خیلی بلبل زبانی می کرد و به اسرای عراقی می گفت: «من مسیحی هستم و شما اهل تسنن. ایرانی ها که شیعه هستند شما را اعدام می کنند؛ اما با من که مسیحی هستم کاری ندارند» و مدام این موضوع را تکرار می کرد. او اسرای اهل تسنن عراقی را ضد شیعه معرفی می کرد. ما برای این که ثابت کنیم او دروغ می گوید، و ما مسلمانان باهم برادریم تمام اسرا از جمله اسرای اهل تسنن را با احترام به پشت جبهه انتقال دادیم و ابتدا محمد تقی را با لباسها و درجه ی سرهنگیش روی سنگی قرار دادیم تا اسرا از جلو او رد شوند و محمدتقی از آنها سان ببیند، و سپس سرتیپ دشمن را به کوچکترین عضو گردان- یعنی محمدتقی دریکوند سپردیم. محمد تقی با آن لباس گَل وگُشاد عراقی ابتدا یک احترام نظامی برای سرتیب گذاشت و سپس گفت: «من چون می خواهم به اسیر خود احترام بگذارم، دست هایت را می بندم تا کمتر بلند پروازی کنی». سرتیب فراری با عصبانیت گفت: «مرا به دست کودکی سپرده اید تا مسخره ام کند. برای اهانتی که به من شده به فرماندهانتان شکایت می کنم». اسم و مشخصات سرتیب اسیر شده به قرار گاه فرماندهی ارسال شد. آن ها  بلا فاصله آمدند و او را با خود بردند.

شیهه و تکبیر

دو روز قبل از عملیات منطقه ی ماؤوت، فرمانده گردان و فرمانده محور عملیاتی (برادران میرهاشمی و شهید سبزخدا دریکوند)، به مسئول گروهان تدارکات و تسلیحات گردان، برادر پاسدار «مراد ناصری» گفتند اگر شبی که عملیات انجام می شود، فردای آن شب  غذا و مهمات را تا  ساعت ۱۲ شب به ما نرسانید، نیروهای گردان همگی کشته می شوند و منطقه را از دست می دهیم. مسئول این کار یک نیروی بسیجی پرتلاش، شجاع و خستگی ناپذیر بود به نام «مشهدی عیسی دریکوندی». اوگفت: «اگر اجازه بفرمایید و زنده باشم، به یاری خداوند به محض طلوع خورشید کاروان را می رسانم». فرمانده گردان مخالفت کرد و گفت: «شب است ممکن است راه را گم کنید، و امکان دارد ما اصلاً موفق نشویم و در هر دو حالت اسیر دشمن شوید. همان ساعت دوازده فردا ظهرخوب است».

حدود ساعت نه صبح روزعملیات بود و درگیری شدیدی روی ارتفاعات غرب ماؤوت ادامه داشت. در آن حالت صدای شیهه ی  اسبی توجه نیروها را به خود جلب کرد. نیروهای خسته ی گردان- که مهمات شان در حال تمام شدن بود– با دیدن کاروان پرتلاش تدارکات خوشحال شدند و تکبیر گفتند. این بود شیهه ای که تکبیر را به دنبال داشت، و معروف شد به شیهه و تکبیر. و بعضاً سوره( وّالعادِیات ). چه زیبا بود زمانی که رزمندگان اسلام سوره ی «والعادیات» را خواندند؛ آن جا که خداوند به سُم اسب رزمنده ی مجاهد فی سبیل الله سوگند یاد می کند. و چه زیبا بود یورش دفعی جمعی از رزمندگان که روحیه ای مضاعف گرفته بودند و باعث شکست دوباره ی دشمن شدند. کاروان تدارکاتی رسید و غذا و مهمات بین بچه ها تقسیم شد. از خصوصیات «عیسی دریکوند» این بود که در خطرناک ترین خطوط جبهه و درگیری ها تلاش می کرد خودش خوراکی ها را به دست بچه ها- خصوصاً رزمندگانی که در نوک پیکان درگیری بودند- برساند و به صورت آن ها بوسه بزند. وقتی به او می گفتیم جلوتر نرو کشته می شوی؛ می گفت: «من فدای دست و بازوی این بچه ها بشوم که امام خمینی بر آن ها بوسه می زند. من فدای اینها. اینها سربازان امام زمانند». این بسیجی گرانقدر درهمین عملیات به شدّت مجروح شد و به افتخار جانبازی مکتب اهل بیت (علیهم السلام) درآمد.

 

لشکرامام حسین (علیه السلام) می آید

لشکر امام حسین (علیه السلام) با استعداد یک گردان برای ادامه و تکمیل عملیات وارد منطقه شده بود. عصرنهمین روزعملیات بود و خط دفاعی ما تثبیت و مستحکم شده بود. گردان ما تعویض و به جای آن گردان تازه نفس محرم از لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) در خط پدافندی مستقرشد. اما- چنان که قبلاً نیز گذشت- به دلیل اهمیت موضوع، گردان انبیاء(علیهم السلام) را در منطقه نگه داشتند. خبرآوردند لشکر امام حسین (علیه السلام) در راه است و به زودی به ما ملحق می شود. صدای تکبیر بچه ها بلند شد. لشکر امام حسین(علیه السلام) به کمک لشکر حضرت ابوالفضل (علیه السلام) می آمد. رزمندگان اسلام با این خبر به یاد نغمه های «یا اخا ادرک اخاک» حضرت ابوالفضل (علیه السلام)  افتادند؛ آنگاه که با مشک پاره شده، تن بی دست، تیر در چشم و فرق خونین بر زمین افتاد و در واپسین لحظات عمرش امام حسین(علیه السلام) را صدا زد. صدای ناله و گریه ی بچه ها فضا را عطر آگین کرده بود.

 

حکمت، امداد یا دست رد به سینه ی من

نیروهای گردان وابسته به لشکر امام حسین (علیه السلام) حدود نیمه های شب به ما ملحق  شدند. بچه های گردان ما به استقبال آن ها رفتند. هر کدام از ما- در حد سنگر و جایی که درست کرده بودیم- تعدادی از آن ها را نزد خودمان آوردیم.

این مکان در ارتفاعی به فاصله ی کمتر از هزارمتری خط پدافندی بود.  با رسیدن نیروهای تازه نفس،  ما به پشت خط پدافندی منتقل شدیم تا استراحت کنیم. فرمانده لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) (سردار روح اله نوری) دستورداده بود گردان انبیاء(علیهم السلام) پس از تحویل دادن خط پدافندی، دو روز دیگر هم برای اطمینان خاطر در منطقه بماند تا نیروهای جدید با خط و مسائل آن آشنا شوند. هرکدام از ما جایی را در کنار سنگ یا درختی صاف کرده بودیم تا استراحت کنیم. با گذشت بیش از یک هفته از عملیات، برای اولین بار توانستیم ساعاتی را استراحت کرده و پاهایمان را روی زمین دراز کنیم. قرار شد بچه های گردان لشکر امام حسین (علیه السلام) تا هنگام  نماز صبح  بخوابند و بعد از ادای فریضه ی صبح به دشمن حمله کنند. به خاطر کمبود جای مناسب، افراد آن گردان نزد فرد یا افرادی از گردان ما خوابیدند. بنابراین ما چهار نفر شدیم؛  دو نفر از لشکر امام حسین (علیه السلام) و من و دوستم (سرباز خوش فکر گردان حشمت الله دریکوند). نمی دانم چقدر گذشته بود که صدای پیک سوم گردان (سیّدرضا موسوی) راشنیدم. از شنیدن صدای او دچار تعجب شدم. چون همان روز غروب او را نزد فرماندهی گردان در خط- جایی که با ما بیش از یک کیلومتر فاصله داشت- دیده بودم. او پیوسته من و برادر دریکوند را – که در کنار هم خوابیده بودیم – صدا می زد. من بلند شدم. حشمت الله را بیدار کردم و به او گفتم: «صدای سیّد را می شنوی»؟ گفت: «آره».  گفتم: «گویا در خط مشکلی پیش آمده که فرماندهی گردان سید را به سراغ  مان فرستاده است». ما سریع حرکت کردیم. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که یک گلوله ی خمپاره به محل خواب ما اصابت نمود. ما سراسیمه برگشتیم تا از حال مهمانان خود با خبر شویم که دیدیم هردو رزمنده ی اصفهانی- به قول رزمندگان – حسینی شده اند. جسم مطهر دو شهید گلگون کفن را رو به قبله گذاشتیم و حرکت کردیم تا خود را به سید برسانیم. به سراغ  سیدرضا رفتیم ولی اثری از او نیافتیم. از افراد آنجا هم سؤال کردیم؛ اما آن ها هم از سید خبری نداشتند. تعجب ما بیشترشد. به وسیله ی بی سیم  با مخابرات فرماندهی  گردان تماس گرفتیم. با برادر پاسدار صیدحسن[۲] حسینی تماس گرفتیم حسینی گوشی را برداشت. از او سراغ سید را گرفتیم. گفت: «سید خواب است». از او پرسیدم: «آیا فرماندهی گردان با ما کاری داشته»؟ جواب داد: «نه. هر دوخوابند». گفتم: «می شود گوشی را به سید بدهی»؟ گفت: «خسته است و خواب است». با اصرار ما او را بیدار کرد. به سید رضا گفتیم: «شما بودی که چند دقیقه ی پیش ما را صدا زدی»؟ گفت: «نه». او را سوگند دادیم. گفت: «نه به خدا! چی شده»؟ گفتیم: «فردا برایت تعریف می کنیم». ما دو نفرحیران شده بودیم که خدایا! چه کسی بود ما را ندا می داد؟ چرا فقط تا قبل ازاصابت گلوله به محل استراحت مان مکرراً ما را صدا می زد؟ چرا بعد از انفجار، به یکباره صدا قطع شد؟ چرا آن ها شهید شدند و ما زنده ماندیم؟ این چه حکمتی بود؟ آیا این دست رّد به سینه ما نبود؟

 

نبرد لشکر امام حسین (علیه السلام) با بعثیون

روزنهم عملیات بود و به لطف خدا و توجه اهل بیت (علیهم السلام) خط پدافندی مستحکم تر شده بود. شهرماؤوت عراق خالی از سکنه شده و نیروهای بعثی از پاتک های خود مأیوس شده بودند. نیروهای جایگزین هم به منطقه اعزام شده و خط را تحویل گرفته بودند.  تدارکات و پشتیبانی جاده ای نیز به برکت جاده ای که جهادگران جهادسازندگی احداث کرده بودند به خوبی می رسید. پیام مجدد فرماندهی لشکر این بود که گردان انبیاء(علیهم السلام) تا اطلاع ثانوی همچنان در پشت خط بماند. فرمان ادامه ی عملیات برای گردان لشکر امام حسین (علیه السلام) صادر شده و قرار بود ارتفاع غربی ماؤوت را به تصرف در آورند. چند نفر از برادران گردان انبیاء(علیهم السلام) نیز برای کمک  و راهنمایی  نیروهای عملیاتی لشکر  امام حسین (علیه السلام)، به همراه آن ها راهی شدند.

بیش از یک هفته بود که دشمن هرروز صبح پاتک می کرد و ما جواب می دادیم؛ اما با شروع عملیات، جریان برعکس شد. نیروهای بعثی صدام به جای پاتک زدن به ما، مجبور به دفاع و درگیری شدند. بنا شد گردان اعزامی  لشکر امام حسین (علیه السلام) دنباله ی ارتفاعات باقی مانده در منطقه ی ماؤوت را از دشمن بگیرد. نیروهای ایران با تکیه بر خداوند و تنها با داشتن سلاح سبک با دشمن مجهزبه سلاح پیشرفته ی روز رو در رو شدند. نبرد بسیار سخت و سنگینی درگرفت. گردان لشکر امام حسین (علیه السلام) با جان و دل و به سختی هر چه تمام با دشمن پرتعداد و ماشین جنگی اش درگیر شد. نبرد جانانه ی دلاور مردان لشکر همیشه پیروز امام حسین (علیه السلام) هیچ گاه از یادها محو نخواهد شد.

باز « یا حسین» دیگر

بیش از یک هفته بود که بچه های ما در آن منطقه با دشمن درگیر بودند و در این مدت تجربیات خوبی به دست آورده بودیم. چون تکلیف دینی و برادری حکم می کرد این آموخته ها را در اختیار نیروهای لشکر همیشه پیروز امام حسین (علیه السلام) قرار دهیم؛ لذا قرار شد تعدادی از نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) برای کمک به نیروهای لشکر امام حسین (علیه السلام) به همراه آن ها وارد عمل شوند. نیروهای عملیاتی از صبح روز عملیات تا ساعت یازده، بی وقفه با نیروهای عراق جنگیدند. عراقی ها مدام نیروهای خود را تعویض می کردند و نیروی تازه نفس جایگزین می کردند.گاه پاتک می کردند و گاه به دفاع می پرداختند. عراق مصمم شده بود که حتماً این ارتفاعات را پس بگیرد تا بتواند شهر ماؤوت را تصرف کند؛ از این رو تمام توان خود را بکار گرفته بود.

جسم نا شناس

شدت درگیری به اوج خود رسیده بود. آخرین مهمات گردان انبیاء(علیهم السلام) را هم برای کمک به بچه های لشکر امام حسین(علیه السلام) بردیم. از این نگران بودیم که اگر تا ساعاتی دیگر درگیری ادامه پیدا کند مهمات نیروهای خودی تمام می شود. مدام با بی سیم به صورت رمز از پشتیبانی درخواست مهمات می کردیم. حتی به جای غذا، مهمات سفارش می دادیم. همه چیز به خطر افتاده بود. نا امیدی دشمن داشت به امید بدل می شد. از برادر میرهاشمی دستور رسید که مابقی نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) به همراه لشکر امام حسین(علیه السلام) وارد عمل شوند.  بچه ها که از قبل آماده و منتظر این دستور بودند، حرکت کردند. در حین عملیات لکه ای مانند ابرسیاه درآسمان پیدا شد. جسم ناشناس یا همان تکه ی ابر سیاه  درگوشه ای از جنوب غربی آسمان شهر ماؤوت در حرکت بود و به طرف شهر می آمد. لکه ای به اندازه ی یک کامیون و سیاه مثل قیر. هرچه جلوتر می آمد بزرگتر می شد تا این که به روی شهر و در بالای محل درگیری رسید. حالا جسم ناشناس و سیاه رنگ آنقدر بزرگ شده بود که می ترسیدیم تا بالای سرما نیز برسد. حرکتش تند و غیر طبیعی بود. با توجه به این که دشمن در این عملیات یکی دو بار اقدام به پرتاب بمب شیمیایی کرده بود، بعضی از بچه ها می ترسیدند نوعی شیمیایی جدید باشد که با کنترل دشمن حرکت می کند. من از این که مهمات ما در حال تمام شدن بود و نیز از حمله ی شیمیایی دشمن خیلی می ترسیدم. باخودم می گفتم اگر این یک حمله ی شیمیایی باشد همه چیز تمام می شود و منطقه را از دست خواهیم داد. نیروهای خودی به سختی مقاومت می کردند. تلاش دو جبهه به اوج خود رسیده بود. دشمن با تمام توان خود به میدان آمده بود. تپه ها از شدت انفجار و حملات دشمن در زیر پای بچه ها می لرزید و من همچنان نگران آینده بودم. در آن حال صدای جدیدی به صدای انفجار وغرش توپ ها،  تانک ها و خمپاره ها اضافه شد. صدای غرش مهیب وترسناکی که تمام صداها را تحت الشعاع خود قرار داد و یک لحظه همه ی ما را غافل گیر کرد. ابر سیاه ترکید و تگرگ سخت و درشت شروع به باریدن نمود. بارش آنقدر سخت و سنگین بود که هیچ کدام از نیروهای طرفین درگیری توان ماندن در زیر آن را نداشتند. درد اصابت تگرگ به حدی بود که بعضی احساس می کردند به وسیله ی گلوله مجروح شده اند. هر کس به سمت پناهگاهی می دوید. ابتداء شلیک سلاح فردی و سپس صدای بالگرد ها و تانک های دشمن قطع شد. عده ای که بی سرپناه بودند، برای محافظت از خود وسایل و دست ها ی خود را روی سرشان گذاشته بودند. بارش تگرگ حدود ده دقیقه طول کشید و من درعمر خود چنین تگرگی را ندیده بودم. بارش شدید پس از ده دقیقه ریزتر و نرمتر شد. همه جا سکوت شده بود و از هیچ طرف هیچ تیری شلیک نمی شد. از جمله خسارت های وارده بر اثر بارش تگرگ یکی مصدوم شدن برخی از نیروها و دیگر تخریب بیشتر قسمت های جاده ای بود که احداث شده بود. پس از این حادثه نیروهای عراقی عقب نشینی کردند و هیچ پاتکی هم از طرف آن ها صورت نگرفت. فردای آن روز، گردان انبیاء(علیهم السلام) با تثبیت کامل مواضع خودی، خطوط پدافندی را به گردان کمیل از لشکر حضرت ابوالفضل (علیه السلام) ونیروهای گردان لشکر امام حسین (علیه السلام) سپرد و به پشت خط درگیری برگشت.

دلم یاد شهدا کرد

آخرین شب حضور ما در منطقه ی عملیات بود. نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) در عملیات فتح (۵ ) که منجر به تصرف و آزاد سازی شهر  ماؤوت عراق شد، انصافاً خوش درخشیدند.  بعد از انجام عملیات و تحویل خط پدافندی به گردانهای جایگزین از حدود پانصد نیروی گردان تقریباً هفتاد نفر باقی مانده بود. شب وارد درّه ای شده ایم که نیروهای امدادگر لشکر در آن مستقر بودند تا از شهدا و مجروحین عملیات نگهداری کنند. دلم بهانه ی شهدا را گرفته بود. دلتنگی ام باعث شده بود تا از نیروهای گردان جدا شوم و در گوشه ای به یاد شهدا بنشینم. ده روز پیش تعدادی از بهترین محبان اهل بیت (علیه السلام) و از بهترین سربازان امام امت«ره» همراه ما بودند و اکنون جایشان در میان ما خالی است. «مرتضی» که تیر به قلبش خورد، عسکر و اسفندیار که هر دو در یک سنگر جلوی چشمانم پرپر شدند، دو شهید عزیز از لشکر امام حسین (علیه السلام) که هاتفی، من و دوستم حشمت الله را از آن ها جدا کرد تا انتخاب شوند و به ملکوت اعلی و به سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بپیوندند و ده ها عزیز دیگری که مجروح شده بودند و نمی دانستم پس از انتقال به پشت جبهه چه بر سرشان آمده است. دلم یاد شهدا کرده بود و این که چرا من از قافله ی آن ها جدا افتاده ام. از نگهبان آنجا سؤال کردم چند شهید و مجروح داریم؟ گفت: «دو شهید و یک مجروح». ابتدا به سراغ مجروح رفتم؛ پاسدار وظیفه «صفرعلی میردریکوند». به شدت مجروح شده بود. حتی پوتین او به وسیله ی خمپاره باز و پاره شده بود. او از رزمندگانی بود که چندین بار به سختی مجروح شده بود. خبر شهادتش را در کربلای ۴ – که عملیات قبلی گردان ما بود – به خانواده اش داده بودند و در حالی که در منزل شان مراسم فاتحه خوانی بر قرار بود از بیمارستان مرخص و به خانه بر گشته بود. حالا او نیز در این عملیات مجروح شده بود.  از من درخواست پتو نمود. تنها پتوی خود را به او دادم. سپس از من آب خواست. آب به او ندادم؛ چون مجروح با خوردن آب تشنه تر و خونش رقیق شده و بر اثر خونریزی تلف می شود. مرتباً از من آب درخواست می کرد و من از دادن آب به او امتناع می کردم. تا جایی که با عصبانیت به من گفت: «تو قاتل امام حسینی» و با این سخن اشکم را درآورد. آن شب یکی از سخت ترین شب های زندگی ام بود. او شب را تا صبح ناله و فریاد کرد و لحظه ای فریاد «یا حسین» و «یا زهرایش» قطع نمی شد.

فرار از شهید

بعد از «صفرعلی میر دریکوند» به سراغ شهدا رفتم. بر پیکر مطهر اولین شهید فاتحه خواندم و بوسه زدم بعد  به سراغ دومی رفتم. وقتی که بر بالین آن شهید ایستاده و مشغول قرائت فاتحه بودم، در کمال نا باوری دیدم با دست خود، پتویی را که بر بدن او تا سینه انداخته بودند را بالا آورد و با آن سر و صورت خود را پوشاند. مو بر بدنم راست شد. در کنارش نشستم. پتو را کنار زدم تا مطمئن شوم زنده است. به او سلام کردم. جواب سلامم را داد و مرا به اسم فامیل صدا کرد. حال او را پرسیدم. گفت: «خوبم. من کجا هستم؟ چرا نمی توانم حرکت کنم»؟ گفتم: «مجروح شده ای و چون هوا خیلی سرد شده وخون از پایت رفته تقریباً بیحس شده، لازم نیست حرکت بکنی، اصلاً نباید تکان بخوری. کاری نداری برایت انجام بدهم»؟  گفت: «خیلی سرد است. پتو می خواهم».گفتم: «پتو ندارم ولی می روم و برایت تهیه می کنم». به سراغ نگهبان رفتم . به اوگفتم یکی از این  شهدا زنده شده است و پتو می خواهد. سرباز با صدای لرزان گفت: «نه. آن ها خیلی وقت است که مرده اند». گفتم: «خودت بیا نگاه کن. یک نفرشان زنده است». نگهبان از این موضوع ترسید و به طرف نیروهای امدادگر فرار کرد و خبر را به آن ها رساند. آن ها آمدند و با دیدن او برایش پتو آوردند. این رزمنده ی بسیجی به نام «روح اله کریمی» از نیروهای گردان انبیاء(علیهم السلام) و اهل خرم آباد بود که بعداً به کارآهنگری در خرم آباد مشغول شد، ودر کار خود استاد گردید. هر گاه به دیدنش می رفتیم با او شوخی می کردیم و او را «استاد شهید» صدا می زدیم و او با تواضع می خندید.

 

تلاقی صفوف مجاهدین اسلام

گردان های بعدی لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل(علیه السلام) از راه رسیدند. با توجه به آرامشی که در منطقه حکمفرما شده بود، فرمانده لشکر(حاج روح اله نوری) دستور بازگشت نیروهای عملیاتی گردان انبیاء(علیهم السلام) – که تنها حدود۷۰ نفر از آن ها باقی مانده بود را صادر فرمودند. فرمانده محور و گردان برادر پاسدار ولی الله میرهاشمی و جانشین وی برادر پاسدار شهید سبزخدا دریکوند بنابه دستور مافوق اقدام به بازگشت ما کردند. در بین راه نیروهای تازه نفس از گردانهای تازه رسیده این چند نفر را در آغوش گرفتند و غرق بوسه کردند و به آن ها تبریک و آفرین گفتند. چه زیبا و لذت بخش بود، دیدار و تلاقی صفوف مجاهدینی که جهاد کرده و افتخار آفریده بودند و مجاهدینی که به جهاد می رفتند تا از شهر و دیاری که با مجاهدت و ریخته شدن خون عزیزانی چون اسفندیار دلفان، مرتضی آقایی، عارف میرزاوند، عسکرعیدی بیرانوند و… آزاد شده بود پاسداری کنند. یاد آن لحظه ها بخیر چه زیبا، لذتبخش،  معنوی و فراموش نشدنی است.

آخرین بوسه ی شهید

روی سنگی نشسته بود م و به درّه و شیاری که نیرو های رزمنده از آن می گذشتند نگاه می کردم، ناگهان دستان یک نفر از بالا و پشت سر در گردنم حلقه زد و سرم را به عقب بر گرداند و چند بار به پیشانی و صورتم بوسه زد. به عقب برگشتم و به چهره اش نگاه کردم، پاسدار اسلام شهید شمس علی دریکوند بود. همدیگر را در بغل گرفتیم و برای همیشه به صورت خندان آن شهید بوسه زدم. آن عزیز ملکوتی در همان عملیات به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد.آرزو می کنم مرا مورد شفاعت خود قرار دهد، و در اولین لحظه ی گذر از این دنیا با لبخندی مرا به پا بوس خود دعوت کند.

۱- لازم به یادآوری است که شهید قاسم زاده – که باعث انهدام آن سنگر کذایی شد- بعداً به معاونت گردان انبیاء(علیه السلام) رسید و درعملیات مرصاد به فیض شهادت نائل شد که به موقع ودر جای خود به خاطرات آن شهید پرداخته خواهدشد.

  • مردم لرستان گاهی پیشوند صید را جلو اسم پسران خود قرار می دهند؛ اما به معنی «سید» نیست.

راوی : برادر بسیجی حاج حجت شریفی

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید