خانه / دسته‌بندی نشده / خاطرات رزمنده لرستانی رحیم ساکی

خاطرات رزمنده لرستانی رحیم ساکی

رحیم-ساکی
رحیم-ساکی

بنام خدا

پز عالی ،جیب خالی

پس از یکسال تلاش و گریه هایی چون مادران داغدیده و در نهایت ترفندی ماهرانه ، و مساعدت نیروهای بروجردی ، موفق شدم در حالیکه تنها ۱۲ سال داشتم به جبهه بروم. برای اموزش ما را به جفیر بردند. در تقسیم نیروها من و تعدادی از بچه های مسجدمان در زاغه (۳۵ کیلومتری خرم آباد)،سهم گردان ثارالله شدیم.البته چندتا از بچه های پشت بازار خرم اباد هم با ما بودند. نحوه آموزشها ومدت آن خبر از عملیات میداد. بچه های زاغه همه در یک چادر بودیم. بازی گل کوچیک ،رزمهای شبانه ، خیز سه و پنج ثانیه (نحوه دراز کشیدن وقتی صدای سوت خمپاره یا توپ که خبر از انفجار آن در نزدیکی شما میدهد)، تنبیهات کلاغ پر رفتن یا سینه خیز رفتن روی سطوح ناهموار و از همه مهمتر جستجوهای مکرر من و عباس دالوند برای پیدا کردن فشنگ در آن دشت و عشق تیر اندازی ، هرکدام خاطره جداگانه ای می طلبد.

۳۵ روز بود جفیر بودیم ، نمیدانم چه موضوعی پیش امده بود ، مجبور بودم برگردم خونه ، من که با ترفند خاصی به جبهه آمده بودم هیچ پولی همراهم نبود. اما بچه ها اصرار داشتند من حتما سری به خانواده بزنم. بعدها فهمیدم شایعه شهادت یکی از اقوام باعث این فشار دوستان بود. آماده باش بودیم . مرخصی نمیداند. نقشه ای ریختیم و بچه ها ۴۰ تومن پول برایم جمع کردند و بعد نماز صبح به هوای دویدن ، تا جاده ای که به سمت اهواز میرفت دویدم. لنکروزی رسید. سوار شدم. چنان متحیر به من نگاه کردند (دو نفر بودند) که انگار من اولین نوجوانی بودم به عمرشان در جبهه دیده بودند. به من گفت دلاور تو را چطوری به جبهه راه داده اند.؟ ۳۵ روز برای بسیجی شدن کفاف نداده بود لذا با پز گفتم : اولین بارم نیست. مکالمه طولانی شد. به یک دو راهی رسیدیم ، مسیرمان یکی نبود و من باید پیاده میشدم .دست به جیب شدم کرایه بدهم. خندید. گفت تو که سابقه جبهه داری نمیدانی صلواتیه ؟ خدا مرا ببخشد ،سریع گفتم آخه برخی سربازها از من کرایه میگرفتند و آنان باور کرده و چقدر غصه خوردند.

وقتی به سه راه خرمشهر در اهواز رسیدم آدرس ترمینال را گرفتم . کرایه اهواز- تهران ۴۰ تومان بود و قاعدتا تا خرم آباد حدود ۲۵ تومان ، هیچ راننده ای حاضر نشد کرایه خرم اباد را بگیرد چون مسافر تهران زیاد بود. مجبور شدم تمام ۴۰ تومن را بدهم.

از بعد از نماز صبح غذایی نخورده بودم و کم کم احساس گرسنگی و ضعف بر من غلبه میکرد. پلدختر را رد کردیم که تنم شروع به لرزیدن کرد. سعی کردم بخوابم . اما نمی توانستم. اتوبوس برای نهار و نماز توقف کرد. جایی خوانده بودم وقتی قند بخوری تا مدتی احساس گرسنگی نمی کنی ، اما شرعا نمی توانستم چون حتی پول چایی نداشتم. با هزار زحمت به صاحب رستوران گفتم میشه من چند تا قند بردارم.فکر کرد فلاکس چای دارم یک قندان قند بهم داد. نصفشان را در لیوان آبی ریختم و شربتی خوردم. منتظر اثرش بودم. حالم نه تنها بهتر نشد بلکه حالت تهوع هم بهم دست داد. همه اش فکر میکردم چرا این اتفاق افتاد. یاد پز عالی خودم افتادم و دروغی که به راننده لنکروز گفتم. پز عالی سبب جیب خالی شد. شروع به توبه و استغفار کردم ، به خرم اباد نزدیک میشدیم اما من باید ۳۵ کیلومتر بعد در زاغه پیاده میشدم. توانی برایم نمانده بود . یاد خانه عمه افتادم .اول بلوار کوی فلسطین پیاده شدم. به خانه عمه ام رسیدم غش کردم .نهار ترخینه داشتند. علیرغم تنفرم یک قابلمه ترخینه را خوردم. عمه ام گفت : روله منی د جنگ ورگشتیه ( پسرم انگار از جنگ بر گشتی ). چرتی زدم و ده تومن قرض گرفتم رفتم زاغه. یک شب ماندم و فردا با یکصد و بیست تومان پول توجیبی به مقر باز گشتم.

بنام خدا

تقدیر

جنب و جوشی در بین بچه های واحد اخلاص بود ،گرچه اسماعیل سپهوند به من گفت صبر کن، ولی یکراست رفتم سراغ فرمانده و التماس کردم با گروه اعزامی سید رحمن من هم بروم. قبول کرد و خدا میداند به چه سختی در برف زمستان از پادگان شفیع خانی به قرارگاه حمزه در سردشت و از انجا به اخرین روستای مرزی یعنی اشکان رفتیم ، (کربلای چهار را از دست دادم )،چهل و پنج روز در محاصره برف و تهدید کومله و دمکرات بودیم . خبر حمله انها به خانه روستایی که در آن ساکن بودیم از طریق بیسم به ما رسیده بود. تنها یکبار در کل مدت حضورم در جبهه ،دلم نبود شهید بشوم وآن یکبار ، همین شب بود. راستش اصلا دلم نمی خواست بدست یک ایرانی کشته بشوم و دلیل دعایم برای شهید نشدن در آنشب فقط همین موضوع بود، لذا همان شب نذر کردم اگر زنده ماندم و جنگ تمام شد حتما زبان انگلیسی بخوانم و مبلغ اسلام باشم ، یادمه عهد کردم نهج البلاغه را ترجمه کنم چون واقعا نمیدانستم ترجمه انگلیسی آن هست یا خیر.

پدرم ، برادر بزرگم و من و داداش رحمن زمان جنگ جبهه بودیم و از طریق فروش زمینهایمان ارتزاق میکردیم ، قهوه خانه ما و دکان پدرم تعطیل و در طول آن سالها به ویرانه ای تبدیل شده بود. پدر میگفت جنگ تموم بشه اوضاع کشور خوب میشه و زندگی را از نو میسازیم.این جمله را یادمه در پادگان شفیع خانی چند روز بعد از اعزامش به من گفت.جنگ تمام شد .اما وضع ما روز به روز بدتر میشد. چند بار مجروحیت و قطع عضو بشدت جسمم را آزار میداد ، تازه فهمیده بودم رشادت و ایثار به تنهایی کافی نیست. و حدیث فقر نزدیک به کفر است را با تمام وجود احساس میکردم لذا به دنبال علاقه ام رفتم ، دوست داشتم کار فنی یاد بگیرم مثلا تعمیر تلوزیون و رادیو یا مکانیکی . سال اخر دبیرستان بودم رفتم در کلاسهای فنی و حرفه ای اموزش مکانیکی ثبت نام کردم ، بیشتر درسها عملی بود و لازم بود بایستی ، پای مصنوعی بحدی اذیتم میکرد که خون از چند جای پام جاری میشد. مربی اجازه ادامه نداد و من بفکر تاسیس شرکت تعاونی افتادم و چه زجری کشیدم.

به اصرار برادرم و دوستان برای کنکور ثبت نام کردم ، ولی هم چنان دنبال مجوز کارخانه تولید لبنیات بودم.حال حضرت امام وخیم شده بود . یادمه از حدود ده خرداد بچه ها اکثر شبها در پایگاههای مقاومت بودیم شب رحلت امام تا صبح نخوابیدم . توصیف ایام رحلت امام جانسوز و دردناک است اما بچه های جنگ را فرا خواندند و من با بچه های واحد اخلاص به کردستان رفتیم . روانسر و پاوه و نوسود. چند تن از دوستان جزوه رزمندگان که تازه منتشر شده بود را با خود آورده بودند. فرصتی شد دو جزوه فلسفه و منطق و معارف اسلامی را یکبار بصورت روخوانی بخوانم. با هماهنگیهای به عمل امده چند تن از بچه ها در روانسر در یک سالن ورزشی همراه هم وطنان عزیز کرد امتحان کنکوردادیم . رتبه من ۱۸۰۰ شد. بجز زبان و آمار تمامی دروس را بالای ۷۰ درصد زده بودم . فلسفه و منطق ۹۵ درصد ومعارف ۸۵ درصد.

زمان انتخاب رشته یاد عهدم با خدا افتادم .اما عاشق فلسفه هم بودم .دوستی فرم انتخاب رشته مرا پر کرد .تمام انتخابهایم زبان و فلسفه بود.راهنمای انتخاب رشته را خواندم دانشکده غیر متمرکز هم بود، مثلا مال قوه قضائیه و وزارت امور خارجه ، به دوستم گفتم اینها را هم انتخاب کن. گفت مال از ما بهتران است ولش کن. رفتم اداره پست کلیه مدارک را تکمیل و در پاکت گذاشتم . اداره پست خیلی شلوغ بود .گفتند می توانید مدارک را در صندوق پست بندازید. با خودم کلنجار میرفتم که چه اشکال دارد دو دانشکده غیر متمرکز را نیز انتخاب کن ، ولی درب پاکت را چسب زده بودم. پاکت را تا نیمه در پنجره صندوق پستی گذاشته بودم .نمیدانم چرا ولی تصمیم گرفتم این دو گزینه را تیک بزنم. بسم اللهی گفتم و با انتخاب گزینه دانشکده وازت خارجه و قوه قضائیه ،پاکت را در صندوق انداختم.

مترجمی زبان تبریز و فلسفه دانشگاه مشهد و… قبول شدم ، برای ثبت نام رفتم تبریز. خاطرات تلخ و شیرین این رفت و برگشت بماند که کتابی است. به دانشکده مربوطه رفتم .وای خدای من حدود چهل وپنج نفر مترجمی قبول شده بودند که شاید سی تای آنها خانم بود . با چه سروضعی امده بودند بماند. غم عالم برمن مستولی شد. خستگی و درد جانبازی باعث شد حالم خراب شود. لذا سریع مرا برای تحویل مدارک بردند. یک مدرک کم داشتم فکر کنم تاییدیه دیپلم بود.ثبت نام نکرده برگشتم. نتایج غیر متمرکز ها دیرتر اعلام میشد اصلا انتظاری هم نداشتم، اما نتایج که آمد حیرت زده شدم .در هر دو انتخاب قبول شده بودم و لازم بود یک امتحان دیگر از ما بگیرند. پول سفر به تهران برای شرکت در امتحان وزارت خارجه را از زن عمویم قرض گرفتم. وقتی به محل رسیدم طیفهای مختلفی از رزمنده و شهرستانی تا تهرانی و …امده بودند ، با خودم گفتم بین این همه آدم مرفه بی درد ما بچه رزمنده و شهرستانی محاله پذیرفته بشویم. گرچه امتحان واقعا سخت بود. اما تقریبا از جواب صحیح اکثر سئوالات مطمئن بودم و با اعتماد به نفس کامل پاسخ دادم. از آن جمع چند هزار نفره قیافه سه نفر که بعدها همکلاسی شدیم هنوز در ذهنم مانده است: محسن بهاروند، مجید صفار و امیر رضا شرکت.

وضع جسمانیم روز به روز بدتر میشد. عشق به فوتبال هم باعث شده بود پای مصنوعیم از چند جا شکسته شود. اعزام شدم به تهران . در هتلی نزدیک پارک ساعی اسکان داده شدیم . درمانم چهل و پنج روز طول کشید. در این میان نامه ای برای رهبر عزیزمان نوشتم که پاسخ آن مشهور است. منتظر جواب نامه رهبری بودم آنشب وقتی یادگاری دوستان شهیدم را روی تختهای آن هتل دیدم دلم شکست، خیلی گریه کردم . از اینکه جواب نامه رهبری را هم نگرفته بودم بسیار دلخور بودم. با دلی شکسته خوابیدم. خواب آقا را دیدم گفتم چرا جواب مرا ندادی گفت جواب نامه ات را داده ایم زنگ بزن به مادرت. خدا میداند صبح زود رفتم سراغ باجه تلفن زنگ زدم خانه پسر عمویم که تازه تلفن دار شده بودند گفتم به مادرم بگید نیم ساعت دیگر زنگ میزنم. نیم ساعت بعد صدای مادرم را که شنیدم گفتم نامه آقا اومده؟ گفت اره اما یک نامه دیگر هم اومده برای مصاحبه وزارت خارجه تاریخ را که گفت دیدم تنها چند ساعت وقت دارم سریع رفتم توپخانه . وزارت خارجه ساختمان شماره یک.

سه نفر قبل از من مصاحبه دادند و نوبت من شد. اول گفت قران بخون .خندیدم . آیه قوامین آمد. پرسید چیزی از سیاست میدانی ؟ میدانی الان کدام مقام خارجی در ایران است؟تو تاکسی شنیده بودم چائوشسکو ایران است و پاسخ من درست بود. پرسید لازم باشه کروات میزنی یا گوشت خوک و مشروب میخوری ؟ گفتم کراوات آری ولی آن دو هرگز. از پاسخم خیلی خوشش آمد.گفت زبان چقدر بلدی ؟ گفتم هیچ ولی نذر و عهدم را گفتم. هنگام خروج به من گفت برای تحقیقات به شهرتان رفته ایم و چقدر از تو تعریف کرده اند. گفتم یعنی قبولم ؟ دستش را به نشانه سکوت روی لبهایش گذاشت و با چشم و سر پاسخ مثبت داد.

بنام خدا

شلوار شش جیب آمریکایی

بیاد شهید توکل حسنوند

با فرمانده مخابرات لشگر بخاطر اینکه اجازه نداد من برای تعمیر سیم ها یی که بعلت اصابت ترکش قطع شده بودند بروم و استدلالش این بود نوجوانی و جثه کوچکی داری و خطر کمین کومله و دمکرات زیاد است شروع به بگو مگو کردم . کلی مدعی بودم.گرچه چهارده سالم بود ولی  حدود دوسال سابقه جبهه داشتم و حتی برای سپاه شهرمان خرم آباد ، شناخته شده، بودم و انفرادی هم اعزام میشدم. توضیحاتم قانعش نکرد. منم گفتم شنیدی میگن  بسیج مدرسه عشق است ؟ عشقم گرفته برگردم . حتی نرفتم با پدرم که در گردان انبیا که در شاخ شمیران مستقر بود ،خداحافظی کنم. بچه های مخابرات و اطلاعات و عملیات (واحد اخلاص ) ،فرماندهی لشگر و ستاد لشگر و تعداد دیگری از نیروها درمقری بودیم که بدان محور می گفتند.

چند روزی بود برگشته بودم که برادر بزرگم نیز به مرخصی آمد . مادربسیار خرسند از اینکه ما دوتا برگشته بودیم. مشغول پذیرایی از مهمانانی بود که برای احوالپرسی از ما دو نفر آمده بودند ، ناگهان پسر عمویم هراسان وارد شد و گفت عراق به دربندیخان حمله کرده است . (پاتک زده است). تو خونه ما ولوله شد ،پدرم و پنج تن از اقوام نزدیک و تعداد دیگری از مردان و جوانان روستایمان در گردان انبیا بودند. به شوخی عکس بابا را گرفتم و گفتم من فرزند شهید رسول ساکی تقاضای یکدستگاه موتور سیکلت دارم که نگاه غضب الود عموها و عمه هایم مرا سرجای خود نشاند .پدرم به پیر تکاور معروف بود. داداشم رفت سپاه خرم اباد و خبر آورد پسر عمو و پدرم مجروح شده اند. دلم هوای جبهه کرد. دزدکی شلوار شش جیب امریکایی داداشم که تازه کسی بهش هدیه داده بود و اسفاده نمیکرد با پیراهن خاکی دو جیب معرف به چینی را پوشیدم و ساکمو بستم یکراست رفتم دربندیخان.

وقتی به محور رسیدم آتش شدید توپخانه دشمن مقر و اطراف آن را گلوله باران میکرد. یک جوان زیبای خوشرو با یک عصا روی سنگر واحد اخلاص نشسته بود . او توکل حسنوند بود. ناراحت بود بعدها فهمیدم عملیاتی در حاج عمران در پیش است و چون سربازیش تمام شده اصرار دارند وی را حداقل برای چند روز به مرخصی بفرستند و برای شناسایی این عملیات نباشد، اما وی قبول نمی کند و میگوید من بسیجی آمدم و بسیجی می مانم. منو که دید به اسمی که فرمانده دژبانی روی من گذاشته بود صدام زد: کل کلاو (بلدرچین)-بخاطر شیطنت و جنب و جوش زیاد این اسم را روی من گذاشته بود ،خدا رحمت کند فرمانده دژبانی در دربندیخان شهید شد. – بیا بینم عجب شلواری داری ولی خیلی بهت گشاده ،سه دقیقه وقت داری شلوار را بیاری و الا به زور ازت میگیرم. وارد سنگر شدم ،فرماندمان گفت بسیج مدرسه عشق است ، عشقم گرفته رات ندم،به التماس افتادم. صدایی دم در سنگر گفت بیا این شلوار چریکی را بپوش ضامنت میشم . سریع شلوار را گرفتم و شلوار آمریکایی را به توکل حسنوند دادم . خوش و بشی و یک چای دمنوش . شب شد . روز بعد هیچ کدام از بچه های واحد اخلاص را ندیدم . پرسیدم کجان ؟گفتند: رفتند حاج عمران. خدا میداند چقدر نقشه کشیدم تا به حاج عمران رسیدم. اما توکل را ندیدم. نه من نه کس دیگری از آخرین شبی که رفته بود دیگر خبری از او نداشت. سالها گذشت. جنگ تمام شد. در زیر انبوه برفهای کردستان جنازه جوانی را با یک شلوار شش جیب امریکایی پیدا کردند. وچون در صحنه نبرد شهید شده بود ، با همان شلوار بخاک سپردند.

بنام خدا

پول توجیبیم به بیست تومان که میرسید دیگر صبر و قرار برای رفتن به خرم آباد و خوردن بستنی  به آخر میرسید. آن روز هم با پاتکی که به بانک مادرم زدم با ترفندی ماهرانه پول را از (پر هراتی یا همان گلونی( گوشه گره زده روسری وی کش رفتم و عازم خرم آباد شدم. در آن زمان تقریبا پول تو جیبی، تنها از طریق کش رفتن از اعضای خانواده و یا چشم انتظار مهمانی دایی و عمو وپدر بزرگ بودن حاصل میشد. برای رفتن به شهر از زاغه ، تنها وسیله برای سفر منتظر مینی بوسهای بروجرد ماندن بود، که عشق من این بود در رکاب روی درب شاگرد ایستاده تا خرم اباد قهرمانانه مسیر را ور انداز کنم و مسئول کلمن آب برای مسافران باشم . کرایه رفت و برگشت میشد ده تومان .ترمینال یا بقول امروزی پایانه مسافر بری در شمشیر آباد بود که از آنجا تا  سبزه میدان ، رفت و برگشت چهار الی پنج تومان میشد. هدف من مشخص بود ،وقتی به سبزه میدان روبروی کوچه باغ فیض و آن بستنی فروشی میرسیدم ابتدا بستنی و سپس فالوده را جدا جدا سفارش میدام . بستنی در ظرف ملامین عالی ترین خوشی زندگی نوجوانی من بوده است البته قبل از رفتن به جبهه. در محل ما یعنی زاغه بستنی نبود گاهگاهی یک وروگردی سر خیابان معروف به درب گاراژ با اون ظروف فیبری سفید بستنی میفروخت و اکثرا جوانان و لاتهای محل همیشه با قول و وعده سر خرمن بیشتر بستنی او را صاحب میشدند. و من باور کرده بودم سرخرمن که گندم و نخود ها را میفروختند او برای دریافت حق و حسابش خواهد آمد ولی هرگز نیامد.

بستنی و فالوده را که خوردم ته کوچه باغ فیض که هنوز زیباترین و جذابترین نقطه شهری در عالم میدانمش ، سری به خانه عمه فاطمه زدم و با سوال همیشگی وی روبرو شدم: روله دات دونه اومایه (پسرم مادرت خبر دارد آمدی خرم آباد) و دروغ همیشگی، بله  . نمیدانم چطور شد که  متوجه شدم غروب است لذا قصد رفتن کردم. عمه مانع شد. گفت صبر کن بابات و عمو الان میان با هم بروید. پدرم و عمو پور و چند پسر عمویم با هم آمدند.پدرم با تعجب و غیظ به من نگاه کرد. اما ادامه بحثی که گویا قبل از آمدن داشتند مانع هر نوع واکنش شدید سخت افزاری از نوع کشیده یا حداقلی از نوع تف د ریت ( تف تو روت) شد.متوجه شدم  در مورد قطعات زمین و نقشه ساختمان صحبت می کنند و قرار است هفت قطعه زمین را بسازند . آن موقع نفهمیدم شمالی و یا جنوبی به چه معناست ولی میدانم تاکید فراوان بر این بود که حتما هال و پذیرایی باید  ال بوده وخانه پانسیون داشته باشد.  عمو پور که کمی لوله کشی بلد بود، دفتری آورد و چون مهندسی قهار، تا پاسی از شب نقشه هر هفت قطعه را به نظرم تمام کرد. ( یک دهه میشود که کلا آن نقشه ها را معدوم و طرحی نو ریخته اند و آن طراحی به تاریخ پیوسته است ).

شب با پدر برگشتم . مادر نگران و مضطرب دم در نشسته بود . داستان زمینها و اینکه ال و پانسیون داشته باشند مانع از سخت ترین شکنجه مادرانه تاریخ ،یا همان نیشگون و یا به لری قرنچه شد. از غرهای پدرم متوجه شدم عمه فاطمه جریان سفر بستنی خوری مرا مفصل به پدرم گفته است و این باعث شد مرا مجبور به کار در رستوان یا قهوه خانه خودمان کنند. با دستمزد شبی پنجاه تومان . میشد ماهی هزار و پانصد تومان که هرگز به من پرداخت نشد و تنها یک بار بعد از چند ماه کار دویست و پنجاه تومان به من دادند که همان شب مورد عنایت و پاتک جانانه برادر و عموزاده ها قرار گرفت و از سر دلسوزی ده تومان برایم گذاشته بودند. اما این شب کاری حسن بزرگی داشت. هر شب مهمان رزمنده داشتیم و این آغازی برای رفتن من به جبهه در سن ۱۲ سالگی بود. داستان اولین اعزام و مقدماتش خود کتابی است. اما من جبهه بودم که نامه رسید دیگر بچه شهر شده ام و خانواده به خرم اباد کوچ کرده اند.اما خانه ما هنوز کامل نشده و چند ماهی خانواده ما و عمه فاطمه و دامادش که اونم پسر عمه ماست در خانه عمه فاطمه که آنها هم تازه به آنجا نقل مکان کرده اند ،ساکن خواهیم بود.جمع سه خانواده  بیست و دو نفربودیم با یک هال پذیرایی و سه اتاق که یکی از آنها اتاق ال بودو داماد عمه در آن ساکن بود.

محله ای که در آن خانه ساخته بودیم میدان تیر نام داشت و با شهر فاصله داشت و تقریبا هر هفته دو الی سه بار سربازان آموزشی جهت مشق تیر اندازی به آنجا می آمدند. بجز فرمانداری کنونی و دانکشده کشاورزی هیچ ساختمانی در فاصله میدان تیر تا شهر خرم آباد وجود نداشت . یک طرف آن سنگلاخ و طرف دیگر آن باغ زیبای کشاورزی بود، نه شبیه شهر بود و نه حتی روستا . چند ردیف کوچه بالا و پایین خیابان شوسه ای که از وسط آن میگذشت وجود داشت.خانه ما کوچه ششم ، معروف به کوچه ساکیها بودکه بعدا به اسم پسر عموی شهیدم مبین ساکی شد. کوچه و حتی خیابان اصلی تقریبا شوسه و خاکی بودند. ته کوچه ، باغ زیبای کشاورزی بودو دقیقا باغ انگور آن چسبیده به آخرین خانه کوچه ما یعنی خانه پسر عمویم بود. بجز ساکیها چند خانواده دیگر بودند هوز نظر( هوز یعنی خانواده ) ، وروگردی بالایی و هاریی ( پایینی) ، هوز قیل(قیر) کار ، حاجی حجت ، و یک خانواده که به اسم خانمش معروف بود، اسمش یادم نیست ولی نام پسرش داریوش بود و یک خانواده دیگر؛ روبروی خانه ما زمین خالی بود و این عشق مرا به فوتبال سیراب میکرد.سر کوچه هم منزل کتابعلی بود که دو سگ هار داشت و هرروز گاوهایش را برای چرا به کوه نزدیک محله میبرد. داریوش پسرش نیز از همان آغاز به تجارت اشتغال داشت و سه پیت حلبی هیجده کیلویی (جای روغن ) داشت که از دوتا به عنوان پیشخوان و ویترین و یکی هم صندلی استفاده میکرد.(الان یک سوپر مارکت و سه طبقه آپارتمان دارد)، آن روزها مسافر کشی با وانت مرسوم بود ولی در محله ما بجز وانت مزدا ۱۶۰۰ بگ عالی( نام راننده اش بود ) و یک نیسان که فکر کنم مال امیدعلی کچل بود ( کچل واقعا انگار جزو اسمش بود و تا زنده بود دستمال یزدی که شیشه ماشینش را با آن پاک میکرد همیشه دور سرش بود )، و یک یا دو مینی بوس که بعضا مسافر میزدند شیکترین و با کلاس ترین ماشینی که از محله ما رد شده بود شاید پیکان جوانان بود. یادم نمیاید بجز مغازه عامل قند و شکر که ارزاق کوپنی پخش میکرد،(مغازه عمو جواد) و یک مغازه دیگر که کل محتویات آن را میشد با چند هزار تومان یکجا خرید مغازه دیگری وجود داشت.

بازگشتم از جبهه سرور مادرم را در بر داشت. اما از گفتگوهای آرام و مهربانه مادرم با سایرین متوجه شدم با مشکل بزرگی مواجه است . بله مادرم جای پخت نان نداشت. تا قبل از آمدن به شهر، محل پخت نان خانه ما و حتی خانه مادر بزرگم بویژه تنور همیشه روشنش و تخصصش در پخت نان شیرینی محلی بنام کلوا معروف بودند. حتی کیسه های آردمان را به شهر آورده بودند. سیاستهای مهربانانه و آرام مادر نتیجه داد و ته کوچه و چسبیده به باغ انگور ،اتاقکی مخصوص پخت نان برای مادرم درست کردند. و نزدیک آن نیز یک سنگ صاف و بزرگ کنار درب خانه پسر عمویم خدا بیامرز احمد ساکی گذاشتند. عصرها آنجا معرکه بود. بوی خوش نان مادر و گفتگوها و شوخیهای کل فامیل . بزرگترها هم روی آن سنگ می نشستند. معمولا اخبار و تحلیلهای جنگ و خبرها و نامه های اعضای فامیل در جبهه در آنجا مورد بررسی قرار میگرفت . و تقریبا هر ساعت از روز می توانستی تعدادی زن و مرد، بچه و بزرگ آنجا ببینی. گفتگوها و نگرانیها ، شادیها و غم ها را هنگام نواختن مارش عملیات خصوصا لرزش های دست مادرم وشیطنتهای خودم هرگز فراموشم نمیشوند . نان پزی مادرم و گردهماییهای روزانه درب آن موجبات تسلط کاملی بر اوضاع کوچه و اخبار شهر و کشور را برای اقوام ، بزعم خودشان فراهم کرده بود.در این میان  نوجوانانی مثل من نیز بی نصیب از نصیحت و تف و کشیده و یا نان گرم تایی مادرم نمی ماندند.

خانه ما هنوز تکمیل نشده بود . از همان بچگی از کار یدی متنفر و کاملا ضعیف بودم . در رفتن هایم از زیر کار آجر کشی و امور مربوطه احترام بسیجی بودن و رزمنده بودنم را کم کم از بین برد و هرکه از را میرسید با کشیده یا تی پایی ما را می نواخت. فقط خودم می دانستم که واقعا ضعفم به حدی است که چند ساعت بیشتر نمی توانم کار کنم.و بقیه که کشاورز زاده و کوه نورد بودند مانند بلدوزر کار میکردند. از سوی دیگر واقعا دلم هم برای جبهه تنگ شده بود لذا تصمیم گرفتم دوباره با ترفندهای مختلف اعزام بشوم ( یاد این شوخی یکی از دوستان افتادم که میگفت در جبهه از یکی پرسیده بودند انگیزه شما از آمدن به جبهه چیست؟ پاسخ داده بود انگیزه منگیزه حالیم نیست ، تا آون زن تو اون خونه است بر نمیگردم ، ) . برای رفتن به جبهه باید ساکو می بستم؛ چند بار به عنوان حمام رفتن و یا شنا این کار را کردم ولی چشمان تیز مادر مانع شد. بهترین فرصت موقع پختن نان بود . ساک را برداشتم و سریع دویدم . مادر با دستان خمیری، نان پختن را رها کرد و دنبالم آمد . اما نقشه ام کامل بود . رفتم و بعد از نزدیک به هفت ماه در خرداد ماه ۱۳۶۴ ، با تنی پر از ترکش و ضعیف بعد از یک هفته بستری در بیمارستانی در شیراز، مرا به خرم آباد فرستادند. به مادرم گفته بودند شهید شده ام .آنزمان تلفن جزو کالاهای بسیار لوکس بود .در محله ما تنها  حاجی حجت که که مقامی در دادگستری داشت ، صاحب تلفن بود. یک عدد چهار رقمی ،مسئول بنیاد شهید در بیمارستانی که بستری بودم  به هزار زحمت شماره حاجی حجت را پیدا کرد.در کیوسک تلفن سکه ای درب بیمارستان با هزار مکافات زنگ زدم ، رفتند سراغ مادرم،اما خانه نبود .در عوض حاج عمو امیر که خانه ما بود آمده بود ، دو دقیقه حرف زدم . گفتم قرار است مرخص شوم و ادامه درمانم تهران یا خرم آباد خواهد بود.نمیدانم چه شد به محض رسیدن به تهران نماینده بنیاد شهید مرا به ترمینال جنوب برد و با اتوبوس به خرم آباد فرستاد. آنهم با اتوبوسهایی که به اهواز میرفتند. در مسیر تمام جای ترکشهایم خونریزی میکرد. و با دستمال کاغذی و روسری آن را مسافرین بستند. با تنی خونین نیمه شب به خرم آباد رسیدم و شمشیر آباد پیاده شدم. یک وانتی مرا تا در خانه رساند.

صبح روز اول رسیدنم نان تایی و عسل و … سر سفره بود. بعد صبحانه مرا به بیمارستان بردند شدت جراحات بحدی بود که مجبور شدند هرروز یک تزریقاتچی ماهر را برای تعویض پانسمانهایم به خانه بیاورند. عزیز شده بودم . به اندازه مراسم ختم یک آدم مشهور هم ملاقاتی داشتم. که بعدها فهمیدم این بخاطر بزرگی و احترام پدرو مادرم هست نه من. جبهه از من آدم دیگری ساخته بود، بحدی که نا امید ترین مردم در خصوص عاقبت به خیر شدنم ،زمزمه هایشان را در تجمع درب نانپزی مادرم میشنیدم که واقعا جبهه انسان ساز است و نمونه اش این رحیم.

دوره نقاهت چهار ماهه فرصت مناسبی بود که بعضا با عصا روی همان سنگ معروف کنار مادرم می نشستم و نگاه سرشار از رضایت و سرورش را از چشمانش می خواندم. وقتی ساج یا بقول لری تاوه داغ میشد مادرم از کاسه آبی که کنار دستش بود ابتدا چند قطره روی آن می پاشید و بعد خمیر را روی آن پهن میکرد.پاشیدن آب روی ساج صدایی میداد که به لری می گویند چه وش میما، در جبهه آموخته بودم در هر چیزی بایستی تفکر کرد. از صدای تماس آب خنک با آهن داغ این برداشت را کردم که دل ساج و اشک آب است تا دلت نسوزد و اشک بر ساج دل نبارد دعایت مستجاب نیست. و این را تجربه نیز بعدها بهم ثابت کرد.به هرحال لحظات کنار مادرم در آن کوچه پر از خاطرات تلخ و شیرین است. یکروز با عصا به نزد مادرم رفتم . صدای ساز و دهل عروسی کوچه بغل حس امر به معروف و نهی از منکر را چنان در دلم شعله ور ساخت که عصا زنان به سمت عروسی عشایر که با صدای تیر اندازی نیز مجلس را گرم کرده بودند شتافتم کل وزنم آن موقع ۴۶ کیلو بود. مادرم هراسان و لرزان و باز با دستان خمیری بدنبالم آمد.نتوانست مانعم بشود . هیچگاه لبخند پدر عروس و بوسه ای که بر پیشانیم زد را فراموش نمی کنم گفت ما مدیون شما رزمندگانیم . این شادی ما هم اسلامی است زنان جدا و مردان جدا دست میگیرند ( به رقص دسته جمعی لری دست می گویند )قاعدتا ساز و دهل را هم موسیقی مطربانه نمیدانست؛ ولی به خاطر گل روی شما تمامش می کنیم . و نیم ساعت بعد صدای ساز و دهل خاموش شد.

قصه امین تک پسر آقای قیر (قیل) کار حکایتی شده بود . خانه آنها دقیقا روبروی منزل وروگردی بالایی بود . جهش های سریع و راهزن مانند وی و حمله ور شدن به پسران دو همسایه وروگردی، همیشه موجب گلایه گذاری مادران آنها بود . مادر امین لک زبان بود و زنان هر دو وروگردی ، فارسی حرف میزدند و هیچ کدام لری بلد نبودند . استدلال همیشگی مادر امین این بود : حاج خانم یه یکهونه که ( حاج خانم امین تک پسراست) ، و او جواب میداد: چنی مویی منی مال مه هزارتان خو اینا هم فقط دوتان دوگانه اند. تعارف نان تایی مادر معمولا پایان این بگو مگو ها بود.

نمیدانم راست می گفتند یانه ؟ اما من عوض شده بودم . و جالب اینکه مادرم نگران این عوض شدنم. برای مادر فرزند بد وجود ندارد. فرزند همیشه خوب است. بعضی شبها که برای نماز شب ( سالهاست نخوانده ام ) به اتاق ته حیاط میرفتم مادرم هراسان از گریه های من پشت در می آمد و صدایم میزد. نکند کارم به جنون بکشد. و من و برادرانم به دنبال این بودیم که هراتی و یا گلونی حجاب کامل نیست، باید مادر را قانع کنیم مقنعه بپوشد. و چه اشتباهی کردم .وقتی مادر را دیدم با مقنعه داشت اشک میریخت پرسیدم چرا گریه می کنی ؟ جوابش حیرت انگیز بود ، گفت بعدعمری سرم پتی کردیت ( بعد یک عمر سرم را لخت کردید. ) مقنعه را حجاب نمیدانست احساس میکرد بی حجاب شده است.

حالم که بهتر شد عضو پایگاه مقاومت مسجد علوی و سپس مسجد صاحب الزمان (عج) و جواد الائمه شدم . با بچه های واحد تخریب و اطلاعات عملیات یا همان شناسایی که بخاطر خلوص نیروهایش به واحد اخلاص معروف بود ،آشنا شدم . شهریور نیز بقیه امتحانات سال اول نظری را که تنها چهار درس آن را در جبهه گذارنده بودم و مجروح شده بودم ، تمام کردم . مهرماه در مدرسه شهید مطهری ثبت نام کردم . اما برای جبهه دل تو دلم نبود، اواسط مهر بدون خداحافظی از مادرم راهی جبهه شدم. ابتدا گردان انبیا و بعد واحد اطلاعات و عملیات. البته سفارش برادربزرگم که خود نیز سالها بود رزمنده بود بی تاثیر نبود ، پدرم و برادر کوچکترم رحمن که دوازده سیزده سال بیشتر نداشت هم به جبهه آمدند التماس مادرم به برادر کوچکترم و دلایلی که برای مانع شدن وی تراشیده بود واقعا شنیدنی است. دلم به حال مادرم میسوخت. مرخصی که آمدم هنوز نان می پخت . آنقدر التماس کرد که من فکر می کنم حدود چهل روز ماندم. در این مدت خبر آوردند پدرم که در جبهه معروف به پیر تکاور بود و کسی او را به اسم خودش نمی شناخت مجروح و یا شهید شده است.( اسم پدرم طوفان بود و برادر بزرگم نیز با اپیدمی فراگیر تغییر نامهای غیر اسلامی به اسلامی که خصوصا در جبهه فراگیر شده بود نام وی را به رسول تغییر داد و تا سالها خود ما نیز دچار اشتباه میشدیم )، به هر حال اولین کسی که فهمید پدرم تیر خورده من بودم اما نمی دانستیم شهید یا مجروح شده است. شکر خدا  برادر بزرگترم رسید و خبر داد مجروح است و من که  داشتم شوخی میکردم عکس بابا را باید بزرگ کنیم با خشم عمو و عمه هایم  سر جای خود میخکوب شدم. حال مادرم واقعا بد بود. شب به مسجد صاحب الزمان رفتم ، بچه های واحد اطلاعات عملیات را آنجا دیدم ، گفتند آماده شو فردا ساعت ده میایم سراغت. در بلبشوی خانه ما بخاطر مجروحیت پدرم ساکم را بستم ، ساعت ده صبح نیم نگاهی به آشپز خانه کردم، مادرم داشت خمیررا برای نان پختن آماده میکرد، ساک را برداشتم و از پنجره آشپزخانه که به کوچه باز میشد به مادرم گفتم : خداحافظ مادر، هراسان به پشت پنجره آمد و آب خمیری را از پنجره به پشت پای من ریخت. من رفتم و دیگر حتی فرصت مرخصی نشد .تا اینکه در مهرماه سال ۶۶ روی مین رفتم پای راستم قطع شد.این سومین باری بود که خبر شهادت مرا به مادرم داده بودند یکبار دیگر در عملیات حاج عمران به وی گفته بودند شهید شده ام.

بیمارستان امین اصفهان بودم در راهروی بیمارستان یک بلندی بود که بعد پانسمان میرفتم آنجا می نشستم و رجز می خواندم . در همین حین در حالی که پای قطع شده ام آویزان بود ، متوجه شدم زنی پیش پای من غش کرد. مادرم بود. اولین چیزی که بهش گفتم این بود. تقصیر خودته اگر آب خمیر پشت پای من نمیریختی آلان این وضع من نبود. برایم گز آورده بود گز آردی . و من هنوز از آرد و بوی نان تایی بوی مادرم را میشنوم . مادری که تمام جنگ تنش لرزید. اما دلش نه.

بنام خدا
پاتک به تدارکات ——-راوی:رحیم ساکی(ازرزمندگان وجانبازان دوران دفاع مقدس)

من وشهیدان یدالله آذرخش و محمدرضا دالونداز کلاس چهارم ابتدایی همکلاس بودیم . سال ۱۳۶۳ هر سه نفر در گردان انبیاء؛یداله درمخابرات،من ومحمدرضادردسته سوم گروهان شهید مدهنی درمنطقه زبیدات به عنوان بسیجی مشغول خدمت بودیم.یادم هست در پادگان آموزشی یک روز مسئول آموزش برادرپاسدار علی بوالفتح ، پس از کلاس شروع به صحبت کرد و گفت عزیزان این قضیه پاتک زدن به سنگرهای خودی و کش رفتن وسایل، نوعی دزدی و حرام است . من دستم را بالا بردم و گفتم پاتک به تدارکات گردان چطور؟ صدای قهقهه رزمندگان و خود اقای بوالفتح ،برایم ثابت کرد حلال است.
آخرین سنگر نگهبانی دسته سوم نزدیک سنگر تدارکات بود. با توجه به سابقه ام درجبهه ، وظیفه پاس بخش بر عهده من بود. پاس بخش وظیفه داشت به سنگرهای نگهبانی سر بزند، هم برای اطمینان از اینکه نگهبان خواب نباشد ،هم اگر خبری یا تحرکی بود ،سریع به فرماندهی و سایر سنگرها اطلاع رسانی کند. شهید جوزی امیری که به گمانم آنزمان معاون گردان بود ، شخصا شبها از نیروها سرکشی می کرد و اوضاع راتحت نظر داشت.
چند شب قبل ، از موقعیت پاس بخشی سوء استفاده کرده ،به سنگر تدارکات وارد شدم . در آن تاریکی شب، چشمم به یک کتری بزرگ افتاد که نزدیک درب سنگر تدارکات بود . تلاش کردم وارد سنگر بشوم اماغلت زدنهای مسئول تدارکات که نشان از بیداری او می داد، مانع شد. لذابا خود گفتم همین کتری بزرگ خوبه، حداقل می توان ازآن برای جوشاندن آب استفاده کرد. کتری را که بلند کردم دیدم سنگین است نگاه کردم،دیدم پراز تخم مرغ است. (بعدهاآنهارا شمردیم ۵۱ عددتخم مرغ بود ) ، پیروزمندانه برگشتم و کتری را پنهان کردم.روز بعدبچه هاسراغ کتری را گرفتند. برای رفع شک ،چندروزی سراغ تدارکات نرفتم. آن شب به اصرار محمدرضا که گفت دیروز برای تدارکات محموله غذا و تنقلات رسیده ، نقشه حمله به تدارکات را طراحی کردیم. ساعت دو تا چهار بامداد نوبت پست ما بود محمدرضا را برای پست نگهبانی نزدیک تدارکات انتخاب کردم.ساعت سه بامداد رفتم سراغ محمدرضا ،گفتم وقتشه ،وقتی رفتی سراغ کتریها و قابلمه های بزرگ را بگیر، احتمال دارد،داخل آنها مواد غذایی باشد. محمدرضا رفت ولی دیر کرد. نگران شدم،
به سمت سنگرهای فرماندهی رفتم . سایه دو نفر پیدا بود. محکم ایست دادم و اسم رمز خواستم.شهیدیداله آذرخش و شهید جوزی امیری بودند. شهید جوزی پرسید اینجا چکار می کنی ؟ گفتم پاس بخشم، دوری زدم، اتفاقی نیفتاده باشد. گفت راستش از چند روز پیش که تخم مرغهای تدارکات را برده اند، به اولین کسی که شک کردم ،تویی؟ دراین لحظه شهید آذرخش زد زیر خنده . من تلاش کردم آنها را به سمت سنگرهای دیگر ببرم که اگر محمدرضا آمد لو نرود. شهید جوزی با ذکاوتی که داشت، متوجه نقشه ما شده بود. گفت بریم اولین سنگر، سری به بچه ها بزنیم. با تردید به سمت سنگر خالی رفتیم، به سنگر نرسیده بودیم که صدای شهید دالوند شنیده شد که گفت رحیم بیا کمک ، مسئول تدارکات بیداره و… او ما را نمی دید ،شهید جوزی دست روی دهنم گذاشته بود. می خواستم فرار کنم اما نشد. شهید آذرخش هم داشت به ما می خندید. محمدرضاازراه رسید و امیری را که دید ،میخکوب شد، جای انکار نبود. ایشان اسلحه های ما را گرفت وگفت:روی زمین دراز بکشیدوبایدیا اعتراف کنیدیا تا تدارکات سینه خیز بروید. چند قدمی سینه خیز رفتیم و لب به اعتراف گشودیم . شهید جوزی گفت تا محل اختفای کتری و تخم مرغها باید سینه خیزبروید. دراین لحظه صدای ناگهانی که شبیه غلت دادن چیزی روی زمین بود و انگار چاقو پرت می کرد ،باعث شد شهید جوزی و یدالله هم روی زمین دراز بکشند و اسلحه ها را مسلح کنند. من به واسطه پاس بخشی با این صدا آشنا بودم؛ صدای غلت و پرتاب تیر جوجه تیغی بود، از این فرصت استفاده کردم و از دست شهید امیری فرار کردم. فردا صبح با گردنی کج و قیافه ای معصوم ،کتری و ۱۹ تخم مرغ باقی مانده را به تدارکات تحویل دادم.——-(شهیدجوزی امیری درتاریخ ۶۴/۵/۱۸ درزبیدات عراق،شهیدمحمدرضا دالوندفرزند رحم خدا درتاریخ ۶۵/۱/۱۱ در دربندیخان عراق وشهید یداله آذرخش درتاریخ ۶۵/۳/۲ درحاج عمران عراق به شهادت رسیدند،روحشان شاد،یادشان گرامی وراهشان پررهروباد).

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

۲ دیدگاه

  1. با تشکر از دست اندر کاران محترم ، این حد اقل کاری است که در حق شهدا این مظلومین تاریخ انجام دادید . مسولین که فقط هنگام نیازشان برای استفاده ابزاری از نام شهدا بفکر شهدا میافتن نسل جوان ما که در ارامش روزگار میگذرانن باید شهدا به معنای واقعی بشناسن تا بدانند که امنیت امرور کشورشان حاصل جانفشانی همسن وسالانشان است که سایه راهنمایی رهبر و ولی فقیه زمانشان امام خمینی است که مثال شیر سینه سپر گلوله واتش خصم و استکبارکردن ودشمنان اسلام و کشور را به زانو دراوردن روحشان قرین رحمت والطاف خدای بزرگ باد

    • محمدحسن ظهراب بیگی

      با سلام ودعای خیرخدمت شما بازدید کننده محترم و با تشکر از شما که با قدوم مبارکتان سایت شهدا و رزمندگان لرستانی مزین فرمودید. امیدواریم که همچنان در رونق و انتشار خاطرات و عکس و مطالب این شهید با سایت یاد امام وشهدا همکاری بفرمایید. منتظر حضور گرم مجدد شما و همکاری صمیمانه شما هستیم. مدیریر سایت یاد امام و شهدا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید