خانه / دسته‌بندی نشده / خاطرات ۱۶ سالگی ام در اعزام به کردستان برای پاکساری منطقه ضد انقلاب در شهرستان سردشت

خاطرات ۱۶ سالگی ام در اعزام به کردستان برای پاکساری منطقه ضد انقلاب در شهرستان سردشت

سردشت-محمدحسن ظهراب بیگی
سردشت-محمدحسن ظهراب بیگی

خاطرات سال ۵۹ منطقه سردشت

یک سالی از انقلاب گذشته بود که دشمنان انقلاب اسلامی ایران به سرکرده انگلستان واسرائیل و کشورهای عضو ناتو ( بلوک غرب )و شوروی (بلوک شرق) فعالیت خود را برای براندازی حکومت اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) آغاز نموده بودند. گروهها و احزاب فاسد ملعون منافقین و فرقان با کمک اربابان صهیونیست خود توانسته بودند در برخی دستگاههای دولتی نفوذ کنند و زمینه تقسیم ایران اسلامی را به پنج کشور کوچک بدون ارتش بوجود آورند. از آن دسته تقسیمات: کشور کردستان شامل کردستان ایران و ترکیه و عراق و کشور العربیه شامل استان خوزستان ایران با جزایر حوزه خلیج فارس و کشور سیستان برگرفته از استان کرمان و  کشور آذربایجان مشتمل بر استان آذربایجان شرقی و غربی و در نهایت کشور مرکزی ایران مشتمل بر تهران و شهر های میانی ایران.

با این نقشه جدید و تکه تکه کردن ایران اسلامی جای هیچ تردیدی نبود که تا هزاران سال ملت شجاع و دلاور خیز ایران اسلامی از قید وبندهای کشورهای صهیونیستی و امپریالیستی خارج نمی شد ومال وناموس و سرمایه ملی آنان نیز ضمیمه منافع نامشروعشان می گشت. تا اینکه در سالهای اوایل انقلاب یعنی ۲۷/۱۲/۱۳۵۷  تجمع مزدوران پلید گروهک کومله و دمکرات و سلطنت طلبها در منطقه کردستان ایران و آذربایجان غربی ، که در سالهای بعد یعنی در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، که عدم کفایت سیاسی بنی‎صدر در مجلس به تصویب رسید، امنیت کردستان بیشتر از پیش به خطر افتاد و در همان لحظات اعضا و هواداران آن سازمان پلید منافق در تهران و چند شهر دیگر دست به شورش مسلحانه و ایجاد خشونت در خیابانها زدنه و با ترور شخصیتهای برجسته ایرانخود را با بیرق حمایت از مردم مضلوم کردستان و آذربایجان، معرفی کرده و آنها را طعمه اهداف پلید خود قرار دادند.  چیزی نگذشت که تمام رسانه های ملی کشورهای بلوک شرق و غرب با همنوایی یک صدا در بوق و کرنا جار زدند که مردم ستم کشیده کردستان ایران قیام کرده و نیازمند به کمک ومشارکت کلیه گروهای ضد انقلاب اسلامی است. چیزی نگذشت که گروهای مخالف نظام خود را به آن نهضت شوم جنایت پیشه ملحق کرده و موزیانه نیروهای وفادار انقلاب اسلامی رو مورد هجوم قرار دادند.

با شروع درگیری های کردستان در تاریخ ۳۱/۵/۱۳۵۹ سروان همتی از برادران عزیز ارتش جمهوری اسلامی ایران به استان لرستان آمد و در نماز جمعه آنزمان مردم دلاور استان لرستان را به دفاع از سرزمین مقدس ایران فراخواند و از اقشار مختلف مردم خواست تا در پادگان صفر هفت ارتش حضور یابند و پس از ثبت نام و گذراندن دوره فشرده ۴۸ ساعته نظامی ، خود را به منطقه نا آرام کردستان ایران برسانند.   در این برهه حدود ۱۵ سال بیشتر سن نداشتم . و دوست داشتم به فرمان امام خمینی (ره) در این فراخوان شرکت نموده  ودینم را به انقلاب اسلامی ایران ادا کنم.

به دلیل اینکه پادگان ۰۷ ارتش جنب منزلمان بود (انتهای خیابان شهید ماشااله رباطی سیروس سابق )فردای آنروز برای تماشای این عزم ملّی راهی پادگان شده و به تماشای آنان نشستم. گروههای مختلف مردمی با حضور خود در پادگان شور وشوق عجیبی را به نمایش گذاشته بودند و سعی داشتند با سلاح های شخصی خود که عموماً تک لول و برنو بودند خود را مجرب جلوه داده و برای آموزش افراد مبتدی کلاس سلاح شناسی تدریس نمایند. حضور من در پادگان تنها جنبه  کنجکاوی داشت و دوست داشتم از این حماسه ملی مذهبی بی بهره نباشم. تا اینکه دو الی سه روز از سازماندهی و آموزش ۴۸ ساعت مردم کذشت و قرار شد وسایل نقلیه فردا ساعت ۸  صبح برای انتقال نیروها به منطقه غرب اقدام نمایند. در مدتیکه به نظاره فعالیتهای سازماندهی و آموزش مردمی مشغول بودم ، یکی از گروهان های سازماندهی شده رو زیر نظر داشتم که تعدادش به حدوداً  ۶۰ نفر می رسید و توسط جوانی که دوره سربازی رو گذرونده بود هدایت و فرماندهی می شد. با حضورم  در کنار این گروهان سعی می کردم مشق نظامی آنها رو فرا گرفته و به تقلید حرکات اونها بپردازم. یک شب قبل هنگام  صرف شام ، برادرم محمد باقر به پدر ومادرم گفت: می خواهد فردا با گروه های مردمی اعزام شود و نیاز است اسحله برنو پدرم را با خود ببرد. او ۱۷ ساله بود و حدوداً دو سال از بنده بزرگتر می نمود. پدرم با شنیدن این کلام ، وی را نصیحت نمود تا از تصمیمش باز دارد. اما وی عزمش را جزم نموده بود و هیچ حرف و حدیثی در وی اثر نداشت. تا اینکه مادرم وی را قانع نمود که اسلحه رو به ایشان بدهد تا انشاالله با نیروهای مردمی اعزام گردد. اونها غافل از این بودند که ممکن است اشتیاق لبیک گویی به ندای هل من ناصر ینصرنی  نیز ممکن است در عمق وجود من زبانه کشیده باشد  و فردا  مرا  راهی مناطق کردستان نماید!. شب موقع خواب تا دم دمای صبح خوابم نگرفت و همش فکر این بودم چگونه باید رفتنم را برای پدر ومادرم توجیه نمایم. که با صدای اذان صبح از رخت خواب بیرون زدم ومهیا شدم به پادگان بروم. مادرم که این سحر خیزی بی سابقه رو مشاهده کرده بود، گفت : حسن چه شده اینقدر سحر خیز شدی؟. گفتم راستش می خواهم امروز با اعزام مردمی راهی منطقه غرب شوم!. وی حساسیتی آنچنانی نشون نداد و احتمالاً فکر می کرد کسی به یک پسر ۱۵ ساله محلی نمی گذارد. موقع رفتن مقداری پول جیبی ازش خواستم  تا جیبم خالی نباشه او نیز خیلی عادی مبلغ ۳۰ تومان در دستم نهاد و آماده شد با پدرم محمد باقر رو تا پادگان مشایعت کند. در این فاصله من نیز به محل گروهان دیروزی رفتم تا شاید راهی برای اعزام بیابم. حدودای ساعت ۹ صبح بود که صدای بلندگوی پادگان برامد و به فرماندهان گروهان اعلام کرد، اسامی گروهان خود را برای حرکت ، تحویل ستاد فرماندهی پادگان بدهند تا با قرائت اسامی تک تک افراد آنها رو سوار خودروها نمایند. اما هنوز فرمانده این گروهان مراجعت ننموده بود و نیروها بی صبرانه منتظر بودند تا پس از حضور وی صورت اسامی گروهان رو به ستاد پادگان تحویل نمایند. حدود نیم ساعت از این قضیه گذشته بود که خداوند یک فکری را به ذهنم انداخت و فرصت را مناسب دیدم  دست بکار شوم .  فوراً دفتر وخودکاری رو برداشتم و به نیروهای آن گروهان گفتم ، فرمانده گروهان به بنده گفته تا اومدنم اسامی گروهان رو یاد داشت نمایم وتحویل ستاد پادگان بدهم. عجله کنید کسی از قلم نیافتد!. با این پیام ، افراد به سرو کله من هجوم آورده تا نام خود را در برگه دفترم یاد داشت نمایند. با این ترفند ابتدا نام خود را در ابتدای صفحه نوشتم و بقیه رو به آن اضافه کردم و فوراً آنرا تحویل یکی از افراد درشت اندام دادم تا سریعاً آنرا به ستاد فرماندهی پادگان تحویل نماید!. ساعت ۱۱ صبح شد که صدای بلندگو نام گروهان مارو صدا زد و گفت محمدحسن ظهراب بیگی ! بی وقفه به طرف مینی بوس قرمز رنگی دویدم که در ستون خودروها قرار داشت. یکی از برادران ارتشی که مسؤلیت سوار کردن نیروها را داشت جلویم را گرفت و گفت: بچه برو اونطرف تو کجا می ری؟ و پیرهنم را گرفت که از ماشین دور کند ! فوراً پاسخ دادم بلندگو اسم مرا صدا زد و تلاش می کردم از دستش رها شوم و در مینی بوس جای بگیرم. با مقداری تلاش و حجوم نیروهای بعدی به سمت مینی بوس ، او مرا رها کرد و داخل ماشین جای گرفتم . هنوز دلم شور می زد که نکنه او بیاید و مرا پایین بکشد. توسلاتم به خدا و ائمه آنی از لسانم آرام نمی گرفت تا ستون خودرویی از پادگان بیرون زد وحرکت خود را به سمت کرمانشاه (باختران) آغاز کرد. ابتدا ما رو برای تسلیح (مسلح کردن ) به پادگان امام حسین (ع) یا هنگ سوار آوردند تا آندسته از افرادی که سلاح نداشتند ، را تسلیح نمایند. برای این کار چند ساعتی رو در پادگان  معطل شدیم تا به هر یک از ما اسلحه ام یکی تحویل شد. وقتی که اولین بار اسلحه را در دستم می کرفتم احساس غرور عجیبی می کردم و خود را مانند آرتیست فیلمهای کابویی می دیدم که اشرار را یکی پس از دیگری به درک واصل می کند!. این شور وهیجان زودگذر چنان مرا به وجد کشانده بود که فراموش کرده بودم قدِّ من واسلحه تغریباً به یک اندازه است و چند سانتی متری از اون بلندتر هستم!.  جمعیت زن و بچه ایکه برای بدرقه این حماسه سازان بی نام ونشان به درب پادگان مراجعت کرده بودند چنان بود که گویی روز محشر است و هر کسی سعی داشت خودرا به وابستگان خود برساند تا آخرین سفارشهای خود را به اهل و عیال و خانواده خود برسانند. در این بین تعدادی از افراد با دیدن اعضای خانواده خود که آنان را از رفتن به کردستان منع می کردند ، از همراهی با ما منصرف شده و درمیان جمعیت گم شدند!. فکرمی کنم از حدود ۲۰۰۰ نفری که از پادگان صفر هفت راه افتادیم ، حدود یکصد نفر اونها در این مرحله برگشت و به آغوش گرم خانواده هاشون مراجعت نمودند.  بعد از تسلیح نیروها ، بلافاصله از مسیر جاده پلدختر به سمت کرمانشاه راه افتادیم . حدودای ساعت ۳ الی ۴ بعد از ظهر بود که در حوالی ….. یک توقف کوتاهی برای ادای نماز وصرف ناهار داشتیم و از ما خواسته شد تا مقداری استراحت کنیم. در مسیر راه هرکسی هزینه خوراک خود را می بایست متحمل باشد. من نیز حدود ۶ الی ۷ تومان از پولم را برای خوراک هزینه نمودم و خوشحال بودم که هنوز ۲۳ تومان تا پایان این مأموریت در جیبم دارم!. تعدادی از خانواده ها با خودروی سواری خود عقب ستون خودرویی به این مکان آمده بودند تا تلاش نمایند عزیزان خود را از این تصمیم حماسی باز دارند. در این فاصله نیز حدود ۱۵ نفر یا بیشتر از نیروها از تصمیم خود عدول کرده و با ماشینهای سواری خود به شهرستان مربوطه برگشتند!. اولین محلی که در شهرستان کرمانشاه برای استقرار این نیروها در نظر گرفته شده بود، پادگان خضر زنده بود. برادران ارتشی مسؤلیت داشتند تا نیروهای مردمی را در کمترین زمان ممکن با سلاح و تاکتیک های رزم آشنا ساخته و راهی مناطق درگیری نمایند. در این پادگان تقریباً همه چیز برای یک دوره آموزشی یک هفته  مهیا بود.

رفته رفته نیروهای مبتدی و بی تجربه مردمی به نیروهای جان برکفی منظمی تبدیل شدند که برای ورود به صحنه های درگیری سر از پا نمی شناختند.

شب اولی که در آسایشگاه پادگان به استراحت پرداختیم، از خاطرات سرشاری برخوردار بود که به یکی دوتای آن اشاره می کنم. تختهای داخل آسایشگاه دو طبقه بودند. خیلی ها  با چنین شرایطی عادت نداشتند. نصف های شب بود که چند نفری بر اثر غلطیدن در خواب از تخت سقوط کرده و صدای ناله وفریادشان فضای آسایشگاه رو دگرگون کرد!. تا ساعتها خواب از چشم نیروها گرفته شده بود و به اتفاقات مضحک آسایگاه می خندیدند!. صبح زود که بیدارباش زده شد نیروها به سختی از تخت پایین می آمدند و  چهره خواب آلودشان  از شبی  پر ماجرا و خاطره ای حکایت می کرد. از همان روز اول حضور ما در پادگان ، برادران ارتشی سعی داشتند با نظام خشک وبی چون وچرا نیروها را به حداقل تعلیمات نظامی آشنا کرده و راهی جبهه های نبرد کنند. به همین خاطر با برخورد تند نظامی ما را به میدان صبحگاهی کشونده و با انجام ورزش سنگین صبحگاهی ، شماری از برداران را از خود رنجوندند. دربرخی موارد نیز بین مربیان ارتشی و ما درگیری لفظی نیز پدید می آمد.  اولین صبحانه ای که عزیزان میل کردند چنان پر ماجرا بود که هنوز حلاوت وشیرینی آن پس از سالها در کامم باقیست.

داستان از این قرار بود که برای صبحانه نیروها جیره جنگی در نظر گرفته بودند و در اون جیره تعدادی حبه گاز جامد وجود داشت. در ابتدا تعدادی از نیروها که برای اولین بار با این جیره مواجه شده بودند، حبه های گاز جامد را بجای حبه های قند اشتباه گرفته و اونها را میل می کردند!. بعد از آنکه به اشتباه خود پی می بردند، به سمت شیر آب می دویدند تا آثار اون را از دهان خود بزدایند. بعد از کلی آزمون وخطا ، کمتر کسی توانست از اون گازهای جامد برای درست کردن چایی استفاده مطلوبی ببرد و صبحانه دل چسبی را میل کند. یکی دو روز بعد که روز جمعه می شد ما رو برای حضور در نماز جمعه به مکان نماز جمعه بردند و روحانی همراه ما ، شهید حجت الاسلام عبدالحسین مبشر، سخنرانی قبل از خطبه های نماز را ایراد نمود. ایشان در یک سخنرانی بسیار پرشور و غرا و انقلابی و پر هیجان ، مردم غیور لرستان را حامی انقلاب و پشتیبان ولایت معرفی کرد و گفت رزمندگان دلاور لرستانی آمده اند تا به فرمان امامشان سرزمین مقدس ایران را از وجود عناصر پلید خود فروخته امپریالیستی و صهیونیستی پاکساری نمایند. این سخنرانی چنان شگرف و فراگیر بود که مردم کرمانشاه رو به وجد آورد و موجب شد تعداد کثیری از این مردم عزیز نیز راهی مناطق آلوده کردستان شوند. حدود یک هفته آموزش ما در پادگان سپری شده بود که یکی از افسران ارتشی نیروهای لرستانی را در محوطه صبحگاهی جمع کرد و گفت : وضعیت کردستان بغرنج شده وضد انقلاب تلاش دارد شهرهای مهم کردستان ایران را یکی پس از دیگری از کشور عزیزمان ایران جدا و به دشمنان ایران اسلامی هدیه نماید. لذا در سردشت درگیری شدیدی بین مدافعان ما و ضد انقلاب ادامه دارد و می طلبد نیروهای تازه نفس از جان گذشته قدم پیش نهند و به آنها بپیوندد. وی ادامه داد هر کس آمادگی دارد داوطلب شود تا هرچه سریعتر به محل درگیری اعزام گردد. پس از سخنرانی ایشان نیروها چشم در چشم هم کرده و به فکر فرو رفتند. ۵ الی ۶ نفر از صف بیرون زده و اعلام آمادگی کردند. با دیدن این تعداد قلیل و اینکه استقبال چندانی از فراخوان فرمانده پادگان نشد، از صف بیرون دویده و به جمع اون چند نفر پیوستم. افسر مذکور با دیدن من چنان مسرور و خرسند شد که بلافصله شادمانه فریاد برآورد : از این شیر بچه دلاور لرستانی یاد بگیرید! او با اینکه هنوز به سن قانونی نرسیده و به فنون جنگ آشنایی کاملی ندارد ، چگونه مردانه پا به میدان نهاده و می خواهد از عزت وشرف و آبروی این سرزمین مقدس  پاسداری می کند. آیا کسی هست که از او سرمشق بگیرد و به جمع آنها بپیوندد ؟!. با تلنگور جناب سرهنگ ، دو الی سه نفر دیگر از صف بیرون زده و جمع ما پیوستند. بدین ترتیب جمع لرستانی های داوطلب به حدود ۱۰ نفر رسید. که اسامی تعدادی از این عزیزان در خاطرم مانده است. یکی از این دلاوران برادر علی راست فلاحی بود و دیگری منوچهر بهرامی و یک نفر دیگر که با سلاح شخصی خودش به کردستان آمده بود و نامش سوخته زار یا(سوخه) بود که بعداً طاقت نیاورد و برگشت. بعد از نوشتن اسامی ما در گروه های اعزامی که متشکل از سایر نیروهای شهرستانها بود، تعدادی از همراهان ما به اعتراض، مرا مورد خطاب قرار داده وگفتند: آخر این جنگ که جای بچه بازی نیست!؛ تو چرا برنمی گردی و موجب سرافکندی ما می شوی! و … تا آخر . اون روز به تلخی گذشت و تا مدتها حرف های نیش دارشان ذهنم  را مشوش کرده و درونم را آتش می زد!.

بعد از ظهر شد که مارو برای اعزام  به فرودگاه کرمانشاه بردند. دو فروند هواپیمای سی یکصد و سی منتظر بود تا ما رو به منطقه مورد نظر انتقال دهد. چیزی از مقصد خود نمی دانسیتم و تنها به این می اندیشیدیم که نیروهای لرستانی همدیگر را رها نکنند و تا پایان مأموریت همراه و یاور یکدیگر باشند. حدود یک ساعت از پرواز نمی گذشت که در فرودگاه شهرستان مراغه به زمین نشستیم و به پادگان ارتش در مراغه منتقل شدیم. فردای آنروز تفنگهای ام یک ما رو با ژ ۳ تعوض کرده و ۳ الی چهار روز نیز به آموزش پرداختیم. روز پنج یا ششم بود که چرخ بال دو ملخ شنوک در پادگان فرود آمده تا ما رو به پادگان سردشت منتقل کنند. زمانی که در هوا پرواز می کردیم ، متوجه شدیم دو چرخ بال کبری که یکی از جلو ویکی از پهلو با ما در حرکت است ، تصمیم دارد چرخ بال مارو تا مقصد محافظت وپشتیبانی می کند!. اون موقع بود که به عمق ماجرا پی بردیم و متوجه شدیم حضور ضد انقلاب در کردستان چه مشکلاتی را برای نظام اسلامی و کشور عزیزمان بوجود بیاورد؛ و موجب گردد تردد زمینی و هوایی در نا امنی بسر ببرد. بعضی ها اون موقع فهمیدند که این تو بمیری دیگه اون تو بمیری نیست؛ وباید آماده باشند جان شریفشان را به خالق یکتا تقدیم کنند. تمام این لحظات برایم رؤیایی بود و به مخیله ذهنم هم خطور نمی کرد روزی برسد که من سوار هواپیما و چرخ بال بشوم و در معیتمان دو فروند چرخ بالهای کبری امنیت مانرا تأمین کنند. لبخند از چهره برخی گرفته شده بود و در فکری عمیق فرو رفتند. تعدادی نیز مرا در منظرگاه چشم خود نگاه داشته و با تبصمی معنادار آیدنده وحشتناکی را برایم تصور می کردند!. اما انگار هنوز من آگاهی به اوضاع پیرامون خود نداشتم و متحیرانه از دریچه پنجره های کوچک چرخ بال، بیرون را نظاره کرده و در خیال خود  غوطه ور بودم. نزدیکای ظهر بود که چرخ بال در میان تدابیر امنیتی بالا، مارو در پادگان نا امن شهرستان سردشت بزمین گذاشت  وفوراً از پادگان دور شد. بعد از استقرار ما در پادگان و آشنایی به مقررات پادگان، فرمانده وقت پادگان که از درجه داران بسیار شجاع و دلاور ارتش بود ، حضور مارو خیر مقدم گفت و به تشریح وضعیت کامل منطقه و حضور ضد انقلاب پرداخت و از ما خواست تا کاملاً فرمان فرماندهان را اطاعت کرده و از حرکات صلیقه ای بپرهیز نماییم. او گفت ممکن است شبها از طرف منازل مشرف بر پادگان به سمت ما تیر اندازی بشود. لذا در زمان استراحت داخل آسایشگاه ها باید ضمن داشتن هوشیاری کامل، از پنجره ها فاصله داشته باشید و از تیر رس ضد انقلاب دور بمانید. شب اول حضورمان در پادگان سردشت به دسته های دو نفری تقسیم شده تا در سنگرهای نگهبانی اطراف پادگان به نگهبانی بپردازیم. با هر گروه یک نفر سرباز ارتشی همراه بود تا در مواقع ضروری مارو یاری رساند. در تبادل اطلاعاتی که بین ما و اون سرباز ارتشی صورت می گرفت ،وی چنان اوضاع را ترسناک جلوه می داد که گویی هر لحظه ضد انقلاب بر سر ما فرود می آیند و سر از بدن ما جدا می کند!. به همین خاطر تا صبح الطلوع خواب به چشمانمان نمی رفت و سرباز همراه ما در کمال آرامش تا صبح ته سنگر لم می داد و ما بجای او به نگهبانی می پرداختیم. شبهای بعد متوجه شدیم اون طور که گفته می شود نیست و حضور ضد انقلاب بیشتر در خارج شهر پر رنگ است و تیراندازی های شبانه نیز بصورت دزدانه صورت می گیرد و اکثر مردم کرد مسلمان سردشت با انقلاب اسلامی ایران همراهی دارند و خواستار بیرون راندن خودفروختگان منافق ضد انقلاب هستند. روز سوم بود که تعدادی از برادران رزمنده برای تماس با خانواده های خویش به تلفنخانه پادگان مراجعه کرده تا در قبال وجه ناچیزی (هر دقیقه ۵ ریال) سلامتی خود را به خانوادهاشون اعلام کنند. در این بین وقتی من نیز تصمیم گرفتم تا خبر سلامتی خود را به خانواده ام اطلاع دهم، از سرشانس تلفنچی پادگان اعلام کرد به دلیل ازدهام مراجعین و کندی سرعت خطوط تلفن ، قادر به ارائه خدمات بیشتر نیست و درب باجه را بست و مابقی جمعیت پشت پنجره را در کف یک تماس کوتاه وا نهاد!.

شبها تا صبح صدای تیراندازی پراکنده اطراف شهرستان سردشت به گوش می رسید و حکایت از آن داشت ، رزمندگان جان بر کف ایران اسلامی برای پاکسازی راههای مواصلاتی و روستا های اطراف ، با ضد انقلاب خائن خودفروخته صهیونیستی امپریالیستی درگیر هستند و برای آزاد سازی مناطق آلوده شب از روز نمی شناسند. در این بین صدای تیراندازی و انفجارات بین سردشت و سنندج بیشتر از همه جلب نظر می کرد و نشان از تبادل آتش سنگین تیپ هوابرد شیراز و ضد انقلاب داشت. این تیپ هوابرد جانبرکف غیرتمند برای پاکسازی محور سنندج تا سردشت وارد عمل شده بود و قرار بود در فاصله یکماه خود را به شهرستان سردشت برساند؛ و با همراهی نیروهای رزمنده لرستانی مستقر در پادگان سردشت به پاکسازی مناطق اطراف بپردازد. هر روز با شنیدن پیشروی بیشتر این عزیزان روحیه می گرفتیم و برای دست دادن به اونها لحظه شماری می کردیم . اما تلفات سنگین این تیپ کماندویی که مجبور بود با ضدانقلابی که خود را در بین مردم پنهان کرده بودند و گاها در نقش کشاورزان روستایی از کنار درخت ویا بوته زارها آتش بروی آنها بگشایند ، قابل تأمل بود.

غروب که می شد به همراه سربازان ارتشی مستقر در پادگان تا صبح در سنگرهای انفرادی و اجتماعی نگهبانی می دادیم و از سوز سرما و وحشت غافلگیری از سوی دشمن ، به خود می لرزیدیم!. البته بیشترمواقع نگهبانان ارتشی با سابقه با بیان تعاریف وحشت و مرگ از گذشته پادگان و برخورد ضد انقلاب که بی سابقه نبود، به وحشت ما می افزودند.

دقیقاٌ یادم هست که یه شب در هنگام نگهبانی شبانه که سه نفر بودیم؛ یکی سرباز ارتش و منو همرز خرم آبادیم در ابتدای شب که همه سرحال وقبراق بودیم هرکس سعی می کرد با خاطرات مهیج خود، زمان را بگونه ای پیش ببرد که سوز سرما و درازی شب، ما رو در کام خود فرو نبرد و تا صبح هوشیارانه به نگهبانی بپردازیم. در این فاصله نمی دانم سرباز ارتشی را چه می شد که با تعاریف ترسناکش مارو به وحشت وا می داشت و همش دم از سر بریدن نیروهای اسلام به دست گروهکهای ضد انقلاب می کرد!. بعد از آن می گرفت و می خوابید و بقیه شب رو تا صبح به ما می سپرد. البته بعداً از چند روز متوجه شدیم موضوع آنطورکه ایشان می گفته نبوده و طرح مطالب وی برای این بوده که خودش از فرصت مغتنم سوء استفاده کند و مارو در ترس وحشت ، تا صبح بیدار نگه دارد و خود در خوابی گوارا فرو رود!. ماهم کم وبیش خواب را از چشمش می ربودیم و هر چند دقیقه ای او را بخاطر تخیلاتی که از ذهن به چشمان تصور می شد ، بیدار کرده و خواستار کنترل بیشتر اطراف می شدیم!. البته زیاد دور از واقعیت هم نبود، چرا که من تازه به سن ۱۵ سالگی قدم گذاشته بودم ،  و از جنگهای چریکی و عملیاتی تجربه ای نداشتم و از ما بزرگترها نیز در چنین شرایطی از حضور در منطقه آلوده ، سر باز زده بودند. یه شب که با عجله سرباز نگهبان را از خواب بیدار می کردم به او گفتم : پاشو پاشو گرفتنمون!. او نیز سراسیمه از خواب پاشد و فوراً پشت اسلحه تیربارش قرار گرفت و گفت : کو کجایند. بعد از اینکه ما سعی می کردیم یه شبه سیاه رو نشان دهیم و به او بقبولانیم که او تکان خورده و بسوی ما می آید، تبسمی کرد و گفت نه چیزی نیست و از گفته های گذشتش که ما رور بی خودی نسبت به همه چیز حساس کرده بود ؛ پشیمان شد!. چرا که از اون به بعد نمی توانست خواب خوشی را در هنگام نگهبانی داشته باشد.

روز چهارم به دستور فرماندهی وقت پادگان ما رو برای آزامایش خون به درمانگاه پادگان سردشت بردند تا گروه خونیمان را مشخص کنند. برای اولین بار بود که متوجه شدم گروه خونیم A+ است. بعد از آن فرمانده پادگان که از هوش استعداد بالایی برخوردار بود ما را فراخواند تا تذکرات لازم را قبل از انجام عملیات پاکسازی ضد انقلاب به ما بدهد. وقتی نیروها در محل تجمع گرد آمدند، ایشان با سخنرانی غرای خود، شور هیجان انقلابی رزمندگان را دوچندان کرد و مرا خطاب قرار داد که : ای عزیزان وقتی که ما شاهیدم در میان قلب ضد انقلاب فرزندان خردسال ما مانند حضرت علی اکبر و علی اصغر علیه سلام ، جان خود را بر کف نهاده و حضوری معنادار به این دفاع مقدس داده اند ، ما که سالها عمر خود را در دوره حکومت ستمشاهی سپری کرده و آب به آسیاب امپریالیست جهانی آمریکا ریخته ایم ، احساس شرمندگی و خجالت می کنیم و این دلاوران خردسال را الگوی خود قرار داده و انشاالله سرزمین مقدس ایران اسلامی را از وجود ضد انقلاب پاک می سازیم.

روز پنجم فرا رسید و چرخبال شنوک پشتیبانی در پادگان به زمین نشست تا بار دیگر ذخیره سلاح و مهمات و غذایی را تکمیل نماید و مجروحین احتمالی را با خود به پادگان مراغه ببرد.

با دیدن چرخبال شنوک یکی از افراد مسنی که همراه ما به به سردشت آمده بود ، ( از بردن نامش معذورم) با سلاح سیمینوف شخصی خود که همراه داشت، با گریه و زاری خودرا به چرخ بال رسوند و فریاد زد منو با خودتون ببرید!. خلبان که با این حالت رنگ پریده و نالان وی روبرو شده بود گفت: هنوز چند روزی نیست که اینجا اومدید!. بمونید تا پایان عملیات پاکسازی منطقه ، انشاالله شما رو به عقب برمی گردانیم.

این پاسخ خلبان موجب شد که دادو فریادهای وی بالا بگیرد و اسحله رو به زمین بکوبد و بگوید: با منزل تماس گرفتم که گفته اند پسرت با ماشین تصادف کرده و باید برگردم!. او که همچنان از کلمات احساسی استفاده می کرد به زور خود را داخل چرخ بال انداخت و در گوشه ای خزید!. در این گیرو دار همه رزمندگان لرستانی و سایر نیروهای نظامی پادگان که صحنه را نگاه می کردند، به افراد کم سن وسال نگاه می کردند و با سکوتی معنادار چهره های خود را درهم کشیده و آینده خود را در این مقطع زمانی ترسیم می کردند. شاید تعدادی با خود می گفتند در سفر بعدی چرخ بال، نفر بعدی ما باشیم!.

چرخ بال شنوک هر دو یا سه روز یکبار برای سوخت رسانی و تدارکات ما به پادگان می آمد و پس از یکساعت برمی گشت . در این زمان از سوی رزمندگان هوابرد شیراز خبر رسیده بود که در فاصله ۵۰ کیلوتری سردشت هستند و میرود در دو روز آینده برای پاکسازی مناطق آلوده اطراف ، به ما ملحق شوند.  یک روز قبل از عملیات پاکسازی سردشت ، فرمانده پادگان من و هم رزم خرم آبادی ام بنام منوچهر بهرامی که با من همسن بود، مارا صدا زد و گفت موقع برگشتن شما به پادگان مراغه است!. گفتیم چرا ؟ ایشان گفت که شرایط برای حضور شما مناسب نیست و بهتر است با چرخ بال شنوک بعدی به مراغه برگردید. از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد که دلمان می خواست که برگردیم اما گاهی احساس غرور و لٌر بودنمان موجب می شد که با با این افکار مقابله کنیم و از قافله حسینی دور نمانیم. اون شب نیز مثل شب های دیگر به پایان رسید و حوالی ساعت نٌه صبح چرخ بال شنوک در پادگان سردشت به زمین نشست. مثل اینکه یار با ما همراه نبود. چراکه قبلا فرمانده پادگان هماهنگی های لازم را برای برگشتن ما به پادگان مراغه بعمل آورده بود و بدون معطلی ما را به امانت به خلبان سپرد و از او خواست ما را به فرمانده پادگان مراغه تحویل نماید. دیگر جای هیچگونه مخالفتی نمانده بود و فورا به مراغه بازگشت نمودیم.

زمانی که مارا به فرمانده پادگان معرفی می کردند، همه کادر درجه دار و افسران حاضر ، ما را مورد تحسین خود قرار می دادند و از دلاور مردی های بچه های لرستان مثالها بر سر زبان می راندند تا اینکه فرمانده پادگان دستور داد پس از تسویه حساب سلاح و مهمات ما و مقداری وجه نقد بعنوان تورراهی حدود ۱۵ تومان ما را با قطار راهی تهران کرده تا به شهرستان خرم آباد مراجعه نماییم.

اسناد سردشت
اسناد سردشت

اسناد سردشت-۲

قبل از برگشت ، یکی دو روز را در آن پادگان سپری کردیم و در آن مدت با یک از سربازان وظیفه همشهری خود آشنا شدیم که او نیز به ما خیلی علاقه نشان می داد و دوست داشت ما را به بازار شهر مراغه ببرد و برایمان هدیه ای تهیه نماید. اگر پس از این مدت خدا یاری کند، فکر می کنم نامش قیصر بود. و پس از گشتس داخل بازار ، یه مقداری هم پول جیبی که در حدود ۷ تومان می شد برای تور راهیمان به بخشید و با محبت هر چه تمامتر با ما وداع نمود.

بعد از ظهر همان روز با قطار به سمت تهران حرکت نمودیم و صبح روز فردا حدود ساعت ۹ یا ۱۰ صبح به تهران و سپس بوسیله یه مینی بوسی خود را به خرم آباد رسوندیم.

مینی بوس ما را ابتدای شمشیر آباد پیاده کرد و از برادر بهرامی خدا حافظی کرده و پیاده بسمت منزلمان که در سه راه الشتر بود ( خیابان شهید رباطی سیروس سابق) راه افتادم. با این سن کم و لیاس نظامی خاکی موجبات تعجب عابرین خیابان رو فراهم کرده بودم. ئ به شکلی احساس غرور می کردم که با این سن به دفاع از کیان اسلامی ایران برخواسته و در انظار متشخصم!.

چیزی تا منزل نمونده بود که سر نبش خیابان شهید رباطی با دایی زاده ام حمید بختیار مواجه شدم که داشت از منلمان به سمت خونه خودشان می رفت. او هم سن من بود و در گذشته مثل برادر در منزل یکدیگر تابستانها رو سپری می کردیم و کلی از لحظاتمان لذت می بردیم. تا اینکه با دیدن اتفاقی یکدیگر همدیگر را در آغوش گشیده و بهت زده به هم می نگریستیم!.

جدای از این که حضورم در جبهه کردستان با این سن کم  موجب تعجب دیگران را فراهم کرده بود، ولی اینبار احساس می کردم تعجب حمید که با اشک نیز همراه بود ، حامل پیام دیگری می باشد!.

تا اینکه حمید گفت: حسن تو همینجا بمان تا من سریعا به منزلتان بروم و خبر اومدنتو بدم!. و بعد بیا.

موقعیت منزلمان که در اواسط خیابان شهید رباطی بود باعث شد که درنگمان کمتر از ۲ دقیفه طول بکشد و ببینم اهل خانواده و اقوام سراسیمه از خانه بیرون زده و در خیابان دوان دوان بسویم هجوم برن!. و مرا دیوانه وار در آغوش کشند و ابراز احساسات کنند.

وقتی که فضای احساسی رخت می بست و کم کم به خود می آمدم،  متوجه شدم  چند روزی است به خانواده مان خبر داده اند حسن شهید شده و مفقود الاثر است!. اما منبع خبر بنیاد شهید نبوده بلکه از رزمندگان برگشتی کردستان بود که اطلاعات غلطی به پدرم داده بودند و او و اهل خانواده را داغدار کرده بودند!.

به همین خاطر پدرم عکسم را برای حجله سیاه بزرگ کرده و بعنوان شهید اون را قاب گرفته و آماده کرده تا برای مراسمات در پیش، از آن استفاده نماید . دلیل جضور اقوام نزدیک نیز به همین منظور بود تا تسلای خاطری برای  وی باشند و در غم او شریک باشند.

از اون روز به بعد چند باری به نزد برادر منوچهر بهرامی که منزلشان سه راه اسد آبادی (کوروش سابق) بود رفتم و تا از احوالاتش باخبر شوم. با تعجب ملاحظه کردم پدر پیرش از ناجیه گلو آسیب دیده و قادر به سخن گفتن نیست و تنها می توتند بوسیله دستگاه تولید صدا که به گلویش می فشارد ، چند کلمه ای را به صورت رادیویی به دیگران تفهیم نماید. از دیدن این منظره خیلی متأثر شدم و احساس کردم برای برادر بهرامی نیز خیلی خوشایند نبود که بنده این صحنه رو مشاهده کنم.!. این شد که سعی کردم دیگر مزاحم اوقات شذیفشان نشوم و به کار خود مشغول باشم. از اون لحظه به بعد تا کنون خبری از اون عزیزان ندارم و حتی یکبار نیز اونها رو زیارت نکردم.

درباره ی محمدحسن ظهراب بیگی

همچنین ببینید

شهید منوچهر نوابی

 فرزند : سلطان حسین تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۲۷ محل شهادت : استان سلیمانیه عراق ارتفاعات ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

پیام برای مدیر سایت
لطفا برای ارسال کلیک فرمایید